❣
🔻 شهید علی قنواتی
مصطفی صالح زاده
پنجشنبه ای من و امیر علم برای شرکت در مراسم دعای کمیل بچه ها به سوسنگرد رفتیم.
علی قنواتی را دیدیم لباس نظامی سپاه پوشیده بود و گفت بیایید شام ماهی بخوریم. فرهاد شیرالی و بقیه بچه ها هم بودند و همه از آن ماهی خوردند.
بعد از شام داستان گرفتن این ماهی ده کیلویی و گلی شدن لباسش را که تازه پوشیده بود تعریف کرد و گفت: "هر وقت لباس های تمیز و اتو کشیده می پوشم یک اتفاقی می افتد که لباسهایم کثیف می شود. همین چند روز پیش رفته بودم شناسایی که عراقی ها ما را دیدند و شروع کردند به زدن خمپاره ۶۰ و تیربار. ما پشت یک تل خاکی پناه گرفتیم و تمام لباس هایم پر از خاک شد. نمی شود ما یک روز خوش تیپ بمانیم. "
از کتاب دِین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
👇👇
برادر سوداگر نقل می کند: «شوخی های بامزه على قنواتی در موقعیت های مختلف هیچگاه از یاد بچه ها نمی رود.
علی، خیلی به تمیزی و اتوی لباسش اهمیت می داد و تا آنجا که شرایط اجازه می داد نمیگذاشت کثیف و آلوده شوند.
آنروز لباس نظامی و تجهیزات که گرفت، به شوخی می گفت: من دیگه سرهنگم. شما باید از من اطاعت کنید.
وقتی به شهادت رسید و برای مراسم بزرگداشت او به منزلشان رفتیم، متوجه شدم علی این شوخیها را در خانه هم داشته است.
مادر او با لهجه محلی اش می گفت: پسرِ سرهنگوم، علیِ سرهنگوم.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید ناصر صدرالسادات
✍ وقتی به یاد ناصر می افتم، وقتی قیافه ناصر در ذهنم نقش می بندد، به دنبال او جلال هم هست.
با ناصر از قبل از انقلاب آشنا بودم، ولی توجه من به او با شروع جنگ آغاز شد. از اول جنگ به هر طریق بود فعالیت می کرد. با رفتن حسین علمالهدی به هویزه، سید ناصر و سید جلال به آنجا رفتند و مشغول تدارکات شدند. بعد هم که حمله هویزه اتفاق افتاد و عده زیادی از برادران شهید شدند، چند نفری جان سالم به در بردند که از جمله آنها ناصر و جلال بودند. اینجا بود که ناصر و جلال تنها شدند.
خلأ وجود سید محمدعلی حکیم، حسین علم الهدی، و دیگر شهدای هویزه را هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست جبران کند. آری، جلال و ناصر یادگاران حماسه هویزه بودند. بعد از حمله هویزه، سید جلال و سید ناصر بچه های هویزه را جمع کردند و با کمک آنها یک سری مین در جاده های تدارکاتی عراق کاشتند. بعد ناصر مدتی آمد و در روابط عمومی بسیج در اهواز در قسمت نوار خانه مشغول شد. او می خواست پس از ماهها فعالیت شبانه روزی کمی به خودش برسد. می خواست مدتی مطالعه کند که ناگهان خبر شهادت سید جلال را به او دادند.
فکر نکنم بتوانم حالات ناصر را دیگر شرح دهم. فقط کسی می تواند او را درک کند که جای سید ناصر باشد، یعنی با یک نفر چندین سال، آنقدر دوست شده باشد که دیگر نتوان بین آنها خطی از جدایی پیدا کرد و بعد صبح یک روز خبر شهادت یکی از آنها را به دیگری بدهند.
آری ناصر تنها، تنهاتر شد...
ادامه 👇🏾👇🏾
✍ اگر بهتر به اعمال و رفتار سید ناصر توجه می کردی، در او حالت انتظار عجیبی می دیدی. یادم هست روزی در میان چند نفر از برادران با خنده ولی کاملا امیدوار گفت: «اگر کسی بتواند برای ما کاری بکند، او فقط سید جلال است.» این بود که دیگر نتوانست در روابط عمومی بسیج در اهواز بماند و به سوسنگرد آمد و مسئول روابط عمومی سوسنگرد شد.
اگر بخواهم کمی از حالات اخلاقی سید ناصر بگویم، اولین چیزی که در ذهنم مجسم می شود محبتی بود که در او موج میزد و اگر کاری برای او می کردی، امکان نداشت که آن را برایت جبران نکند.
بعضی اوقات آنقدر محبت می کرد که از دستش ناراحت میشدی. اگر کاری به او محول میکردی، حتما انجام می داد. چیز دیگری که خوب یادم هست، نماز ناصر بود.
هنوز گریه های او در ذهنم هست و هنوز تکانهایی که در حال گریه کردن در نماز می خورد در ذهنم است. هنوز العفو العفوهایش و یا رب یا رب گفتن هایش در ذهنم است. چقدر خاشع، چقدر خاضع، چقدر مخلص!
از شجاعتش بگویم؛ در حمله سی و یکم، که غرب سوسنگرد آزاد شد، او هم با گروه ما در حمله شرکت کرد. با اینکه ما را پشتیبان گذاشته بودند، یادم هست که او در موقع حمله از گروه اول تهاجم هم جلو زد. ای کاش ناصر را شناخته بودم و درباره او چیزی مینوشتم. وقتی ناصر را شناختم که دیگر دیر بود؛ وقتی ناصر را شناختم که دیگر در میان ما نبود؛ وقتی ناصر را شناختم که به ملکوت اعلی پیوست؛ وقتی او را شناختم که نظر به وجه الله می کرد و بالاخره در صبحگاه روز ۲۷ ماه رمضان سال ۱۳۶۰ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسید.
خدا ان شاء الله این توفیق را به ما بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم. گوارایش باد شربت شهادت.
سردار شهید حمید رمضانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻« آرزو »
در گرما گرم عملیات والفجر 8 در کانالی که در روی دژ ورودی شهر فاو قرار داشت نشسته بودیم. با اینکه اطرافمان را با گلوله می زدند، اما هیچکس دوست نداشت عراقیها را از سلاحش بی نصیب بگذارد. سه نفری انتهای کانال قرار داشتیم.
هرکدام آرزویی می کرد و می گفت : اینهم آرزوی سفارشی من به خدا ...
علی حسام وند گفت: دوست دارم با گلوله مستقیم تانک به شهادت برسم، چون تیر مستقیم تانک زدن، خوردن و مردنش یکی است و چیزی متوجه نمی شوی.
صحنعلی تاراس هم که در چندین عملیات بارها مجروح شده بود گفت: من از خدا می خواهم این دفعه مجروح نشوم بلکه یکسره به شهادت برسم ...
آنروز یادم نیست چه آرزویی کردم ولی فردای آنروز، نزدیک ظهر، علی حسام وند با گلوله مستقیم تانک به همراه محمد حردانی و احمدغلام گازر به شهادت رسیدند.
و صحنعلی در عملیات کربلای پنج، بدون اینکه سرو کارش به بیمارستان بیافتد، مستقیم به سوی خدا پرواز کرد
علی عمیره
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣یادش بخیر......
# شهید_محمدرضا_ریسمانباف
شب سردی بود و هوا بارانی. اتاق بسیج مسجد از بوی فتیله چراغ والر آبی رنگ که زرد میسوخت بوی گاز نفت گرفته بود. شیشه های کوچک درب اتاق بسیج را بخار گرفته بود. گاهگاهی یکی از این بخارها به اشکی تبدیل میشد و با سرعت به پایین شیشه لیز میخورد. رد این قطرات در کنار هم همچون ستون هایی ایستاده و مقاوم خودنمایی می کرد. محمدرضا وارد اتاق شد و گفت:
- علی یه دقه بیا بیرون کارت داروم!؟
- هوا سرده بیو همینجاها....
- نه کارم مهه، خودت بیا....
- باشه الان میام.
بلند شدم و به دنبال او براه افتادم. علیرضا در سالن مسجد را باز کرد. کنار محراب مسجد نشست. کنارش نشستم. مثل همیشه لبخندی زد. دندانهای سفید و زیبایش زبانزد تمام بچه های مسجد و پایگاه بود. سر مسواک از جیب پیراهن خاکی اش بیرون زده بود. گفتم :
- ممد چی شده؟!
- زحمتی برات داشتوم.
- بوگو.... در خدمتتوم...
-میخوام وصیتنامه برام بنویسی....
نگاهی به چهره ی او کردم. پیشانی او روشنایی خاصی داشت و بقول بچه ها نور بالا میزد...
نشستیم و با هم وصیتنامه زیبایی نوشتیم. وقتی بلند شدم که بروم. بلند شد. ایستاد و مرا در آغوش کشید. هر دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و با قدرت بالایی که داشت مرا به سمت خود و بالا کشید. تمام مهره های کمرم به صدا در آمد. خنده ای کردم و گفتم:
- آخیییش خسگیم در رفت بخدا....
بعد از آن سالها الان پی بردم که چقدر این خستگی ها هنوز در بدنم مانده است و ریسمانبافی نیست که با قدرت خود آن شادابی را برگردانند.
روحش شاد....
راوی علیرضا کوهگرد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣"یاد دوست"
نماهنگ بسیار زیبای بوشهری
با صدای
🔻 حسین کشتکار
ساخته پیمان ماندگار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣خوشا به حال آنان که در پروازشان اسیر هیچ قفسی نبودند ........🕊🕊🕊
سلام و درود صمیمانه به دوستان و همراهان همیشگی کانال حماسه جنوب 😊✋
🎤 امروز در خدمت دلاور رزمنده علی رضاپور هستیم.
یه چند ساعتی براش مرخصی ساعتی گرفتیم تا حال و احوالی ازش بپرسیم و روحمون رو جلا بدیم.علی جان اگه آمادهای شروع کنیم 😍
❣