❣ خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد.
ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد.
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقتی پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد.
🔅 جاوید الاثر
حاج احمد متوسلیان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣چقدر دلربایید و عاشق..
شما نوبرید و بینظیر..
به تصاویرشان خیره شوید و
پیمانی تازه کنیم...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ میخواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت.
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد .
یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فداه) مسجد جمکران،
یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه (س) قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش ! فرموده بود :
“چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی”
°•°•°
سردار شهید #مصطفی_ردّانی_پور
فرمانده قرارگاه فتح
متولد ۱۳۳۷، فرزند میرزا علی
شهادت : ۱۵/۵/۱۳۶۲ ، والفجر ۲ ~ حاج عمران ، مفقودالجسد
منبع : کتاب یادگاران شهید ردانی پور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ مردم و کوه غیرتم،
رهرو راه باکری،
وارث خون همتم...
صحبتهای شهید «مرتضی عطایی»
#شهید_مرتضی_عطایی
#شهید_مدافع_حرم
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید زین الدین یکی دو بار رفت دیدار امام. تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود.
مینشست و خیره میشد به یک نقطه و میگفت: « آدم وقتی امام رو میبینه ، تازه میفهمه اسلام یعنی چي! چه قدر مسلمون بودن راحته! چه قدر شیرینه!»
میگفت: « دلش مثل دریاست . هیچ چیز نمیتونه آرامششو به هم بزنه . کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.»
شهید محمود کاوه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد
سرم به خاك رهت ارجمند خواهد شد
لبی كه زمزمه درد می كند شب و روز
به یمن روی تو پر نوشخند خواهد شد
میلاد حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام و روز مردانِ مرد، مبارک باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹
❣ شهید علیرضا اکبری
مادرش تعریف میکرد چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند این بچه زنده نمیماند. پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا میداد تا اینکه به طرز معجزهآسایی این فرزند شفا یافت. هرچه بزرگتر میشد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر میشد. تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.
در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع) شد. ۱۶ سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمیگردم. ۱۶ سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا میرفت، به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم. محل حضور پیکرش را گفته بود.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣جای خالی
یادمان اتوبوس آسمانی
امروز سالروز شهادت ۳۴ رزمنده دلیر گردان سرافراز بلال بود.
۳۵ سال پیش در چنین روزی گردان بلال در سوگ و ماتم این شهیدان عزیز نشست هر چند این شهیدان مزد جهاد خالصانه خود را گرفتند و به یاران شهیدشان پیوستند ولی همرزمان خود را به سوگی دوباره نشاندند هنوز در غم از دست دادن همرزمانمان در عملیات والفجر بودیم که این خبر همه ما را غافلگیر کرد.
خبر سخت و کمر شکن بود شهادت همزمان ۳۴ شهید از رزمندگان گردان بلال.
اینکه چقدر به این موضوع پرداخته شد باید صادقانه گفت که بجز پرداختن دیر هنگام به یادمان شهدا در محل حادثه و چند خاطره در سالروز شهادتشان کاری قابل توجه صورت نگرفته است . جا دارد متولیان امر در شهرستان دزفول میدان؛ بلوار و یا فضایی را بنام این دلاور مردان شهید نامگذاری کنند تا نسل نوجوان و جوان بدانند که چه عزیزانی برای پایداری پرچم عزیز کشورمان خون ها داده اند.
به حادثه اتوبوس آسمانی باید به طور ویژه نگاه کرد چرا که یک حادثه کم نظیر در دفاع مقدس است.
گرامیباد باد یاد و خاطره کلیه شهدا خاصه شهدای عزیز اتوبوس آسمانی گردان همیشه سرافراز بلال
🔅 سید عزیزاله پژوهیده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ #مستمد
عشق قیمت نداره
پیکر پاک شهید «حاجی زاده»
#شهید_مدافع_حرم
چشم خانواده هاشون روشن...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 وقتی بابا گریه کرد
داستان واقعیست
━•··•✦❁❣❁✦•··•━
ترافیک سنگینی بود. خسته و گرسنه از دفتر روزنامه به طرف خانه می آمدم. بوی ناهنجار داخل تاکسی نفسم را بند آورده بود. راننده مدام نق می زد، از گرانی می گفت و از این که شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. «دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد. دختره کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را.» پک عمیقی به سیگارش زد و همة وجودش را پر از دود کرد. مثل این که با خودش دشمنی داشت. بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به بیرون داد. پشت چراغ قرمز، کنار یک خودروی گران قیمت آلبالویی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه چسبانده بود، ایستاد. هق زدم، دلم بالا آمد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم، نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود، با غیظ دندان هایش را به هم سایید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد. از چراغ قرمز گذشت. کلافه شده بودم از بوی سیگار. داشتم بالا می آوردم. راننده همین طور غرغر می کرد و سرنشینان داخل تاکسی مدام نق ونوق های مرد راننده را با تکیه کلام بریده شان به نشانة تأیید سر می جنباندند.
رادیو داخل تاکسی یک مرتبه آهنگ دیگری که بوی جنگ را می داد، گذاشت. من چیزی از جنگ نمی دانستم؛ یعنی بعد از جنگ به دنیا آمده بودم، ولی زیاد دربارة دفاع مقدس چیزی سرم نمی شد، اما با نوای رادیو خودم را به جبهه رساندم و در کنار خاکریز ها ایستاده بودم و داشتم تانک های دشمن را که به طور نعل اسبی به طرفم می آمدند، نگاه می کردم. تشنگی و گرما... یاد خاطرات پدرم افتادم که وقتی تلویزیون جنگ را نشان می دهد، ناگهان بلند می شه و داد میزنه: ها ها، این جا تو این نیزار ها، من همین جا زخمی شدم؛ همین جا دست هام قطع شد. همین جا توی همین نیزار ها سی نفر از بچه های گردان ما شهید شدن. چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود شهدا را لای پتو پیچاندند.
رادیو خیالم را برید: «شنوندگان گرامی، امشب وداع با شهیدان. پنج شهید گمنام...» توی دلم گفتم: ای بابا، چند تکه استخوان، حتما همان ها که بابام تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن، حالا بعد سی سال چند تکه استخوان... تو دلم داشتم با خودم غر می زدم و مجادله می کردم که دوباره راننده شروع کرد به حرکت. «جوان های مردم رو به کشتن دادن. من خودم شش ماه جنگ بودم. حالا چی؟ باید شب تا صبح پشت این قارقارک، هی رجز بخونم و گدایی کنم.» هی نق زد و غر زد.
مسافری گفت: بنده خدا، حتما تو عقب افتادی، وگرنه ماشاءالله هی می خورن این جانبازا. نوش جانشان، بخورن. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. حیف اینا که رفتن زیر یک من خاک.
ناگهان دلم فرو ریخت. وقتی گفت این جانبازان همین طوری دارن پول نفت رو می لونبونند، می خواستم با همان گوشی تو دستم بزنم توی دهن زنیکه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده.
رسیدم سر کوچه مون. از تاکسی پیاده شدم. زنگ آپارتمان را زدم. طبقه اول تا چهارم، هر روز این شصت و چهار پله را می شمردم، ولی امروز فرق می کرد. یاد حرف های داخل تاکسی افتادم که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال را میخورن. ولی ما که مستاجریم و این هم طبقة چهارم و این پدر که با صد تا ترکش توی پا هاش، هر روز باید دویست پله بالا برود و بیاید. تازه گاهی که بیرون می ره، میگه تا عصر نمی آم. برام سخته هی برم، بیام. ولی خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم.
بابا و مامان دور سفره منتظر من بودند.
سلام!
تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که تا دست و صورتم را شستم و آمدم کنار بابا، بابا رفته بود تو متن خبر. کار هر روزه اش بود. بعد نشستم اولین لقمه را زدم. دیدم باز دارن از شهدای گمنام می گن.