❣
🔻 سلام به شما و دوستان گلتون و ممنون بابت دعوتتون🙏
اگه بگم تعریف این مصاحبههاتون و خوانندههاتون پیچیده تو بهشت😍
و هر هفته خیلی ها منتظر دعوتتون هستن چی میگی؟☺️
🎤 وااای چی گفتی حاجی،😎 👌 چقدر حال کردم.... ببخشید حالم رو خوب کردی داداش
❣ خب دیگه، گفتی برم سراغ داستان زندگیم...
✨عبدالحسین آقایی هستم✨
متولد سال 1336
❣
🔻تو شهر 🏙 اهواز به دنیا اومدم
از بچگی 👦 بااستعداد بودم و خوب یاد می گرفتم. نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنم نههههه ، ولی باید اون چیزی رو که بودم بگم.🧓
👈خداوند مهربون به همه بنده هاش استعدادهای مختلفی داده، منتها این ما هستیم که باید بدونیم کجا و چگونه ازش به بهترین نحو استفاده کنیم ☺️ ✨💫
بگذریم 🏃
سال ۵۵ تو رشته فیزیک دانشگاه 🏣 شهید چمران اهواز قبول شدم 😇
در لابه لای درس 📁 و دانشگاه رابطه خودم رو با انقلاب ✊ محکم کردم و
همدوش دوستام 👬 و مردم برای از بین بردن سلطه جنایتکار پهلوی و کسانی که پاشون رو باز کرده بودن تو کشور و
تلاش کردم .💭💭
❣
❣
🔻 بعد از اینکه انقلاب ✊ با رهبری امام 🌹و همبستگی مردم عزیز کشورمون 🇮🇷 ایران به پیروزی✌️ رسید، چون معدل درسیم بالا بود به دانشگاه نفت آبادان انتقالی گرفتم .👨🎓
انقلاب فرهنگی ☘ که راه افتاد و دانشگاهها تعطیل شد، همچنان ارتباطم رو با دوستای دانشگاهیم 👨🎓حفظ کردم و تو مسائل مختلف با هم کار می کردیم 👍
تا اینکه
جنگ 💣💥🚀 تحمیلی شروع شد .
با اینکه از دانشجویان نخبه و شاگرد اول بودم 👏👏و حتی بورسیه تحصیلی 📚 خارج از کشور 🇮🇷 هم به من تعلق گرفت
ولی جنگ 🚀 رو اولویت اول خودم دونستم تا از سرزمینم در برابر دشمن بایستم و مبارزه کنم 👊✊
عجب 😢 حال و هوایی داشت بین بچه های جنگ بودن.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣خلاصه کنم.. بعد از چند بار اعزام به عملیات بیت المقدس 🕌 رسیدیم
همه تو صف نشسته بودیم که چشم فرمانده گردان بمن افتاد و گفت، 👈 تو بیا بیرون 😱
در گوشی 👂گفت از سابقه جبهه و درس و شغلم پرسید و وقتی همه رو شنید گفت تو بشو فرمانده گروهان 👩✈️😎
کمی نگران شدم ولی توکل کروم بخدا،
جنگ بود و شرایط خاصی حاکم شده بود و باید به تکلیف عمل می کردیم.
خدا هم حسابی کمک کرد و تو عملیاتهای مختلفی شرکت کردم و فرمانده گردان هم شدم.
❣حالا، هم استخدام نفت🏭 شده بودم
هم ازدواج 🧖♂🧖♀ کرده بودم
هم با جبهه 🏝 حسابی چفت شده بودم
هم بورسیه 📩خارج از کشور جور شده بود
هم یه تو راهی 👶 داشتیم که چشم انتظاریشو می کشیدیم
و از همه مهمتر به عملیات والفجر 8⃣ هم 🚩🚩 رسیده بودیم.
❣
❣خیلی با خودم کلنجار رفتم و سبک و سنگین کردم تا اینکه..
حاج اسماعیل، 👨✈️اون سردار بزرگ فرستاد دنبالم که کجایییی که عملیات نزدیکه 😊
این دعوت، خودش الهامی💐 بود به قلبم که دیگه تکلیف تو معلومه و باید عملیات رو انتخاب کنی.
رفتم گردان کربلا و شدم یکی از معاون عملیاتی حاجی .🤩
چند روزی تو آموزشها کمک کردم و یواش یواش رفتیم آبادان 🏭 تا آماده بشیم برا عملیات✨💥
یکی دو شب به عملیات مونده بود که با خبر شدم خدا بهم یه دختر 😍 داده . خانمم بدون من یه تنه پای زندگیمون ایستاده بود و برای قدردانی هم شده باید سری بهش می زدم، 😔
راستش اون کوچولو👶 رو هم خیلی دوست داشتم ببینم، بهتر بگم، دلم 💓بال بال میزد که یه بار هم که شده ببینمش و بغلش کنم.
ولی شرایط حفاظتی منطقه اجازه نمی داد...
❣
❣ دلم می گفت: عبدالحسین !☝️ این آخرین عملیاتیه که شرکت می کنی ها🌷.
مونده بودم چه کنم 🤔 که دیدم ماشین فرماندهی 🚘 👮 برای کاری می خواد بره اهواز و زود برگرده. 👌
از حاج اسماعیل اجازه ☝️گرفتم و باش رفتم.. که ای کاش نمی رفتم.☺️
"وقتی رسیدم، در زدم و رفتم داخل، پدرم و مادرم بودن و خانمم، خیلی شرمندهشون شده بودم، ولی چه می شد کرد..
دختر کوچولوم 👼 رو بغل کردم و بوسیدمش، از مادرش تشکر کردم 🙏🌹و اومدم تو حیاط ،
دلم آروم نشد 💔 و باز برگشتم و دوباره ...
حواسم به چشم های پدر و مادرم 😔 بود و حرف هایی که به زبون نمی اوردن. 😭
باید دل می کندم و دیدار آخر رو به آخر می رسوندم و از اون فضای سنگین انتخاب رها می شدم.
هرجور بود خدا حافظی 👋 کردم و
برگشتم."
بعد از ظهر قبل از حرکت به طرف عملیات غسل شهادتی👼 کردم و راهی شدم.
❣ اینم عکس پدرم، که بعد از من چقدر شکسته و پیر شد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ یکی دو روز بعد از عملیات، حاجی یه ماموریت بمن داد که ماموریت آخرم بود و خدا همونجا دستم رو گرفت و شهادت🌹 رو نصیبم کرد و در سال 64 و در عملیات والفجر هشت، از دانشگاه جبهه
فارغ التحصیل شدم 😍 ✨🌹
درجه ای که از همه درجات بالاتر و ارزشمندتر بود 👌👌