❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
كاظم مثل ديگر برادران خود، از اين همه شور و هيجان حسين تعجب
نميكرد، اما انتظار شنيدن چنين حرفي را هم نداشت. كمي مكث كرد و گفت: «بهتر است با مادر در ميان بگذاري».
- ما بايد بدانيم مادر چه چيزي را به ما صلاح ميداند. اگر از او بخواهيم كه
در اين موارد اظهار نظر كند، شايد احساساتش مانع شود كه تصميم درستي
بگيرد. هر چند او دل شير دارد و مطمئنم در برابر سختيها مثل كوه خواهدايستاد.
- اما دليلي ندارد كه عذابش بدهيم. اين چهار ماه كه زندان بودي، اكثر شب ها را با دعا به صبح رسانيد. بعضي وقتها صداي گريه اش را ميشنيدم.كسي
هم جرأت نميكرد حتي دلداريش بدهد.
- مادر تنها براي من به دعا نمينشست. دنياي او بزرگ تر از دنياي من و
توست.
- با اين وجود او يك مادراست. هميشه با وضو به ما شير ميداد و دوست دارد
نتيجه زحمات خود را به چشم خود ببيند.
- مدتي است كه دلشوره جزئي از اين خانواده شده. ما بايد اين مشكل را ازميان برداريم.
- وقتي تو زندان بودي، دلشوره اي كه ازآن حرف ميزني، شدت پيدا كرده بود.
آقاعلي كه به سربازي رفت، انگار همه وجود مادر از اين خانه پر كشيد. او
براي هيچكداممان تفاوتي قائل نيست. اگر نگران است،علتش رفتار غير عادي
توست. تو در يك مسير عادي حركت نميكني.
- من نسبت به زمان حساسم.
حسين كتاب «ولايت فقيه» آيت الله خميني را جلو گذاشت و گفت: «اگر
خودمان را به جريان مبارزه اي كه ازنظر من چون تندباد در حال حركت است،
نرسانيم، از قافله عقب خواهيم ماند. اين كتاب را خوانده اي؟»
- اسمش را شنيده ام، اما نخوانده ام.
- ميتواني بخواني. ما مسيري طولاني در پيش داريم.
حسين به طرف كتابخانه رفت. كتاب هاي بسياري كه اغلب مربوط به
تاريخ اسلام ميشد، در كتابخانه وجود داشت. هشت جلد كتاب امام علي
ابن ابيطالب نوشته «عبدالفتاح عبدالمقصود» توجه اش را جلب كرد. حسين به
سختي توانسته بود اين كتاب ها را تهيه كند. او قصد داشت تاريخ تحليلي نيم
قرن اول اسلام را از زبان يك مورخ سني مذهب كه به نويسنده اي منصف و
معروف بود، دنبال كند. درمقدمه كتاب جمله اي از جرج جرداق فرانسوي او را
مجذوب خود كرد. «چرا يك مسيحي اين قدر علي را درك كرده است، اما ما
مسلمين ازاو بهره اي نبرده ايم.»
حسين مجدداً آن جمله زيبا را مرور كرد، اما اين بار با تأمل و انديشه :
«پدر و بزرگ شهيدان،علي بن ابيطالب، صورت عدالت انساني و شخصيت جاويدان شرق است! اي جهان! چه ميشد اگر هر چه قدرت و توان داشتي به
كار ميبردي و در هر زمان علي اي، با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با آن ذوالفقارش به عالم مي بخشيدي!»
حسين به فكر فرو رفت و باز همان سؤال: «منظور جرج جرداق از جهان
چيست؟مگر غير ازاراده خدا و توان انسان ها چيز ديگري ميتواند باشد؟اگر
علي قابل فهم نبود كه نميتوانست الگوي ما شود.»
حسين تصور ميكرد با مطالعه زياد ميتواند به پاسخ سؤالهاي خود دست
يابد، اما اكنون با اين جمله جرداق متوجه شد كه هر چه آگاهي اش بيشتر
ميشود، تعهدش در پاسخ به سؤالاتش بيشتر ميشود. او خود را تشنه اي
تصور ميكرد كه از دور چشمهاي ميبيند، اما هر چه ميرود به آن نميرسد.
كاظم به خوابي عميق فرو رفته بود و جز سكوت شب كسي او را همراهي
نميكرد. حسين دردل آسمان بيكران و پرستاره به دنبال ستاره خود ميگشت،
آسماني كه او ستاره خود را در آن ميجست، نهج البلاغه بود. او چون شب
هاي گذشته تا سحر بيدار ماند و مطالعه كرد، مطالعه اي سخت و فشرده كه از
مدت ها قبل شروع كرده بود تا فردا را براي سخنرانيهاي روزانه مهيا سازد،
ضمن اين كه اطمينان داشت گمشده اش را در اين كتاب خواهد يافت. او يقين
داشت كه ستاره اقبال هر انسان در گرو اراده اوست. همين كه پلك هايش
سنگين شد،دستي به چشمان خود كشيد تا بلكه كتاب را به پايان ببرد.سرش
روي صفحه 469 كتاب افتاد كه اين جمله درآن نوشته شده بود: «آيا تاريخ جز
تكرار صورت است؟»
دم دماي صبح بود. چراغ اتاق حسين توجه مادر را كه براي نماز صبح بيدار شده بود، جلب كرد. چرا مادر زودتر از موعد مقرر بيدار شده؟ هنوز
يك ساعتي به نماز صبح مانده بود. آهسته از پله ها بالا رفت. وارد اتاق كه شد،
گريه اش گرفت. مادر ميدانست حسين با كوچكترين صدا بيدار خواهد شد،
آهسته كتاب را از زمين برداشت و ناخودآگاه شروع به خواندن ورقهاي اول
آن كرد.
«به عقيده من، فرزند ابيطالب اولين عربي بودكه ملازمت و مجاورت روح
كلي را برگزيد و با آن دمساز و همراز شب گرديد. اونخستين عربي بود كه
دو لبش آهنگ ترانه روح كلي را به گوش مردمي منعكس ساخت كه پيش از
آن اين نغمه را نشنيده بودند. پس هر كس شيفته و دلداده او گشت، شيفتگي
و دلدادگيش به رشته هاي فطرت بسته است. هر كس با او دشمني نمود،از
فرزندان جاهليت است.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۶
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ سال روز شهادت مجاهد و جانباز شیمیایی سردار سید احمد موسوی کربلایی را گرامی میداریم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
علي از دنيا درگذشت، در حالي كه شهيد عظمت خود شد. از دنيا چشم پوشيد در حالي كه نماز ميان دو لبش بود! درگذشت در حالي
كه دلش از شوق پروردگار پر بود.»
اشك مادر جاري شد. شايد در دل شب بهتر ميتوانست گره هاي دلش را بازكند. برايش مهم نبودكه براي حضرت علي(ع) بگريد يا براي عاقبت حسين خودش. شايد حسين او را ياد عاشورا ميانداخت كه هميشه خود را خادم امام حسين(ع) ميپنداشت. خواست پسرش را ببوسد، اما منصرف شد. او اكنون
حسين را مردي كامل مي پنداشت و به خود ميباليد. آهسته چراغ را خاموش كرد. اين بار چون شب هاي گذشته اتاق را ترك نكرد. كنار حسين - مثل او - بي بالش سر بر زمين گذاشت و لذتي سرشار از عشق وجودش را فرا گرفت. همه آن تلخيهاي زندگي ازيادش رفت. بوي حسين سرمستش كرده بود. بوي
ايثارميداد. درتاريكي چشم به حسين دوخت و آرام گرفت. يك ساعتي را كه به اذان صبح باقي مانده بود، به خوابي عميق فرو رفت.
اين چندمين بار بود كه از سر خيابان نادري كارتن را زمين ميگذاشت تا نفسي تازه كند. سعيد از پشت سر او را ميپاييد. حسين مراقب افرادي بود كه در خيابان سعدي رفت و آمد ميكردند. كارتن را بغل كرد و راه افتاد. مدتي بود بعضي كارها را در منزل ديگران انجام ميداد. جايز نبود فعاليت سياسي خود
را بيش از اين در منزل دنبال كند. حسين در مورد فعاليتهايش با كسي حرف نميزد، حتي مادرش. نميخواست كسي سر از كارش در بياورد. فقط كاظم وحسن بودند كه زيركانه فعاليتهاي او را زيرنظر داشتند و حسين هم به عمد از اين موضوع ميگذشت.
در خانه اي را زد. زني با چادر نماز در را باز كرد. حسين سلام داد.
- سلام پسرم.
- آقا معلم تشريف دارند؟
- نه، ولي شما ميتوانيد وارد شويد. بهمن سفارش كرده كه چه كار كنم. بگذار كمكت كنم. از نفس افتاده اي.
- حسين بي توجه به تعارف آن زن، كارتن را بغل كرد و وارد شد. خواست در را ببندد كه ياد سعيد افتاد.
- بگذاريد در باز باشد.
زن گفت: «ولي ممكن است كسي وارد شود.»
- سعيد پشت سر من است. او كه وارد شد، در را مي بندد.
زن نگاهي به خيابان انداخت و پشت سر حسين وارد شد. خانه اي قديمي
كه سال ها رنگ نخورده بود. حوضي وسط حياط بزرگ به چشم ميخورد،
اما مشخص بود مدتي خالي از آب مانده است. اين خانه قديمي محل مناسبي
براي مخفي كردن اعلاميه و كتب ممنوعه بود. حسين در پي يافتن محل مناسبي
براي مخفي كردن كارتن، به دور و بر نگاه كرد. از اين كه آن زن با رغبت درخانه اش را باز ميكرد، حسين احساس راحتي ميكرد.
از روزي كه تصميم گرفت در پخش اعلاميه هاي آيت الله خميني و كتب
ممنوعه فعال شود، ً اصلا تصور نميكرد به چنين جاي امني دست پيدا كند. خانه
كسي كه در بازار اهواز اسم و رسم دارد، اكنون مركز تكثير نوار و اعلاميه شده
است و حتي خود تداركات آن ها را به عهده گرفته است.
سعيد درفشان وارد شد. حسين لبخند زد و گفت: «من اين جا احساس
امنيت ميكنم.»
- حاج موسي تو كلاس هم به ما امنيت ميدهد. كلامش به دل مينشيند.
صداي پاي همسر حاج موسي توجه آن دو را جلب كرد. زير زمين جايي بود كه ميتوانست از ديد مأموران ساواك مخفي بماند. همسر حاج موسي جاهايي را كه ميتوانست براي حسين مناسب باشد، نشانش داد.
- جاي تأسف است كه اين اعلاميه ها در چنين جايي مخفي شود.صداي درآمد. حسين نگاهي به سعيد و همسر حاج موسي انداخت. نگاهها
دريك ديگر قفل شد. صداي حاج موسي را كه شنيدند، آرام گرفتند. همسرش انتظار ورود شوهر را نداشت.
- سلام آقا
- تو الآن بايد سر كلاس باشي، سيد موسي.
- دلم اينجا بود. كجاهستند.
- داخل دستشويي. دستشان به سقف نميرسد كه كارتن را خوب جابه جا كنند.- من حسين را به تمام دبيرستان دكتر فاطمي ترجيح ميدهم. رفتارش به دلم مينشيند. آينده ي درخشاني درانتظاراوست.
- سعيد را هم با خودش آورده. برو كمكشان كن.بيچاره ها به نفس افتادهاند.
حاج موسي سرش را خم كرد و وارد شد.
حاج موسي با قد بلندي كه داشت، زير كارتن را گرفت و آن را تا انتهاي ديوار هل داد، طوري كه يك كتاب روي زمين افتاد. همسرش كتاب را برداشت.
اين عمل او بيشتر روي كنجكاوي بود كه بداند در خانه او چه چيزي مخفي ميشود. اين كتاب ها از تهران براي حسين ميرسيد و او نيز آنها را به كمك چند نفر بين جوانان اهواز تقسيم ميكرد. حسين خواست كتاب را بگيرد، اما منصرف شد. روي جلد سفيد كتاب بي آن كه طرحي داشته باشد، نوشته شده بود: «فاطمه، فاطمه است.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۷
❣ خوب است در مورد شهیدحاج علی هاشمی نکته ای را بگویم. خودم تا چند دقیقه قبل از سقوط قرارگاه فرمانده کنار حاج علی هاشمی بودم. به ایشان اصرارکردم، بهمراه من بیاید و منطقه را ترک کند.
بعد از اصرارهای فراوان و نزدیک شدن نیروهای عراقی از روی زمین به محل قرارگاه، به من گفت: اینقدر اصرار نکن. اگر بر گردیم و زنده بمانیم، مطمئن باش به خیانت درجنگ متهم میشویم.
تو برو و من با آخرین ماشین می آیم.
حاج علی و تعدادی از عزیزان که در قرارگاه باقی مانده بودند همگی شهید
و یا به اسارت و نفرات اندکی همچون بهنام شهبازی، محمد درخور و... آمدنند.
سردار تو برنگشتی
تا نگویند علی هاشمی ..
اما مظلوم بودی که بعد از شهادتت هم ...
خداوند از تقصیراتشان بگذرد.
راوی: حسین تمیمی
رزمنده قرارگاه نصرت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
زن ورقي زد و بعد اشك از چشمانش جاري شد. دلش ميخواست براي آن دو نوجوان كاري انجام دهد تا تمامي محبتش را نثار آنها كند. سكوت آن فضاي كوچك را فرا گرفت. همسر حاج موسي كتاب را به طرف حسين دراز كرد و گفت: «من ً اصلا تمايلي نداشتم كه بدانم چه چيزي در خانه من مخفي
ميكنيد، چون قلبم گواهي ميداد شما در راه خيرقدم بر ميداريد.
اگر مايليد برش داريد.»
- همسر شما معلمي فداكار است، پس لازم است شما درباره دختر پيامبر(ص)
بيشتر بدانيد.
حاج موسي نگاهي به همسرش انداخت. گفت: «بهتر است قبول كني، امادر نگهداري آن خيلي مراقب باش. اين خانه پشت و پناه بچههاست. اگر مأموران متوجه شوند، براي آنها سنگين تمام خواهد شد.» سپس نگاهي به ساعت خود انداخت و در حالي كه آنجا را ترك ميكرد، ادامه داد :
- بايد بروم مدرسه. بهتر است سعيد هم با من بيايد. اگر بيش از حد غيبت كند،
وجهه اش بين دانش آموزان خراب خواهد شد. دانش آموزاني كه سر كلاس حاضر نميشوند، ً عمدتا در مسير خلاف قدم برميدارند.
حاج موسي حركت كرد و سعيد نيز به دنبالش راه افتاد. حسين چند دقيقه اي صبر كرد و سپس آنجا را ترك كرد و به سوي دبيرستان شاهپور حركت كرد.
وقتي رسيد كه زنگ تفريح تمام شده بود و دانش آموزان از پله ها بالا ميرفتند.
حسين وارد حياط مدرسه شد. تمام راه را دويده بود تا به كلاس بعدي برسد.
نفسي تازه كرد و به سوي كلاس خود كه در طبقه دوم بود، خيز برداشت.
حسين كه سال آخر درسش را ميگذراند، توانسته بود بچه هاي خوش فكر راجذب كند.
معلم رياضي كه مردي قد بلند بود، هنگام ورود به كلاس چشمش به حسين افتاد كه شتابان از پله ها بالا ميآيد. نگران به او چشم دوخت و به جاي وارد شدن به كلاس،راهرو را ادامه داد و تا انتها رفت. حسين معلم را كه ديد، ايستاد.
چشم در چشم سيدزاده دوخت. خواست عذرخواهي كند، اما در نگاه معلم امواج متلاطمي را ديد. چرا نسبت به سيدزاده اين قدر حساس شده است؟
سيدزاده خيلي تلاش ميكرد تا بتواند از فعاليتهاي حسين سر در بياورد،
بي آن كه حسين متوجه اين امر شود. براي همين، حسين از نگاههاي كنجكاوانه معلمش سر در نميآورد. سيدزاده كه معلمي بسيار تيزبين بود، سعي ميكرد آرام به حسين نزديك شود.حسين به سوي كلاس رفت. سرش را پايين انداخته بود تا چشمش به سيدزاده نيفتد: «نبايد دانش آموز بي نظمي تلقي شوم، وگرنه فعاليتهاي من ارزش خود را از دست خواهند داد.»
حسين پشت نيمكت دوم نشست و كتابش را باز كرد. سروصداي بچه ها با ورود معلم قطع شد. سيدزاده عرض كلاس را طي كرد. سعي كرد آنها را ايستاده نگهدارد. حسين در افكار خود غرق بود. وقتي سيدزاده بر جا داد،همه
نشستند، جز حسين. لحظاتي بعد از نگاه متعجب دانش آموزان به خود آمد و سريع نشست. به بهانه حاضر كردن دفتر رياضي سرش را خم كرد زير ميز.
سيدزاده تنها معلم رياضي بود كه غير از درس تخصصي به اخلاق و رفتار
بچه ها توجه ميكرد، طوري كه گاه در تمام ساعت درس حتي يك فرمول حل نميكرد. چند بار مدير دبيرستان به اين كار او اعتراض كرده بود، اما نمرات خوب دانش آموزان به مدير ثابت كرد كه جاي اعتراض نيست. دانشآموزان در ساعت كلاس او بهتر از كلاس تعليمات ديني به فراگيري مسائل مذهبي
تمايل داشتند. سيدزاده علاوه بر نفوذ كلام داشت با مهارت توجه همه را به خود جلب ميكرد. او در طول سال،رفتار بچه ها را زير نظر ميگرفت و به مرور روي آنها كار ميكرد. حتي بيشتر از ناظم كه مردي خشن و عصبي بود، در بچهها نفوذ داشت و اين موضوع براي مدير كه از سيدزاده دل خوشي نداشت،
خوشايند نبود. به همين دليل دانش آموزاني را كه دور سيدزاده جمع ميشدند، به شدت كنترل ميكرد. با اين وجود رفتار حساب شده سيدزاده نقطه ضعفي به جا نميگذاشت.
- اگر نظمي را كه بر فرمولهاي رياضي حاكم است، در زندگي خود پياده كنيم، ً يقينا موفق خواهيم شد. ما بايد بدانيم كه چرا درس ميخوانيم. شما از فرمولهاي رياضي چگونه استفاده ميكنيد؟ اگر صد كتاب خلاف اخلاق را بخواهيد به قرار هر كتاب صد ريال بفروشيد، ده هزار ريال پول حرام نصيب
شما خواهد شد، اما اگر صد كتاب خوب را به صد نفر هديه كنيد و براي هر كدام صد ثواب در نظر بگيريد، شما به ده هزار ثواب خواهيد رسيد. حالا انتخاب با شماست.
حسين ياد كتاب «فاطمه، فاطمه است» افتاد. احساس تعلقي كه در چهره همسر حاج موسي ديده بود، ميتوانست نزد او ثوابي بيش از محاسبه سيدزاده داشته باشد. احساس خرسندي نزد خدا را چگونه ميتوان محاسبه كرد؟
ناخودآگاه دستش بالا رفت كه حرفي بزند. سيدزاده متوجه شد و پرسيد: «سؤالي داريد؟»
- اگر نيت افراد در هديه دادن كتاب متفاوت باشد، چطور؟ ممكن است اين عدد از ده هزار هم بيشتر شود. آيا خدا هم اين چنين محاسبه ميكند؟
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۸
❣
🔻 گردان تک نفره
شهید زرین
🔅 شهید زرین جزو نیروهای اصلی و بنیانگذاران لشکر امام حسین (ع) بوده و در جبههها نقش منحصر به فردی را ایفا میکرد.
🔅 در جنگهای نامنظم و دیگر عملیاتها به عنوان تک تیرانداز نقش حساس و ظریف خود را بازی کرده و ضربات مهلکی را ماهرانه به ایادی دشمن وارد کرد که ارتش بعثی را بعد از تلفات سنگین مادی و انسانی دچار سرگیجه کرد.
🔅 شهید خرازی درباره مبارزات شهید زرین گفته است: «قبل از شروع جنگ تحمیلی در کردستان و در گروه ضربت خیلی خوب خود را نشان داد. دیوان دره و آوردگاه گاران شاهد دلاوریهای اوست».
🔅 نشانه گیریهای دقیق شهید زرین بیشترین آسیبها را به دشمن زده است. او بارها آتشبار دشمن را در ارتفاعات صعب العبور فقط با یکبار فشار دادن ماشه تفنگ خاموش کرده است. در طول جنگ هم تلفات بسیار سنگین مادی به دشمن وارد کرده و بیش از سه هزار دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین تک تیرانداز ماهر و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است.
🔻 اهدای لقب گردان تک نفره
توسط شهید خرازی
با شروع جنگ تحمیلی تا اسفند ماه ۶۲ به طور مداوم در اکثر عملیاتهای جنوب و غرب حضور فعال داشته است، مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی گردان و محور لشکر امام حسین (ع) را برعهده داشت و در کنار آن گروههای مختلفی را آموزش داده و به عنوان تک تیرانداز بین گردانها فرستاده است.
شهید زرین بسیار ساده و صمیمی بود تواضع و فروتنی عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود حتی ذرهای تکبر از او دیده نشد. با نگاه به قامت خاکی و ظاهر بسیار سادهاش هیچکس نمیتوانست باور کند که این همان تک تیرانداز بزرگ است.
در اوایل جنگ سه تپه را به تنهایی تصرف کرد و شهید خرازی لقب گردان تک نفره زرین (معمول این است که هر تپهای را یک گردان تصرف میکرد) به ایشان داده بود.
🔅 پسر شهید عبدالرسول زرین در مورد پدرش و اینکه چگونه تک تیرانداز شد، گفت: پدرم در اوایل جنگ علاوه بر تک تیرانداز ویژه لشکر، مسئولیتهای مختلفی را هم به عهده داشت. یک نیروی جنگی و کاملاً کارآزموده بود، ولی به دلیل تیراندازی بسیار دقیقی که به ویژه در شرایط بحران و با آن خونسردی عجیب در شرایط سخت و طاقت فرسا داشت، در شرایطی که مشکلی پیش میآمد، او یک تنه و با یک اسلحه جلوی دشمن میایستاد.
زرین ادامه داد: شهید ردانی و خرازی به پدر خیلی علاقه داشتند. برادر یوسف پور مسئول دیدبانی لشگر میگفت یک درختی آنجا بود که شهید زرین به این بزرگواران طرحی داد که یکی باید ۲۴ ساعته برود بالای درخت و اینجا را زیر نظر داشته باشد تا فلان طرح اجرا شود. شهید خرازی هم گفت؛ «طرح زرین خیلی خوب است، اما تنها کسی که میتواند از عهده این کار برآید خود زرین است و ما هم نمیخواهیم او را از دست بدهیم.» این نشان از بعد نظامی، ورزیدگی و روحیه جنگی ایشان داشت که شهید خرازی نمیخواست او را از دست بدهد.
وی می گوید: خط دفاعی منطقه دارخوین، در فاصله کارون و جاده اهواز شکل گرفت که به خاطر شجاعت مدافعان آن به خط شیر» شهرت یافت. خط شیر مجموعهای از شهید عرب و کسانی بود که بعدها جزء فرماندهانی شدند که اغلب به شهادت رسیدند. «علی نوری» یکی از بچههای باصفا؛ شعری ساخته بود و بچهها میخواندند و روحیه میگرفتند «گروه خرازی! عازم خط شیره برای کندن کانال، به اینجا میره! این گروه تک؛ جبههشان شهرکه!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید عبدالرسول زرین
گردان تک نفره
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سيدزاده بارها حسين را در چنين شرايط سؤال انگيز دريافته بود، اما به خود جرأت نميداد نزد دانش آموزاني كه ً غالبا براي گرفتن نمرات آخر سال درس ميخواندند، حرف دلش را بزند. اين بار نيز بر خلاف ميل دروني اش با بي اعتنايي پاسخي سر هم كرد و بلافاصله درس اصلي را شروع كرد. وقتي زنگ تفريح به صدا درآمد، سيدزاده اجازه داد بچه ها كلاس را ترك كنند. حسين نيز دانست كه بايد بماند و چنين كرد.
چند نفر در اتاق بزرگ زير زمين مشغول بودند. حسين همچنان نهج البلاغه را ورق ميزد و دنبال جمله اي بود كه بتواند در قسمت باقيمانده اعلاميه استفاده كند. حميد روي دستگاه تكثير كهنه و فرسوده اي كار ميكرد. درگوشه و كنار آن اتاق بزرگ چند بسته اعلاميه كه آن شب تكثير شده بود، به چشم ميخورد. سعيد درفشان گاه به بيرون سر ميكشيد. اين بار كه وارد حياط شد،هواي ملايم شب حالش را جا آورد. ترجيح داد كمي قدم بزند. دقايقي بعد به زير زمين برگشت و شروع كرد به بسته بندي جزوه ها. حسين در تدوين اين جزوه ها بيشتر از آيات قرآن و نهج البلاغه استفاده ميكرد و سعي ميكرد از جملات حماسي استفاده كند. كارشان كه تمام شد، دستگاه تكثير و ديگر وسايلشان رادر لابلاي اسباب اثاثيه حاج خسرو كه خانه
متعلق به او بود، مخفي كردند. حسين تعدادي از كتب را كه از تهران برايش رسيده بود، مخفي كرده بود تا در فرصت مناسب آنها را به جايي ديگر منتقل نمايد.در ميان آنها جواني بود كه اخيراً به گروه پيوسته بود. اسمش صادق بود. در مسجد با او آشنا شده بودند. حسين در همان برخورد اول فهميد كه مي تواند روي او حساب كند. صادق در بسته بندي اعلاميه ها به حميد كمك ميكرد. از
دو ساعت پيش كه حسين براي نوشتن آخرين متن مشغول شده بود. صادق زيرچشمي او را ميپاييد: «اين پسر چقدر نيرو دارد. از سرشب هر كداممان دو ساعت خوابيده ايم، اما او چشم روي هم نگذاشته است.»كارش كه تمام شد، نوشته را جلو مردي گذاشت كه سنش بيش از ديگران بود. اين روحاني كه از سال گذشته وارد اهواز شده بود، سال ها سابقه فعاليت سياسي داشت. او پس از بازگشت از تهران ترجيح داد براي كار جمعي با جوانان همراه شود. اولين كسي كه توجهش را جلب كرد، حسين بود. حسين را طي چند برنامه امتحان كرد و هر بار بيشتر به او علاقه مند مي شد. معزالدين، حسين را براي عمليات نظامي در نظر گرفته بود، اما نبوغ او در امور فرهنگي باعث شد كه از حسين در اين بخش نيز استفاده كند. معزالدين كه اسم اصلي اش هادي كرمي بود، غير از حسين، دو نفر ديگر
را نيز براي عمليات نظامي پيدا كرده بود. حسين دورانديشي و مطالعه زياد معزالدين را مي ستود. طي دو ماه گذشته كه با او آشنا شده بود، بيشتر وقتشان را روي كتاب «راه انبياء، راه بشر» و كتاب «شناخت» سازمان مجاهدين خلق ايران گذاشتند. معزالدين دنبال اثبات اين موضوع بود كه بين تئوري و سياست آنها نفاق وجود دارد و در آينده به صورت يك خطر جدي مطرح خواهد شد.
او حركتهاي مسلحانه و شعارهاي ضد رژيم آنها را جدي تلقي نميكرد.
حسين با علاقه اي كه به معزالدين پيدا كرده بود، احساس ميكرد فردي را پيدا كرده كه ميتواند مسائل خود را با او در ميان بگذارد. اگر چه هنوز معزالدين هدف ازآشنايي خود به حسين را نگفته بود، اما حسين سعي ميكرد از اين راز سر در بياورد. حسين جمله اي را كه براي تيتر اعلاميه آنشب استفاده كرده بود به معزالدين نشان داد بعد هم آن جمله را خواند :«بر ظالم بتازيد، تا ظلمي بر شما روا نشود.» و بعد معز الدين گفت: «خيلي تند ميروي، حسين.»
- حركت رژيم تندتر از ماست.
- در هدف با شما بحثي ندارم، اما در روش بايد تجديد نظر كنيد.
- ميدانيد كه در آينده براي ادامه تحصيل به مشهد خواهم رفت. بنابر اين شايد
براي مدتي همديگر را نبينيم.
- من منتظر شما ميمانم. اين سفر براي شما مفيد خواهد بود. در مشهد با
شخصيتهاي خوبي آشنا خواهيد شد.
- شما چكار خواهيد كرد؟
- اهواز آتش زير خاكستر است. كمي كار ميخواهد تا محل مناسبي براي مبارزه
شود.
- چرا باگروههاي موجود فعاليت نميكنيد؟
- من اعتقادي به فعاليت با چپي ها و مجاهدين ندارم. آنها در نهايت دشمن
ما هستند.
- اما گروههاي مسلحانه ديگري هم هستند. حتي افرادي كه به صورت فردي در دانشگاه فعاليت ميكنند.
معزالدين ترجيح داد سكوت كند. او هنوز به اين نتيجه نرسيده بود كه برنامه خود را با حسين در ميان بگذارد. از طرفي، سؤالات پراكنده او حسين را كنجكاو كرده بود و به همين دليل با احتياط حرف ميزد. حسين كه اين بار هم نتوانسته بود حرفي از زبان او بيرون بكشد، دوباره اعلاميه را بهانه قرار داد
و صحبت را عوض كرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۹