eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه کنم.. بعد از چند بار اعزام به عملیات بیت المقدس 🕌 رسیدیم همه تو صف نشسته بودیم که چشم فرمانده گردان بمن افتاد و گفت، 👈 تو بیا بیرون 😱 در گوشی 👂گفت از سابقه جبهه و درس و شغلم پرسید و وقتی همه رو شنید گفت تو بشو فرمانده گروهان 👩‍✈️😎 کمی نگران شدم ولی توکل کروم بخدا، جنگ بود و شرایط خاصی حاکم شده بود و باید به تکلیف عمل می کردیم. خدا هم حسابی کمک کرد و تو عملیاتهای مختلفی شرکت کردم و فرمانده گردان هم شدم.
❣حالا، هم استخدام نفت🏭 شده بودم هم ازدواج 🧖‍♂🧖‍♀ کرده بودم هم با جبهه 🏝 حسابی چفت شده بودم هم بورسیه 📩خارج از کشور جور شده بود هم یه تو راهی 👶 داشتیم که چشم انتظاریشو می کشیدیم و از همه مهمتر به عملیات والفجر 8⃣ هم 🚩🚩 رسیده بودیم. ❣
❣خیلی با خودم کلنجار رفتم و سبک و سنگین کردم تا اینکه.. حاج اسماعیل، 👨‍✈️اون سردار بزرگ فرستاد دنبالم که کجایییی که عملیات نزدیکه 😊 این دعوت، خودش الهامی💐 بود به قلبم که دیگه تکلیف تو معلومه و باید عملیات رو انتخاب کنی. رفتم گردان کربلا و شدم یکی از معاون عملیاتی حاجی .🤩 چند روزی تو آموزشها کمک کردم و یواش یواش رفتیم آبادان 🏭 تا آماده بشیم برا عملیات✨💥 یکی دو شب به عملیات مونده بود که با خبر شدم خدا بهم یه دختر 😍 داده . خانمم بدون من یه تنه پای زندگی‌مون ایستاده بود و برای قدردانی هم شده باید سری بهش می زدم، 😔 راستش اون کوچولو👶 رو هم خیلی دوست داشتم ببینم، بهتر بگم، دلم 💓بال بال میزد که یه بار هم که شده ببینمش و بغلش کنم. ولی شرایط حفاظتی منطقه اجازه نمی داد... ❣
❣ دلم می گفت: عبدالحسین !☝️ این آخرین عملیاتیه که شرکت می کنی ها🌷. مونده بودم چه کنم 🤔 که دیدم ماشین فرماندهی 🚘 👮 برای کاری می خواد بره اهواز و زود برگرده. 👌 از حاج اسماعیل اجازه ☝️گرفتم و باش رفتم.. که ای کاش نمی رفتم.☺️ "وقتی رسیدم، در زدم و رفتم داخل، پدرم و مادرم بودن و خانمم، خیلی شرمنده‌شون شده بودم، ولی چه می شد کرد.. دختر کوچولوم 👼 رو بغل کردم و بوسیدمش، از مادرش تشکر کردم 🙏🌹و اومدم تو حیاط ، دلم آروم نشد 💔 و باز برگشتم و دوباره ... حواسم به چشم های پدر و مادرم 😔 بود و حرف هایی که به زبون نمی اوردن. 😭 باید دل می کندم و دیدار آخر رو به آخر می رسوندم و از اون فضای سنگین انتخاب رها می شدم. هرجور بود خدا حافظی 👋 کردم و برگشتم." بعد از ظهر قبل از حرکت به طرف عملیات غسل شهادتی👼 کردم و راهی شدم.
اینم عکس پدرم، که بعد از من چقدر شکسته و پیر شد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ یکی دو روز بعد از عملیات، حاجی یه ماموریت بمن داد که ماموریت آخرم بود و خدا همونجا دستم رو گرفت و شهادت🌹 رو نصیبم کرد و در سال 64 و در عملیات والفجر هشت، از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل شدم 😍 ✨🌹 درجه ای که از همه درجات بالاتر و ارزشمندتر بود 👌👌
❣ یه وصیت نامه هم نوشتم 📝 که بد نیست یه نگاهی هم بهش بکنیم. بذارید خودم کمی شو براتون بخونم ☺️ 👇👇👇 ✨✨شکر خدا که شهادت 🌹 رو نصیبم کرد که در آرزوی وصل محبوبم 😘 سر از پا نشناختم و دنیا رو با همه زرق و برقش پشت سر گذاشتم و راهی جبهه 🚀💣 که معبد بزرگیست بشم که در اون از رنگ و بوی دنیوی 🌎 خبری نیست و هر چه هست معنویت و عشقه .💕💕 حالا نمیدونم ⁉️ که این مهمون پر از غم و درد که تحفه ای جز توبه و ندامت 🙏 و شرمندگی از ارتکاب گناه نداره پذیرفته خواهد شد؟😔 حالا که احساس می کنم تا چند روز دیگه تو دنیا نمیمونم از پدر و مادرم طلب بخشش و مغفرت و التماس دعا دارم .🙏🙏
❣ خب! خیلی مزاحم شدم.👋 مواظب خودتان باشید که انتخاب های سختی سر راه دارید. 🌷ان شاالله از ادامه دهندگان راه شهدا 🌹باشیم و اون دنیا بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و شرمنده تون نباشیم 🔹🔹🔹 شادی روح طیبه ی شهدا صلوات🌹🌹 التماس دعای فرج https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣دردِ تنهایی درونِ استخوان پیچیده است شرحِ درد از من مخواه!این داستان پیچیده است گفت"دوری التیام دردهای عاشقی ست نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است 🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🔻 آن مرد محجوب نوشته‌ای برای حاج حبیب روز اولی بود که به دستور حاج کاظم جهت ضبط بازخوانی‌های جریانات تیپ در منزل یکی از یاران دیرینه‌اش دعوت شده بودم. در آن جمع نورانی متوجه حاج حبیب شده بودم که با حالتی آرام و بی صدا گوشه‌ای نشسته بود. حجب و حیای چهره‌اش در دیدار اول او را لو می‌داد و حالتی در خود داشت، بسیار دوست داشتنی! هیچ پیش فرضی از او در ذهن نداشتم جز ته چهره‌ای آشنا. چنان آشنا که در فکر فرویم برد و در آن چند روز سوژه ذهنیم شد. هر چند اسمش را نمی‌دانستم و به چهره‌اش اکتفا کرده بودم. آن روزها، خود و خودرویش در اختیار هماهنگی‌های مصاحبه‌ها و دیدارها شده بود. طبیعی بود او را نیرویی قدیمی و علاقمند به گردان خود بدانم و فردی که حاضر است کار و زندگی خود را وقف دوستان جبهه‌ای‌ش کند. با شکل گرفتن برنامه مصاحبه‌ها دنبال مکانی بودیم تا در سکوت آن بشود گفتگویی کرد و ضبط صدا و تصوری درخور داشت. با طرح نیاز، حاج کاظم ما را به آدرسی حواله داد. پرسان پرسان به چند ساختمان بلند بالا و شکیلی رسیدیم که هنوز تمام نشده بود. باید قبل از ورود با صاحبش هماهنگ می‌کردیم. سراغ او را از کارگران ساختمان گرفتیم و ما را کارگاه و محل دفتر به خیابان پشت، هدایت کردند. دنبال آدمی می‌گشتم با ابعاد دو ایکس‌لارژ با سبیل هایی پروپشت و چارشانه. وارد دفترش شدم و جز همان چهره آشنا و ریز جثه، کسی را نمی‌دیدم. همان انسان ساده و بی‌آلایش و محجوب. پیش خودم گفتم، یعنی صاحب آن چند ساختمان بزرگ ایشان هستند؟!! پس چرا با همه متمولان امروزی فرق دارد؟ چرا آنقدر آرام است و بی‌ادعا! مصاحبه اول را شروع کردیم و پیش رفتیم. چند جلسه‌ای گذشت تا نوبتِ گفتگو به علی آقای سیاح طاهری رسید، دوست دوقلو و همیشه همراه حاج حبیب بدوی. فرصتی به دست آمده بود تا با طرح سوال به کنکاش ذهنی خود پایان دهم و پرده از رمز چهره آشنای او بردارم. ..برایم جالب بود که راضی به گفتگوی تک نفره نمی‌شدند و اصرار بر این بود که با هم در یک کادر قرار بگیرند. دلایل فنی هم راه بجایی نبرد و اولین گفتگوی دو نفره در یک کادر را شروع کردم..... بعد از مقدمات معمول، گفتند، باهم به جبهه رفته‌اند و یک راست به گردان کربلا .... گردان کربلا، گردان دلچسب ما هم بود و اولین بار که وارد شده بودم دیگر فاصله نگرفتم تا پایان جنگ. ذهنم گواهی داد که او را در گردان دیده‌ام و بی جهت آشنا بنظر نمی‌رسید. هر چه بیشتر می‌گفتند، تصویر پررنگ‌تر می‌شد و واضح‌تر.... خودش بود، همان نوجوان لبخند به لب سبزه پوست که بین صفوف صبحگاه و محوطه و چادر نمازخانه همیشه به چشم می‌آمد.. همان که با خنده و لبخندش هر کسی را جذب خود می‌کرد. ..وه که چقدر خوب صحبت می‌کردند! گوئی محفلی از دل ساخته بودند تا بعد از سال‌ها حرف‌های ناگفته خود را آزاد کنند و سبک شوند. شاید هم دوربین و مصاحبه و بازخوانی را بهانه‌ای برای مرور خاطرات و تراش دادن دل های زنگار گرفته خود بعد از جنگ کرده بودند! از آن همه صمیمیت به وجد آمده بودم و بیشتر، از این‌که مرا لایق احساسات خود دانسته‌اند. دردناک ترین خاطره مشترک‌شان، مربوط می‌شد به شب عملیات کربلای ۴. همان شبی که فهمیده بودند گردان کربلا از آب گذشته و وارد عمق شده و در معرکه‌ای پرخطر خیمه زده... و ایشان وامانده از عملیات و شهادت! کنار پیاده‌رو و روی سکّویی شب را به صبح رسانده بودند با حسرت عملیات بر دل.. و پشیمان از این جابجایی که فرصتی بزرگ را از آن ‌ها گرفته بود. فرصتی همتراز با همنشینی یاران بهشتی. غافل از این‌که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و راه همچنان باز است و پر رونق. همان‌گونه که حاج حبیب بدوی با همان آرامش، خود را در واپسین فرصت طلایی به آن رساند و مظلومانه ردای سبز شهادت به تن پوشید و با همان سادگی رفت، در حالی که همه آنها متهم بودند به حضوری مادی در سوریه. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سمت راست شهید حاج حبیب بدوی سمت چپ، علی سیاح طاهری با لهجه زیبای آبادانی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1