eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ازكناريك دسته زنجير زن گذشتند. صف عزاداران وارد خيابان پهلوي(امام خمینی) شد. حواس زنجيرزنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه خوان بازمانده بودند. كريم و جواد كه جلو صف بودند، سرچهار راه پيچيدند تو خيابان سيمتري. ديگر صداي بلندگوي دسته هاي مختلف قاطي شده بود و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد. حسين كه زيرچشمي مردم را ميپاييد، تُن صدايش را بالاتر ميبرد. سابقه نداشت دسته اي در روزعاشورا فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته مي پيوستند، بيشتر جوان بودند. وقتي فيض الله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد. حالا تنها دسته آنها بود كه ميدان داري ميكرد. حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت كنند. حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند. حميد خود را به حسين رساند و تكه كاغذي به او داد. حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد نظر را بخواند. حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت : «مالكم لا تقاتلون في سبيل الله... حسين بلندگو را گرفت. اشاره كرد كه فيض الله صندلي را بياورد. اكنون دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود. حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف كنند. فيض الله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان بيرون آمد و به صف خيره شد. حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد.» حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد. سرگرد به سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات او را زير نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد. جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت. ازدور حدود بيست مأمور شهرباني به سمت دسته ميآمدند. هر لحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضور آنها صحنه عزاداري راعوض كرد. تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأموردسته را محاصره كردند. ساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند. از حركاتشان مشخص بود كه قصد بر هم زدن دسته رادارند. حميد و كريم ساواكيهارا ميشناختند. فيض الله صندلي راگوشه اي پرت كردكه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكيها متوجه شد و او را زير نظر گرفت. فيض الله هنوز وسط دسته بود. با خودش گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد. بهتر است تا آخر خط برويم.» فيض الله خود را به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد. ما را محاصره كرده اند.» - بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت. مگر ما چه كرده ايم كه ما را محاصره كرده اند؟ - بايد بچه ها را فراري بدهيم. - هنوزكارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيفه متفرق شويم. برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند. فيض الله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به حسن و محسن رساند. آنها نيز باحسين موافق بودند. محسن كه بلند قد و لاغر بود، خود را جلوصف رساند. پرچم را ازدست يكي ازبچه ها گرفت و به كريم اشاره كرد كه با او همراه شود. به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان ميچرخيدند. ساواكيهاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند. محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به چپ پيچيدند. مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند. صداي بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام عليه كفار دعوت ميكرد. حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها شده بودند. حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند ، مأموران متعجب به آنها خيره شدند. چرا دور ميدان نميچرخند؟ دو ساواكي وارد دسته شدند. يكي از آنها از يكي از بچه ها پرسيد: «مسئول شما كيست؟» - ما مسئول نداريم. ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد. ديگر فيض الله را رها نكرد. دسته از ميدان خارج شد. انگار روي مأموران آب سرد ريخته بودند. ترس وجودشان را فراگرفت. حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد. چند نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند. حسين متوجه هجوم دسته جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.» نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند. مأموران با باتوم به جان آنها افتادند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۲
یادش بخیر شهید عبداله محمدیان در دویدن های صبحگاه اشعاری می خواند که تکلیف همه را در عملیات روشن می کرد. آن گاه که محکم پا میزدیم و می خواندیم دندان ها را بهم فشارشان غافل از خدا مشو تو کوه از جایش اگر بجنبد ✊ تو از جایت.... جمجمه را خدا سپاران .... و این اشعار حماسی چیزی نبود جز سفارشات و توصیه های امیر المومنین علی علیه السلام خطاب به محمد حنفیه ✍ اگر کوه‌ها از جای کنده شوند، تو جای خویش بدار! دندان‌ها را بر هم فشار و کاسه سرت را به خدا عاریت بسپار! پای در زمین کوب و چشم بر کرانه سپاه نِه و بیم بر خود راه مده! و بدان که پیروزی از سوی خداست https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در اين ميان تنها فيض الله بود كه هنوز وسط خيابان ايستاده بود و بچه ها را فراري ميداد. ساواكي بلند قدي كه او را زير نظر داشت، به طرفش رفت. فيض الله خواست فرار كند، اما ديگر دير شده بود. مأموران از چهار طرف دورش حلقه زدند. بازوهايش راگرفتند و پشت سر آن ساواكي كه معبّر بود، به طرف جيپ هلش دادند. در ساواك اهواز كسي نسبت به كار اسمش معبّر شكي نداشت. او بسيار جدي و خشن عمل ميكرد. دستگيري فيض الله برای معبّر كافي بود تا او سر از كارشان در بياورد. حالا كه فيض الله در اين زير زمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش ميخورد. دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد. چشمش در تاريكي سلول چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود. پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهواز بود. از وقتي پايش به كربلا باز شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و برميگشت. بعد هم شوشتر را رها كرد و به كار زغال فروشي درلشكرآباد- كه در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت. پدربزرگ كه از دنيا رفت، پدر فيض الله كار او را دنبال كرد، هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض الله هم به مسجد باز شود. فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستانهاي ممتاز اهواز درس ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد. يك بار كه متوجه بوي الكل دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث شد او را از دبيرستان سر لشكر زاهدي اخراج كنند. يك روز جمعه با پدرش به ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد. در آن زمان ده سال بيشتر نداشت.حسين مكبّر مسجد علم الهدي بود. او خودش را حسابي توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين، حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد و با آنها جوش خورد. كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را پياده كردند. اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نميگذاشتند و درمنزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند. حميد يك سر و گردن بزرگ تر از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت. او در دبيرستان شاهپور درس ميخواند. حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود. بچه ها به حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي داشت اعتماد ميكردند. فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه ياد حسين ميافتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معبّر را بي اثر ميكرد. «غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم بچه ها را لو داده باشند؟» فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معبّر سر در بياورد. غير ازاو كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش ميكرد و البته دستورات معبّر را اجرا ميكرد. دربازجويي آخر كتك مفصلي به فيض الله زدند، اما او لب بازنكرد. معبّر كه نااميد شده بود، تصميم گرفت آزادش كند. تلفن زنگ زد. معلوم نبود معبّر چي شنيد كه فيض الله را مجدداً به سلول بازگرداندند. حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معبّر او را از حال برده بود. صداي در آمد. مأمور زندان يك ساندويچ انداخت داخل سلول و مجدداً در را بست. فيض الله حساب شب و روز و اوقات نماز را از دست داده بود. فقط صداي همهمه خيابان به گوشش ميرسيد. هر وقت صداها بيشتر ميشد، ميفهميد روز شده و از اين طريق اوقات نماز را تنظيم ميكرد. چراغ سلول روشن شد. فيض الله خود را جمع كرد. چشمش را ماليد تا به روشنايي عادت كند. زندوكيلي وارد شد. اين دومين باربود كه رئيس ساواك به سراغش مي آمد. دو شكنجه گر او را همراهي ميكردند. اين بار زندوكيلي با خوشرويي با فيض الله روبرو شد و او را از آن سلول بيرون برد. وارد سالني شدند كه چند سلول ديگر داشت. فيض الله از ديدن محسن، حميد، كريم و جواد جاخورد. چه كسي اسم آنها را داده است؟ سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند، امازندوكيلي به دقت آنها را زير نظر گرفته بود. وارد اتاقش كه شدند، زندوكيلي دستي به سبيلش كشيد و پرسيد : «ديگر چه كساني بودند؟» - صدوپنجاه نفر. - منظورم آن كساني است كه نقش اصلي را داشتند. - همه در يك سطح بودند. - حتي آن پسر قدكوتاهي كه روي صندلي رجز ميخواند؟ او را به احترام پدرش و به خاطر سن كمي كه دارد، به اين جا نياوردهايم. زندوكيلي كمي مكث كرد و سپس گفت : «او را هم ميآوريم و به حرف ميكشيم.» - مثل من؟ ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۳
بسیجی عاشق نمازهای خاشعانه‌اش پزشك عراقی را در بيمارستان متأثر كرده بود. در اردوگاه كه بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه‌ها و به زخمی‌ها خدمت می‌كرد. او " محمدحسين راحت‌خواه " اهل ايذه بود. وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بيمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی می‌گفت: « سوختم، سوختم. » يك روز نمازش را كه خواند، يك تشت خواست. سرش را كرد توی تشت، يك لخته‌ بزرگ خون از دهانش بيرون ريخت بعد هم آرام گرفت. پزشك عراقی طاقت را از دست داده بود و زار زار گريه می‌كرد. ديگر آن بسيجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان « وادی عكاب » غريب بود. صليب سرخ فقط گزارش داد: « قبر شماره‌ 47 » راوی:حميد كاووسی حیدری از كتاب قصه نماز آزادگان 68https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اين حرف فيض الله خشم رئيس ساواك را برانگيخت و محكم خواباند زيرگوشش. - ببريدش. اينها آدم نميشوند. آنقدر بزنيد تا به حرف بيايند. دو مأمور فيض الله را به اتاق شكنجه منتقل كردند. دكور اتاق شش متري طوري بود كه در دل زندانيها وحشت ايجاد ميكرد. آثار خون روي ديوارها مشاهده ميشد. چند زنجير از سقف آويزان بود. معبر با همكار هميشگي اش وارد شد. از چشمانش شرارت ميباريد. به يك قدمي فيض الله كه رسيد، با كفش نوك تيزش محكم به ساق پاي او زد. درد تمام وجود فيض الله را گرفت. دو نفر ديگر وارد شدند و پايش را بستند. يعقوب كابل را محكم به كف پايش فرود آورد. صداي فيض الله بلند شد. معبر كنارش نشست و گفت: «آن قدر ميزنمت كه بميري، مگر اين كه بگويي چه كسي يا چه كساني آن دسته را راه انداخته اند.» فيض الله سعي كرد درد را تحمل كند. يعقوب ضربه هاي كابل را با شدت بيشتري فرود آورد. حالا ديگر فيض الله از حال رفته بود، طوري كه نه حركتي ميكرد و نه فرياد ميزد. معبّر دست يعقوب را گرفت : - برو دكتر را خبر كن. يعقوب بلافاصله از اتاق خارج شد. لحظه اي بعد دكتر وارد شد و فيض الله را معاينه كرد. - اين بچه ديگر طاقت شكنجه را ندارد. ممكن است كار دستتان بدهد. معبّر باعصبانيت اتاق را ترك كرد. مدير مدرسه نگاهي به ساعت خود انداخت. هنوز ده دقيقه به زنگ تفريح مانده بود. از دفتر خارج شد. در حياط كسي نبود. غير از زمزمه دانش آموزان، صدايي به گوش نميرسيد. سروصدا از طبقه دوم بيشتر ميآمد. از چهره خسته مدير كه سالها عمرش رادراين مدرسه گذرانده بود، مشخص بودكه ناراحت است و ناراحتتر هم شد. چهارمردمسلح به سرعت وارد حياط مدرسه شدند و چهار چشمي اطراف حياط را ميپاييدند. مدير ازپله ها پايين آمد و جلو معبّرايستاد. دستانش ميلرزيدند. معبّر اسم كسي را كه روي كاغذ نوشته شده بود، به او نشان داد. مدير با ديدن اسم به يكي از كلاسهاي طبقه ّدوم اشاره كرد. معبّر گفت: «ما را ببر آنجا.» از پله ها بالا رفتند. به كلاس مورد نظر كه رسيدند، معبّر وارد شد. نگاهش رفت تو چهره دانش آموزان. - حسين علم الهدي حسين از گوشه كلاس بلند شد. همه چيز دستگيرش شده بود. كتاب و دفترش را برداشت و آمد پاي تخته. قدكوتاه و حالت كودكانه او معبّر را به فكر فرو برد. باورش نميشد. فكر كرد: «يعني همه اعترافات در مورد او درست است؟» - راه بيفت. حسين سرش را پايين انداخت. ازمعلمش كه هاج و واج به او نگاه ميكرد،اجازه گرفت و بيرون رفت. معبّر هلش داد. حسين خود را كنترل كرد. نگاهي به معبّر انداخت و از پله ها پايين رفت. تو حياط با ديدن آن چهار مسلح، خود را جمع و جور كرد. وقتي به خود آمد كه توی اتومبيل كنار معبر نشسته بود. پنج روز پس از واقعه عاشورا به سراغ او آمده بودند، اما نميدانست كجاي كار است. منتظر چنين روزي بود. راننده با سرعت از خيابانها ميگذشت. حسين ترجيح داد به بهانه تماشای خیابان خود را از شر نگاههای معبر خلاص کند. «مرا به كجا خواهند برد؟» به نظر ميرسيد اتومبيل به سوي منزل حسين ميرود. انگار معبّر نيز ياد ماجرايي افتاده بود كه خيابان نادري پر از جمعيت شده بود. همه لباس سياه پوشيده بودند. وقتي تابوت را از خيابان فرعي وارد نادري كردند، موج جمعيت تابوت سياه را به محاصره خود درآورد. اهواز به حالت تعطيل درآمده بود. تا به حال چنان جمعيتي براي تشييع كسي جمع نشده بود. بسياري اشك ميريختند و با حسرت به عكسي كه بر پيشاني تابوت بود، خيره شده بودند، عكس مردي كه در قلب مردم خوزستان جاي داشت و فريادرس مردم بود. از وقتي آيت الله علم الهدي از نجف به خوزستان برگشت، مردم اهواز در بسياري از كارها به او رجوع ميكردند. عده اي هم ميدانستند كه او با آيت الله خميني در ارتباط بود و همين امر باعث شده بود ساواك او را زير نظر بگيرد. معبّر شناخت دقيقي از اين مرد داشت وحالا كه از خيابان نادري ميگذشت، صحنه پرشكوه تشييع جنازه پدر حسين را به ياد ميآورد. يك لحظه ترس در دلش افتاد كه چطور جرأت كرده فرزند آن مرد بزرگ را دستگير كند. معبّر به خود آمد راننده جلو منزل حسين ترمز كرد. و اشاره كرد حسين پياده شود. در زدند. زني كه چادر نماز سرش بود، در را باز كرد. حسين سلام كرد، اما نگاه مادر متوجه معبّر و افراد مسلح بود. از جلو دركناررفت كه وارد شوند. معبّر چهره اي خشن به خود گرفت و وارد اتاق بزرگي شد كه محل ديدار مردم با ايت الله علم الهدي بود. حسين حتي درهمان فكر كودكانه اش توانسته بود، آن ملاقاتها را به ذهن بسپارد. مردي با محاسن بلند و عمامه مشكي كه لبخندش توجه همه را جلب ميكرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴
❣️ 🔺 5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اكنون كه آن اتاق بزرگ خالي بود، حسين همه اشياء را به دقت زير نظر گرفته بود. گليمي كه كفپوش بود،چند پشتي و قفسه هاي پر ازكتاب كه بيشترشان عربي بودند. حسين خيلي كوچك بودكه پدرش در نجف درس ميخواند. اين كتابها را هم از آن جا آورده بود.چند بار با كنجكاوي به سراغشان رفت، اما هر چه ورق زد، از مباحث سنگين آنها- كه اغلب فلسفي و اصول عقايد بودند- سر در نياورد. تنها از نهج البلاغه سر در ميآورد كه سرانجام پدر آن را به او بخشيد. حتي معبّر در اين سكوت، آن اتاق را به دقت از نظر گذراند. پا روي فرش كه گذاشت، حسين گفت :«با كفش وارد اتاق نشو. ما اين جا نماز ميخوانيم.» معبّر از لحن خشك حسين جا خورد، اما حرفي نزد. از اتاق خارج شد و به سمت حياط رفت. مادركه از اين حركت پسرش خوشش آمده بود، نگراني ورود ساواكيها در نظرش كمرنگ شده بود. جلو رفت و به معبّر گفت: «اتاق حسين آنجاست.» معبّر از پله ها بالا رفت. دو طرف حياط كه وسط آن يك درخت و يك حوض كوچك به چشم ميخورد، چند اتاق ساده وجودداشت. روي آشپزخانه اتاقي بود كه حسين و كاظم در آنجا مطالعه ميكردند. معبّر با انبوهي كتاب مواجه شد. او دنبال سرنخ بود، سرنخي كه در ميان كتاب ها پيدا نكرد و نااميد بيرون آمد. دست حسين را گرفت كه با خود ببرد. مادر سد راه شد. هنوز زود بود كه حسين را در اين ماجراها ببيند. ماجراهايي كه سال ها در كنار همسر خود با آنها درگير بود. از وقتي پا به اين خانه گذاشته بود، بارها با اين گونه حوادث مواجه شده بود. از 15 خرداد تا لحظه اي كه همسرش فوت كرد. روزي را به ياد آورد كه طوماري در اعتراض به تبعيد آيت االله خميني جمع كرده بود. با فشار و تهديد ساواك بيشتر امضاكنندگان امضاي خودرا پس گرفتند و او را تنها گذاشتند.او با حضور در كنار همسر خود كه هيچ ترسي از رژيم نداشت، به تنهايي از آيت االله خميني حمايت كرد. هنوز متن تلگراف خود به شاه را به ياد داشت. «اگر مسلماني، چرا مرجع تقليد ما را تعبيد كرده اي. اگر مسلمان نيستي، بگو تا ما تكليف خودمان را بدانيم.» مادر نميتوانست دستگيري حسين را باور كند. - تو كه جرمي نداري، پسرم. نگران نباش به زودي آزاد خواهي شد. و پيشاني حسين را بوسيد، بي آنكه اشكي از چشمانش جاري شود.احساس ميكرد حسينش پاي به دنياي جديدي گذاشته است. نگران بود نكند در اين سن كم در طي كردن اين راه پرخطر، كه خود بارها در كنار همسر تجربه كرده بود، موفق نشود. مادرگفت: «به خدا مي سپارمت.» حسين از خانه بيرون زد. چند نفر از اهالي محل، سر كوچه جمع شده بودند و آن منظره را تماشا ميكردند. حسين سواراتومبيل شد و معبّر به راننده دستور حركت داد. يك كيسه روي سرش انداختند و هلش دادند داخل راهرو. تا آمد خود را جمع و جور كند، بدنش به لبه پله ها خورد و از درد ناليد. يعقوب دستش را گرفت و با سرعت او را از پله ها پايين برد و بلافاصله بالا آورد. دوباره تكرار كرد، آنقدر كه خودش به خسخس افتاد. بعد حسين را دنبال خود كشيد و او را داخل سلولي پرت كرد و در را بست. حسين با شنيدن صداي بسته شدن در كيسه را از سرش برداشت، اما چيزي نديد. سلول در تاريكي فرو رفته بود. كم كم چشمش به تاريكي عادت كرد. طول سلول يك متر و عرض آن نيم متر بود. نميتوانست دراز بكشد. كف پايش را به ديوار روبرو تكيه داد و به همان حال ماند. چند ساعت گذشت، اما خبري نشد. داشت كلافه ميشد. ايستاد. گرسنگي به او فشار آورد. اولش كه او را به آن سلول تنگ و باريك انداختند، احساس آرامش ميكرد، اما حالا از صداي قطره آبي كه از سقف ميچكيد، اعصابش ُخرد شده بود. بايد نماز ميخواند، اما نميدانست وقت كدام نمازاست؟ ناگهان ِچراغ سلول روشن شد. نور كه به چشمش تابيد،دستش را جلو نورگرفت. در با صداي خشكي باز شد. اين بار معبّر با رئيس ساواك به سراغ او آمده بود. رئيس ساواك نگاهي به قد و قواره حسين انداخت. باورش نميشد اين نوجوان همان كسي است كه درباره اش آن همه ماجرا شنيده است. دو پاسبان حسين را از سلول خارج كردند و او را چشم بسته وارد دفتر زندوكيلي كردند. زندوكيلي به او نزديك شد. لبخندي زد و گفت: «ما ميدانيم شما بچه ها غرضي نداشته ايد. ً حتما يكي ميخواسته از نيت پاك شما سوءاستفاده كند. شما بايد كمك كنيد كه ما آنها را شناسايي كنيم.» حسين به آرامي جواب داد. - مگر براي امام حسين(ع) عزاداري كردن جرم است؟ زندوكيلي جوابي براي سؤال او نيافت. از راه ديگر وارد شد. اين بار هم با مهرباني، اما فايده نكرد. از پشت ميز برخاست و در اتاق شروع كرد به قدم زدن. به ساعت نگاه كرد. دير وقت بود. جلو حسين ايستاد و فرياد كشيد :«تو كله امثال تو پِهن پر شده!» فرياد او حسين را به صندلي ميخكوب كرد. ‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ بین الحرمین الشریفین قبل از اذان مغرب پنج شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معبّر گفت: «قربان اجازه بدهيد از راهش وارد شويم. ديديد كه دوستانش چه راحت اعتراف كردند.» حسين جا خورد. «يعني دوستانم چه حرفهايي زده اند؟»رئيس ساواك پشت ميز نشست. متقاعد شده بودكه بايد حسين را به معبّر بسپارد. معبّرّ گفت: درست است كه بزرگزاده است، اما اگر ازهمين حالا تكليفمان را با او روشن نكنيم، بعداً با مشكل مواجه ميشويم. اينها يك بمب منفجر نشده هستند. بايد قبل ازانفجارخنثي شوند.» - توجه كنيد كه اگر بلايي سر اين بچه بيايد، انعكاس بدي در سطح شهر پيدا ميكند. معبّر در حالي كه حسين را از اتاق خارج ميكرد، گفت : «مطمئن باشيد،قربان. عمليات را زير نظر دكتر دنبال ميكنيم.» حسين رادراتاقي شش متري به ميز بستند. روي در و ديوارآثار خون توجه حسين را جلب كرد. يك ميخ طويله به ديوار كوبيده بودند و زنجيري به آن آويزان بود. معبّر متكبرانه به حسين نزديك شد. رو در روي او ايستاد. مويش را گرفت و نوك كفش مشكي اش را محكم به ساق پاي حسين زد، طوري كه ناله اي ازگلوي او درآمد و روي كمر خم شد. حسين با ضربه معبّر نقش زمين شد. بعد هم يعقوب با مشت و لگد به جان او افتاد و او را مثل توپ فوتبال به اين طرف و آن طرف پرت ميكرد، آن قدر كه از حركت افتاد. معبّر دو پاسبان را صدا زد تا او را به زنجير ببندند. يك سطل آب به صورتش پاشيد كه به هوش بيايد. حسين به سختي چشم باز كرد. از شدت ضعف بدنش ميلرزيد. معبر گوشش را گرفت و گفت : «ما بايد از ماجراي عاشورا سردر بياوريم. تا حالا دوازده نفر از دوستانت را دستگير كرده ايم.» حسين ناي حرف زدن نداشت. ضربه هاي كابل شروع شد، اما حسين احساس درد نميكرد. وقتي معبّر به شكمش لگد ميزد، حسين از ته دل جيغ ميكشيد . حالا ديگر معبّر هم خسته شده بود، براي همين اتاق را ترك كردند. نگهبان يك ساندويچ براي حسين آورد. دستش را باز كرد و او را تنها گذاشت. حسين كه با ولع ساندويچ را گاز ميزد، ناگهان ياد چيزي افتاد. لقمه اي را كه گاز گرفته بود؛ بيرون انداخت و كاغذ ساندويچ را باز كرد. لايه هاي كالباس را بيرون آورد و انداخت جلو در. بعد هم نان خالي را با ولع گاز زد. لقمه آخر را ميجويد كه معبّر وارد شد. چشمش به تكه هاي كالباس كه افتاد، گفت : «پس چرا كوفت نكردي؟» - اين كالباس ها را باگوشت خوك تهيه ميكنند. نجسه. - تو ازگرسنگي داري ميميري. - هنوز كه دارم نفس ميكشم. معبّر سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: «اگر حرف نزني، نفست را ميبرم.» دو پاسبان حسين را از اتاق شكنجه خارج كردند. وارد راهرويي شدند كه حميد، محسن، فيض الله و كريم ايستاده بودند. از چهره شان مشخص بود كه حسابي كتك خورده اند. چهره خون آلود حسين آنها را به خود آورد، اما واكنشي از خود نشان ندادند. حسين را جلو فيض الله نگه داشتند. يعقوب پرسيد: «او را ميشناسي؟» حسين سرش را به زور بلند كرد. فيض الله فكر كرد، چرا بين اين چهار نفر حسين را مقابل او قرار داده اند؟ حسين سرش را پايين انداخت و آرام گفت: «نه!» يعقوب كه آتشي شده بود، با شنيدن پاسخ منفي چنان به حسين سيلي زد كه او نقش زمين شد.دوباره حسين را به سلول منتقل كردند. حسين دلش ميخواست بخوابد، اما خوابش نميبرد. بدنش سرد شده بود. درد به جانش افتاده بود. به چه بايد بينديشد تا از اين كابوس رهايي يابد؟ ياد شبهايي افتاد كه پدر با خدا خلوت ميكرد. حسين در آن شبها جرأت نميكرد وارد اتاق پدر شود، اما وقتي پدر به حياط ميآمد، آرامش را در چهره او ميديد. حسين در آن دوران فقط چهارده سال داشت و هنوز نميدانست پدر در جستجوي چيست. حالا كه نميتوانست بر تاريكي سلول غلبه كند، پدر را درك ميكرد. احساس كرد نسيمي خوش وزيدن گرفته است. انگار خودش هم مثل مردم اهواز از نشستن در كنار پدر احساس آرامش ميكرد. مردي روحاني با محاسني بلند و عمامه مشكي كه خاضعانه و با لبخند شيرينش به درد دل مردم گوش ميداد. «پدر، زندگي در اين سياهي شب، در نظرم تيره و تار مجسم ميشود. از كجا آن ماه رخشان شبهاي تو را پيدا كنم؟ آيا درانتهاي اين راه-كه سخت و دشوار به نظر ميرسد- نوري هست كه روشنايي بخش اين هدف باشد؟» براي اولين بار احساس بي پدري رنجش داد و اشك از چشمانش جاري شد. ناگهان صدايي خفيف توجهش را جلب كرد. سرش را نزديك كرد. سوسكي را ديد كه ازكنج سلول به او نزديك ميشود. حسين خم شد. از سوسك كه براي ترساندن او،رهايش كرده بودند، نميترسيد. آرامش شبهاي مناجات پدر به كمكش آمده بود. و شايد دلگرمي مادر هنگام خداحافظي بود كه در آن تاريكي مثل دو نور از دوردست نمايان شد و راه را به حسين نشان ميداد. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جامعه ای صالح می شود، که افراد صالح بر آن حاکم شود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1