❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سعيد سكوت را شكست.
- مثل اينكه يادت رفته. داشتي درباره تنهايي امام علي(ع) حرف ميزدي.
- حضرت علي به من اجازه ورود به آن تنهايي را نداد. شرمنده ام.
بچه ها از اين حرف حسين سر در نياوردند، اما چهره درهم او را كه ديدند،
ترجيح دادند اين موضوع را رها كنند. حسين برخاست. نهج البلاغه را زير بغل
زد و از مسجد خارج شد. سعيد فهميد كه بايد او را تنها بگذارد و چنين كرد.سعيد سكوت را شكست.
- مثل اينكه يادت رفته. داشتي درباره تنهايي امام علي(ع) حرف ميزدي.
- حضرت علي به من اجازه ورود به آن تنهايي را نداد. شرمنده ام.
بچه ها از اين حرف حسين سر در نياوردند، اما چهره درهم او را كه ديدند، ترجيح دادند اين موضوع را رها كنند. حسين برخاست. نهج البلاغه را زير بغل زد و از مسجد خارج شد. سعيد فهميد كه بايد او را تنها بگذارد و چنين كرد.
حسين وارد حياط منزل شد. مادر از پشت پنجره به او خيره شده بود. از وقتي
كه حسين از زندان آزاد شده بود نگراني ای كه از آن سر در نميآورد، رنجش ميداد. ديگر اثري از زخم هاي شكنجه در بدنش نميديد، اما ميدانست كه اين
پايان ماجرا نيست. مادر روزهاي سختي را براي فرزند خود پيش بيني ميكرد.
او در ميان فرزندان خود دلبستگي خاصي به حسين داشت. پس از دستگيري
او فهميد كه اين علاقه به همان نسبت براي او زجر آور نيز هست. مادر در اين
چند هفته گذشته متوجه شده بودكه اين دلبستگي رو به افزايش است، بي آنكه
او يا حسين بروزش دهند.
- چشم هايت گود رفته حسين. بايد به فكر خودت باشي.
- اگر به فكر خودم نبودم كه اين همه جد و جهد نداشتم.
ً مادر با اولين جوابي كه از حسين ميگرفت، سكوت ميكرد. مادر
معمولا
بارها اين عمل را نزد همسرش تجربه كرده بود. او تنها سيزده سال داشت كه
پس از مرگ خواهرش سرپرستي پنج فرزند قدو نيم قد او را قبول كرد.
در آن زمان براي عزيمت به نجف، با كشتي از طريق رودخانه كارون از
شوشتر تا بصره ميرفتند. خواهر او در يكي از اين سفرها غرق شد. يك سال
پس از اين واقعه از خرم آباد به سوي نجف حركت كرد تا جاي خواهرش را
در منزل آيت الله علم الهدي پر كند. اولين فرزند خواهرش كه اكنون ديگر پسر
خودش به حساب ميآمد، يك سال از او بزرگ تر بود. مادر سيزده ساله حتي
درآن شرايط توانسته بودكه مهر مادري را به دل پسر چهارده ساله منتقل و چراغ
خاموش خانواده را روشن نگه دارد. مادر كه خود آيت الله زاده بود، با سير و
سلوك علما آشنايي داشت و خيلي زود توانست براي پنج فرزند خواهر، مادر
شود. دو سال پس از ازدواج، اولين فرزندش به دنيا آمد. ديگر چم و خم زندگي
را فرا گرفته بود ودر بيشتر موارد با آيت الله علم الهدي كه در امر سياست وارد شده بود،همراهي ميكرد.
با اين كه حسين هشتمين فرزند بود،اما هنوز نميدانست چرا اين يكي مهر
ديگري در دل او دارد. مصطفي، فرزندي كه يك سال از مادر بزرگ تر است،
مردي است كه سال ها به مبارزه با رژيم پرداخته بود. او كه در حوزه علميه
قم درس ميخواند، پس از رحلت پدر به اهواز آمد و رويه اي نو را پيشه كرد. حسين ميدانست آقا مصطفي از جمله روحانيهايي است كه سال ها پاي درس
آيت الله خميني نشسته است. اين را هم ميدانست كه منبرهاي او در دوره پس
ازنهضت پانزده خرداد،عليه رژيم شاه زبانزد عام و خاص بود و با دل و جرأت
نطق ميكرد. برادرها و خواهرها او را به جاي پدر ميديدند و تنها اميد مادر به
همين روابط بود كه هنوز بر آن خانواده حاكم بود.
خانواده آيت الله علم الهدي در خوزستان از آبرويي برخوردار بود كه مادر
خود را موظف به نگهداري آن ميدانست. هنوز برايش سؤال بود كه كدام
پسر در جايگاه پدر خواهد نشست؟ به حسين كه فكر ميكرد، اين سؤال
برايش پيش ميآمد كه چرا او طلبه نميشود؟ او كه حتي شبها تا دير وقت
سخت مطالعه ميكند و قصد ورود به دانشگاه را دارد. او ً كاملا ميدانست اين
گونه مطالعات دانشگاهي او را از مسير پدرش دور نخواهد كرد، زيرا او را در
نهج البلاغه و كتابهاي تاريخ اسلام نيز مستغرق ميديد. حسين لحظه اي را هم
بيهوده از دست نميداد. مادر ميدانست كه افكار او هميشه چندقدم جلوتر از
افكار اطرافيانش است و دنبال گمشده اي است كه براي پيدا كردنش لحظه اي
احساس خستگي نميكند.
حسين كنار حوض كوچك وسط حياط ايستاد. جورابش را درآورد تا وضو بگيرد. مادر از اين حالت او به ياد پدرش مي افتاد. اين حوض براي مادر پر از
خاطره بود. وقتي آيت الله علم الهدي از نجف به اهواز برگشت، خيلي زود با
مردم خوزستان جوش خورد، طوري كه هميشه در خانه او به روي مردم باز
بود و افراد زيادي به خانه اش ميآمدند.
آقا مصطفي وارد حياط شد. او با خانواده اش در خانه بغلي زندگي ميكرد
كه با يك در كوچك به اين خانه راه داشت. چشمش كه به حسين افتاد، همان
جا ايستاد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
3.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ مثل چمران بمیرید
چمران در کلام حضرت امام(ره)
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ امام رضا
فدات شم
میلاد ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام مبارک باشد
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سلام حسين را كه شنيد، لبخند زد.
- نه اين كه نگرانت نباشم، ولي خودت هم با انديشه جلو برو.
- ترس در برابر شاه اولين شكست است، آقاداداش.
- مثل اين كه زندان با روحيه تو سازگار بوده. مقاومت تو را تحسين ميكنم،
من كه سي سال از تو بزرگ ترم و همه كوران مبارزه را طي كرده ام، امروز با
جرأت به تو ميگويم كه در همه جوانب احتياط را رعايت كن.
- من در زندان فهميدم كه چون عوامل ساواك تنها به زور متوسل ميشوند،
در برابر اراده افرادي كه تنها به خاطر عقايدشان مبارزه ميكنند، خيلي ذليل و
ناتوان هستند. البته آموختن اين درس برايم خيلي گران تمام شد.
- پس به همين دليل است كه غرق در نهج البلاغه شده اي؟
- اگر حضرت علي الگوي خوبي نباشد، پس به دنبال چه كسي بگرديم؟
- برخي از اينها كه در دانشگاهها سروصدا راه انداخته اند، كمونيست هستند.
من اطلاع دقيق دارم كه بسياري از آنها از احكام اسلام سرباز ميزنند.
حسين از اين حرف آقا مصطفي كمي به خود آمد. احساس كرد او منظور
ديگري دارد كه حرف دانشجويان چپي را به رخ او كشيده است. شايد به اين دليل كه متوجه شده بود حسين قصد ورود به دانشگاه را دارد و اخيراً
با دانشجويان بيشتر رابطه برقرار كرده است. خواست بگويد، بايد حساب
دانشجويان مذهبي را از حساب كمونيستها جدا كرد، اما سكوت كرد. آقا
مصطفي از همين سكوت استفاده كرد و گفت : «بعد از نهضت پانزده خرداد
همه چيز عوض شد. كمتر كسي جرأت ميكرد اسم آيت الله را ببرد.»
مادر پريد وسط حرف آقا مصطفي و خيلي جدي گفت: «وقتي شاه آيت الله
خميني را دستگير كرد، چه كساني عليه شاه اقدام كردند؟ شاه قصد محاكمه و
حتي اعدام او را داشت، در صورتي كه در قانون اساسي اعدام مراجع تقليد منع
بود. مردم اهواز مرحوم پدرتان را تا ايستگاه راه آهن بدرقه كردند كه او بداند كه
در انجام اين كار از پشتوانه مردمي برخوردار است. اگر اين حركت علما نبود،
شايد امروز آيت الله خميني در جمع ما نبود. تبعيد او به عراق دليل بر خاموش شدن نهضت نيست. آيت الله مفتح به دعوت پدرتان به اهواز ميآمد و بيشتر
دانشجوها پاي صحبتش مينشستند. اين طور نيست كه همه دانشجويان چپي
باشند. ساواك كه براي دستگيري دكتر مفتح به خانه ما ريخت، پدرتان جلو
ساواك ايستاد و گفت :« مفتح مهمان است. اگر قرار است او را دستگير كنيد،
بهتر است مرا به جاي او ببريد.» آن روز مردم جلو خانه جمع شده بودند،
طوري كه رئيس شهرباني خوزستان وحشت كرد و ترجيح داد از دستگيري
آيت الله مفتح صرفنظر كند. فقط پدرتان ميتوانست، مردم خشمگين را آرام كند
.او از خانه بيرون رفت و با صداي بلند گفت: «متفرق شويد. كسي با مفتح
كاري ندارد.»
آقا مصطفي نسبت به پدر ارادتي خاص داشت و مسائل خود را به او ربط نميداد. شايد به همين خاطر بود كه هيچگاه از حسين آزرده خاطر نميشد و
رهايش ميكرد كه به راه خود برود.حسين كتابي را از زير پيراهنش درآورد،
طوري كه آقا مصطفي عنوان آن را ببيند. آقا مصطفي با ديدن عنوان كتاب
شگفت زده شد. «اين پسر جلوتر از سن و سال خود قدم بر ميدارد. داشتن اين كتاب جرم سنگيني دارد.» حالا آقا مصطفي متوجه شده بود كه حسين تا چه
حد پيش رفته است. كمتر افرادي دراهواز از كتاب آيت الله خميني خبر داشتند. با اين كه آقا مصطفي اطلاع دقيق از متن كتاب داشت، سعي كرد دربرابر مادر
وحسين آن را بروز ندهد. چرا حسين اين كتاب را به او نشان داده بود؟حسين
نگاهي معناداربه چهره برادرانداخت وازپله هاي باريكي كه به اتاق او در طبقه فوقاني ختم ميشد، بالا رفت.
چراغ اتاق روشن بود. برادرش كاظم كنج اتاق مشغول مطالعه بود. كاظم دو
سال از او بزرگ تر بود و تازه از دبيرستان فارغ التحصيل شده بود. او نيز خود
را براي ورود به دانشگاه آماده ميكرد.حسين با كاظم راحت حرف ميزد، اما
هر دو ترجيح ميدادند از كار همديگر سردر نياورند.
حسين از حركات كاظم متوجه فعاليت سياسي او ميشد، اما هنوز نتوانسته
بود راه و رسم او رادرمبارزه دريابد. شبهايي كه باهم تنها بودند،هر كدام در
كتابي غرق ميشدند تا خوابشان ميبرد. حسين كنار كاظم نشست و بي مقدمه
گفت : «خيلي عطش رفتن به دانشگاه داري، كاظم؟»
- دانشگاه محيط خوبي است.
- براي چه كاري؟
- همان كاري كه شما دوست داريد.با آقا مصطفي همين بحث را داشتم.
- داشتم گوش ميدادم. بهتر است از تجربيات او استفاده كنيم.
حسين كه دوست نداشت اين بحث ادامه پيدا كند، صحبت راعوض كرد و
گفت: «من قصد دارم از اهواز بروم. لازم است مدتي ازخانواده دور باشم.اگر
دانشگاه مشهد قبول شوم خيلي خوب ميشود. فرصتي است براي آشنايي با
حوزه و روحانيوني كه اهل مبارزه اند.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۵
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
كاظم مثل ديگر برادران خود، از اين همه شور و هيجان حسين تعجب
نميكرد، اما انتظار شنيدن چنين حرفي را هم نداشت. كمي مكث كرد و گفت: «بهتر است با مادر در ميان بگذاري».
- ما بايد بدانيم مادر چه چيزي را به ما صلاح ميداند. اگر از او بخواهيم كه
در اين موارد اظهار نظر كند، شايد احساساتش مانع شود كه تصميم درستي
بگيرد. هر چند او دل شير دارد و مطمئنم در برابر سختيها مثل كوه خواهدايستاد.
- اما دليلي ندارد كه عذابش بدهيم. اين چهار ماه كه زندان بودي، اكثر شب ها را با دعا به صبح رسانيد. بعضي وقتها صداي گريه اش را ميشنيدم.كسي
هم جرأت نميكرد حتي دلداريش بدهد.
- مادر تنها براي من به دعا نمينشست. دنياي او بزرگ تر از دنياي من و
توست.
- با اين وجود او يك مادراست. هميشه با وضو به ما شير ميداد و دوست دارد
نتيجه زحمات خود را به چشم خود ببيند.
- مدتي است كه دلشوره جزئي از اين خانواده شده. ما بايد اين مشكل را ازميان برداريم.
- وقتي تو زندان بودي، دلشوره اي كه ازآن حرف ميزني، شدت پيدا كرده بود.
آقاعلي كه به سربازي رفت، انگار همه وجود مادر از اين خانه پر كشيد. او
براي هيچكداممان تفاوتي قائل نيست. اگر نگران است،علتش رفتار غير عادي
توست. تو در يك مسير عادي حركت نميكني.
- من نسبت به زمان حساسم.
حسين كتاب «ولايت فقيه» آيت الله خميني را جلو گذاشت و گفت: «اگر
خودمان را به جريان مبارزه اي كه ازنظر من چون تندباد در حال حركت است،
نرسانيم، از قافله عقب خواهيم ماند. اين كتاب را خوانده اي؟»
- اسمش را شنيده ام، اما نخوانده ام.
- ميتواني بخواني. ما مسيري طولاني در پيش داريم.
حسين به طرف كتابخانه رفت. كتاب هاي بسياري كه اغلب مربوط به
تاريخ اسلام ميشد، در كتابخانه وجود داشت. هشت جلد كتاب امام علي
ابن ابيطالب نوشته «عبدالفتاح عبدالمقصود» توجه اش را جلب كرد. حسين به
سختي توانسته بود اين كتاب ها را تهيه كند. او قصد داشت تاريخ تحليلي نيم
قرن اول اسلام را از زبان يك مورخ سني مذهب كه به نويسنده اي منصف و
معروف بود، دنبال كند. درمقدمه كتاب جمله اي از جرج جرداق فرانسوي او را
مجذوب خود كرد. «چرا يك مسيحي اين قدر علي را درك كرده است، اما ما
مسلمين ازاو بهره اي نبرده ايم.»
حسين مجدداً آن جمله زيبا را مرور كرد، اما اين بار با تأمل و انديشه :
«پدر و بزرگ شهيدان،علي بن ابيطالب، صورت عدالت انساني و شخصيت جاويدان شرق است! اي جهان! چه ميشد اگر هر چه قدرت و توان داشتي به
كار ميبردي و در هر زمان علي اي، با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با آن ذوالفقارش به عالم مي بخشيدي!»
حسين به فكر فرو رفت و باز همان سؤال: «منظور جرج جرداق از جهان
چيست؟مگر غير ازاراده خدا و توان انسان ها چيز ديگري ميتواند باشد؟اگر
علي قابل فهم نبود كه نميتوانست الگوي ما شود.»
حسين تصور ميكرد با مطالعه زياد ميتواند به پاسخ سؤالهاي خود دست
يابد، اما اكنون با اين جمله جرداق متوجه شد كه هر چه آگاهي اش بيشتر
ميشود، تعهدش در پاسخ به سؤالاتش بيشتر ميشود. او خود را تشنه اي
تصور ميكرد كه از دور چشمهاي ميبيند، اما هر چه ميرود به آن نميرسد.
كاظم به خوابي عميق فرو رفته بود و جز سكوت شب كسي او را همراهي
نميكرد. حسين دردل آسمان بيكران و پرستاره به دنبال ستاره خود ميگشت،
آسماني كه او ستاره خود را در آن ميجست، نهج البلاغه بود. او چون شب
هاي گذشته تا سحر بيدار ماند و مطالعه كرد، مطالعه اي سخت و فشرده كه از
مدت ها قبل شروع كرده بود تا فردا را براي سخنرانيهاي روزانه مهيا سازد،
ضمن اين كه اطمينان داشت گمشده اش را در اين كتاب خواهد يافت. او يقين
داشت كه ستاره اقبال هر انسان در گرو اراده اوست. همين كه پلك هايش
سنگين شد،دستي به چشمان خود كشيد تا بلكه كتاب را به پايان ببرد.سرش
روي صفحه 469 كتاب افتاد كه اين جمله درآن نوشته شده بود: «آيا تاريخ جز
تكرار صورت است؟»
دم دماي صبح بود. چراغ اتاق حسين توجه مادر را كه براي نماز صبح بيدار شده بود، جلب كرد. چرا مادر زودتر از موعد مقرر بيدار شده؟ هنوز
يك ساعتي به نماز صبح مانده بود. آهسته از پله ها بالا رفت. وارد اتاق كه شد،
گريه اش گرفت. مادر ميدانست حسين با كوچكترين صدا بيدار خواهد شد،
آهسته كتاب را از زمين برداشت و ناخودآگاه شروع به خواندن ورقهاي اول
آن كرد.
«به عقيده من، فرزند ابيطالب اولين عربي بودكه ملازمت و مجاورت روح
كلي را برگزيد و با آن دمساز و همراز شب گرديد. اونخستين عربي بود كه
دو لبش آهنگ ترانه روح كلي را به گوش مردمي منعكس ساخت كه پيش از
آن اين نغمه را نشنيده بودند. پس هر كس شيفته و دلداده او گشت، شيفتگي
و دلدادگيش به رشته هاي فطرت بسته است. هر كس با او دشمني نمود،از
فرزندان جاهليت است.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۶
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ سال روز شهادت مجاهد و جانباز شیمیایی سردار سید احمد موسوی کربلایی را گرامی میداریم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
علي از دنيا درگذشت، در حالي كه شهيد عظمت خود شد. از دنيا چشم پوشيد در حالي كه نماز ميان دو لبش بود! درگذشت در حالي
كه دلش از شوق پروردگار پر بود.»
اشك مادر جاري شد. شايد در دل شب بهتر ميتوانست گره هاي دلش را بازكند. برايش مهم نبودكه براي حضرت علي(ع) بگريد يا براي عاقبت حسين خودش. شايد حسين او را ياد عاشورا ميانداخت كه هميشه خود را خادم امام حسين(ع) ميپنداشت. خواست پسرش را ببوسد، اما منصرف شد. او اكنون
حسين را مردي كامل مي پنداشت و به خود ميباليد. آهسته چراغ را خاموش كرد. اين بار چون شب هاي گذشته اتاق را ترك نكرد. كنار حسين - مثل او - بي بالش سر بر زمين گذاشت و لذتي سرشار از عشق وجودش را فرا گرفت. همه آن تلخيهاي زندگي ازيادش رفت. بوي حسين سرمستش كرده بود. بوي
ايثارميداد. درتاريكي چشم به حسين دوخت و آرام گرفت. يك ساعتي را كه به اذان صبح باقي مانده بود، به خوابي عميق فرو رفت.
اين چندمين بار بود كه از سر خيابان نادري كارتن را زمين ميگذاشت تا نفسي تازه كند. سعيد از پشت سر او را ميپاييد. حسين مراقب افرادي بود كه در خيابان سعدي رفت و آمد ميكردند. كارتن را بغل كرد و راه افتاد. مدتي بود بعضي كارها را در منزل ديگران انجام ميداد. جايز نبود فعاليت سياسي خود
را بيش از اين در منزل دنبال كند. حسين در مورد فعاليتهايش با كسي حرف نميزد، حتي مادرش. نميخواست كسي سر از كارش در بياورد. فقط كاظم وحسن بودند كه زيركانه فعاليتهاي او را زيرنظر داشتند و حسين هم به عمد از اين موضوع ميگذشت.
در خانه اي را زد. زني با چادر نماز در را باز كرد. حسين سلام داد.
- سلام پسرم.
- آقا معلم تشريف دارند؟
- نه، ولي شما ميتوانيد وارد شويد. بهمن سفارش كرده كه چه كار كنم. بگذار كمكت كنم. از نفس افتاده اي.
- حسين بي توجه به تعارف آن زن، كارتن را بغل كرد و وارد شد. خواست در را ببندد كه ياد سعيد افتاد.
- بگذاريد در باز باشد.
زن گفت: «ولي ممكن است كسي وارد شود.»
- سعيد پشت سر من است. او كه وارد شد، در را مي بندد.
زن نگاهي به خيابان انداخت و پشت سر حسين وارد شد. خانه اي قديمي
كه سال ها رنگ نخورده بود. حوضي وسط حياط بزرگ به چشم ميخورد،
اما مشخص بود مدتي خالي از آب مانده است. اين خانه قديمي محل مناسبي
براي مخفي كردن اعلاميه و كتب ممنوعه بود. حسين در پي يافتن محل مناسبي
براي مخفي كردن كارتن، به دور و بر نگاه كرد. از اين كه آن زن با رغبت درخانه اش را باز ميكرد، حسين احساس راحتي ميكرد.
از روزي كه تصميم گرفت در پخش اعلاميه هاي آيت الله خميني و كتب
ممنوعه فعال شود، ً اصلا تصور نميكرد به چنين جاي امني دست پيدا كند. خانه
كسي كه در بازار اهواز اسم و رسم دارد، اكنون مركز تكثير نوار و اعلاميه شده
است و حتي خود تداركات آن ها را به عهده گرفته است.
سعيد درفشان وارد شد. حسين لبخند زد و گفت: «من اين جا احساس
امنيت ميكنم.»
- حاج موسي تو كلاس هم به ما امنيت ميدهد. كلامش به دل مينشيند.
صداي پاي همسر حاج موسي توجه آن دو را جلب كرد. زير زمين جايي بود كه ميتوانست از ديد مأموران ساواك مخفي بماند. همسر حاج موسي جاهايي را كه ميتوانست براي حسين مناسب باشد، نشانش داد.
- جاي تأسف است كه اين اعلاميه ها در چنين جايي مخفي شود.صداي درآمد. حسين نگاهي به سعيد و همسر حاج موسي انداخت. نگاهها
دريك ديگر قفل شد. صداي حاج موسي را كه شنيدند، آرام گرفتند. همسرش انتظار ورود شوهر را نداشت.
- سلام آقا
- تو الآن بايد سر كلاس باشي، سيد موسي.
- دلم اينجا بود. كجاهستند.
- داخل دستشويي. دستشان به سقف نميرسد كه كارتن را خوب جابه جا كنند.- من حسين را به تمام دبيرستان دكتر فاطمي ترجيح ميدهم. رفتارش به دلم مينشيند. آينده ي درخشاني درانتظاراوست.
- سعيد را هم با خودش آورده. برو كمكشان كن.بيچاره ها به نفس افتادهاند.
حاج موسي سرش را خم كرد و وارد شد.
حاج موسي با قد بلندي كه داشت، زير كارتن را گرفت و آن را تا انتهاي ديوار هل داد، طوري كه يك كتاب روي زمين افتاد. همسرش كتاب را برداشت.
اين عمل او بيشتر روي كنجكاوي بود كه بداند در خانه او چه چيزي مخفي ميشود. اين كتاب ها از تهران براي حسين ميرسيد و او نيز آنها را به كمك چند نفر بين جوانان اهواز تقسيم ميكرد. حسين خواست كتاب را بگيرد، اما منصرف شد. روي جلد سفيد كتاب بي آن كه طرحي داشته باشد، نوشته شده بود: «فاطمه، فاطمه است.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۷
❣ خوب است در مورد شهیدحاج علی هاشمی نکته ای را بگویم. خودم تا چند دقیقه قبل از سقوط قرارگاه فرمانده کنار حاج علی هاشمی بودم. به ایشان اصرارکردم، بهمراه من بیاید و منطقه را ترک کند.
بعد از اصرارهای فراوان و نزدیک شدن نیروهای عراقی از روی زمین به محل قرارگاه، به من گفت: اینقدر اصرار نکن. اگر بر گردیم و زنده بمانیم، مطمئن باش به خیانت درجنگ متهم میشویم.
تو برو و من با آخرین ماشین می آیم.
حاج علی و تعدادی از عزیزان که در قرارگاه باقی مانده بودند همگی شهید
و یا به اسارت و نفرات اندکی همچون بهنام شهبازی، محمد درخور و... آمدنند.
سردار تو برنگشتی
تا نگویند علی هاشمی ..
اما مظلوم بودی که بعد از شهادتت هم ...
خداوند از تقصیراتشان بگذرد.
راوی: حسین تمیمی
رزمنده قرارگاه نصرت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
زن ورقي زد و بعد اشك از چشمانش جاري شد. دلش ميخواست براي آن دو نوجوان كاري انجام دهد تا تمامي محبتش را نثار آنها كند. سكوت آن فضاي كوچك را فرا گرفت. همسر حاج موسي كتاب را به طرف حسين دراز كرد و گفت: «من ً اصلا تمايلي نداشتم كه بدانم چه چيزي در خانه من مخفي
ميكنيد، چون قلبم گواهي ميداد شما در راه خيرقدم بر ميداريد.
اگر مايليد برش داريد.»
- همسر شما معلمي فداكار است، پس لازم است شما درباره دختر پيامبر(ص)
بيشتر بدانيد.
حاج موسي نگاهي به همسرش انداخت. گفت: «بهتر است قبول كني، امادر نگهداري آن خيلي مراقب باش. اين خانه پشت و پناه بچههاست. اگر مأموران متوجه شوند، براي آنها سنگين تمام خواهد شد.» سپس نگاهي به ساعت خود انداخت و در حالي كه آنجا را ترك ميكرد، ادامه داد :
- بايد بروم مدرسه. بهتر است سعيد هم با من بيايد. اگر بيش از حد غيبت كند،
وجهه اش بين دانش آموزان خراب خواهد شد. دانش آموزاني كه سر كلاس حاضر نميشوند، ً عمدتا در مسير خلاف قدم برميدارند.
حاج موسي حركت كرد و سعيد نيز به دنبالش راه افتاد. حسين چند دقيقه اي صبر كرد و سپس آنجا را ترك كرد و به سوي دبيرستان شاهپور حركت كرد.
وقتي رسيد كه زنگ تفريح تمام شده بود و دانش آموزان از پله ها بالا ميرفتند.
حسين وارد حياط مدرسه شد. تمام راه را دويده بود تا به كلاس بعدي برسد.
نفسي تازه كرد و به سوي كلاس خود كه در طبقه دوم بود، خيز برداشت.
حسين كه سال آخر درسش را ميگذراند، توانسته بود بچه هاي خوش فكر راجذب كند.
معلم رياضي كه مردي قد بلند بود، هنگام ورود به كلاس چشمش به حسين افتاد كه شتابان از پله ها بالا ميآيد. نگران به او چشم دوخت و به جاي وارد شدن به كلاس،راهرو را ادامه داد و تا انتها رفت. حسين معلم را كه ديد، ايستاد.
چشم در چشم سيدزاده دوخت. خواست عذرخواهي كند، اما در نگاه معلم امواج متلاطمي را ديد. چرا نسبت به سيدزاده اين قدر حساس شده است؟
سيدزاده خيلي تلاش ميكرد تا بتواند از فعاليتهاي حسين سر در بياورد،
بي آن كه حسين متوجه اين امر شود. براي همين، حسين از نگاههاي كنجكاوانه معلمش سر در نميآورد. سيدزاده كه معلمي بسيار تيزبين بود، سعي ميكرد آرام به حسين نزديك شود.حسين به سوي كلاس رفت. سرش را پايين انداخته بود تا چشمش به سيدزاده نيفتد: «نبايد دانش آموز بي نظمي تلقي شوم، وگرنه فعاليتهاي من ارزش خود را از دست خواهند داد.»
حسين پشت نيمكت دوم نشست و كتابش را باز كرد. سروصداي بچه ها با ورود معلم قطع شد. سيدزاده عرض كلاس را طي كرد. سعي كرد آنها را ايستاده نگهدارد. حسين در افكار خود غرق بود. وقتي سيدزاده بر جا داد،همه
نشستند، جز حسين. لحظاتي بعد از نگاه متعجب دانش آموزان به خود آمد و سريع نشست. به بهانه حاضر كردن دفتر رياضي سرش را خم كرد زير ميز.
سيدزاده تنها معلم رياضي بود كه غير از درس تخصصي به اخلاق و رفتار
بچه ها توجه ميكرد، طوري كه گاه در تمام ساعت درس حتي يك فرمول حل نميكرد. چند بار مدير دبيرستان به اين كار او اعتراض كرده بود، اما نمرات خوب دانش آموزان به مدير ثابت كرد كه جاي اعتراض نيست. دانشآموزان در ساعت كلاس او بهتر از كلاس تعليمات ديني به فراگيري مسائل مذهبي
تمايل داشتند. سيدزاده علاوه بر نفوذ كلام داشت با مهارت توجه همه را به خود جلب ميكرد. او در طول سال،رفتار بچه ها را زير نظر ميگرفت و به مرور روي آنها كار ميكرد. حتي بيشتر از ناظم كه مردي خشن و عصبي بود، در بچهها نفوذ داشت و اين موضوع براي مدير كه از سيدزاده دل خوشي نداشت،
خوشايند نبود. به همين دليل دانش آموزاني را كه دور سيدزاده جمع ميشدند، به شدت كنترل ميكرد. با اين وجود رفتار حساب شده سيدزاده نقطه ضعفي به جا نميگذاشت.
- اگر نظمي را كه بر فرمولهاي رياضي حاكم است، در زندگي خود پياده كنيم، ً يقينا موفق خواهيم شد. ما بايد بدانيم كه چرا درس ميخوانيم. شما از فرمولهاي رياضي چگونه استفاده ميكنيد؟ اگر صد كتاب خلاف اخلاق را بخواهيد به قرار هر كتاب صد ريال بفروشيد، ده هزار ريال پول حرام نصيب
شما خواهد شد، اما اگر صد كتاب خوب را به صد نفر هديه كنيد و براي هر كدام صد ثواب در نظر بگيريد، شما به ده هزار ثواب خواهيد رسيد. حالا انتخاب با شماست.
حسين ياد كتاب «فاطمه، فاطمه است» افتاد. احساس تعلقي كه در چهره همسر حاج موسي ديده بود، ميتوانست نزد او ثوابي بيش از محاسبه سيدزاده داشته باشد. احساس خرسندي نزد خدا را چگونه ميتوان محاسبه كرد؟
ناخودآگاه دستش بالا رفت كه حرفي بزند. سيدزاده متوجه شد و پرسيد: «سؤالي داريد؟»
- اگر نيت افراد در هديه دادن كتاب متفاوت باشد، چطور؟ ممكن است اين عدد از ده هزار هم بيشتر شود. آيا خدا هم اين چنين محاسبه ميكند؟
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۸