❣
🔻سه دقیقه در قیامت2⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅شهيد و شهادت
در اين سفر كوتاه به قيامت ،نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد .
علت آن هم چند ماجرا بود:
يكی از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند .
او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدی شدن ما هم خيلی تأثير داشت.
اين مرد خدا ، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه ای شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد.
من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم.
ايشان به خاطر اعمال خوبی كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگی کرد و به مقام شهدا دست يافت.
اما سؤالی كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود .
ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جای ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!
تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و ...
اما چرا؟!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبی و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد .
من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅شهید و شهادت
اما مهمترين مطلبی كه از شهدا ديدم، مربوط به يكی از همسايگان ما بود .
خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شبها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم .
آخر شب وقتی به سمت منزل می آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم.
از همان بچگی شيطنت داشتم. با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم!
يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نميشد.
يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد .
چسب را از روی زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.
او شنيده بود كه من، قبلاً از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكنی!
هرچی اصرار كردم كه من نبودم و... بی فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
آن شب همسايه ما عروسی داشت. توی خيابان و جلوی منزل ما شلوغ بود .
پدرم وقتی اين مطلب را شنيد خيلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا كتك زد.
اين جوان بسيجی كه در اينجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پايانی دفاع مقدس به شهادت رسيد .
اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.
او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضی شوی.
بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند .
خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طی شد .
جوان پشت ميز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟
اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسی كرد. خيلی از ديدنش خوشحال شدم .
گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوری از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصير نبودی.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 4⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 قرآن
در ميان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادی بود که در نوجوانی حافظ و قاری قرآن شد و برای بسياری از بچههای محل الگو گرديد.
از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلی از بزرگترها به ما میگفتند: كاش مثل فلانی بوديد.
اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگی يك استاد كامل شده بود.
در جلسات هفتگی مسجد، برای ما از درسهای قرآن میگفت و در جوانانی مثل من، خيلی تأثير داشت.
دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكی از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم.
گذشت تا اينكه در آن وادی، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم.
چون ديدم برخی از كسانی كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل میكردند چه جايگاه والايی داشتند. آنها همينطور آيات قرآن را میخواندند و بالا ميرفتند.
اما برخلاف آنها، قاريان و كسانی كه مردم، آنها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن ميشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند. به خصوص كسانی كه برخی حقايق قرآنی در زمينه مقام اهل بيت: و پيروی از اين بزرگواران را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيتهای دينی موضع گرفتند.
من يكباره دوست قرآنی دوران نوجوانی ام را در چنين جايگاهی ديدم .
جايی در جهنم برای او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود .خداوند قسمت كسی نكند، چنان ترسی داشتم كه نميتوانستم سؤالی بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم .
او با اينكه بسياری از حقايق قرآنی را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت طلبی و تحت تأثير برخی اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح میكردند، دين خودش را تغيير داد!!
دوست قرآنی من، با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد.
او حتی در زمينه گمراهی برخی جوانان محل، مجرم شناخته شد .چرا كه الگويی برای آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنشها بدی در بين جوانان ايجاد كرد.
البته اساتيد او هم در اين گمراهی و در آن جايگاه جهنمی با او شريك بودند .
از ديگر موقعيت هايی كه در جهنم و در نزديكی او مشاهده كردم ،نحوه عذاب برخی افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم!
مثلاً جايی را ديدم كه شبيه يك سطح معمولی بود، وقتی خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است!
اصلاً نميشد آنجا راه رفت! يعنی شبيه پشت جوجه تيغی بود. بعد ديدم كسی را از دور میآورند .
پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روی اين سطح میكشيدند. فريادهای او دل هر كسی را به لرزه میانداخت .
تمام بدنش زخمی بود.
كمی آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود .
مانند آنچه از آتشفشانها خارج ميشود!
يك سينی گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی اين سينی نشسته بود .
هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب میافتاد، بعد تلاش ميكرد و به روی اين سينی بر میگشت!
كمی كه دردهای بدنش بهتر ميشد دوباره همين ماجرا تكرار ميشد. واقعاً وحشت كردم.
من اين افراد را شناختم و گفتم: اينها كه خيلی برای اسلام و انقلاب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد...
نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجرای طلحه و زبير را به ياد من آوردند، كسانی كه در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و فتنههای بزرگی ايجاد كردند .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 حق الناس و حق النفس
از وقتی كه مشغول به كار شدم، حساب سال داشتم. يعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص میكردم و يك پنجم آن را بهعنوان خمس پرداخت میكردم.
با اينكه روحانيان خوبی در محل داشتيم، اما يكی از دوستانم گفت: يك پيرمرد روحانی در محل ما هست. بيا و خمس مالت را به ايشان بده و رسيدش را بگير.
در زمينه خمس خيلی احتياط ميكردم. خيلی مراقب بودم كه چيزی از قلم نيفتد. من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم. يادم هست آن سال، خمس من به بيست هزار تومان رسيد .يكی از همان سالها، وقتی خمس را پرداخت كردم. به آن پيرمرد تأكيد كردم كه رسيد دفتر رهبری را برايم بياورد.
هفته بعد وقتی رسيد خمس را آورد، باتعجب ديدم كه رسيد دفتر آيت الله... است!
گفتم: اين رسيد چيه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأكيد كردم مقلد رهبری هستم .
او هم گفت: فرقی ندارد .
باعصبانيت با او برخورد كردم و گفتم: بايد رسيد دفتر رهبری را برايم بياوری.
من به شما تأكيد كردم كه مقلد رهبری هستم و ميخواهم خمس من به دفتر ايشان برسد.
او هم هفته بعد يك رسيد بدون مهر برايم آورد كه نفهميدم صحيح است يا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقيم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واريز میكردم .
يكی دو سال بعد، خبردار شدم اين پيرمرد روحانی از دنيا رفت .من بعدها متوجه شدم كه اين شخص، خمس چند نفر ديگر را هم به همين صورت جا به جا كرده!
در آن زمانی كه مشغول حساب و كتاب اعمال بودم، يكباره همين پيرمرد را ديدم. خيلی اوضاع آشفتهای داشت .
در زمينه حقالناس به خيلیها بدهكار و گرفتار بود. بيشترين گرفتاری او به بحث خمس بر میگشت. برخی آدمهای عادی وضعيت بهتری از اين شخص داشتند!
پيرمرد پيش من آمد و تقاضا كرد حلالش كنم. اما اينقدر اوضاع او مشكل داشت كه با رضايت من چيزی تغيير نمیكرد. من هم قبولن كردم .در اينجا بود كه جوان پشت ميز به من گفت: اينهايی كه میبينی، اين كسانی كه از شما حلاليت میطلبند يا شما از آنها حلاليت ميطلبی، كسانی هستند كه از دنيا رفتهاند. حساب آنها که هنوز در دنيا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند.
حساب و كتاب شما با آنها كه زندهاند، بعد از مرگشان انجام ميشود. بعد دوباره در زمينه حقالناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کردهاند اما حقالناس را مراعات نکردند .
اما اين را هم بدان، اگر کسی در زمينه حقالناس به شما بدهکار بود و او را در دنيا ببخشی، ده برابر آن در نامه عملت ثبت ميشود. اما اگر به برزخ کشيده شود ، همان مقدار خواهد بود.
اما يكی از مواردی كه مردم نسبتاً بهآن دقت کمتری دارند، حقالله است. ميگويند دست خداست و انشاءالله خداوند از تقصيرات ما ميگذرد. حقالناس هم که مشخص است. اما در مورد حقالنفس يعنی حق بدن، تقريباً حساسيتی بين مردم ديده نميشود! گويی حق بدن را هم خدا بخشيده!
اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پروندهام ديدم كه مربوط به حق بدن (حق النفس) ميشد .
در روزگار جوانی، با رفقا و بچههای محل ، برای تفريح به يكی از باغهای اطراف شهر رفتيم. كسی كه ما را دعوت كرده بود، قليان را آماده كرد و با يك بسته سيگار به سمت ما آمد .
سيگارها را يكی یكی روشن كرد و دست رفقا ميداد. من هم در خانهای بزرگ شده بودم كه پدرم سيگاری بود، اما از سيگار نفرت داشتم.
آن روز با وجود كراهت، اما برای اينكه انگشت نما نشوم، سيگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به كشيدن كردم! حالم خيلی بد شد .
خيلی سرفه كردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم .
بعد از آن، هيچوقت ديگر سراغ قليان و سيگار نرفتم. اما در آن وانفسا، اين صحنه را به من نشان دادند و گفتند : تو كه ميدانستی سيگار ضرر دارد چرا همان يكبار را كشيدی؟ تو حق النفس را رعايت نكردی و بايد جواب بدهی. همين باعث گرفتاری ام شد!
در آنجا برخی افراد را ديدم كه انسانهای مذهبی و خوبی بودند. بسياری از احكام دين را رعايت كرده بودند، اما به حقالنفس اهميت نداده بودند .
آنها به خاطر سيگار و قليان به بيماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرايط، بهخاطر ضرر به بدن گرفتار بودند .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 6⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 شرا کت
از همشهریهای ما بود. كسی كه به ايمان او اعتقاد داشتيم. او مدتی قبل، از دنيا رفت. حالا او را در وضعيتی ديدم كه خوشآيند نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود به بهشت برزخی را نداشت!
وقتی مرا ديد، با التماس از من خواهش كرد كه كاری برايش انجام دهم. لازم نبود حرفی بزند، من همه چيز را با يك نگاه میفهميدم .
گفتم اگر توانستم چشم.
او هم مثل خيلیهای ديگر گرفتار حقالناس بود. مدتی پس از بهبودی، به سراغ برادر كوچكترش رفتم، بلكه بتوانم كاری برايش انجام دهم.
به برادرش گفتم: خدا رحمت كند برادر شما را، اما يك سؤال دارم، از برادرتان راضی هستی؟
نگاهی از سر تعجب به من كرد وگفت: اين چه حرفيه، خدا رحمتش كنه، برادرم خيلی مؤمن بود. هميشه برايش خيرات ميدهم.
گفتم: اما برادرت پيغام داده كه من گرفتار حق الناس هستم. بايد برادر كوچكترم مرا حلال كند.
ايشان با اخم مرا نگاه كرد و گفت: اشتباه ميكنی.
گفتم: اما برادرت به من توضيح داده. اگه لطف كنی و بشنوی برايت میگويم. ولی بايد قول بدهی كه او را حلال كنی.
لبخند تلخی برلبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حلالش میكنم.
گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادی شراكت داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسی داد كه كار كند.
اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم .آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم میريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد.
گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت بر میداشت.
او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: از كجا ميدانی؟
گفتم: «او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادی حلالش كنی.» من اين را گفتم و رفتم.
يكی دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شما آمدی، از همان شخصی كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادی میكرد پيگيری كردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم.
همان شب برادرم را در خواب ديدم. خيلی خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر ،فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشتهام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم برای روز مبادا، اين سكهها هديه برای توست.
ايشان ادامه داد: من رفتم و سكهها را پيدا كردم. حالا آمدهام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكهها را برای كار خير بدهم تا ثوابش برای برادرم باشد .
من هم خدا را شكر كردم. يكی دو خانواده مستحق را به او معرفی كردم و الحمدلله پول خوبی به آنها پرداخت شد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣