eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 9⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ *نيّت* "و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده ميشود. پس گنهکاران را می‌بينی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می‌گويند: وای بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می‌بينند و پروردگارت به هيچ کس ستم نمی‌کند"¹ صفحات را كه ورق می‌زدم، وقتی عملی بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت‌تر از بقيه در بالای صفحه نوشته شده بود. در يكی از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود: "كمك به يك خانواده فقير" شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم! يعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم كه به آنها كمك كنم .آن خانواده را می‌شناختم. آنها در همسايگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند. خيلی دلم می‌خواست به آنها كمك كنم، برای همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضای فاميل كه وضع مالي خوبی داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايی نكردند. حتی يكی از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست. آن زمان من ۱۵ سال بيشتر نداشتم، وقتی اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيری نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود! به جوان پشت ميز گفتم: من كاری برای آنها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتی و در اين راه تلاش كردی، اما به نتيجه نرسيدی. برای همين، نيت و حركتی كه كردی، در نامه عملت ثبت شده.¹ البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر صفحات ثبت شده بود. هرجايی كه دوست داشتم كار خوبی انجام دهم ولی امكانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود. ولی خدا را شكر كه نيت‌های گناه و نادرست ثبت نمی‌شد. در صفحات بعد و جای جای اين كتاب مشاهده می‌كردم كه چنين اتفاقی افتاده. يعنی نيت‌های خوب من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهانی که هيچ منفعتی برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو می‌رفتم، نامه عملم بيشتر خالی می‌شد! خيلی از اين بابت ناراحت بودم. از طرفی نمی‌دانستم چه كنم. ای كاش كسی بود كه می‌توانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه می‌گذشت بدتر می‌شد. جوان پشت ميز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی ريا بدهد پيش خدا ارزشی ندارد. كاری كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك می‌خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود . مگر نشنيدهای: «الاعمالُ بالنيات. اعمال به نيت‌ها بستگی دارد». ----------- ¹. قرآن کريم. سوره کهف. آيه۴۹ ². رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه، ص ۵۹۳ ميفرمايد: «خدای والا ميفرمايند: وقتی بنده من كار نيكی اراده كند و نكند) يا نتواند انجام دهد( آن را يك كار نيك برای وی ثبت می‌كنم»... همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 0⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ نجات یک انسان همین طور که با ناراحتی ،کتاب اعمالم را ورق می زدم و با اعمال نابود شده مواجه می شدم ،یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده :"نجات یک انسان" خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست . این کار خالصانه برای خدا بود . به خودم افتخار کردم و گفتم: خداروشکر . این کار را واقعا خالصانه برای خدا انجام دادم . ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن ، به اطراف سد زاینده رود رفتیم . رودخانه در آن دوران پر آب بود وماهم مشغول تفریح . یکباره صدای جیغ یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکوب کرد ! یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد ، هیچکس هم جرات نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد . من شنا و غریق نجات بلد بودم . آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند ! آن ها می گفتند : اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد . خطر ناک است و ... اما یک لحظه با خودم گفتم : فقط برای خدا و پریدم توی آب . خداراشکر که توانستم این بچه را نجات بدهم . هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم . پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند . خود را خشک کردم و لباسم را عوض کردم . آماده رفتن شدیم . خانواده این بچه شماره تماس و آدرس من را گرفتند . این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود .من هم خوشحال بودم . لایق یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم . می دانستم که گاهی وقت ها، یک عمل خوب با نیت خالص ،یک انسان را در آن اوضاع نجات می دهد . از اینکه این عمل ، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام . اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است ! با ناراحتی گفتم : مگه نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشه حفظ می شه ، خب من این کارو فقط برای خدا انجام دادم . پس چرا داره پاک میشه !؟ جوان پشت میز لبخندی زد و گفت : درست می گی ،اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟ یکباره فیلم آن لحظات را دیدم . انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود . من با خودم گفتم :خیلی کار مهمی کردم . اگه جای پدر و مادر این بچه بودم ،به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش رو به خطر انداخت . اگه من جای مسئولین استان بودم ،یک هدیه حسابی تهیه می کردم و مراسم ویژه می گرفتم . اصلا باید روزنامه هاو خبر گزاری ها با من مصاحبه کنند . من خیلی کار مهمی کردم . فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد . خبر گزاری ها و روزنامه هابا من مصاحبه کردند . استاندار همراه باخانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند و ... جوان پشت میز گفت :تو ابتدا برای رضای خدا این کاررا کردی ،اما بعد، خرابش کردی ... آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت را هم گرفتی . درسته ؟ گفتم :راست میگی . همه این ها درسته. بعد هم با حسرت گفتم :چکار کنم ؟! دستم خالیه . جوان پشت میز گفت :خیلی هاکارشون رو برای خداانجام می دهند ،اما باید تلاش کنند تا آخر این خلاص را حفظ کنند . بعضی ها کارهای خالصانه رو در همان دنیا نابود می کنند ! همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅 سفر كربلا حسابی به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخيهای بيش از حد و صحبتهای پشت سر مردم و غيبتها و... نابود می‌شد و اعمال زشت من باقی ميماند. البته وقتی يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهای زشت ميشد . چرا كه در قرآن آمده بود: «انَ الحَسنات يُذهِبنَ السَيئات.» کارهای خوب، کارهای بد را پاک می‌كند. (سوره هود آيه ۴۱۱) زيارتهای اهلبيت، بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت . البته زيارتهای بامعرفتی که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلی سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسی و حسابرسی می‌شد . كوچكترين اعمال مورد بررسی قرار می‌گرفت. همينطور كه اعمال روزانه‌ام بررسی می‌شد، به يكی از روزهای دوران جوانی رسيديم. اواسط دهه هشتاد . يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله(ع)پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طی می‌شود. باتعجب گفتم: يعنی چی!؟ گفت: يعنی پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقی ميماند. نمی‌دانيد چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتی كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! گفتم: اين‌دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. در يكی از اين سفرها، يك پيرمرد كر و لال در كاروان ما بود . مدير كاروان به من گفت: ميتوانی اين پيرمرد را مراقبت كنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خيليهای ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوتی داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم . كار از آنچه فكر می‌كردم سخت‌تر بود. اين پيرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت. او را بايد كاملاً مراقبت می‌كردم . اگر لحظه‌ای او را رها می‌كردم گم می‌شد. خلاصه تمام سفر كربلای من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد .اين پيرمرد هر روز با من به حرم می‌آمد و برمی‌گشت. حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد می‌بودم . روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتی فهميد كه او متوجه نمی‌شود ،قيمت را چند برابر گفت . من جلو آمدم و گفتم: چی داری می‌گی؟ اين آقا زائر مولاست . چرا اينطوری قيمت می‌دی؟ اين لباس قيمتش خيلی كمتره. خلاصه اينكه من لباس را خيلی ارزانتر برای اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصبانی و پيرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسری برای ما درست شد. اين دفعه كربلا اصلاً به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بيزبانی برای من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعای اين پيرمرد، آقا امام حسين(ع) شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند . بايد در آن شرايط قرار می.گرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅آزار مؤمن در دوران جوانی در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهای جمعه همگی در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامی و گشت و بازرسی و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت‌ها، دوستان خودمان را اذيت می‌كرديم! البته تاوان تمام اين اذيت‌ها را در آنجا دادم. برخی شبهای جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستانی، برف سنگينی آمده بود. يكی از رفقا گفت: كسی جرئت داره الان تا انتهای قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمی نيست. من الان می‌روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشی! من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خس‌خس صدای پای من بر روی برف، از دور هم شنيده می‌شد. من به سمت انتهای قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصی را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحانی كه از سادات بود، شبهای جمعه تا سحر، در انتهای قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن می‌شد. فهميدم كه رفقا می‌خواستند با اين كار، با سيد شوخی كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقای من فکر می‌کنند ترسيده‌ام. برای همين تا انتهای قبرستان رفتم . هرچه صدای پای من نزديكتر می‌شد ،صدای قرائت قرآن سيد هم بلندتر می‌شد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولی به مسير ادامه دادم . تا اينكه به بالای قبری رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادی زد و حسابی ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم . پيرمرد سيد، رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد . وقتی وارد پايگاه شد، حسابی عصبانی بود. ابتدا كتمان كردم ، اما بعد، از او معذرت‌خواهی كردم. او با ناراحتی بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم . نمی‌دانيد چه حالی بود ، وقتی گناه يا اشتباهی را در نامه عملم می‌ديدم، خصوصاً وقتی كسی را اذيت كرده بودم، از درون عذاب می‌كشيدم. گويی خودم به جای آنطرف اذيت می‌شدم. از طرفی در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن می‌گرفت ،طوری كه نيمی از بدنم از حرارت آن داغ می‌شد! وقتی چنين اعمالی را مشاهده می‌كردم، به گونه‌ای آتش را در نزديكی خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت . همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت . سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمی‌گذرم. او مرا اذيت كرد . او مرا ترساند. من هم گفتم: به خدا من نمی‌دانستم كه سيد داخل قبر عبادت می‌كند. جوان رو به من گفت: اما وقتی نزديك شدی فهميدی كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتی؟ ديگه حرفی برای گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماس‌های من، ثواب دو سال عبادتهای مرا برداشتند و درنامه عمل او قراردادند تا راضی شود . همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ 🥀 شهید علی ذاکری 🔸 چند روز مانده به چهلم علي، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم». اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مي كرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه ي انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازه ي نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب مي ديدم، مي گفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مي آيم.» 🔸اين شد كه پنج شنبه ها به وادي رحمت مي رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي مي شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي انتقال جنازه ي او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روي جنازه نريزد. سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مي آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. 🔸سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. 🔸 با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خوني شد، مادر علي هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچه اي بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روي صورتش را باز كنم كه در وادي رحمت مانده بود، دستم خوني شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود. ✍ راوي : پدر شهيد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 سه دقیقه در قیامت 3⃣1⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ دو سال نمازی كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن! ٭٭٭ در لابه‌لای صفحات اعمال خودم به يك ماجرای ديگر از آزار مؤمنين برخوردم. شخصی از دوستانم بود كه خيلی با هم شوخی می‌كرديم و همديگر را سركار می‌گذاشتيم. يكبار در يك جمع رسمی با او شوخی كردم و خيلی بد او را ضايع كردم . خودم هم فهميدم كار بدی كردم، برای همين سريع از او معذرت‌خواهی كردم. او هم چيزی نگفت. گذشت تا روز آخر كه ميخواستم برای عمل جراحی به بيمارستان بروم. دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم: فلانی، من خيلی به تو بد كردم. يكبار جلوی جمع، تو را ضايع كردم. خواهش ميكنم مرا حلال كن. من شايد از اين بيمارستان برنگردم. بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت: حلال كردم، انشاءالله كه سالم و خوب برگردی. آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت: اين دوست شما همين ديشب از شما راضی شد. اگر رضايت او را نميگرفتی بايد تمام اعمال خوب خودت را ميدادی تا رضايتش را كسب كنی، مگر شوخی است، آبروی يك انسان مؤمن را بردی. (امام صادق (ع) فرمودند: حرمت مؤمن حتی از كعبه بالاتر است. مصاحبه با راوی اين کتاب، بارها به خاطر گريه‌های ايشان قطع شد. يادآوری اين خاطرات برايش بسيار سخت بود.) 🔅 حسينيه می‌خواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. برای يك شوخی بيمورد دو سال عبادتهايم را دادم. برای يك غيبت بی.مورد، بهترين اعمال من محو می.شد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهای ناشايست را به حساب شوخی انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم. در اين زمان، جوان پشت ميز گفت: شخصی اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبی داشته و بايد به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از چه كسی حرف ميزنيد؟ يكی از پيرمردهای امنای مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلی ابراز ارادت كرد و گفت: كجايی؟ چند ساله منتظرت هستم. بعد از كمی صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: زمانی كه شما در مسجد و بسيج، مشغول فعاليت فرهنگی بوديد، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همين آمده‌ام كه حلالم كنيد. آن صحنه برايم يادآوری شد. من مشغول فعاليت در مسجد بودم .كارهای فرهنگی بسيج و... اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشه‌ای نشسته بود. بعد پشت سر من حرفی زد كه واقعيت نداشت . او به من تهمت بدی زد. او نيت ما را زير سؤال برد. عجيب‌تر اينكه ،زمانی اين تهمت را به من زد كه من ابتدای حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!! آدم خوبی بود. اما من نامه اعمالم خيلی خالی شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: درسته ايشان آدم خوبي است، اما من همينطوری نمی‌گذرم. دست من خالی است. هر چه ميتوانی از او بگير. جوان هم رو به من كرد و گفت: اين بنده خدا يك وقف انجام داده كه خيلی بابركت بوده و ثواب زيادی برايش ميآيد . او يك حسينيه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده می‌كنند. اگر بخواهی ثواب كل حسينيه‌اش را از او می‌گيرم و در نامه عمل شما می‌گذارم تا او را ببخشی. با خودم گفتم: «ثواب ساخت يك حسينيه به‌خاطر يك تهمت؟! خيلی خوبه.» بنده خدا اين پيرمرد، خيلی ناراحت و افسرده شد، اما چاره‌ای نداشت. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1