❣ نازم به عاشقی که درِ عشق باز کرد...
در خاک و خون تپیدن او کشف راز کرد...
تا هر بشر بداند اهمیّت نماز...
با خون وضو گرفت و شروع نماز کرد...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
725.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ حواست هست؟
حمید علیمی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻 #دختر_شینا 6️⃣7️⃣ قسمت پایانی
سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی
نوشته: بهناز ضرابی زاده
━•··•✦❁❁✦•··•━
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند.
دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم ! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید باهم برویم...))
.━•··•✦❁❁✦•··•━
پایان✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
۷۶
❣️
جمهوری اسلامی حرم است.
و ما باید با تمام توان از این حرم دفاع کنیم.
یکی از شیوه های دفاع از این حرم هم #رای صحیح است....
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
...حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود، در بين شهدا جمال
دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد.
حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها
بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها
نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند.
دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد
كه همزمان شليك كند.
گذاشت تانكها نزديكتر شوند.
كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد.
دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين.
بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا.
شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از جا كنده شد.
خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند
روی سرش.
حالا فقط سنگر قدوسي بود كه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند
جان گرفت.
رديفي از عراقيها را با نعره « الله اكبر » به رگبار بست.
عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون
زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها.
با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند.
نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجارديوانه نارنجك.
قدوسي دويد طرفش.
چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد« دیوانه شدي؟ برگرد تو سنگر»
حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو
چشمهاي خسته اش.
لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود ، چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو
سنگر.
#فرازی_از_کتاب_سفر_سرخ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣❣
با سلام خدمت دوستان کانال شهدا ، از اینکه ما را در انجام رسالتمان که زنده نگه داشتن یاد شهداست ، همراهی میکنید ، کمال تشکر را داریم.
ماجرای زندگی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی و خانواده ی مکرم ایشان به پایان رسید و ما بنا به عهدی که با شهیدان بسته ایم به زودی قسمتی از زندگی و مبارزات شهید دیگری را در اختیار شما عزیزان قرار می دهیم
کتاب #سفر_سرخ در مورد زندگی شهید #محمدحسین_علم_الهدی
از همه ی دوستان بزرگوار خواهشمندیم تا در انتخاب موارد بعدی که به خواست و سلیقه ی شما نزدیک تر باشد ، با نظرات خود ما را یاری بفرمایید🌹
❣️
🔺#سفر_سرخ 1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ازخانه بيرون زد. خيابان خلوت بود. آدمها تك و توك با لباس سياه بيرون ميزدند و به سوي مساجد ميرفتند. صبح عاشوراي آن روز براي حسين پر از شور و التهاب بود. آيا ميتوانند به اهداف خود برسند؟ «كاش بچه ها بيايند. اگر
بيست نفر هم بشويم، كافي است.»
بي توجه به دور و بر از عرض خيابان نادري گذشت و به سوي وعده گاه پيش رفت. بين راه يك بارديگر كاغذ را از جيب بغل درآورد و مطالبي راكه در آن نوشته بود، مرور كرد. حالت چهره اش متناسب با هر شعاري تغيير ميكرد.
صدايش كم كم بلندتر شد. حتي كساني كه ازكنارش ميگذشتند، نگاهي به قد و قواره كوچك او مي انداختند و متعجب رد ميشدند.
يكي از پشت سر صدايش زد.
به عقب برگشت. حسن بود. نفس زنان پرسيد:
- چرا صدايم نكردي؟
- تو اتاق پدر كه بودم، همه چيز فراموشم شد، حتي قرار با تو.
حالا حسن بايد مي دويد تا بلكه خود را به حسين كه با قدمهاي بلند حركت ميكرد برساند. حسين لحظه اي توقف كرد. نگاهي به قيافه اش كه دو سال از او كوچك تر بود، انداخت. گفت: «بايد زودتر برسيم، بلكه كمي تمرين كنيم.»
- اگر آرامتر برويم، ميتوانيم بين راه هم تمرين كنيم.
حسين مكث كرد. اين بارقدمهايش كوتاه تر شد، طوري كه حسن توانست دوشادوش او حركت كند.
- بهتر است شما جملات عربي را بخواني. من هم ترجمه آنها را ميخوانم. در خواندن جملات عجله نكن. وقتي ترجمه را ميخوانم سرت را پايين بينداز و خيلي مظلوم به حركتت ادامه بده. ما بايد در سكوت،زمينه انفجار را در درون مردم فراهم كنيم.
حسن و حسين هر دو صداي خوشي داشتند. صوت قرآن اين دو برادر در مدارس اهواز طرفداران زيادي داشت، حتي فرمانده لشكر 92 زرهي خوزستان براي افتتاح مسجد پادگان از صداي اين دو برادر استفاده كرده بود. فرمانده لشكر كه خود را مردي متدين جلوه ميداد، اين مسجد را براي جلب توجه
اقشار مذهبي اهواز ساخته بود. آن روز حسين آياتي از قرآن را انتخاب كرده بود كه ماهيت واقعي اين افراد را افشا ميكرد. دو برادر در برابر امراي ارتش که براي شركت در مراسم حاضر شده بودند، از جا برنخاسته بودند. با وجود اين كه همه حاضرين مثل عروسك خم و راست ميشدند، از جايشان تكان نخوردند.
تيمسار جعفريان اين حركت آنها را به حساب بچگي شان گذاشته بود، اما با شنيدن آياتي از قرآن كه به جهاد در راه خدا مربوط ميشد، فهميد كه عمل آن دو به عمد بوده است. با اين وجود طنين صداي آنها تيمسار را به
سكوت واداشت.
به مدرسه سعادت جعفري كه رسيدند، سراسيمه وارد حياط شدند. چند نفري كنار ديوار جمع شده بودند و هر كدام مشغول كاري بودند. مستخدم مدرسه هنوز از كارشان سر درنياورده بود، اما چون آنها را ميشناخت، كاري به كارشان نداشت. حسن، فيض االله را ديد كه دارد باتري بلندگو دستي را عوض
ميكند. از اين كه همه چيز طبق برنامه بود، خوشحال شد. چند پلاكارد و تعدادي پرچم عزاداري امام حسين(ع) در كنج ديوار قرار داشتند. آنها تصميم گرفته بودند برنامه شان غير از ساير دسته هاي سينه زني برگزار شود. فيض الله بلندگو را امتحان كرد و بعد به طرف كريم رفت تا نحوه حركت دسته را تنظيم كنند. حميد كه چند سال از آنها بزرگ تر بود، سعي ميكرد كارها را طبق برنامه پيش ببرد. يك سري روبان سياه به سينه بچه ها بستند كه رويشان به عربي نوشته شده بود: «ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة» و «ان الحياة عقيدة و جهاد.»
حسين آخرين روبان را به سينه خود بست و براي حركت آماده شدند. از مدرسه كه بيرون رفتند، تعدادشان به صد نفر ميرسيد. حسين و حسن جلو دسته حركت ميكردند. فيض الله و كريم در طول صف حركت ميكردند كه نظم به هم نخورد. حميد و محسن بيشتر هواي اطراف صف را داشتند كه در برابر حركت احتمالي نظاميها واكنش نشان بدهند. صادق و جواد چند متر جلوتر بودند تا نحوه حركت را كنترل كنند. حسين يك بار ديگر به عقب
برگشت. نگاهي به طول صف انداخت. بلندگو را دست گرفت و اولين جمله را بسيار آرام قرائت كرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آيه اي از قرآن را بخواند.
حسن كه آيه را خواند، حسين ترجمه آن را بسيار شمرده و با آب و تاب خواند.
به اولين چهار راه كه رسيدند، با يك دسته سينه زني مواجه شدند. عزاداران طبق سنت همیشگی سینه می زدند و با علم و کتل
به سمت ميدان مجسمه (شهدا) حرکت
مي كردند.
اين ميدان مركز دسته هاي سينه زني اهواز بود و مسير اكثر سينه زنان به آنجا ختم ميشد. توجه عده اي كه در پياده رو ايستاده بودند، به نحوه سينه زني اين نوجوانان جلب شده بود. آنها يك دست پيراهن سياه به تن داشتند. در حالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، آرام سينه ميزدند. صداي حسين مردم
را به وجد ميآورد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱