❣ پیامک شهدا
🔅 شهید محمدعلی رجایی:
به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است.
🔅 سرلشگر عباس بابایی:
ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
🔅 سیدآزادگان سید علی اکبر ابوترابی:
پاک باش و خدمتگزار.
🔅 سرلشگر آزاده، خلبان شهید حسین لشگری:
باید بایستیم، مقاومت کنیم و پیروز شویم.
🔅 پهلوان رشیداسلام شهید طیب رضایی:
خدایا! پاکم کن، خاکم کن.
🔅 سردار شهید مصیب مرادی کشمرزی:
خدایا! فقط تو را دارم.
🔅 سردار شهید محمد جعفر آشوری:
از خدا غافل نشوید.
🔅 سردار شهید مجتبی آقایی:
راه و هدف شهدا را ادامه دهید.
🔅 سردار شهید سید نورالدین ابراهیمی:
حجابتان را حفظ کنید.
🔅 سردار شهید حسن احسانینژاد:
امام را یاری کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- امشب در مسجد حجتيه، آقاي آل اسحاق سخنراني دارد. بايد اين اعلاميه ها را بين مردم توزيع كنيم.حسين مساجدي را كه براي پخش اعلاميه مناسب ميدانست، شناسايي
كرده بود. ترك اهواز به منظور ورود به دانشگاه براي او كه پس از زندان توانسته
بود با آن همه نيرو در سطح وسيعي فعاليت نمايد، بسيار سخت بود. او تنها به آن جمله معزالدين دل بسته بود كه او را تشويق ميكرد تا تجربه كسب كند.
صداي درآمد. كسي نميتوانست باشد جز حاج خسرو. با اين وجود حسين سراسيمه از اتاق خارج شد. مردي با سرو وضع بسيار تميز وارد شد. سنش به پنجاه ميرسيد. چند قرص نان و كمي مواد غذايي دستش بود. حاج خسرو
از اين خانه به عنوان انباري استفاده ميكرد و آن را به صورت مخروبه نگه ميداشت تا كسي به آن شك نكند. او كه زماني با آيت الله علم الهدي نشست و برخاست داشت، پسرش حسين را شناخت، اما پس از آن كه حسين از زندان آزاد شد، بيشتر تحويلش گرفت و سعي مي كرد كمكش كند. او كه نمايشگاه اتومبيل داشت، از درآمد خوبي برخوردار بود و در سطح بازار اهواز و حتي شخصيت هاي محلي از محبوبيت خوبي برخوردار بود. حاج خسرو نسبت به كمكهاي خود به كساني كه عليه رژيم شاه فعاليت ميكنند، بسيار زيركانه عمل ميكرد. آن سر و وضعي هم كه براي خود درست كرده بود، براي همين بود. حاج خسرو از چهره افراد دانست كه شب را تا صبح بيدار بودند. صبحانه
مفصلي برايشان آورده بود. سفره را پهن كرد. حسين چند لقمه اي خورد و به
حميد اشاره كرد كه حركت كند.
آن روز قرار ملاقات با كريم داشت. كريم پس از آزاد شدن از زندان بسيار
گوشه گير شده بود. در مواقعي هم كارهاي مشكوكي از او سر ميزد. حسين
هنوز هم باورش نمي شد كه او زير شكنجه ساواك تسليم شده و بسياري از
دوستان را لو داده است. حسين در مورد مخفيگاهها به او چيزي نميگفت. حميد كه در زندان با كريم بود، بسياري از مسائل او را ميدانست و وقتي براي
حسين توضيح ميداد،هم چنان سعي در حفظ آبروي كريم داشت.
به پل رودخانه كارون رسيدند. حسين از دور كريم را ديد كه كنار باجه تلفن
منتظر آنها است. به سمت آن دو آمد. ديگر آن روحيه سابق را نداشت. انگار
ساواك شاخش را شكسته بود. حسين در همان نگاه اول متوجه افسردگي او
شده بود، اما با او گرم گرفت.
- تو هيچ عوض نشده اي حسين. هنوز پرانرژي و سرحالي.
- مگر تو عوض شدي؟ يادت ميآيد روز عاشورا سر اين چهار راه با چه شور
و حالي شعار ميدادي.
- ها! ولي من فكر ميكنم ما كلك خورديم. يك سري سرمايه دار بازاري ما
را جلو انداختند و بعد خودشان كشيدند عقب. نه زندان كشيدند نه شكنجه
ديدند. من تو زندان متوجه خيلي مسائل شدم.
- ً مثلا چه مسئله اي؟مگر تو به خاطر بازاريها مبارزه ميكردي كه كلك خورده
باشي؟
-آنها ما را لو دادند!
حميد با عصبانيت گفت:«اگر ما را لو دادند، پس چرا براي آزادي تو وكيل
گرفتند؟ اين دو سالي كه زندان بودي، چه كسي هزينه خانواده ات را پرداخت
كرد؟ چرا پرت ميگويي، كريم؟ فكر نميكني داري كارهاي زندانت را توجيه
ميكني. تو كه با لگد اول معبّر زبانت باز شد و هر چه داشتي گفتي.»
كريم نگاهي به حسين كرد و سرش را پايين انداخت. حسين با حرف
هاي كريم ياد حاج خسرو افتاد. آيا ميتوانست اين قشر از افراد را خيانتكار
بداند؟ شايد كريم در اثر صحبت با چپي ها، شعارهاي ضد سرمايه داري را به
آنها نسبت ميداد. حسين متوجه موضوعي شد كه اگر درست ميبود، او را از
عاقبت كريم ميترساند. نگاهي به او انداخت و گفت: «غير از من، تو، محسن
و جواد هيچ كس از موضوع آتش زدن سيرك مصريها اطلاعي نداشت، اما
معبّر بهتر ازمن موضوع را تعريف كرد. هنوز يك مسئله سيرك از نظر تو پنهان
مانده است كه فقط من و محسن از آن مطلع هستيم.ساواك تنها آن موضوع رانميدانست.»
- چه موضوعي؟
- هر چه كم تر بداني، بهتر است. تو رازدار خوبي نيستي. بهتر است جرم
خودت را بيشتر نكني.
كريم ديگر حرفي نزد. انگار از درون رنج ميبرد. حميد انگار حوصله حرف
زدن با كريم را نداشت. اين بار كريم شروع كرد. خيلي آرام و شمرده.
- كاش مثل حسين زير شكنجه مقاومت ميكردم. فكر ميكردم اگر حرف
بزنم، ديگر كاري با من نخواهند داشت. هر چه داشتم، گفتم، اما باز هم از من ميخواستند كه حرف بزنم. همه دوستانم را لو دادم. حتي گاهي مجبور
ميشدم يك سري حرفهايي راكه فكر ميكردم آنها خوششان ميآيد، ببافم
بلكه رهايم كنند، اما بيفايده بود. به هر بهانه اي مرا از سلول ميخواستند و
از من حرف ميكشيدند. با اين كه هم سلولي هايم متوجه شده بودند كه من
و جواد با آنها همكاري داريم، اما كسي به روي ما نميآورد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۰
❣ چهارم تیرماه
سالروز شهادت سردار سر لشکر پاسدار
حاج علی هاشمی
فرمانده سپاه ششم امام جعفرالصاق (عليه السلام) خوزستان و قرارگاه سری نصرت گرامی باد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید علی هاشمی
سردار هور
در یک نگاه
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔹به سال ۱۳۴۰ در شهرستان اهواز در محله عامری در طلوعی از آفتاب دیده به جهان گشود.
🔹بعداز تولد علی متوجه شدند که پاهایش سالم نیست. علی را به دکترنشان دادند و چند روز بعد از تولدش پاهای او را شکستند و تا زانو گچ گرفتند. تا یک سال هر ماه گچ پاهای کودک را عوض می کردند.
🔹به مسجد عشق می ورزید. تا آخرشب در مسجد می ماند و مسجد را تمیز و جارو میکرد. روی درب منزل نوشته بود آموزش قرآن صلواتی.
🔹 کاپیتان تیم شهباز و یکی از اعضای اصلی تیم بود و در مدرسه از شاگردان ممتاز و زرنگ محسوب میشد. او به دوستانش در یادگیری درس بسیار کمک می کرد .
🔹 تا مدرسه پیاده می رفت و پول هایش را به مادر می داد تا در مخارج منزل خرج نماید.
🔹چندین بار توسط ساواک دستگیر شد کارهای تبلیغاتی انجام می داد و اعلامیه های امام را پخش می کرد.
🔹پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تشکیل كميته انقلاب اسلامی نقش موثر داشت و در آغاز تشكيل سپاه به سپاه پیوست.
🔹قبل از شروع جنگ جوانان انقلابی دشت آزادگان را سامان داد و سپاه حمیدیه راشکل داد و فرمانده سپاه حميديه شد.
🔹در رشته پزشکی دانشگاه مشهد قبول شد و برای بورس در دانشگاه های آمریکا آماده می شد، که جنگ شروع شد و دانشگاه جنگ را برگزید.
🔹در محور کرخه با رهاسازی آب كانال سلمان زير پای نيروهای عراقی، از پیشروی دشمن جلوگیری کرد و از سقوط حمیدیه و اهواز جلوگیری کرد.
🔹در عمليات بيت المقدس و آزادسازی خرمشهر شركت موثر داشت و توانست منطقه غرب خوزستان را از لوث بعثی های پاکسازی نماید.
🔹 در سال سوم جنگ زمانی پیچیده ترین و پر رمز و رازترین قرارگاه جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل داد.
🔹 در عملیات خیبر اولین عملیات آبی- خاکی جنگ، دو جزایر مجنون بود با ۵۸ حلقه چاه نفت تصرف شد
🔹 در سال ۶۳ ازداوج کرد. زینب و محمد حسین حاصل این ازدواج بود. زندگی مشترکش چهار سال بیشتر به طول نیانجامید. بسیار به دختر و پسرش عشق می ورزید و هر زمان که به خانه می آمد دخترش همیشه روی شانه های پدر جای داشت .
🔹 در سال ۶۵ ایشان به فرماندهی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) منصوب شد که فرماندهی سپاه های استان خوزستان، لرستان، لشکر ۵ نصر و سایر یگان ها به ایشان سپرده شد.
🔹 تیرماه ۱۳۶۷ دشمن برنامه وسیعی برای بازپس گیری جزایر مجنون انجام داد. یک شب قبل از تک دشمن به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت: دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم.
🔹 هر چقدر فرماندهان به ایشان اسرار کردند که به عقب برگردد قبول نکرد و گفت: تا یک نفر هم در جزایر باشد من عقب نمی آیم. حضور ایشان باعث نجات هزاران رزمنده از خطر اسارت شد.
🔹 در قرارگاه خاتم ۴ نهایتاً ۱۳ نفر مانده بودند و عقب نشينی نكردند بعد از سقوط جزاير ۷ نفر بازگشتند، ۲ نفر اسير شدند و حاج علی به همراه ۳ نفر ديگر مفقود اثر گرديدند و سرنوشت علی در پرده ای از ابهام فرو رفت.
🔹 بسیاری امیدوار بودند که اسیر شده است و تا سال و سقوط صدام هیچ سخنی از سردار گمنام هور به زبان ها نیامد نه مراسمی نه یادواره ای و نه یادمانی و... که اگر اسیر دشمن شده است شناسایی نشود و آسیبی به او نرسد.
🔹 در سال ۸۹ پس از تفحص پيكر شهدا در مناطق عملياتی پيكر اين سردار شهيد به همراه سه تن از ياران وفادارش پیدا شد و يوسف هور بعد از ۲۲ سال غربت و گمنامی در حالی که شالی سبز به پهلو بسته بود به آغوش وطن بازگشت.
📕برگرفته از کتاب هوری.
خاطرات شهید علی هاشمی.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از زندان كه
آزاد شدم،گمان ميكردم ديگر از آن كابوس رها خواهم شد. تا يك ماه بدون
اجازه آنها جايي نميرفتم. بعد هم از من خواستند كه هفته اي يك بار هر چه
در شهر و محل فعاليت خرابكاران- آنها شمارا خرابكار ميدانند- ميبينم به
آنها گزارش كنم. حتي اين ملاقات با شما را. ديگر خودم هم از خودم بدم
ميآيد.
كريم زد زير گريه. در حالي كه اشكهاي خودرا پاك ميكرد،گفت: «ديگر با من تماس نداشته باشيد. من نميخواهم بدانم شما چه كار ميكنيد.
معبّر از
مقاومت شماكلافه شده. ازمن ميپرسيد چطور مي توان شما را به حرف آورد.
وقتي هم كه شما را آزاد كرد، دنبال مدركي بودند كه بر شما مسلط شوند.»
- چرا خودت را از اين بند خلاص نميكني؟
- چطوري؟
- همان طوركه ما آزاد شديم. شايد اولش سخت باشد، اما كمي كه تحمل كني،
عادت ميكني. مقاومت زير شكنجه خيلي لذت دارد.
- اما من هيچ طعمي از آن لذت را نچشيدم. من هنوز نميدانم براي چه مبارزه
ميكنم؟
- چرا با چپي ها قاطي شدي؟
كريم از اين حرف حسين يكه خورد. رنگش پريد و گفت: «شما از كجا
ميدانيد؟»
- حرفهايت به شعارهاي آنها شباهت دارد.
- ولي من با سازمان مجاهدين ارتباط دارم، نه چپي ها.
- شما بين آنها تفاوتي قائل هستي؟
- بله، ما مسلمان هستيم.
- پس چرا بچه مذهبيها را لو دادي؟
- اين مسئله ربطي به سازمان ندارد. حالا كه با آنها هستم، احساس ضعف
نميكنم. آنها شخصيت گذشته مرا به من باز گرداندند.
- آنها ميدانند كه تو با ساواك همكاري داري؟
- نه. اين مسئله را فقط حميد ميدانست و امروز هم شما. من مطمئنم شما هم
جايي مطرح نميكنيد. شما ميدانيد كه من از روي اجبارتن به اين كار داده ام.
اميدوارم روزي از كابوس خلاص شوم.
حسين ترجيح داد بيش ازاين او را تحت فشار قرار ندهد. اگر چه اميدي به
او نداشت، اما حرفي نزد و با يك خداحافظي سرد از او جدا شد.
تجربه كريم براي حسين گران بود. حتي ازعاقبت خودميترسيد. حرفهاي
كريم لرزه بر اندام او ميانداخت و حالا كه آماده رفتن به مشهد بود، با نگراني
به آينده خود فكر ميكرد. حسين متوجه شد كه هر چه بيشتر فعاليت كند و
آگاهي اش بالا رود، همان قدر هم با خطرات بيشتري روبرو خواهد شد. اين
بار كه نگراني به سراغش آمد،براي مدتي رهايش نكرد.
پاييز سال 1356 حسين براي اولين بار از خانواده جدا شده و به مشهد
رفت. وسايل مختصري با خود به مشهد آورده بود تا با امير، يكي از دوستان
دوره دبيرستان خود كه او هم در رشته پزشكي قبول شده بود، زندگي مشترك
دانشجويي را آغاز كنند. امير انشاءهاي خيلي خوبي مينوشت. او طوري موضوع
انشاء را به شرايط سياسي روز ربط ميداد كه حتي معلم انشاء نميتوانست از
او ايراد بگيرد و همين باعث نزديكي حسين و او شد، گاه درباره موضوعي كه
قرار بود بنويسند، ساعتها باهم صحبت ميكردند و طوري برنامه ميريختند
كه بلكه يكي از آنها بتواند انشاي خود را سر كلاس بخواند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۱
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
طولي نكشيد كه يك نفر ديگر به آنها پيوست و معلم مجبور شد انشاء آنهارا خارج از كلاس بررسي كند و نمره بدهد. حالا اين دو با وسايل يك زندگي ساده وارد مشهد
ميشدند.حسين از ابتدا دريافته بود كه نميتواند از خوابگاه دانشجويي استفاده كند.
مراقبت ساواك در محيط خوابگاه براي او خطرناك بود، براي همين ترجيح
داد اتاقي براي خود كرايه كند. وقتي به سوي محل اقامت خود حركت ميكرد،
بارگاه امام رضا(ع) را از پشت موتور سه چرخه تماشا ميكرد. خيابان طبرسي
شلوغ بود. اكثر زوار روستايي بودند. مسافر خانه هاي ارزان قيمت و كم هزينه
اين خيابان كه به حرم منتهي ميشدند، قشر خاصي از زوار را جذب ميكرد.
حسين از اين كه در اين خيابان اتاق گرفته، راضي بود. وارد كوچه هاي تنگ و
باريك شدند. آب باريكه كثيفي از وسط كوچه جاري بود. امير و حسين وارد
حياطي شدند كه در دو طبقه دور تا دور آن اتاقهاي قديمي و رنگ و رو رفته اي قرار داشت. در انتهاي حياط چند توالت و دستشوئي براي ساكنين به چشم
ميخورد. «چگونه ميتوانيم در اين محيط زندگي كنيم. آيا اينجا براي ما، كه
بناداريم غير ازدرس، فعاليت سياسي داشته باشيم، مناسب است؟» امير كه فكر
حسين را خوانده بود، چمدان خود را دراتاق گذاشت و گفت: « ً فعلا براي چند
روز تا جاي بهتري پيدا كنيم، بد نيست.»
مردي ً نسبتا چاق كه كت گشادي به تن داشت، وارد حياط شد. چشمش كه
به حسين افتاد، جلو آمد و گفت: «پس شما هستيد. سفارشتان را خيلي كرده، به
نظر بچه هاي خوبي ميآييد. خوش آمديد»
حسين به تكان سر اكتفا كرد. به اين بهانه كه كارتن را وارد اتاق كند، از او
فاصله گرفت و به امير گفت: «مرد رندي است. مواظبش باش»
- كسي كه اينجا را برايمان انتخاب كرد، حرفي از صاحب خانه نزد.اين مرد با مسافراني طرف است كه چند روز بيشتر مهمان او نيستند. تا
بيايند او را بشناسند، اين جا را ترك كرده اند.
امير كه ديرش شده بود، دو كارتن ديگر را تو اتاق برد و آنجا را ترك كرد.
حسين نيز دراتاق را بست و به سوي دانشگاه حركت كرد. مسير ً نسبتا طولاني
بود. سوار اتوبوس شد. سعي ميكرد خيابانها را به ذهن بسپارد. به دانشگاه
رسيد. چند اعلاميه به در ورودي دانشگاه چسبانده بودند. آنهارا خواند و وارد
دانشگاه شد. چند نفر دور يك دانشجو را كه داشت نطق ميكرد، گرفته بودند. كمي جلوتر روي يك پارچه بزرگ «برنامه سازمان چريكهاي فدائي خلق»را
ميديد كه مواضعشان را براي دانشجويان سال اول روشن كرده بودند. دو نفركنارميزي كه روي آن پرازاعلاميه بود،ايستاده بودند«بامواضع ضدامپرياليستي
ما آشنا شويد» اين شعارها حال حسين را به هم ميزد. به طرف دانشكده ادبيات
رفت تا برنامه درسي خود را بنويسد. انتخاب رشته تاريخ دردانشگاه اين شهربراي پيگيري
مباحثي بود كه به آن ها نياز داشت. فعاليت بيش از حد گروههاو سازمانهاي سياسي به او اجازه نميدادند از اين جريان ها فاصله بگيرد. او حتي كسي را نميشناخت تا بتواند اطلاع درستي از گروهها كسب نمايد.بعضي از كتاب هاي دكترشريعتي كناردانشكده به چشم مي خورد و عده اي
دورش را گرفته بودند مخالفين شريعتي داشتند با صاحب كتابهاي شريعتي
بحث ميكردند. اين صحنه حسين را به فكر فرو برد «اين جا مركز تبادل افكار
است. آنها حتي در مواردي با خشونت عمل ميكنند. ديروز عده اي تحت نام
«مجمع احياي تفكرات شيعي» به همه گروههاي چپ وراست ميتاختند. به
نظر ميرسيد، افراط و تفريط بعضي از گروهها آنها را در اين موضع انداخته
باشد. نبايد به اين زودي با اينها جوش بخورم. اينها ً صرفا مبارزه را اصل
گرفته اند و هيچ توجهي به اطراف خود ندارند. شايد اسير مواضع دروني گروه
خود شده اند و براي همين نميتوانند با افكارديگران برخورد اصولي كنند. اين
نوع عملكرد يك طرفه با روحيه من سازگار نيست.»اتاق بزرگي كه نمازخانه دانشكده بود، توجه اش را جلب كرد. وضو گرفت
و وارد نمازخانه شد. جواني را ديد كه با اشتياق آنجا را آماده نماز ميكرد.چهره اش دوست داشتني بود. نگاهي به ساعت خودانداخت وسپس دستش
را پشت گوش قرار داد و شروع كرد به اذان گفتن. چند نفري وارد نمازخانه
شدند. براي حسين مهم بود چهره آنهارا بخاطر بسپرد. تعدادشان به بيست نفركه رسيد، اقامه بست.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۲
4.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ سردار مهربان
حاج قاسم
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
نمازش كه تمام شد، قرآن خود را بيرون آورد تا آياتي را قرائت نمايد.همان جواني كه نمازخانه را آماده كرده بود، كنارش نشست و
گفت : «قبول باشه.»
- ممنونم.
- به نظر ميرسد سال اولي باشيد.
- درست است.
- اگر كاري داشتي ما در خدمت هستيم. اينجا هر كس با همفكر خودش قدم ميزند. چپيها، راستيها، بيطرفها، ساواكي ها. عده اي هم فقط درس ميخوانند و كاري با خير و شر كسي ندارند.
- شما از كدامشان هستيد؟
- براي شما چه فرقي ميكند؟ به مرور زمان متوجه ميشويد.
- از اين كه پاسخ اين سؤال را به خودم واگذار كردي ممنونم. اسم شماچيست؟
جوان كه به نظر ميرسيد، سوابق زيادي در دانشگاه دارد، در مقابل اين تازه وارد كه بسيار مسلط حرف ميزد، خود را جمع و جور كرد و گفت: «محمود،خادم مسجد. اين جمعه برنامه كوه داريم. شما هم مي توانيد با مابياييد.آنجا فرصت بيشتري براي حرف زدن داريم.اغلب بچه هاي مسجدي دانشگاه مي آيند.»
طي يك ماه، حسين راحت توانست تعدادي دانشجو براي معاشرت واهداف خود بيابد. اكنون مقابل دانشكده ادبيات چشم انتظار قدوسي بود تا با هم به مسجد كرامت بروند. قدوسي كه پدرش يكي از روحانيون برجسته قم بود، ارتباط خوبي با طلاب و روحانيون مشهد داشت. افكار بلند اين جوان توجه حسين را جلب كرده بود و اغلب اوقات دردانشگاه باهم بودند. قدوسي داشت از دور به سوي او ميدويد. حسين جلو رفت. قدوسي نفس زنان گفت: «گارديها ريختند تو دانشگاه. مثل اين كه خبري شده.» حسين به سمتي كه
قدوسي اشاره كرده بود، دويد. گفت: «قرار نبود اتفاقي بيفتد.»
از دور يك كاميون پر از نيروهاي گاردي ديده ميشد.
- جلوتر نرو، حسين. آن افسر دنبال بهانه است كه چند نفر رادستگير كند.اينروزها كه فعاليت گروهها بيشتر شده، ميخواهند خودي نشان بدهند.
-ولي ما نبايد بگذاريم آنها در محوطه دانشگاه قلدري كنند، و گرنه فردا ميآيند سر كلاس ببينند ما چه ميگوييم.
قدوسي نظر او راپذيرفت و دنبالش راه افتاد. چند دانشجوي دختر وارد
دانشگاه شدند. يكي از آنها چادر مشكي بر سر داشت.از كنارگارديها كه
ميگذشت،گفت:« نميدانيم از جان ما چه ميخواهند.»
افسر با خشم نگاهي به او انداخت و سپس دست انداخت و چادرش را
كشيد. باغضب گفت: «شما از جان ما چه ميخواهيد؟ چرا مثل بچه آدم درس
نمي خوانيد.»
- اينجا كه كودكستان نيست. مابايد بدانيم چرا درس ميخوانيم. يك نظامي تو
محيط دانشگاه چه ميكند. آمده ايد روي ما اسلحه بكشيد؟
- اگر لازم باشد، اسلحه هم خواهيم كشيد.
- چادرم را ول كن.
افسر به يك سرباز اشاره كرد. سربازدختر را به سوي كاميون هل داد. دختر
چادرش را سر كرد. در حاليكه عقب،عقب ميرفت، به سرباز اعتراض ميكرد.
عده اي دانشجو جمع شدند. اعتراض و فرياد دختر بالا گرفت. نزديك كاميون
كه رسيد، ترس وجودش راگرفت. نگاهي به اطراف انداخت. انگاركسي را به
كمك ميطلبيد. حسين اين كمك را در چشمانش ميخواند. بيحرمتي افسرخشمش را برافروخته بود.
- ميبيني محمود؟ اين همان چيزي است به كه نبايد اتفاق بيفتد. اگر كوتاه
بياييم، پر رو ميشوند.
حسين به سوي افسر رفت.
- جناب سروان. اگر ممكن است جاي آن دختر مرا با خودتان ببريد.افسر نگاهي به قد و بالاي حسين انداخت و فكر كرد: «چرا اين جوان خود را به خاطر يك دختر به خطر انداخته؟ از قيافه اش معلوم است كه به خاطر خود شيريني نيست.» حسين به سربازي كه ميخواست آن دختر را مجبور به
سوار شدن كند، گفت: «ولش كن. من با شما ميآيم.»
سرباز سلاحش را پايين آورد. دختر نفسي كشيد و به خود آمد. باورش
نميشد، اما ميديد كه حسين يكه و تنها در برابر سرباز سينه سپر كرده است.حسين به دختر گفت:«شمابرويد.» دختر فكر كرد:« چرا اين جوان به خاطر
من پرونده خود را خراب ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه ازعفت من دفاع
كرده است، نه از خودم. اگر به چادرم احترام گذاشته باشد، كه به طور قطع
چنين است، نميتوانم اعتراض كنم. اين غريبه كيست؟»
- چرا زل زده اي به من؟ برو ديگر!
حسين مصمم حرف ميزد، طوري كه افسر گارد مانع رفتن دختر جوان
نشد.
- ببريدش. ميخواهد مردانگي نشان بدهد، اما بايد نشانش دهيم كه كمك به
يك اخلالگر جرم است.
دو سرباز به سمتش رفتند، اما حسين خود قبل از آن كه آنها واكنش نشان
بدهند، سوار شد. افسر از ازدحام بيش از حد دانشجويان به وحشت افتاده بود.نگاهي به دوروبر انداخت و سوار جيب فرماندهي شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۳
❣️پیامک شهدا
☀️سردار رشید اسلام شهید صفر اسماعیلی:
راه شهدا را ادامه دهید.
☀️سردار رشید اسلام شهید محمدحسین اکبری رضایی:
تفرقه به انقلاب ضربه میزند.
☀️سردار رشید اسلام شهید احمد الهیاری: اگر کوتاه بیاییم دشمنان ما را رها نمیکنند.
☀️جانباز رشید اسلام شهید محمد صادق انبارلویی : سرپیچی از ولایت سرپیچی از خداست.
☀️روحانی مبارز و انقلابی شهید نصرت اله انصاری: خدمت به مردم عبادت است.
☀️سردار رشید اسلام شهید هادی انصاریان : تا جنگ است دفاع باید کرد.
☀️جهادگر رشید اسلام شهید سبزعلی اینانلو: از قرآن و اسلام دفاع کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1