eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣3⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅برگشت کمتر از لحظه‌ای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيده‌ام و تيم پزشكی مشغول زدن شوك برقی به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد. روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته‌ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور، دوباره به اين دنيای فانی برگشته‌ام. پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبی شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند. من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار ، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده و پس از ساعتی، كم‌كم اثر بيهوشی رفت و درد و رنج‌ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زيبا دور شوم . من در اين ساعات، تمام خاطراتی كه از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختی را طی كردم. من بهشت برزخی را با تمام نعمت‌هايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. دقايقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره يكی از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ می‌ديدم كه به من نزديك ميشد! مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند . يكباره از ديدن چهره باطنی آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم . احساس می‌كردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذايی كه برايم می‌آوردند نگاه نمی‌كردم. می‌ترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمی‌دانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها می‌كرد! بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره‌ام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار می‌شنيدم . دو سه نفری كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار می‌كردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نمی‌دانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نمی‌كنم. دكتر جراحی كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمی بود . پزشكی بسيار باتقوا . به گونه‌ای كه صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد. وقتی عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسانها را به صورت باطنی می‌بينم و برخی صداها را می‌شنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم. بالای سرم ايستاده بود و می‌گفت: چشمانت را باز كن. فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم . با اصرارهای ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سؤالات ديگر . جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلاً چشمانم را ببندم . دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح ميدانی. چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگی دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری كردند تا آماده عمل جراحی شود. من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكی را بر روی تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشی بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم. او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتی با هم دوست بودند، به يكی از مناطق تفريحی رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود . حالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگی اش را در لحظه‌ای ديدم. ساعتی بعد دكتر او هم بالای سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشی ديگر، بالای تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روی بدن او می‌كشد! اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواری اينگونه باطن پليدی پيدا كرده بود. می‌خواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت. چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسی كه پشت خط بود می‌گفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نق
دی بياوری و به من بدهی تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟! همراه باشید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣3⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش می‌كنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالی ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيری می‌كنم . همان موقع يكی از دوستان، با برادرم تماس گرفت و می‌خواست برای ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتی كردم كه گفتنی نيست . به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد. من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد می‌شدم، اما حالا ... اين شخصی كه می‌خواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقی داشت . او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسيار آلوده داشت . اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلوده‌تر خواهند داشت! علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند! من حتی علت اين موضوع را فهمیدم . اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود. آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمی‌توانستم اينگونه ادامه دهم . با اين وضعيت، حتی با برخی نزديكان خودم نمی‌توانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت . اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايی را دوست داشتم. در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايی بود . آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل می‌شد . آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتی برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود . حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست . من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آنها شدم. چندتايی را اسم بردم . گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند. تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالی كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم. چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم كمی بهتر شد مرخص شدم .اما فكرم به‌شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ ادامه دارد همراه باشید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
روزهایمان برای دیدنتان کوتاه بود، خدا کند شب یلدا به شما برسیم.. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣3⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ يك روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه‌ها برای خريد به بيرون رفتيم . به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد. رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟ همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت: چيزی شده؟ آره ،خودش بود! اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری ميكرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود . مرتب به ملائك التماس ميكرد. حتی من علت مرگش را هم ميدانم. خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابلهای فشار قوی برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود. خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود . آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟! دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده . من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاری برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود . لابه‌لای صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد. ظاهرًا اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود . خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده‌اش چيز ديگه‌ای گفتند. پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده‌ام . نمی‌دانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم . ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی ،بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد. بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد. همراه باشید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ ‍ ‍❣ نتیجـه ڪــار جهــــادی چند ساعت بعد از اینکه زلزله بم رخ داد ، شهید احمد کاظمی با من تماس گرفت و گفت می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای کمک رسانی به بم برویم. از من خواست تا به سرلشکر صفوی اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سرلشکر صفوی بودم . صبح موضوع را به سرلشکر صفوی اطلاع دادم و ایشان هم به سرعت به بم رفت . وقتی رسید دید شهید کاظمی یک سر برانکاردی را گرفته و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند . در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در خواب دیدم و احوالش را پرسیدم ؛ گفت خوبم و ادامه داد که ماجرای بم را به خاطر داری؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد ... » این حرف را شهید کاظمی ای زد که در عرصه نبرد هشت ساله و در فتح خرمشهر و در عرصه های نظامی اثرگذار بود، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به خدمت جهادی اشاره می کند ... 🕊 فرمانده نیروی هوایی سپاه - به نقل از سردار نصرالله فتحیان https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 4⃣3⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ يكی دو هفته بعد از بهبودی، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ برای من و پدرت هست و به‌زودی به ما ملحق ميشود . در يكی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد. يكي از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم . يكباره ياد صحنه‌هايی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و به‌خاطر رضايت من ،ثواب حسينيه‌اش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيه‌ای كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد؟ گفت: بله ،خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بی‌سر و صدا كار خير می‌كرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا ميشود . گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نميدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود. حتماً خبر دارد . الان هم داخل مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسی خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم. ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را می‌بينی كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايی می‌كنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش می‌كنيم به مسجد، تا فضابرای نماز بيشتر شود. من بدون اينكه چيزی بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نمازسری به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب ، از حقم گذشتم و حسينيه را به بانی اصلی‌اش بخشيدم . شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلی از مواردی كه برای من پيش آمده، باوركردنی نبود. بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به‌خاطر دعاهای همسرت و دختری كه تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد . اما جدای از اين موارد، تنها چيزی كه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناكی می‌شنيدم كه خيلی دلهره‌آور و ترسناك بود. اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نمی‌افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد . لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح‌های جمعه راهی مزار دوستان و آشنايان ميشدم . اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت‌های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی كه شما برای صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاری جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زمانی كه مشغول بندگی خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت علیهم السلام هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود . همراه باشید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا