eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 3️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ نمازش كه تمام شد، قرآن خود را بيرون آورد تا آياتي را قرائت نمايد.همان جواني كه نمازخانه را آماده كرده بود، كنارش نشست و گفت : «قبول باشه.» - ممنونم. - به نظر ميرسد سال اولي باشيد. - درست است. - اگر كاري داشتي ما در خدمت هستيم. اينجا هر كس با همفكر خودش قدم ميزند. چپيها، راستيها، بيطرفها، ساواكي ها. عده اي هم فقط درس ميخوانند و كاري با خير و شر كسي ندارند. - شما از كدامشان هستيد؟ - براي شما چه فرقي ميكند؟ به مرور زمان متوجه ميشويد. - از اين كه پاسخ اين سؤال را به خودم واگذار كردي ممنونم. اسم شماچيست؟ جوان كه به نظر ميرسيد، سوابق زيادي در دانشگاه دارد، در مقابل اين تازه وارد كه بسيار مسلط حرف ميزد، خود را جمع و جور كرد و گفت: «محمود،خادم مسجد. اين جمعه برنامه كوه داريم. شما هم مي توانيد با مابياييد.آنجا فرصت بيشتري براي حرف زدن داريم.اغلب بچه هاي مسجدي دانشگاه مي آيند.» طي يك ماه، حسين راحت توانست تعدادي دانشجو براي معاشرت واهداف خود بيابد. اكنون مقابل دانشكده ادبيات چشم انتظار قدوسي بود تا با هم به مسجد كرامت بروند. قدوسي كه پدرش يكي از روحانيون برجسته قم بود، ارتباط خوبي با طلاب و روحانيون مشهد داشت. افكار بلند اين جوان توجه حسين را جلب كرده بود و اغلب اوقات دردانشگاه باهم بودند. قدوسي داشت از دور به سوي او ميدويد. حسين جلو رفت. قدوسي نفس زنان گفت: «گارديها ريختند تو دانشگاه. مثل اين كه خبري شده.» حسين به سمتي كه قدوسي اشاره كرده بود، دويد. گفت: «قرار نبود اتفاقي بيفتد.» از دور يك كاميون پر از نيروهاي گاردي ديده ميشد. - جلوتر نرو، حسين. آن افسر دنبال بهانه است كه چند نفر رادستگير كند.اينروزها كه فعاليت گروهها بيشتر شده، ميخواهند خودي نشان بدهند. -ولي ما نبايد بگذاريم آنها در محوطه دانشگاه قلدري كنند، و گرنه فردا ميآيند سر كلاس ببينند ما چه ميگوييم. قدوسي نظر او راپذيرفت و دنبالش راه افتاد. چند دانشجوي دختر وارد دانشگاه شدند. يكي از آنها چادر مشكي بر سر داشت.از كنارگارديها كه ميگذشت،گفت:« نميدانيم از جان ما چه ميخواهند.» افسر با خشم نگاهي به او انداخت و سپس دست انداخت و چادرش را كشيد. باغضب گفت: «شما از جان ما چه ميخواهيد؟ چرا مثل بچه آدم درس نمي خوانيد.» - اينجا كه كودكستان نيست. مابايد بدانيم چرا درس ميخوانيم. يك نظامي تو محيط دانشگاه چه ميكند. آمده ايد روي ما اسلحه بكشيد؟ - اگر لازم باشد، اسلحه هم خواهيم كشيد. - چادرم را ول كن. افسر به يك سرباز اشاره كرد. سربازدختر را به سوي كاميون هل داد. دختر چادرش را سر كرد. در حاليكه عقب،عقب ميرفت، به سرباز اعتراض ميكرد. عده اي دانشجو جمع شدند. اعتراض و فرياد دختر بالا گرفت. نزديك كاميون كه رسيد، ترس وجودش راگرفت. نگاهي به اطراف انداخت. انگاركسي را به كمك ميطلبيد. حسين اين كمك را در چشمانش ميخواند. بيحرمتي افسرخشمش را برافروخته بود. - ميبيني محمود؟ اين همان چيزي است به كه نبايد اتفاق بيفتد. اگر كوتاه بياييم، پر رو ميشوند. حسين به سوي افسر رفت. - جناب سروان. اگر ممكن است جاي آن دختر مرا با خودتان ببريد.افسر نگاهي به قد و بالاي حسين انداخت و فكر كرد: «چرا اين جوان خود را به خاطر يك دختر به خطر انداخته؟ از قيافه اش معلوم است كه به خاطر خود شيريني نيست.» حسين به سربازي كه ميخواست آن دختر را مجبور به سوار شدن كند، گفت: «ولش كن. من با شما ميآيم.» سرباز سلاحش را پايين آورد. دختر نفسي كشيد و به خود آمد. باورش نميشد، اما ميديد كه حسين يكه و تنها در برابر سرباز سينه سپر كرده است.حسين به دختر گفت:«شمابرويد.» دختر فكر كرد:« چرا اين جوان به خاطر من پرونده خود را خراب ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه ازعفت من دفاع كرده است، نه از خودم. اگر به چادرم احترام گذاشته باشد، كه به طور قطع چنين است، نميتوانم اعتراض كنم. اين غريبه كيست؟» - چرا زل زده اي به من؟ برو ديگر! حسين مصمم حرف ميزد، طوري كه افسر گارد مانع رفتن دختر جوان نشد. - ببريدش. ميخواهد مردانگي نشان بدهد، اما بايد نشانش دهيم كه كمك به يك اخلالگر جرم است. دو سرباز به سمتش رفتند، اما حسين خود قبل از آن كه آنها واكنش نشان بدهند، سوار شد. افسر از ازدحام بيش از حد دانشجويان به وحشت افتاده بود.نگاهي به دوروبر انداخت و سوار جيب فرماندهي شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۳
❣️پیامک شهدا ☀️سردار رشید اسلام شهید صفر اسماعیلی: راه شهدا را ادامه دهید. ☀️سردار رشید اسلام شهید محمدحسین اکبری رضایی: تفرقه به انقلاب ضربه می‌زند. ☀️سردار رشید اسلام شهید احمد الهیاری: اگر کوتاه بیاییم دشمنان ما را رها نمی‌کنند. ☀️جانباز رشید اسلام شهید محمد صادق انبارلویی : سرپیچی از ولایت سرپیچی از خداست. ☀️روحانی مبارز و انقلابی شهید نصرت اله انصاری: خدمت به مردم عبادت است. ☀️سردار رشید اسلام شهید هادی انصاریان : تا جنگ است دفاع باید کرد. ☀️جهادگر رشید اسلام شهید سبزعلی اینانلو: از قرآن و اسلام دفاع کنید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ نمازش كه تمام شد، قرآن خود
❣️ 🔺 4️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ به افراد خود دستورداد سوار شوند. گارديها سراسيمه سوار كاميون شدند. هنوز چند قدمي نرفته بودند كه عده اي از دختران دانشجو مقابل كاميون ايستادند. دست يكديگر را گرفته بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده ميشد. اين بار آن دختر دانشجو تنها نبود. او جلودار صفي شد كه مانع حركت كاميون شده بودند. افسر پياده شد و گفت: «برويد كنار وگرنه دستور ميدهم كاميون از روي شما عبور كند.» - ماهم براي همين صف كشيده ايم. همان دختري بود كه افسر چادرش را كشيده بود. دختر فرياد زد: «يا همه ما را ببر، يا آن جوان را آزاد كن.» هر لحظه تعداد دانشجويان بيشتر ميشد. افسر احساس خطر كرد. او حتي دستور شليك هم نداشت.در حالي كه سوار جيپ مي شد،به گروهباني كه اورا همراهي ميكرد،گفت: «آزادش كنيد.» گروهبان به سوي كاميون رفت.حسين صلوات بلند دانشجويان راكه شنيد،از كاميون بيرون پريد. قدوسي جلوتر از ساير دانشجويان او را در آغوش گرفت. حسين ترجيح داد آن جا را ترك كند تا خيلي به چشم خبرچينهاي ساواك نيايد. قدوسي كه متوجه موضوع شده بود، از دل دانشجويان راه بازكرد تا دانشگاه را ترك كنند. اتوبوسي در حال حركت بود. حسين دويد تا به آن برسد. وقتي سوار ميشد، دست قدوسي را گرفت و در آخرين لحظات سوارش كرد. جمعه ها كه كوه ميرفتند، حسين بهتر مي توانست افرادي را كه با آنها آشنا ميشد، بشناسد. آن روز كه بايد با يكي از روحانيون فعال مشهد آشنا ميشد،هيچ شكي به قدوسي نداشت و پذيرفته بود كه از اين كانال ميتواند با چند روحاني ارتباط برقرار كند. وارد بازار سرشور مشهد شدند. از خيابان شلوغ و قديمي گذشتند. اكثر كسبه افرادي مذهبي و اهل مسجد بودند. بازار سرشور پايگاه خوبي براي روحانيوني بود كه قصد داشتند فعاليت خود را بين مردم گسترش دهند. قدوسي به پيرمردي كه مقابل يك خواربار فروشي ايستاده بود، سلام كرد. - اين پيرمرد با همه وجود انقلابيها را همراهي ميكند. حاج آقا كاوه در اين محل محبوبيت دارد. مسجد كرامت همين اطراف است. روحانيون خوبي در اين مسجد سخنراني ميكنند. منظور قدوسي، حجت الاسلام خامنه اي بود. پس از اين كه ساواك ايشان را از منبر و نماز جماعت در مسجد منع كرد، فعاليت خود را در منزلش ادامه ميداد و سعي ميكرد با جذب دانشجويان و طلاب جوان جو خفقان مشهد را كم رنگ كند. آقاي خامنه اي به كمك حجت الاسلام هاشمي نژاد كه اكنون قصد ديداربا او راداشتند، مدرسه علميه نواب را تبديل به پايگاه انقلابيون كرده و ساواك از ماهها قبل اين مدرسه را زير نظر گرفته بود. حسين با شنيدن اين مسائل متوجه شد تصوراتش از جريانات مشهد خيلي دور از واقعيت نيست. اين جريانات از نظر بسياري پنهان بود، طوري كه فكر ميكردند اين شهربا نهضت امام خميني همراهي قابل توجهي ندارد. قدوسي وارد كوچه اي شد. نظري به اطراف انداخت و حركت كرد. در حياط باز بود. حسين با احتياط وارد شد.ترجيح داد همچنان از قدوسي حرف شنوي داشته باشد. وارد اتاق كه شدند، با يك روحاني كه عمامه مشكي بر سر داشت،روبرو شدند. حسين نگاهي به چهره او انداخت. قدوسي بارها از شجاعت او حرف زده بود. هاشمي نژاد اهل بهشهر بود. اودروس ابتدايي خودرا نزدآيت الله كوهستاني در روستاي كوهستان از توابع بهشهر خواند و بعد كه به مشهد آمد، نقش فعالي درحوزه هاي علميه پيدا كرد.او سخنراني بسيار ورزيده بود. حسين كه رو در روي او نشست، هاشمي نژاد گفت: «به مشهد خوش آمديد. با ما كه باشيد، دلتنگ نخواهيد شد. پدر مرحوم شما را ميشناختم. روحاني برجسته اي بودند.» حسين متعجب به حرف هاي او گوش داد. هر لحظه بيشتر احساس نزديكي با او ميكرد. هاشمي نژاد اعلاميه امام را از زير فرش بيرون كشيد وگفت: «ديروز به دست ما رسيد، تكثير و توزيع آن در دانشگاه به عهده شما ست.» حسين جا خورد. باورش نميشد به اين راحتي با چنين شخصيتهايي جوش خورده باشد. قدوسي جريان درگيري حسين با گارديها را براي هاشمي نژاد توضيح داد و بعد گفت:«كم كم تعداد ما بيشتر خواهد شد. اكنون جواناني هستند كه دوست دارند خارج از جو غلط گروهها فعاليت كنند.» - مشهد نسبت به بعضي شهرها عقب است. اكنون نهضت امام فراگير شده است. با وجود فعاليت گروههاي متعدد سياسي و مذهبي ، متأسفانه حركت قابل توجهي نداشته ايم. امثال ما را ساواك سايه به سايه تعقيب ميكند. منبر آقاي خامنه اي راممنوع كرده اند، اما ما قصد داريم غير منتظره در مساجدي حاضر شويم و منبر برويم. بايد به هر قيمت به فعاليت مان ادامه دهيم. مدرسه نواب را كه بستند، پايگاه طلاب جوان متلاشي شد. هنوزمكاني را براي تجمع آنها پيدا نكرده ايم. - اگر اين حركتها را مردمي كنيم، بسياري از هسته هاي خودجوش كه منتظر شروع فعاليت هستند، به انقلاب مي پيوندند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۴
❣️ ☀️شهیدسید جواد میرشاکی: جهاد بابی همیشه مفتوح است و آنانکه از این باب گذشتند در جلوه های اصیل جهاد رزمیدند و رستند. ☀️سردار رشید اسلام شهید محسن بلندیان: باید دل را با یاد خدا مشغول داشت. ☀️سردار رشید اسلام شهید رجبعلی بهتویی: ما در برابر خدا و شهدا مسئولیم. ☀️امیر لشگر اسلام شهید محسن پرویز : در همه امور، خدا را در نظر داشته باشید. ☀️سردار رشید اسلام شهید مسعود پرویز: چه خوش است مرگ در راه اسلام. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 5️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ هاشمي نژاد نگاهي عميق به حسين انداخت. اين جمله از هوش بالاي او دم ميزد. هنوز بسياري از فعاليتهاي او در اهواز از نظر قدوسي مخفي بود و او نيز به همان ميزان كه از حسين ميدانست، براي هاشمي نژاد تعريف كرده بود. - ما هم به همين نتيجه رسيدهايم. اگر جرقه انقلاب بين مردم زده شود، اوضاع شهر عوض خواهد شد. - ما آمادگي داريم كه اين حركت را در چند نقطه شهر امتحان كنيم. هاشمي نژاد گفت: «فعاليت ما در حوزه هاي علميه و دانشگاه از نظر مردم مخفي خواهد ماند. همان مقدار فعاليتي را هم كه در مدرسه نواب داشتيم، باواكنش شديد ساواك مواجه شد.» و بعد نگاهي به ساعت خود انداخت. گفت: «بهتر است اين جا را ترك كنيد. من منتظر چند نفر هستم كه نبايد شما را اين جا ببينند.» حسين برخاست. اعلاميه امام را زير پيراهن مخفي كرد و با قدوسي آنجا را ترك كردند. امير غذاي روي چراغ نفتي را هم زد و دوباره به سراغ كتابش رفت. او از دانشجويان باهوش دانشگده پزشكي بود. اگر ميخواست در اين رشته موفق شود، بايد با جديت درس ميخواند. طي سه ماهي كه با حسين هم اتاق شده بود، اين سومين منزلي بود كه عوض كرده بودند تا سرانجام توانستند محل مناسبي براي خود انتخاب كنند. امير در پيگيري مبارزات پا به پاي حسين پيش مي رفت، اما يك ماهي بود كه بعضي رفتارهاي حسين برايش مشكوك بود.بعضي از افرادي را كه حسين به خانه ميآورد، امير نميشناخت و وقتي هم از حسين جويا ميشد، پاسخ قانع كننده اي نمي شنيد. آنها زماني را براي مطالعه تعيين كرده بودند كه در آن ساعات دوستان خود را به منزل نمي آوردند. حسين دير كرده بود. امير نگران بود. ازاتاق كه در طبقه دوم بود، بيرون آمد. غير ازآنها،دو دانشجوي سبزواري دراتاق طبقه اول مينشستند. امير ازپله كه پايين آمد، چشمش به علي و حسين افتاد كه كارتني را با خود حمل ميكردند. آنها شتابان وارد شدند. روبروي اتاق آنها، آن طرف حياط چند انباري مخروبه بود. علي نگاهي به انباري انداخت و كارتن را به آن جا منتقل كرد. - پس چرا اعلاميه هارا برگردانديد؟ - مجبور شديم. رفت و آمدهاي چهار راه خواجه ربيع مشكوك بود. اين اعلاميه ها را شب گذشته چهار نفري تكثير كرده بودند. اين چهار دانشجو در اين منزل فعاليت گسترده اي داشتند. امير به سراغ دستگاه تكثيري رفت كه در انباري نگهداري ميكردند. اين دستگاه را خودشان ساخته بودند. آنها با اين دستگاه ابتدايي كه از چهار لوله پليكا تشكيل شده بود، هر ساعت فقط پنجاه ورق تكثير ميكردند و شب تا صبح به نوبت پاي آن مينشستند. رفتار حسين براي آنها كه به انقلاب وفادار بودند، شرايطي را فراهم كرده بود كه بيشترين جلسات را در همين منزل تشكيل ميدادند. امير چند كارتن پاره و مقداري گوني روي دستگاه انداخت. اگر كسي آن را ميديد، فكر نميكرد در مقابل او يك دستگاه تكثير است. به اتاق برگشت. بوي قورمه سبزي در اتاق پيچيده بود. امير در پختن غذا سليقه به خرج ميداد. حسين بر عكس او بود، نه فرصت اين كار را داشت و نه اهميتي ميداد.حسين وارد حياط شد و از پله ها بالا آمد.سلام داد و گفت: «چه بوي غذايي! اگر بداني چقدرگرسنه ام.» معلوم نيست چه خبر است. دو اتومبيل گشت آگاهي سر چهار راه ايستاده بودند. بايد احتياط كنيم. حسين سرسفره نشست و با اشتها شروع كرد به غذا خوردن. امير از غذا خوردن او لذت ميبرد. آن دو در انجام كارهاي مشترك طوري برنامه ريزي كرده بودند كه هر كدام در انجام امور- بدون تقسيم قبلي- اقدام كنند. حسين سفره را جمع كرد و ظرف ها را براي شستن بيرون برد. از پله كه پايين رفت،علي را ديد كه قصد خروج از خانه را دارد. لبخند هميشگي علي كه با لهجه خراساني حرف ميزد، براي حسين دلنشين بود. ظرف ها را شست و به اتاق برگشت. امير چاي را آماده كرده بود. براي حسين چاي ريخت و گفت: «مدتي است كه بعضي كارهارا ازمن مخفي ميكني حسين. نه اين كه مشكوك باشم. بيشتر نگرانت هستم. اين محمود كي بود؟» ّاها با او آشنا شدم. - در مسجد بن - از وقتي كه پايت به مسجد بناها باز شده، طور ديگري شدهاي. مگر آنجا چه خبر است. - اكثر افرادي كه مبارزه مسلحانه ميكنند، آنجا مخفي شده اند. حسين چاي را سركشيد و ادامه داد: - وضعيت من با تو متفاوت است. رشته تو حكم ميكند كه بيشتر درس بخواني. از طرفي لزومي ندارد كه در همه كارها با من همراه شوي. هر چه كمتر بداني، برايت بهتر است. اگر گير ساواك بيفتي معلوم نيست بتواني مقاومت كني. من شكنجه آنها را ديده ام. به نفع خودت است كه از بعضي كارهاي من سر در نياوري. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۵
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید زین الدین تدبیرگر بی بدیل جنگ در کلام آقامحسن https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ما با هم از اهواز آمديم و بناست تا آخر هم با هم باشيم. شايد فكر ديگري در سر داري؟ حسين تعجب كرد. تاكنون چنين حرفي را از هم اتاقي خود نشنيده بود. «چگونه مي توانم به او بگويم كه با يك گروه مسلحانه همكاري ميكنم؟ اگر او بيش ازاين درباره محمود كه درگروه «ولي عصر» فعاليت ميكند، بداند، به چه دردش ميخورد؟ اما اگر به من مشكوك شود، اين زندگي مشترك از هم خواهد پاشيد.» - به دل نگير حسين. منظوري نداشتم. - من ذره اي به تو شك ندارم. حتي براي درس خواندنت كه به آن عشق ميورزي، احترام قائلم. تو ازهر فرصتي كه گير ميآوري، براي انقلاب وقت ميگذاري. پاي مرا به مسجد كرامت تو باز كردي. هنوز دانشكده پزشكي، مركز فعاليت مبارزان به حساب ميآيد. اوركت خود را برداشت و كلتي را بيرون آورد و جلو امير گذاشت. امير شگفت زده به كلت خيره شد. - برش دار امير. من چيزي را از تو پنهان ميكنم كه لازم ميدانم. تو كه بنا نداري وارد اين مرحله از مبارزه شوي. پس دانستن ارتباطهاي من سودي به حالت ندارد. تو احتمال بده كه ساواك به اين جا بريزد و مارا دستگير كند. چرا تا به حال سه بار منزل عوض كرده ايم؟ امير سرش را پايين انداخته بود، در حالي كه زير چشمي به كلت نگاه ميكرد. حسين كلت را برداشت و طرز كار آن را توضيح داد. امير كلت را از دست او گرفت و كمي با آن ور رفت. قصد داري اين اسلحه را اين جا مخفي كني؟ - فقط براي دو روز. مشكلي براي محمود پيش آمده. از من خواست برايش نگهدارم. - برنامه اي داريد؟ - هنوز به اين نتيجه نرسيده ام كه با آنها همكاري كنم يا نه؟ خيلي سخت تن به مبارزه مسلحانه ميدهم. - مواظب خودت باش. از اين پس هم لزومي ندارد كه حرفي به من بزني. هر چه هم كه ميخواهي اين جا مخفي كن. حسين كلت را زير تشك مخفي كرد و بعد سراغ درس رفت. سر درس كه مينشست، با علاقه مباحث را دنبال ميكرد. او نسبت به اساتيدي كه افكار غير اسلامي داشتند، حساس بود و قبل از ورود به كلاس موضوع بحث آن روز را ً كاملا ميخواند تا با تسلط بر مطلب وارد كلاس شود. وقتي با استادي بحث ميكرد، تا پايان كلاس رهايش نميكرد و اين خصوصيت باعث شده بود كه چند تن از استادان نسبت به او حساس شوند. حسين بعضي از استنادات تاريخي اساتيد را زير سوال ميبرد و گاه خود طبق اسناد، مدرك قابل قبولي ارائه ميداد. همين امر باعث شده بود كه دانشجويان روي او حسابي ديگر باز كنند. امير كتاب را كنار گذاشت. خواست سكوت اتاق را بشكند. - امشب برنامه داريم. آقاي خامنه اي سخنراني دارد. - ولي او كه ممنوع المنبر است. - درمنزلش برنامه ميگذارد. تعدادي طلبه و دانشجو شركت ميكنند. ميخواهد در مورد ولايت بحث كند. اين حرف امير، حسين را به خودآورد. ياد كتاب ولايت فقيه امام افتاد،موضوعي كه به آن علاقه داشت. - بهتر است نماز را در مسجد بخوانيم. امير برخاست تا آماده شود. حسين به سرو وضع اتاق رسيد و بعد راه افتادند. هوا سرد بود. حسين يك كلاه بلند مشكي سر كرده، يقه كاپشن را بالا كشيده بود. وارد ميدان كه شدند، باد سردي به صورتش وزيد. هنوز چند فروشگاه در دو طرف ميدان باز بودند. اين ميدان به چهار راه خواجه ربيع ختم ميشد. سرچهار راه سوار تاكسي شدند و رفتند. چهار راه نادري شلوغ بود. صداي همهمه از طرف مسجد كرامت ميآمد. حسين به راننده گفت که نگهدارد و سراسيمه پياده شدند. - گمانم گارديها ريخته اند اينجا. - ازديشب روي سخنراني هاشمي نژاد حساس شده اند. مسجد كرامت يكي از پايگاههاي آقاي خامنه اي و هاشمي نژاد بود. پس از اين كه ساواك مانع سخنراني آقاي خامنه اي شد، چند شبي بود كه هاشمي نژاد دراين مسجد منبر مي رفت. حسين به مسجد نزديك شد. عده اي كه بيشترشان جوان بودند،دراطراف مسجد جمع شده بودند. گاردي ها دور مسجد حلقه زده بودند. چند ساواكي وارد مسجد شدند. صداي جذاب هاشمي نژاد در مسجد طنين مي انداخت. او كلمات را بسيار شمرده بيان ميكرد و دستشرا بالا و پايين ميبرد. دو زانو روي منبر مينشست و هنگامي كه به عملكرد رژيم اعتراض ميكرد، با شدت دستش را روي منبر ميكوبيد. «آخر تا كي سكوت؟ تا كي در خواب غفلت باشيم؟ اينها كه دور مسجد را گرفته اند، با ما چكار دارند؟ مگرروضه براي امام حسين (ع) جرم است؟» يكي از ساواكيها كنارمنبر رفت و او را پايين كشيد. مردم ازمسجد بيرون آمدند. گارديها با باتوم به جان جمعيتي كه هر كدام از دري ميگريختند، افتادند. حسين حواسش به هاشمي نژاد بود. چند نفر دورش را گرفته بودند و مانع دسترسي گارديها به او شده بودند. آن ساواكي كه در تعقيبش بود، لابه لاي جمعيت گم شد. چند طلبه جوان توانستند هاشمي نژاد را از در پشتي خارج كنند. حسين، امير را در مسيري كه هاشمي نژاد ميرفت، پيدا كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۶
... و پندار ما این است که ما مانده­ ایم و شهدا رفته اند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده ­اند. "شهید آوینی" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 7️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - فراريش دادند. بيا برويم كه اگر بيش از اين بمانيم، دستگيرمان خواهند كرد. شروع به دويدن كردند. سرچهار راه نادري شتابزده براي يك تاكسي دست بلند كردند. حسين گفت: «بازار سر شور!» تا بازار سرشور چند نفر سوار و پياده شدند. بايد به منزلي ميرفتند كه چند ساواكي آنجا را زير نظر داشتند. حسين از دور قدوسي را ديد كه داشت به طرف منزل آقاي خامنه اي ميرفت. صدايش زد و با هم راه افتادند. از وقتي ساواك آقاي خامنه اي را از اقامه نماز جماعت و رفتن به منبر ممنوع كرد، او مباحث خود را در منزل ادامه ميداد.هنوز ساواك نسبت به اين عمل او واكنش نشان نداده بود. اكثر كساني كه وارد منزل ميشدند، دانشجو يا طلبه بودند. چراغي بالاي سردر حياط روشن بود. در به روي همه باز بود. رفتند تو اتاق بزرگي كه كيپ تا كيپ نشسته بودند. هنوز آقاي خامنه اي بحث را شروع نكرده بود. او پشت ميز كوچكي روي زمين نشسته بود. كنار دستش يك روحاني ديگر بود كه با هم حرف ميزدند. پیرمردي سيني چاي را دور ميگرداند. كارش كه تمام شد، با اشاره او آقاي خامنه اي شروع كرد. خلاصه اي از بحث ديشب را تكرار كرد و سپس با ذكر آيه اي از قرآن ادامه داد. او سعي ميكرد سخنان خود را در جهت كادرسازي و روشن كردن ذهن جوانان هدايت كند. از جمله تفاوتهاي سخنراني اين روحاني با ساير همكارانش اين بود كه استدلالها و مباحث خود را به صورت منطقي تبيين ميكرد و سپس آنها را با مشكلات جامعه تطبيق ميداد. او در مواردي حتي اسمي از شاه نميآورد، اما اغلب جلساتش تبديل به مركز مبارزه با شاه ميشد و به همين دليل ساواك مانع سخنراني او ميشد. آقاي خامنه اي هميشه مباحثي را بيان ميكرد كه افراد پاي منبرش بتوانند سخنانش را اشاعه دهند. او بر عكس هاشمي نژاد بسيار خونسرد و آرام سخن ميگفت. حسين در سخنان او مفاهيمي را مييافت كه هنگام مطالعه برايش به صورت سؤال مطرح ميشد. آن شب در بحث ولايت به خوبي مشخص بود كه آقاي خامنه اي قصد دارد جايگاه امام را در نهضت بيان كند. حسين مجذوب سخنان اين روحاني سيد شده بود. آقاي خامنه اي نيز پي به كنجكاوي اين جوان برده بود و بيشتر اوقات نگاهش در نگاه او گره ميخورد. سخنان آقاي خامنه اي كه تمام شد، حسين تمايلي نداشت آنجا را ترك كند. نگاهي به قدوسي انداخت و گفت: «كمي صبر كن اين جا خلوت شود. من سؤالي از آقا دارم.» - ماندن در اين جا نه به صلاح توست نه به صلاح ايشان. - طولي نميكشد، تا شما سر كوچه برسيد، من آمده ام. حسين رفت كنار آقاي خامنه اي. از او سؤالي كرد كه او لازم ديد با دقت پاسخش را بدهد. آقاي خامنه اي متوجه شد كه حسين درمورد ولايت مطالعات زيادي دارد و كتاب ولايت فقيه امام را هم خوانده است، اما به روي خود نياورد و با گشاده رويي برايش توضيح داد كه چرا يك جامعه اسلامي نميتواند بدون ولايت فقيه حكومتي داشته باشد. برف سنگيني زمين را پوشانده بود. تردد در شهر به كندي انجام ميشد. درختان حاشيه دانشگاه يك پارچه سفيد بودند و با روشن شدن هوا، جسته گريخته انبوه برفها به زمين ميريختند. حسين به دانشگاه آمده بود. تصميم گرفته بودند در چند خيابان شلوغ شهرتظاهرات راه بيندازند. حسين در جلسات متعددي در اين مورد با آقاي خامنه اي و هاشمي نژاد صحبت كرده بود. در نظر او دليل تأخير اين تظاهرات در مشهد نسبت به شهرهايي مثل قم و تبريز، مشاركت ندادن مردم بود. حسين به دانشكده رفت.طبق قرار بايد ساعت اول را سركلاس حاضر ميشدند. ساواك دانشجويان را از طريق نحوه حضورشان در كلاسهاي درس كنترل ميكرد و براي همين روزهايي كه برنامه داشتند، ساعت اول را سر كلاس حاضر ميشدند. همان استادي سر كلاس حاضر شد كه حسين چند بار با او جر و بحث كرده بود. اين استاد اعتقاد داشت اسلام اكنون كاربردي ندارد، اما هميشه با اعتراض و استدلال هاي حسين مواجه ميشد و هيچگاه نميتوانست حسين را قانع كند. آن روز حسين قبل از استاد شروع كرد و بحث جلسات قبل را با روشي ديگر مطرح كرد. - آيا ميتوان براي تقوا، زمان و مكان تعيين كرد؟ استاد با تأمل گفت: «نه، اين يك مبارزه دروني است كه هميشه انسانهابا آن مواجه هستند.» - آيا جامعه ما شرايط رعايت تقوا را دارد؟ - براي همه نه. اين انسانهاهستند كه بايد رعايت كنند. - اگر بي عدالتي ريشه كن شود، شرايط فراهم نخواهد شد؟ استاد غافلگير شده بود. بايد به اين بحث خاتمه ميداد. پشت ميز خود نشست و با تمسخر گفت: «بهتر نيست به جاي اين همه شعار، به درست برسي؟» - اين نصيحت شما براي دانش آموزان ابتدايي مناسب است نه دانشگاه كه محل تحقيقاست. - بهتر است مؤدب باشي، آقاي علم الهدي. - احترام به استاد وظيفه من است، اما بهتر است رعايت تقوا از بزرگترها شروع شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۷
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهید بهشتی در منطقه دارخوین آمده بودند. بچه‌ها دوروبر ایشان جمع شدند. جمعی دوستانه و صمیمی و شهید بهشتی صحبت های بسیار تقویت‌کننده‌ای کردند. آن جمعی که اطراف شهید بهشتی بودند، 120 نفرشان دو سه روز بعد به شهادت رسیدند و کسی نمی‌دانست ایشان هم دو هفته بعد به شهادت می‌رسند. سخنان شهید بهشتی نور امیدی که در دل یاران امام ایجاد شده بود را شعله‌ور کرد تا لحظه وداع فرارسید. بهشتی قامتی بلند و رشید و هیبتی خدایی داشت. با محاسنی که به سفیدی گرائیده بود و نوری در چهره معصوم که نشان از تعبد و ولایت‌پذیری او داشت. رزمندگان عاشق امام خود بودند و اکنون آن عشق را در دوستی و ابراز محبت به بهشتی ابراز می‌کردند. هر طور بود آقای بهشتی را سوار ماشین کردیم. بچه‌ها حال خود را نمی‌فهمیدند و گریه‌کنان پشت شیشه ماشین دست بیعت می‌دادند. اشک شوق قطع نمی‌شد. ماشین یواش‌یواش راه افتاد و چند متری که رفت، رزمندگان از جای کنده شدند و بی‌اختیار شروع به دویدن کردند. جلوی ماشین، روی کاپوت، کنار شیشه، الله‌اکبر گویان، قیامتی به پا شده بود. خودرو چندمتری رفت و حال و هوای بچه‌ها که از کنترلشان خارج شده بود، ادامه داشت. ما هم که مسئولیتی در قبال آقای بهشتی داشتیم، تلاش می‌کردیم زودتر موضوع فیصله پیدا کند. آقای بهشتی از بچه‌ها چشم برنمی‌داشت و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. بالاخره دستور دادند ماشین ایستاد و پیاده شدند. آرام و متین و با همان لبخندی که در این چند ساعته هنوز قطع نشده بود، چون کوهی استوار، به میان رزمندگان برگشتند و دقایقی ایستادند تا همه نیروها با ایشان مصافحه کردند. لحظات پر برکتی بود. صحنه وداع؛ صحنه‌ای که برای بسیاری از آن‌ها، وداع آخر با دنیای مادی ما بود. منبع: نبردهای شرق کارون https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1