eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ چهارم تیرماه سالروز شهادت سردار سر لشکر پاسدار حاج علی هاشمی فرمانده سپاه ششم امام جعفرالصاق (عليه السلام) خوزستان و قرارگاه سری نصرت گرامی باد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید علی هاشمی سردار هور در یک نگاه ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔹به سال ۱۳۴۰ در شهرستان اهواز در محله عامری در طلوعی از آفتاب دیده به جهان گشود. 🔹بعداز تولد علی متوجه شدند که پاهایش سالم نیست. علی را به دکترنشان دادند و چند روز بعد از تولدش پاهای او را شکستند و تا زانو گچ گرفتند. تا یک سال هر ماه گچ پاهای کودک را عوض می کردند. 🔹به مسجد عشق می ورزید. تا آخرشب در مسجد می ماند و مسجد را تمیز و جارو می‌کرد. روی درب منزل نوشته بود آموزش قرآن صلواتی. 🔹 کاپیتان تیم شهباز و یکی از اعضای اصلی تیم بود و در مدرسه از شاگردان ممتاز و زرنگ محسوب می‌شد. او به دوستانش در یادگیری درس بسیار کمک می کرد . 🔹 تا مدرسه پیاده می رفت و پول هایش را به مادر می داد تا در مخارج منزل خرج نماید. 🔹چندین بار توسط ساواک دستگیر شد کارهای تبلیغاتی انجام می داد و اعلامیه های امام را پخش می کرد. 🔹پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تشکیل كميته انقلاب اسلامی نقش موثر داشت و در آغاز تشكيل سپاه به سپاه پیوست. 🔹قبل از شروع جنگ جوانان انقلابی دشت آزادگان را سامان داد و سپاه حمیدیه راشکل داد و فرمانده سپاه حميديه شد. 🔹در رشته پزشکی دانشگاه مشهد قبول شد و برای بورس در دانشگاه های آمریکا آماده می شد، که جنگ شروع شد و دانشگاه جنگ را برگزید. 🔹در محور کرخه با رهاسازی آب كانال سلمان زير پای نيروهای عراقی، از پیشروی دشمن جلوگیری کرد و از سقوط حمیدیه و اهواز جلوگیری کرد. 🔹در عمليات بيت المقدس و آزادسازی خرمشهر شركت موثر داشت و توانست منطقه غرب خوزستان را از لوث بعثی های پاکسازی نماید. 🔹 در سال سوم جنگ زمانی پیچیده ترین و پر رمز و رازترین قرارگاه جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل داد. 🔹 در عملیات خیبر اولین عملیات آبی- خاکی جنگ، دو جزایر مجنون بود با ۵۸ حلقه چاه نفت تصرف شد 🔹 در سال ۶۳ ازداوج کرد. زینب و محمد حسین حاصل این ازدواج بود. زندگی مشترکش چهار سال بیشتر به طول نیانجامید. بسیار به دختر و پسرش عشق می ورزید و هر زمان که به خانه می آمد دخترش همیشه روی شانه های پدر جای داشت . 🔹 در سال ۶۵ ایشان به فرماندهی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) منصوب شد که فرماندهی سپاه های استان خوزستان، لرستان، لشکر ۵ نصر و سایر یگان ها به ایشان سپرده شد. 🔹 تیرماه ۱۳۶۷ دشمن برنامه وسیعی برای بازپس گیری جزایر مجنون انجام داد. یک شب قبل از تک دشمن به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت: دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم. 🔹 هر چقدر فرماندهان به ایشان اسرار کردند که به عقب برگردد قبول نکرد و گفت: تا یک نفر هم در جزایر باشد من عقب نمی آیم. حضور ایشان باعث نجات هزاران رزمنده از خطر اسارت شد. 🔹 در قرارگاه خاتم ۴ نهایتاً ۱۳ نفر مانده بودند و عقب نشينی نكردند بعد از سقوط جزاير ۷ نفر بازگشتند، ۲ نفر اسير شدند و حاج علی به همراه ۳ نفر ديگر مفقود اثر گرديدند و سرنوشت علی در پرده ای از ابهام فرو رفت. 🔹 بسیاری امیدوار بودند که اسیر شده است و تا سال و سقوط صدام هیچ سخنی از سردار گمنام هور به زبان ها نیامد نه مراسمی نه یادواره ای و نه یادمانی و... که اگر اسیر دشمن شده است شناسایی نشود و آسیبی به او نرسد. 🔹 در سال ۸۹ پس از تفحص پيكر شهدا در مناطق عملياتی پيكر اين سردار شهيد به همراه سه تن از ياران وفادارش پیدا شد و يوسف هور بعد از ۲۲ سال غربت و گمنامی در حالی که شالی سبز به پهلو بسته بود به آغوش وطن بازگشت. 📕برگرفته از کتاب هوری. خاطرات شهید علی هاشمی. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 1️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از زندان كه آزاد شدم،گمان ميكردم ديگر از آن كابوس رها خواهم شد. تا يك ماه بدون اجازه آنها جايي نميرفتم. بعد هم از من خواستند كه هفته اي يك بار هر چه در شهر و محل فعاليت خرابكاران- آنها شمارا خرابكار ميدانند- ميبينم به آنها گزارش كنم. حتي اين ملاقات با شما را. ديگر خودم هم از خودم بدم ميآيد. كريم زد زير گريه. در حالي كه اشكهاي خودرا پاك ميكرد،گفت: «ديگر با من تماس نداشته باشيد. من نميخواهم بدانم شما چه كار ميكنيد. معبّر از مقاومت شماكلافه شده. ازمن ميپرسيد چطور مي توان شما را به حرف آورد. وقتي هم كه شما را آزاد كرد، دنبال مدركي بودند كه بر شما مسلط شوند.» - چرا خودت را از اين بند خلاص نميكني؟ - چطوري؟ - همان طوركه ما آزاد شديم. شايد اولش سخت باشد، اما كمي كه تحمل كني، عادت ميكني. مقاومت زير شكنجه خيلي لذت دارد. - اما من هيچ طعمي از آن لذت را نچشيدم. من هنوز نميدانم براي چه مبارزه ميكنم؟ - چرا با چپي ها قاطي شدي؟ كريم از اين حرف حسين يكه خورد. رنگش پريد و گفت: «شما از كجا ميدانيد؟» - حرفهايت به شعارهاي آنها شباهت دارد. - ولي من با سازمان مجاهدين ارتباط دارم، نه چپي ها. - شما بين آنها تفاوتي قائل هستي؟ - بله، ما مسلمان هستيم. - پس چرا بچه مذهبيها را لو دادي؟ - اين مسئله ربطي به سازمان ندارد. حالا كه با آنها هستم، احساس ضعف نميكنم. آنها شخصيت گذشته مرا به من باز گرداندند. - آنها ميدانند كه تو با ساواك همكاري داري؟ - نه. اين مسئله را فقط حميد ميدانست و امروز هم شما. من مطمئنم شما هم جايي مطرح نميكنيد. شما ميدانيد كه من از روي اجبارتن به اين كار داده ام. اميدوارم روزي از كابوس خلاص شوم. حسين ترجيح داد بيش ازاين او را تحت فشار قرار ندهد. اگر چه اميدي به او نداشت، اما حرفي نزد و با يك خداحافظي سرد از او جدا شد. تجربه كريم براي حسين گران بود. حتي ازعاقبت خودميترسيد. حرفهاي كريم لرزه بر اندام او ميانداخت و حالا كه آماده رفتن به مشهد بود، با نگراني به آينده خود فكر ميكرد. حسين متوجه شد كه هر چه بيشتر فعاليت كند و آگاهي اش بالا رود، همان قدر هم با خطرات بيشتري روبرو خواهد شد. اين بار كه نگراني به سراغش آمد،براي مدتي رهايش نكرد. پاييز سال 1356 حسين براي اولين بار از خانواده جدا شده و به مشهد رفت. وسايل مختصري با خود به مشهد آورده بود تا با امير، يكي از دوستان دوره دبيرستان خود كه او هم در رشته پزشكي قبول شده بود، زندگي مشترك دانشجويي را آغاز كنند. امير انشاءهاي خيلي خوبي مينوشت. او طوري موضوع انشاء را به شرايط سياسي روز ربط ميداد كه حتي معلم انشاء نميتوانست از او ايراد بگيرد و همين باعث نزديكي حسين و او شد، گاه درباره موضوعي كه قرار بود بنويسند، ساعتها باهم صحبت ميكردند و طوري برنامه ميريختند كه بلكه يكي از آنها بتواند انشاي خود را سر كلاس بخواند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 2️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ طولي نكشيد كه يك نفر ديگر به آنها پيوست و معلم مجبور شد انشاء آنهارا خارج از كلاس بررسي كند و نمره بدهد. حالا اين دو با وسايل يك زندگي ساده وارد مشهد ميشدند.حسين از ابتدا دريافته بود كه نميتواند از خوابگاه دانشجويي استفاده كند. مراقبت ساواك در محيط خوابگاه براي او خطرناك بود، براي همين ترجيح داد اتاقي براي خود كرايه كند. وقتي به سوي محل اقامت خود حركت ميكرد، بارگاه امام رضا(ع) را از پشت موتور سه چرخه تماشا ميكرد. خيابان طبرسي شلوغ بود. اكثر زوار روستايي بودند. مسافر خانه هاي ارزان قيمت و كم هزينه اين خيابان كه به حرم منتهي ميشدند، قشر خاصي از زوار را جذب ميكرد. حسين از اين كه در اين خيابان اتاق گرفته، راضي بود. وارد كوچه هاي تنگ و باريك شدند. آب باريكه كثيفي از وسط كوچه جاري بود. امير و حسين وارد حياطي شدند كه در دو طبقه دور تا دور آن اتاقهاي قديمي و رنگ و رو رفته اي قرار داشت. در انتهاي حياط چند توالت و دستشوئي براي ساكنين به چشم ميخورد. «چگونه ميتوانيم در اين محيط زندگي كنيم. آيا اينجا براي ما، كه بناداريم غير ازدرس، فعاليت سياسي داشته باشيم، مناسب است؟» امير كه فكر حسين را خوانده بود، چمدان خود را دراتاق گذاشت و گفت: « ً فعلا براي چند روز تا جاي بهتري پيدا كنيم، بد نيست.» مردي ً نسبتا چاق كه كت گشادي به تن داشت، وارد حياط شد. چشمش كه به حسين افتاد، جلو آمد و گفت: «پس شما هستيد. سفارشتان را خيلي كرده، به نظر بچه هاي خوبي ميآييد. خوش آمديد» حسين به تكان سر اكتفا كرد. به اين بهانه كه كارتن را وارد اتاق كند، از او فاصله گرفت و به امير گفت: «مرد رندي است. مواظبش باش» - كسي كه اينجا را برايمان انتخاب كرد، حرفي از صاحب خانه نزد.اين مرد با مسافراني طرف است كه چند روز بيشتر مهمان او نيستند. تا بيايند او را بشناسند، اين جا را ترك كرده اند. امير كه ديرش شده بود، دو كارتن ديگر را تو اتاق برد و آنجا را ترك كرد. حسين نيز دراتاق را بست و به سوي دانشگاه حركت كرد. مسير ً نسبتا طولاني بود. سوار اتوبوس شد. سعي ميكرد خيابانها را به ذهن بسپارد. به دانشگاه رسيد. چند اعلاميه به در ورودي دانشگاه چسبانده بودند. آنهارا خواند و وارد دانشگاه شد. چند نفر دور يك دانشجو را كه داشت نطق ميكرد، گرفته بودند. كمي جلوتر روي يك پارچه بزرگ «برنامه سازمان چريكهاي فدائي خلق»را ميديد كه مواضعشان را براي دانشجويان سال اول روشن كرده بودند. دو نفركنارميزي كه روي آن پرازاعلاميه بود،ايستاده بودند«بامواضع ضدامپرياليستي ما آشنا شويد» اين شعارها حال حسين را به هم ميزد. به طرف دانشكده ادبيات رفت تا برنامه درسي خود را بنويسد. انتخاب رشته تاريخ دردانشگاه اين شهربراي پيگيري مباحثي بود كه به آن ها نياز داشت. فعاليت بيش از حد گروههاو سازمانهاي سياسي به او اجازه نميدادند از اين جريان ها فاصله بگيرد. او حتي كسي را نميشناخت تا بتواند اطلاع درستي از گروهها كسب نمايد.بعضي از كتاب هاي دكترشريعتي كناردانشكده به چشم مي خورد و عده اي دورش را گرفته بودند مخالفين شريعتي داشتند با صاحب كتابهاي شريعتي بحث ميكردند. اين صحنه حسين را به فكر فرو برد «اين جا مركز تبادل افكار است. آنها حتي در مواردي با خشونت عمل ميكنند. ديروز عده اي تحت نام «مجمع احياي تفكرات شيعي» به همه گروههاي چپ وراست ميتاختند. به نظر ميرسيد، افراط و تفريط بعضي از گروهها آنها را در اين موضع انداخته باشد. نبايد به اين زودي با اينها جوش بخورم. اينها ً صرفا مبارزه را اصل گرفته اند و هيچ توجهي به اطراف خود ندارند. شايد اسير مواضع دروني گروه خود شده اند و براي همين نميتوانند با افكارديگران برخورد اصولي كنند. اين نوع عملكرد يك طرفه با روحيه من سازگار نيست.»اتاق بزرگي كه نمازخانه دانشكده بود، توجه اش را جلب كرد. وضو گرفت و وارد نمازخانه شد. جواني را ديد كه با اشتياق آنجا را آماده نماز ميكرد.چهره اش دوست داشتني بود. نگاهي به ساعت خودانداخت وسپس دستش را پشت گوش قرار داد و شروع كرد به اذان گفتن. چند نفري وارد نمازخانه شدند. براي حسين مهم بود چهره آنهارا بخاطر بسپرد. تعدادشان به بيست نفركه رسيد، اقامه بست. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۲
❣️ 🔺 3️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ نمازش كه تمام شد، قرآن خود را بيرون آورد تا آياتي را قرائت نمايد.همان جواني كه نمازخانه را آماده كرده بود، كنارش نشست و گفت : «قبول باشه.» - ممنونم. - به نظر ميرسد سال اولي باشيد. - درست است. - اگر كاري داشتي ما در خدمت هستيم. اينجا هر كس با همفكر خودش قدم ميزند. چپيها، راستيها، بيطرفها، ساواكي ها. عده اي هم فقط درس ميخوانند و كاري با خير و شر كسي ندارند. - شما از كدامشان هستيد؟ - براي شما چه فرقي ميكند؟ به مرور زمان متوجه ميشويد. - از اين كه پاسخ اين سؤال را به خودم واگذار كردي ممنونم. اسم شماچيست؟ جوان كه به نظر ميرسيد، سوابق زيادي در دانشگاه دارد، در مقابل اين تازه وارد كه بسيار مسلط حرف ميزد، خود را جمع و جور كرد و گفت: «محمود،خادم مسجد. اين جمعه برنامه كوه داريم. شما هم مي توانيد با مابياييد.آنجا فرصت بيشتري براي حرف زدن داريم.اغلب بچه هاي مسجدي دانشگاه مي آيند.» طي يك ماه، حسين راحت توانست تعدادي دانشجو براي معاشرت واهداف خود بيابد. اكنون مقابل دانشكده ادبيات چشم انتظار قدوسي بود تا با هم به مسجد كرامت بروند. قدوسي كه پدرش يكي از روحانيون برجسته قم بود، ارتباط خوبي با طلاب و روحانيون مشهد داشت. افكار بلند اين جوان توجه حسين را جلب كرده بود و اغلب اوقات دردانشگاه باهم بودند. قدوسي داشت از دور به سوي او ميدويد. حسين جلو رفت. قدوسي نفس زنان گفت: «گارديها ريختند تو دانشگاه. مثل اين كه خبري شده.» حسين به سمتي كه قدوسي اشاره كرده بود، دويد. گفت: «قرار نبود اتفاقي بيفتد.» از دور يك كاميون پر از نيروهاي گاردي ديده ميشد. - جلوتر نرو، حسين. آن افسر دنبال بهانه است كه چند نفر رادستگير كند.اينروزها كه فعاليت گروهها بيشتر شده، ميخواهند خودي نشان بدهند. -ولي ما نبايد بگذاريم آنها در محوطه دانشگاه قلدري كنند، و گرنه فردا ميآيند سر كلاس ببينند ما چه ميگوييم. قدوسي نظر او راپذيرفت و دنبالش راه افتاد. چند دانشجوي دختر وارد دانشگاه شدند. يكي از آنها چادر مشكي بر سر داشت.از كنارگارديها كه ميگذشت،گفت:« نميدانيم از جان ما چه ميخواهند.» افسر با خشم نگاهي به او انداخت و سپس دست انداخت و چادرش را كشيد. باغضب گفت: «شما از جان ما چه ميخواهيد؟ چرا مثل بچه آدم درس نمي خوانيد.» - اينجا كه كودكستان نيست. مابايد بدانيم چرا درس ميخوانيم. يك نظامي تو محيط دانشگاه چه ميكند. آمده ايد روي ما اسلحه بكشيد؟ - اگر لازم باشد، اسلحه هم خواهيم كشيد. - چادرم را ول كن. افسر به يك سرباز اشاره كرد. سربازدختر را به سوي كاميون هل داد. دختر چادرش را سر كرد. در حاليكه عقب،عقب ميرفت، به سرباز اعتراض ميكرد. عده اي دانشجو جمع شدند. اعتراض و فرياد دختر بالا گرفت. نزديك كاميون كه رسيد، ترس وجودش راگرفت. نگاهي به اطراف انداخت. انگاركسي را به كمك ميطلبيد. حسين اين كمك را در چشمانش ميخواند. بيحرمتي افسرخشمش را برافروخته بود. - ميبيني محمود؟ اين همان چيزي است به كه نبايد اتفاق بيفتد. اگر كوتاه بياييم، پر رو ميشوند. حسين به سوي افسر رفت. - جناب سروان. اگر ممكن است جاي آن دختر مرا با خودتان ببريد.افسر نگاهي به قد و بالاي حسين انداخت و فكر كرد: «چرا اين جوان خود را به خاطر يك دختر به خطر انداخته؟ از قيافه اش معلوم است كه به خاطر خود شيريني نيست.» حسين به سربازي كه ميخواست آن دختر را مجبور به سوار شدن كند، گفت: «ولش كن. من با شما ميآيم.» سرباز سلاحش را پايين آورد. دختر نفسي كشيد و به خود آمد. باورش نميشد، اما ميديد كه حسين يكه و تنها در برابر سرباز سينه سپر كرده است.حسين به دختر گفت:«شمابرويد.» دختر فكر كرد:« چرا اين جوان به خاطر من پرونده خود را خراب ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه ازعفت من دفاع كرده است، نه از خودم. اگر به چادرم احترام گذاشته باشد، كه به طور قطع چنين است، نميتوانم اعتراض كنم. اين غريبه كيست؟» - چرا زل زده اي به من؟ برو ديگر! حسين مصمم حرف ميزد، طوري كه افسر گارد مانع رفتن دختر جوان نشد. - ببريدش. ميخواهد مردانگي نشان بدهد، اما بايد نشانش دهيم كه كمك به يك اخلالگر جرم است. دو سرباز به سمتش رفتند، اما حسين خود قبل از آن كه آنها واكنش نشان بدهند، سوار شد. افسر از ازدحام بيش از حد دانشجويان به وحشت افتاده بود.نگاهي به دوروبر انداخت و سوار جيب فرماندهي شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۳
❣️پیامک شهدا ☀️سردار رشید اسلام شهید صفر اسماعیلی: راه شهدا را ادامه دهید. ☀️سردار رشید اسلام شهید محمدحسین اکبری رضایی: تفرقه به انقلاب ضربه می‌زند. ☀️سردار رشید اسلام شهید احمد الهیاری: اگر کوتاه بیاییم دشمنان ما را رها نمی‌کنند. ☀️جانباز رشید اسلام شهید محمد صادق انبارلویی : سرپیچی از ولایت سرپیچی از خداست. ☀️روحانی مبارز و انقلابی شهید نصرت اله انصاری: خدمت به مردم عبادت است. ☀️سردار رشید اسلام شهید هادی انصاریان : تا جنگ است دفاع باید کرد. ☀️جهادگر رشید اسلام شهید سبزعلی اینانلو: از قرآن و اسلام دفاع کنید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ نمازش كه تمام شد، قرآن خود
❣️ 🔺 4️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ به افراد خود دستورداد سوار شوند. گارديها سراسيمه سوار كاميون شدند. هنوز چند قدمي نرفته بودند كه عده اي از دختران دانشجو مقابل كاميون ايستادند. دست يكديگر را گرفته بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده ميشد. اين بار آن دختر دانشجو تنها نبود. او جلودار صفي شد كه مانع حركت كاميون شده بودند. افسر پياده شد و گفت: «برويد كنار وگرنه دستور ميدهم كاميون از روي شما عبور كند.» - ماهم براي همين صف كشيده ايم. همان دختري بود كه افسر چادرش را كشيده بود. دختر فرياد زد: «يا همه ما را ببر، يا آن جوان را آزاد كن.» هر لحظه تعداد دانشجويان بيشتر ميشد. افسر احساس خطر كرد. او حتي دستور شليك هم نداشت.در حالي كه سوار جيپ مي شد،به گروهباني كه اورا همراهي ميكرد،گفت: «آزادش كنيد.» گروهبان به سوي كاميون رفت.حسين صلوات بلند دانشجويان راكه شنيد،از كاميون بيرون پريد. قدوسي جلوتر از ساير دانشجويان او را در آغوش گرفت. حسين ترجيح داد آن جا را ترك كند تا خيلي به چشم خبرچينهاي ساواك نيايد. قدوسي كه متوجه موضوع شده بود، از دل دانشجويان راه بازكرد تا دانشگاه را ترك كنند. اتوبوسي در حال حركت بود. حسين دويد تا به آن برسد. وقتي سوار ميشد، دست قدوسي را گرفت و در آخرين لحظات سوارش كرد. جمعه ها كه كوه ميرفتند، حسين بهتر مي توانست افرادي را كه با آنها آشنا ميشد، بشناسد. آن روز كه بايد با يكي از روحانيون فعال مشهد آشنا ميشد،هيچ شكي به قدوسي نداشت و پذيرفته بود كه از اين كانال ميتواند با چند روحاني ارتباط برقرار كند. وارد بازار سرشور مشهد شدند. از خيابان شلوغ و قديمي گذشتند. اكثر كسبه افرادي مذهبي و اهل مسجد بودند. بازار سرشور پايگاه خوبي براي روحانيوني بود كه قصد داشتند فعاليت خود را بين مردم گسترش دهند. قدوسي به پيرمردي كه مقابل يك خواربار فروشي ايستاده بود، سلام كرد. - اين پيرمرد با همه وجود انقلابيها را همراهي ميكند. حاج آقا كاوه در اين محل محبوبيت دارد. مسجد كرامت همين اطراف است. روحانيون خوبي در اين مسجد سخنراني ميكنند. منظور قدوسي، حجت الاسلام خامنه اي بود. پس از اين كه ساواك ايشان را از منبر و نماز جماعت در مسجد منع كرد، فعاليت خود را در منزلش ادامه ميداد و سعي ميكرد با جذب دانشجويان و طلاب جوان جو خفقان مشهد را كم رنگ كند. آقاي خامنه اي به كمك حجت الاسلام هاشمي نژاد كه اكنون قصد ديداربا او راداشتند، مدرسه علميه نواب را تبديل به پايگاه انقلابيون كرده و ساواك از ماهها قبل اين مدرسه را زير نظر گرفته بود. حسين با شنيدن اين مسائل متوجه شد تصوراتش از جريانات مشهد خيلي دور از واقعيت نيست. اين جريانات از نظر بسياري پنهان بود، طوري كه فكر ميكردند اين شهربا نهضت امام خميني همراهي قابل توجهي ندارد. قدوسي وارد كوچه اي شد. نظري به اطراف انداخت و حركت كرد. در حياط باز بود. حسين با احتياط وارد شد.ترجيح داد همچنان از قدوسي حرف شنوي داشته باشد. وارد اتاق كه شدند، با يك روحاني كه عمامه مشكي بر سر داشت،روبرو شدند. حسين نگاهي به چهره او انداخت. قدوسي بارها از شجاعت او حرف زده بود. هاشمي نژاد اهل بهشهر بود. اودروس ابتدايي خودرا نزدآيت الله كوهستاني در روستاي كوهستان از توابع بهشهر خواند و بعد كه به مشهد آمد، نقش فعالي درحوزه هاي علميه پيدا كرد.او سخنراني بسيار ورزيده بود. حسين كه رو در روي او نشست، هاشمي نژاد گفت: «به مشهد خوش آمديد. با ما كه باشيد، دلتنگ نخواهيد شد. پدر مرحوم شما را ميشناختم. روحاني برجسته اي بودند.» حسين متعجب به حرف هاي او گوش داد. هر لحظه بيشتر احساس نزديكي با او ميكرد. هاشمي نژاد اعلاميه امام را از زير فرش بيرون كشيد وگفت: «ديروز به دست ما رسيد، تكثير و توزيع آن در دانشگاه به عهده شما ست.» حسين جا خورد. باورش نميشد به اين راحتي با چنين شخصيتهايي جوش خورده باشد. قدوسي جريان درگيري حسين با گارديها را براي هاشمي نژاد توضيح داد و بعد گفت:«كم كم تعداد ما بيشتر خواهد شد. اكنون جواناني هستند كه دوست دارند خارج از جو غلط گروهها فعاليت كنند.» - مشهد نسبت به بعضي شهرها عقب است. اكنون نهضت امام فراگير شده است. با وجود فعاليت گروههاي متعدد سياسي و مذهبي ، متأسفانه حركت قابل توجهي نداشته ايم. امثال ما را ساواك سايه به سايه تعقيب ميكند. منبر آقاي خامنه اي راممنوع كرده اند، اما ما قصد داريم غير منتظره در مساجدي حاضر شويم و منبر برويم. بايد به هر قيمت به فعاليت مان ادامه دهيم. مدرسه نواب را كه بستند، پايگاه طلاب جوان متلاشي شد. هنوزمكاني را براي تجمع آنها پيدا نكرده ايم. - اگر اين حركتها را مردمي كنيم، بسياري از هسته هاي خودجوش كه منتظر شروع فعاليت هستند، به انقلاب مي پيوندند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۴
❣️ ☀️شهیدسید جواد میرشاکی: جهاد بابی همیشه مفتوح است و آنانکه از این باب گذشتند در جلوه های اصیل جهاد رزمیدند و رستند. ☀️سردار رشید اسلام شهید محسن بلندیان: باید دل را با یاد خدا مشغول داشت. ☀️سردار رشید اسلام شهید رجبعلی بهتویی: ما در برابر خدا و شهدا مسئولیم. ☀️امیر لشگر اسلام شهید محسن پرویز : در همه امور، خدا را در نظر داشته باشید. ☀️سردار رشید اسلام شهید مسعود پرویز: چه خوش است مرگ در راه اسلام. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1