❣غواص شهید
برای گردان غواصی نیرو می خواستند و اصرار داشت که او نیز ثبت نام کند اما به دلیل شنا بلد نبودن امکانش را نداشت ، تا اینکه مقررشد کسانی که از لحاظ قدرت بدنی مطلوب تر هستند دوره آموزش شنا را طی می کنند و به گردان های غواصی بپیوندند.
اونیز که منتظر این فرصت بود وقت را غنیمت شمرد و با سعی و تلاش بیکران خود را به گردان غواصی رسانید .
از این موضوع آنچنان شاد و خندان بود و حالتی داشت که تا آن زمان ندیده بودم .
عاقبت دلاور مرد صحنه ایثار شهید "احمدکلا نی" در روز ۶۴/۱۱/۲۱ در عملیات والفجر 8 لباس حضور در بارگاه حضرت دوست را برتن کرد و بهشتی شد.
راوی: حمید رضایی
از رزمندگان گردان
حمزه سیدالشهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ اولین تبریک روز مادر
برای مادران شهدا
🔻 با یک زنگ
و یا دقایقی حضور
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چه فرخنده شبی است
میلاد فاطمه زهرا (س)،
امشب، آسمان مکه آذین بند قدوم دختر خورشید است و کعبه و زمزم و صفا، سرود خوان آمدن کوثر جاری رسول خدایند.
🌹میلاد باسعادت
فاطمه زهرا (س) مبارک باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣ #خاطرات_کوتاه
در سال ۶۶، شرایط خاصی در جبهه ها به وجود آمده بود. در دبیرستان دخترانه ای که من مدیر آن بودم، جهاد مالی اعلام شد. روز اول چند تن از فرزندان شهدا، انگشترهایی که پدرانشان برایشان خریده بودند، داوطلبانه به صندوق ریختند.
دانش آموزی داشتیم که برادر شهیدش برای ازدواج خود یک انگشتر برای نامزدش خریده بود. او نیز آن را به جبهه اهدا کرد.
مصباحی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ اولین بار برای شرکت در عملیات والفجر۸، در سن شانزده سالگی به جبهه اعزام شد. انرژی فوق العاده، روابط عمومی بسیار بالا، مسولیت پذیری و شوخ طبعی او چنان بود که هیچکس باور نمی کرد که رزمنده ی تازه واردی است که اولین نوبت حضور او در جبهه است.✨
✨در همان نیم روز اول که از تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خود نشان داد که فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کرد تا او برای انجام مسؤلیت پیک به دسته سوم ملحق شود.✨
✨ محمدرضا مجلل از کودکی عضو بسیج نوجوانان و یک عنصر فعال جلسات قرآن مسجد امیرالمومنین(ع) بود. و پیش از اینکه به جبهه بیاید با رزمندگان محشور و مانوس بود. ایمان راسخ و شجاعت او آنگونه بود که با دیدن ایشان و تعداد دیگری از نوجوانان آنچه از کربلا و حضرت قاسم سیزده ساله شنیده ام برایم معنا یافته است✨
گردان بلال ، دزفول
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ محشری برپا شده بود ، در آن بحبوحه محمدرضا مجلل، شیرین کاری اش گل کرده بود، پاشنه های پا را به کف قایق می زد و ادای بچه های ترسو و گریان را درآورده بطوری که خنده دیگران را باعث شود، صدا می زد: مامان…مامان!… من مامانمو می خوام!… چرا به زور دارید منو می برید عملیات!…
و مصطفی کمال هم با بدنه قایق طبل گود زورخانه می زد و شعر حماسی می خواند…✨
✨ در آن لحظه ی پر هیاهو دیدم که چقدر مرگ در نظر اینان حقیر است و دون.✨
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣اشک
روایت همچنان جاریست
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ چادرم برای شهید
به ما خبر دادند که در منطقه پلیس راه، جنازه یکی از شهدا روی زمین مانده. تصمیم گرفتم هر طور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل کنم. از طرفی عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراکنده بودند و ممکن بود به من صدمه برسانند. برای همین ۳ سرباز را با خود
بردم.
با هر زحمتی بود بالای سر شهید رسیدیم. چند روز از شهادتش می گذشت. ترکش، شکمش را پاره کرده بود و به آسفالت چسبیده بود. سربازان گفتند: «نمی شود او عقب برد.»
اما من اصرار کردم. گفتند: «باید چیزی
باشد که جنازه را در آن بپیچیم و ببریم.»
هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم . من به ناچار، چادرم را در آوردم و شهید را روی چادر گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. روسری داشتم. وقتی برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و این تنها روزی بود که من برای چند ساعت بدون چادر بودم.
زهرا حسینی
#خاطرات_کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ اشک های علی پروین
از سفارش شهید
حسن طهرانی مقدم
شهید طهرانی مقدم در سال ۸۳ رئیس هیات مدیره باشگاه صبا باتری میشود. در آن زمان با آدمهای بزرگ ورزشی جلسه میگذاشتند که یکی از آنها آقای علی پروین بود. جلسهای با حضور پروین و طهرانی مقدم برگزار میشود. آقای ناصر شهسواری که در این جلسه حضور داشته است میگوید:
وقتی علی پروین، حاج حسن را دید، انگار ۵۰ سال است او را میشناسد. خیلی خوشبرخورد، با ادب و با کمالات کنار حاج حسن آقا نشسته بود و با هم شوخی میکردند.
🏆 بحث ورزشی که شد، علی پروین به کاپهای ویترینش اشاره کرد و گفت: «حاج حسنآقا! میبینی. این کاپها را زمانی که من در پرسپولیس بودم بهدست آوردم» حاج حسن گفت: «حاج علیآقا! برای آخرتتان چه جمع کردید؟ میخواهید این کاپها و این مقامها را در آن دنیا جمع کنید و بگویید خدایا، من کاپ دارم؟ خب، همه کاپ دارند، آیا وزن کارهای فرهنگی و معنوی شما هم اندازه وزن این کاپهایتان هست؟ از این بابت هم خودتان را بالا کشیدهاید؟»
بعد با تواضع خودش را مثال زد و ادامه داد: «من هم کاری نکردم، ولی شما الگوی مردم و جوانها هستید. بیایید در بخش فرهنگی کار دیگری انجام بدهید» مثالی هم آورد و گفت: «وقتی شما بروید در نماز جمعه و نماز جماعت شرکت کنید، میبینید که مردم چقدر از شما الگو میگیرند و چون علی پروین در نماز جمعه، راهپیمایی، کار خیر، شرکت کرده، آنها هم میکنند.
آن وقت شما توانستهاید جوانها را به نماز جمعه بکشانید. لذا بیایید در بحث فرهنگی کار کنید. همین مقدار که مدال دارید، به همین اندازه هم بیایید، در بحث معنوی و فرهنگ کار کنید، اینها دست شما را در آخرت میگیرد و انسان را نجات میدهد، گرهگشای انسان است و انسان را جاودانه نگه میدارد، والا کاپ را خیلیها بردهاند و تمام شده است.»
علی پروین که چشمانش قرمز شده بود، گفت: «حاج حسنآقا! من رفیقی مثل شما نداشتیم که چنین حرفهایی را به من بزند. همه آمدند و بهبه و چهچه کردند و رفتند. شما آمدید و دلم را روشن و چشمم را باز کردید. بنده در خدمت شما هستم. باعث افتخار من است که در کنار شما و در خدمت شما باشم که هم دنیا را دارم و هم آخرت را.»
📚 کتاب «با دستهای خالی»
خاطرات شهید حسن طهرانی مقدم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 وعده عروج
به دنبال مصطفی از جبهه ای به جبهه دیگر می رفتم. روزهایی را در زیرزمین دفتر نخست وزیری زندگی کردیم. در روزهای سخت جنگ کردستان در پاوه و سردشت در کنار مصطفی بودم. در ماههای شروع جنگ تا شهادت در دفتر ستاد فرماندهی جنگ در اهواز زندگی می کردیم.
شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی شد! صبح وقتی مصطفی می خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای توی راه
مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: «تو خیلی دختر خوبی هستی!
بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا، صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد. انگار سوخته بود.
من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود. این شمع دیگر روشن نمی شود. نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شوم.
یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین، نیتم این بود مصطفی را بزنم بزنم به پایش تا نرود.
مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه اصرار کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده اما کلت دستم بود. به هر حال مصطفی رفته بود. همان روز مصطفی آسمانی شد.
همسر شهید دکتر مصطفی چمران
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣