❣
🔻 همسر شهیدی که
سر حاج قاسم داد کشید 6⃣
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔅 یک چفیه و یک زیرپوش از علی را به سردار دادم و گفتم: «میدهم اما تو را به خدا به این نیت که گفتید استفاده نکنید.» گفت: «باشه.»
🔅 چند شب قبل از شهادت حاج قاسم استرسی که قبل از شهادت علی پیدا کردم، همان استرس را برای شهادت حاج قاسم پیدا کردم. زنگ زدم به آقای پورجعفری گفتم: «میشود تلفن را به حاج قاسم بدهید؟» گفت: «حاجی دستش بند است.» گفتم: تو را به خدا چند دقیقه فقط کار دارم. شهید پورجعفری حاجی را صدا کرد و گفت: «نمیدانم چرا خانم سعد دارد گریه میکند.» حاجی تلفن را گرفت و گفت: «دختر غرغروی من! دوباره چی شده؟» گفتم: «حاجی کجا هستید؟ من دوباره بیقرار هستم. نکند جایی بروید. احساس میکنم همان اتفاقی که برای علی افتاد، ممکن است برایتان بیافتد. همان حس بد را از دیشب تا حالا نسبت به شما پیدا کردم.» گفت: «یعنی میخواهم شهید شوم؟» گفتم: «خدا نکند، دشمنت بمیرد.» گفت: «دارم کارهایم را جمع و جور میکنم. اینقدر هم غرغر نکن سر من. خیالت راحت من دارم میروم جایی، برمیگردم بعد میآیم همان قولی که دادم، ناهار میآیم خانه شما.»
🔅 شب شهادت حاج قاسم با دوستانم رفتیم قم. نمیدانم چه جشنی میخواستیم برای همسران شهدا بگیریم. دوستانم گفتند بیایید مکان مراسم را آذین ببندیم. دست و دلم نمیرفت. همه میگفتند خانم سعد، همیشه انرژی شما منفی هست. گفتم: نمیدانم چرا دست و دلم به آذین بستن نمیرود. برگشتیم خانه. ۱۳ دی وقتی شنیدم حاج قاسم شهید شده، دنیا دوباره روی سرم خراب شد. دوباره علی شهید شده بود. این بار نه تنها غم از دست دادن علی را داشتم، احساس میکردم پدرم را هم از دست دادهام. صبح که گوشی را روشن کردم و خبر را شنیدم و گفتم: اینها دیگر چه چرت و پرتی است منتشر میکنند؟ مطمئن که شدم، گریه کردم. بچهها با حالت بدی از خواب بلند شدند و شروع کردند گریه کردن. معصومه بعد از آن تا مدتها افسردگی گرفت و حالش بد بود. من و بچههایم خودمان را به فرودگاه رساندیم و حتی به استقبال پیکر او برویم. پابرهنه به سرمان میزدیم در فرودگاه و میدویدیم.
آنقدر جیغ زدم که آقایی گفت: «خانم! چه کار میکنید؟»
شادی ارواح مطهر شهیدان
به ویژه شهید عزیز حاج قاسم صلوات
پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهدا بعداز شما ...!؟
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣دستخط پسرمه
پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم.
مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد.
دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد.
با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.
اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید ی که
هیچ کس منتظرش نبود جز خدا...
شهید سیف الله شیعه زاده از بهزیستی استان مازندارن، با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.
کم سخن میگفت و با سن کم ، سخت ترین کار جبهه یعنی بسیم چی بودن را قبول کرده بود.
سرانجام توسط منافقین اسیر شد، برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادت ایشان ، برای بدست آوردن رمز و کدهای بیسیم ، سینه و شکمش را شکافتند، ولی چیزی نصیب آنها نشد.
🔅 روحش شاد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ابتکار زیبای خرمشهری ها
در ترسیم تصاویر ۶۹۴
شهید دفاع مقدس
بر دیواری به طول ۵۰ متر
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
✍ مینویسم، یادم نرود:
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم...
با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخت است.
این روزها بیشتر از همیشه
شرمنده نگاه منتظرتان هستیم
آن نگاهی که گویا فریاد میزند...
"خونمان را به سازش با دشمن نفروشید"
افسوس...هزاران افسوس که خون دل خوردن هایتان برای یک وجب خاک...
یادمان رفت.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 #وقتی_سفر_آغاز_شد
خاطرات کوتاه شهدا
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
1⃣ گريه میكرد. همه سوار اتوبوس میشدند، اما او را از اتوبـوس پيـاده می كردند. باز فرار میكرد و وارد اتوبوس میشد. مسئول اعزام با مهربانی آمد و گفت:
«بيا اين تفنگ ژـ۳ رو بگير و باز و بسته كن؛ اگر بلـد بـودی اعزامـت
میكنيم! ¹
□
بستن ژـ۳ را تمام كرد.
وقتی با خوشحالی بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد، اتوبوس حركت كرده بود!²
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
2⃣ ..ميخواست انگشت بزنـد. انگـشت دسـتش كوچـك بـود؛ انگـشت
شصت پايش را جوهری كرد و پای رضايتنامه زد.
□
با دلخوری برگشت. هنـوز هـم نمـيدانـست مـسئول اعـزام از كجـا فهميده بود!²
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
3⃣ بعضيها خنديدند:
ـ داری میری جبهه يا مدرسه؟ اين همه كيف و كتاب چيه با خودت میبری؟
میخوام هم درس بخونم و هم بجنگم... اشكالی داره؟³
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
4⃣ شنيده بود كم سن و سالها را برمیگردانند. آهسته كتابهـايش را از
ساك درآورد و زيرش گذاشت و روی صندلی نشست.
مسئول اعزام نگاهش كرد.
□
اتوبوس حركت كرد. عدهای از كم سن و سالها را پياده كرده بودند.
آهسته كتابها را از زيرش برداشت. هنوز نمیدانست مـسئول اعـزام چرا پيادهاش نكرده بود.⁴
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
5⃣ آقا من محصل نيستم. چرا باور نمیكنيد؟ من بايد ثبت نام كنم؛ بايد
برم جبهه؛ من كه مدرسه نمیرم! باور كنيد من محصل نيستم. آخـه چـرا
منو ثبت نام نمیكنيد؟
كتابهایی كه از زير لباسش بيرون ريخت، نمیدانست چه بگويد!⁵
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۱ـ امير سماواتيان
۲ـ حسن دانيالی
۳ـ عباس همتی
۴ـ عباس همتی
۵ـ خليل احمدوند
ادامه در پستهای بعدی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #وقتی_سفر_آغاز_شد
خاطرات کوتاه شهدا
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
6⃣ به مسئول اعزام گفت: «میخوام برم جبهه.»
پرسيد: «شما محصليد؟»
گفت: «بله!»
بلند شد و صورتش را بوسيد.
ـ من به جای تو میجنگم. تو درسهايـت را بخـوان كـه آينـدهسـاز انقلابی؛ بايد مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نيفتد.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
7⃣ نگاهش كه میكردی، خيال میكردی يك بسيجی سـاده اسـت؛ مثـل بقيه بسيجیها؛ با لباس خاكی و چفيه.
□
دارای تحصيلات عاليه بود. ليسانس زبان از آمريكا و مهندس پرواز.
خودش خواسته بود به عنوان يك بسيجی به جبهه برود.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
8⃣ با بچهها رفتيم عيادتش. روی تخت خوابيده بود. نگاهش كرديم؛ يك چشمش را از دست داده بود!
در زدم، رفتم داخل دفتر. پشت ميزش نشسته بود و برگههـای تـست بچهها را تصحيح میكرد.
ـ آقا اجازه... میخواستيم... میخواستيم از جنگ بدونيم...
ـ اصلاً براي چی جنگ شد؟ شما برای چی میجنگيد؟
□
بند پوتين هـايم را بـستم. قـرآن را بوسـيدم و از در خـارج شـدم. بـا حرفهای آقامعلم ديگر میدانستم جنگ یعنی چه.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
9⃣ پاهايش خشك شده بود و ديگر تحمل نداشت. رزمندههايی كه روی صندلی نشسته بودند، مدام بهش لگد ميزدند. مـیترسـيد اگـر ببيننـدش برش گردانند، اما تحملش تمام شده بود.
□
آهسته از زيرِ صندلی خارج شد. همه حيرتزده نگاهش كردند!
ـ نترسيد بابا... منم اعزامیام!
لباسهايش خاكی شده بود و لبخند شيرینی بر لب داشت.
•┈┈• ❀ ❀ •┈┈•
🔟 طبق رسم و رسوم وقتی میخواست از در خارج شود، پشتِ سـرش آب ريختم. برگشت و با دلخوری نگاهم كرد.
ـ مادر تو رو خدا اينبار پشت سر من آب نپاش! شـايد ايـن نگـذاره من شهيد بشم.
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
۶ـ رضا مختاری
۷ـ هيأت تحريريه كنگره شهدا
۸ـ علی اصغر طالبی
۹ـ وحيد گلمحمدی
۱۰ـ مادر شهيد آزادعلی حبيب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣