❤️
🔻گزیده ای از وصیت نامه
شهید حسین بیدخت:
"بسم الله الرحمن الرحیم
کل نفس ذائقه الموت
آنان که به هزاران دلیل زندگی میکنند نمیتوانند با یک دلیل بمیرند
و آنان که با یک دلیل زندگی میکنند، با همان دلیل نیز میمیرند.
بعد از یک عمر گناه، حال باید نشست و بر یک عمر رفتن و نفهمیدن گریست.
دیگر جای خنده نیست آخر دلیلی بر خندیدن نیست.
آخر در کجای دنیا انسانی که بین بهشت و جهنم است خود را با خندیدن خوشحال می کند.
چاره ای نیست جز حاسبوا قبل ان تحاسبو که خدایا با عفوت با من رفتار کن نه با عدالتت، که جز آتش جهنم نصیبم نیست."
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❤️
❣
🔻ارسال دنباله دار کتاب
"سه دقيقه در قيامت"
تجر بها ی نزد يك به مرگ و شهادت
با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال حماسه جنوب، شهدا
کتاب فوق العاده جذاب "سه دقیقه در قیامت" که با همت گروه فرهنگی شهيد ابراهيم هادی چاپ و نشر داده شده، گذری است بر تجربیات پس از مرگ و تاثیرات باطنی اعمال و شکل حسابرسی آن در قیامت.
شاید در ابتدا تصور شود این کتاب ربطی به موضوع کانال شهدا ندارد ولی در ادامه مطالب، به جایگاه شهدا و مسائلی پیرامون شهید و شهادت می رسیم که به زیبایی به جایگاه شهدای دفاع مقدس و خصوصا مدافعان حرم پرداخته و گوشهای از این جایگاه را نشان می دهد.
همراه باشید
و دوستان خود را دعوت کنید
در کانال حماسه جنوب، شهدا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت
🔅 سخن نخست
تقديم به پيشگاه مجاهد شهيدی که تا زنده بود، برای آرمان تنها دولت منتظر ظهور در جهان، زحمت کشيد و دشمنان اسلام راستين را نابود کرد و رفتنش به دست خبيثترين دشمنان خدا صورت گرفت.
پيشکش به روح بلند سرباز اسلام و ولايت حاج قاسم سليمانی
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
يکی از رفقای مدافع حرم که راوی کتاب، در ايمان و اخلاص او شک ندارد، مطلبی برای ما فرستاد که جالب بود.
هرچند خواب را حجت نميدانيم اما تأثيرگذار است:
شب چهلم حاج قاسم بود. سالن، بزرگ و پر از جمعيت بود. سخنران ميخواست به جايگاه برود. باتعجب ديدم سخنران، خود حاج قاسم است!
يادم افتاد حاجی شهيد شده. جلو رفتم و گفتم: شما اينجا چيکار میکنيد؟.
راستی، چطور شهيد شديد؟
گفت: خيلی راحت، يک گل خوشبو را مقابل من گرفتند و بلافاصله به خدمت اميرالمؤمنين علیه السلام منتقل شدم.
گفتم: ما هم میتوانيم شهيد شويم؟ گفت: بله، دست خودتونه.
گفتم: راستی، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟ عجله داشت.گفت: سه دقيقه در قيامت را خواندی؟ همون جوريه...
🔅 یک نکته:
افرادی كه تجربه نزديك مرگ داشتهاند ميگويند: زمان بهشدّت متراكم است و هيچ شباهتی به زمان عادی دنيا ندارد، آنها میگويند: زمان در جريان تجربه نزديك به مرگ مثل حضور در ابديت است. يعنی ممكن است اتفاقات بسياری رخ دهد، اما تمام اينها فقط در چند ثانيه باشد! از زنی سؤال كردند كه: تجربه شما چه مدت به طول انجاميد؟ وی گفت: میتوانيد بگوييد يك ثانيه و يا ده هزار سال، اصلاً زمان در اين تجربهها مطرح نيست. شايد در چند ثانيه اتفاقاتی را مشاهده میكنيد كه برای بيان آن ساعتها وقت بخواهيد...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 1⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه ،حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم.
راستی، من در آن زمان در يكی از شهرستانهای كوچك استان اصفهان زندگی میكردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام میدادم. میدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد میرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتیها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند
گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راهاندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه ،كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم.
البته آن زمان سن من كم بود و فكر میكردم كار خوبی میكنم . نمیدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايی نكردهاند. آنها دنيا را پلی برای رسيدن به مقامات عاليه میدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههای شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم .
بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم.
ايشان فرمود: «با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ میكنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!
میخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماسهای من بیفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود .
میخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديدًا درد میكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روی زمين افتادم.
نيمه چپ بدنم به شدت درد میكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد میلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.
يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم .
ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد میكرد!
يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم میمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده.
زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی!
گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم .
با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم .
راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان بهسراغ ماخواهندآمد.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 2⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخي رفقايم ، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه ، همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم .اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعی میكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم .
رفقا میگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نمیشود.
در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل كار بودم و معمولاً شبها با خانواده.
برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم . سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد.
سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله میكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نيروهای اين گروهك تروريستی به شمال عراق فرار میكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهدا، مستجابالدعوه
🔻 خاطره ای از سید جواد هاشمی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 3⃣
تجربهای نزدیک به مرگ
🔅 مجروح عمليات
عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار ،ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهك تروريستی پژاك پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود.
آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم میگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و ...چشمان من عفونت کرد . آلودگی محيط ، باعث سوزش چشمانم شده بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطرهای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوی .
ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد .
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود .
نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم.
بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده!
درست بود!در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم .
همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد .عكس ها و آزمايش های متعدد از من گرفتند.
در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده ،فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
كميسيون پزشكی ، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران ،كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكی از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد.
تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينای و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بیهوش شدم.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣