#پیامک_شهدا❣️
☀️شهیدسید جواد میرشاکی:
جهاد بابی همیشه مفتوح است و آنانکه از این باب گذشتند در جلوه های اصیل جهاد رزمیدند و رستند.
☀️سردار رشید اسلام شهید محسن بلندیان: باید دل را با یاد خدا مشغول داشت.
☀️سردار رشید اسلام شهید رجبعلی بهتویی: ما در برابر خدا و شهدا مسئولیم.
☀️امیر لشگر اسلام شهید محسن پرویز : در همه امور، خدا را در نظر داشته باشید.
☀️سردار رشید اسلام شهید مسعود پرویز: چه خوش است مرگ در راه اسلام.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
هاشمي نژاد نگاهي عميق به حسين انداخت. اين جمله از هوش بالاي او دم ميزد. هنوز بسياري از فعاليتهاي او در اهواز از نظر قدوسي مخفي بود و او نيز به همان ميزان كه از حسين ميدانست، براي هاشمي نژاد تعريف كرده بود.
- ما هم به همين نتيجه رسيدهايم. اگر جرقه انقلاب بين مردم زده شود، اوضاع
شهر عوض خواهد شد.
- ما آمادگي داريم كه اين حركت را در چند نقطه شهر امتحان كنيم.
هاشمي نژاد گفت: «فعاليت ما در حوزه هاي علميه و دانشگاه از نظر مردم مخفي خواهد ماند. همان مقدار فعاليتي را هم كه در مدرسه نواب داشتيم، باواكنش شديد ساواك مواجه شد.» و بعد نگاهي به ساعت خود انداخت. گفت:
«بهتر است اين جا را ترك كنيد. من منتظر چند نفر هستم كه نبايد شما را اين
جا ببينند.» حسين برخاست. اعلاميه امام را زير پيراهن مخفي كرد و با قدوسي آنجا را ترك كردند.
امير غذاي روي چراغ نفتي را هم زد و دوباره به سراغ كتابش رفت. او از دانشجويان باهوش دانشگده پزشكي بود. اگر ميخواست در اين رشته موفق شود، بايد با جديت درس ميخواند. طي سه ماهي كه با حسين هم اتاق شده بود، اين سومين منزلي بود كه عوض كرده بودند تا سرانجام توانستند محل
مناسبي براي خود انتخاب كنند. امير در پيگيري مبارزات پا به پاي حسين پيش مي رفت، اما يك ماهي بود كه بعضي رفتارهاي حسين برايش مشكوك بود.بعضي از افرادي را كه حسين به خانه ميآورد، امير نميشناخت و وقتي هم از حسين جويا ميشد، پاسخ قانع كننده اي نمي شنيد. آنها زماني را براي مطالعه تعيين كرده بودند كه در آن ساعات دوستان خود را به منزل نمي آوردند.
حسين دير كرده بود. امير نگران بود. ازاتاق كه در طبقه دوم بود، بيرون آمد.
غير ازآنها،دو دانشجوي سبزواري دراتاق طبقه اول مينشستند. امير ازپله كه پايين آمد، چشمش به علي و حسين افتاد كه كارتني را با خود حمل ميكردند. آنها شتابان وارد شدند. روبروي اتاق آنها، آن طرف حياط چند انباري مخروبه بود. علي نگاهي به انباري انداخت و كارتن را به آن جا منتقل كرد.
- پس چرا اعلاميه هارا برگردانديد؟
- مجبور شديم. رفت و آمدهاي چهار راه خواجه ربيع مشكوك بود.
اين اعلاميه ها را شب گذشته چهار نفري تكثير كرده بودند. اين چهار دانشجو در اين منزل فعاليت گسترده اي داشتند. امير به سراغ دستگاه تكثيري رفت كه در انباري نگهداري ميكردند. اين دستگاه را خودشان ساخته بودند. آنها با اين دستگاه ابتدايي كه از چهار لوله پليكا تشكيل شده بود، هر ساعت
فقط پنجاه ورق تكثير ميكردند و شب تا صبح به نوبت پاي آن مينشستند.
رفتار حسين براي آنها كه به انقلاب وفادار بودند، شرايطي را فراهم كرده بود
كه بيشترين جلسات را در همين منزل تشكيل ميدادند. امير چند كارتن پاره و
مقداري گوني روي دستگاه انداخت. اگر كسي آن را ميديد، فكر نميكرد در مقابل او يك دستگاه تكثير است. به اتاق برگشت. بوي قورمه سبزي در اتاق پيچيده بود. امير در پختن غذا سليقه به خرج ميداد. حسين بر عكس او بود، نه فرصت اين كار را داشت و نه اهميتي ميداد.حسين وارد حياط شد و از پله ها بالا آمد.سلام داد و گفت: «چه بوي غذايي! اگر بداني چقدرگرسنه ام.» معلوم نيست چه خبر است. دو اتومبيل گشت آگاهي سر چهار راه ايستاده بودند. بايد احتياط كنيم.
حسين سرسفره نشست و با اشتها شروع كرد به غذا خوردن. امير از غذا خوردن او لذت ميبرد. آن دو در انجام كارهاي مشترك طوري برنامه ريزي كرده بودند كه هر كدام در انجام امور- بدون تقسيم قبلي- اقدام كنند. حسين
سفره را جمع كرد و ظرف ها را براي شستن بيرون برد. از پله كه پايين رفت،علي را ديد كه قصد خروج از خانه را دارد. لبخند هميشگي علي كه با لهجه خراساني حرف ميزد، براي حسين دلنشين بود. ظرف ها را شست و به اتاق برگشت. امير چاي را آماده كرده بود. براي حسين چاي ريخت و گفت: «مدتي است كه بعضي كارهارا ازمن مخفي ميكني حسين. نه اين كه مشكوك باشم.
بيشتر نگرانت هستم. اين محمود كي بود؟»
ّاها با او آشنا شدم.
- در مسجد بن
- از وقتي كه پايت به مسجد بناها باز شده، طور ديگري شدهاي. مگر آنجا چه
خبر است.
- اكثر افرادي كه مبارزه مسلحانه ميكنند، آنجا مخفي شده اند.
حسين چاي را سركشيد و ادامه داد:
- وضعيت من با تو متفاوت است. رشته تو حكم ميكند كه بيشتر درس بخواني. از طرفي لزومي ندارد كه در همه كارها با من همراه شوي. هر چه كمتر بداني، برايت بهتر است. اگر گير ساواك بيفتي معلوم نيست بتواني
مقاومت كني. من شكنجه آنها را ديده ام. به نفع خودت است كه از بعضي كارهاي من سر در نياوري.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۵
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهید زین الدین
تدبیرگر بی بدیل جنگ
در کلام آقامحسن
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ما با هم از اهواز آمديم و بناست تا آخر هم با هم باشيم. شايد فكر ديگري
در سر داري؟
حسين تعجب كرد. تاكنون چنين حرفي را از هم اتاقي خود نشنيده بود.
«چگونه مي توانم به او بگويم كه با يك گروه مسلحانه همكاري ميكنم؟
اگر او بيش ازاين درباره محمود كه درگروه «ولي عصر» فعاليت ميكند، بداند،
به چه دردش ميخورد؟ اما اگر به من مشكوك شود، اين زندگي مشترك از
هم خواهد پاشيد.»
- به دل نگير حسين. منظوري نداشتم.
- من ذره اي به تو شك ندارم. حتي براي درس خواندنت كه به آن عشق
ميورزي، احترام قائلم. تو ازهر فرصتي كه گير ميآوري، براي انقلاب وقت
ميگذاري. پاي مرا به مسجد كرامت تو باز كردي. هنوز دانشكده پزشكي،
مركز فعاليت مبارزان به حساب ميآيد.
اوركت خود را برداشت و كلتي را بيرون آورد و جلو امير گذاشت. امير
شگفت زده به كلت خيره شد.
- برش دار امير. من چيزي را از تو پنهان ميكنم كه لازم ميدانم. تو كه بنا نداري
وارد اين مرحله از مبارزه شوي. پس دانستن ارتباطهاي من سودي به حالت
ندارد. تو احتمال بده كه ساواك به اين جا بريزد و مارا دستگير كند. چرا تا به
حال سه بار منزل عوض كرده ايم؟
امير سرش را پايين انداخته بود، در حالي كه زير چشمي به كلت نگاه
ميكرد. حسين كلت را برداشت و طرز كار آن را توضيح داد. امير كلت را از
دست او گرفت و كمي با آن ور رفت. قصد داري اين اسلحه را اين جا مخفي كني؟
- فقط براي دو روز. مشكلي براي محمود پيش آمده. از من خواست برايش
نگهدارم.
- برنامه اي داريد؟
- هنوز به اين نتيجه نرسيده ام كه با آنها همكاري كنم يا نه؟ خيلي سخت تن
به مبارزه مسلحانه ميدهم.
- مواظب خودت باش. از اين پس هم لزومي ندارد كه حرفي به من بزني. هر
چه هم كه ميخواهي اين جا مخفي كن.
حسين كلت را زير تشك مخفي كرد و بعد سراغ درس رفت. سر درس
كه مينشست، با علاقه مباحث را دنبال ميكرد. او نسبت به اساتيدي كه افكار
غير اسلامي داشتند، حساس بود و قبل از ورود به كلاس موضوع بحث آن
روز را ً كاملا ميخواند تا با تسلط بر مطلب وارد كلاس شود. وقتي با استادي
بحث ميكرد، تا پايان كلاس رهايش نميكرد و اين خصوصيت باعث شده بود
كه چند تن از استادان نسبت به او حساس شوند. حسين بعضي از استنادات
تاريخي اساتيد را زير سوال ميبرد و گاه خود طبق اسناد، مدرك قابل قبولي
ارائه ميداد. همين امر باعث شده بود كه دانشجويان روي او حسابي ديگر باز
كنند.
امير كتاب را كنار گذاشت. خواست سكوت اتاق را بشكند.
- امشب برنامه داريم. آقاي خامنه اي سخنراني دارد.
- ولي او كه ممنوع المنبر است.
- درمنزلش برنامه ميگذارد. تعدادي طلبه و دانشجو شركت ميكنند. ميخواهد در مورد ولايت بحث كند.
اين حرف امير، حسين را به خودآورد. ياد كتاب ولايت فقيه امام افتاد،موضوعي
كه به آن علاقه داشت.
- بهتر است نماز را در مسجد بخوانيم.
امير برخاست تا آماده شود. حسين به سرو وضع اتاق رسيد و بعد راه
افتادند. هوا سرد بود. حسين يك كلاه بلند مشكي سر كرده، يقه كاپشن را
بالا كشيده بود. وارد ميدان كه شدند، باد سردي به صورتش وزيد. هنوز چند
فروشگاه در دو طرف ميدان باز بودند. اين ميدان به چهار راه خواجه ربيع ختم
ميشد. سرچهار راه سوار تاكسي شدند و رفتند.
چهار راه نادري شلوغ بود. صداي همهمه از طرف مسجد كرامت ميآمد.
حسين به راننده گفت که نگهدارد و سراسيمه پياده شدند.
- گمانم گارديها ريخته اند اينجا.
- ازديشب روي سخنراني هاشمي نژاد حساس شده اند.
مسجد كرامت يكي از پايگاههاي آقاي خامنه اي و هاشمي نژاد بود. پس از
اين كه ساواك مانع سخنراني آقاي خامنه اي شد، چند شبي بود كه هاشمي نژاد
دراين مسجد منبر مي رفت. حسين به مسجد نزديك شد. عده اي كه بيشترشان
جوان بودند،دراطراف مسجد جمع شده بودند. گاردي ها دور مسجد حلقه زده
بودند. چند ساواكي وارد مسجد شدند. صداي جذاب هاشمي نژاد در مسجد
طنين مي انداخت. او كلمات را بسيار شمرده بيان ميكرد و دستشرا بالا و پايين
ميبرد. دو زانو روي منبر مينشست و هنگامي كه به عملكرد رژيم اعتراض
ميكرد، با شدت دستش را روي منبر ميكوبيد. «آخر تا كي سكوت؟ تا كي در خواب غفلت باشيم؟ اينها كه دور مسجد را گرفته اند، با ما چكار دارند؟ مگرروضه براي امام حسين (ع) جرم است؟»
يكي از ساواكيها كنارمنبر رفت و او را پايين كشيد. مردم ازمسجد بيرون
آمدند. گارديها با باتوم به جان جمعيتي كه هر كدام از دري ميگريختند،
افتادند. حسين حواسش به هاشمي نژاد بود. چند نفر دورش را گرفته بودند
و مانع دسترسي گارديها به او شده بودند. آن ساواكي كه در تعقيبش بود،
لابه لاي جمعيت گم شد. چند طلبه جوان توانستند هاشمي نژاد را از در
پشتي خارج كنند. حسين، امير را در مسيري كه هاشمي نژاد ميرفت، پيدا
كرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۶
... و پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
"شهید آوینی"
#سردار_دلها
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- فراريش دادند. بيا برويم كه اگر بيش از اين بمانيم، دستگيرمان خواهند كرد.
شروع به دويدن كردند. سرچهار راه نادري شتابزده براي يك تاكسي دست
بلند كردند. حسين گفت: «بازار سر شور!» تا بازار سرشور چند نفر سوار
و پياده شدند. بايد به منزلي ميرفتند كه چند ساواكي آنجا را زير نظر داشتند.
حسين از دور قدوسي را ديد كه داشت به طرف منزل آقاي خامنه اي ميرفت.
صدايش زد و با هم راه افتادند. از وقتي ساواك آقاي خامنه اي را از اقامه نماز
جماعت و رفتن به منبر ممنوع كرد، او مباحث خود را در منزل ادامه ميداد.هنوز ساواك نسبت به اين عمل او واكنش نشان نداده بود. اكثر كساني كه وارد منزل ميشدند، دانشجو يا طلبه بودند. چراغي بالاي سردر حياط روشن بود.
در به روي همه باز بود. رفتند تو اتاق بزرگي كه كيپ تا كيپ نشسته بودند.
هنوز آقاي خامنه اي بحث را شروع نكرده بود. او پشت ميز كوچكي روي زمين نشسته بود. كنار دستش يك روحاني ديگر بود كه با هم حرف ميزدند. پیرمردي سيني چاي را دور ميگرداند. كارش كه تمام شد، با اشاره او آقاي
خامنه اي شروع كرد. خلاصه اي از بحث ديشب را تكرار كرد و سپس با ذكر
آيه اي از قرآن ادامه داد. او سعي ميكرد سخنان خود را در جهت كادرسازي
و روشن كردن ذهن جوانان هدايت كند. از جمله تفاوتهاي سخنراني اين
روحاني با ساير همكارانش اين بود كه استدلالها و مباحث خود را به صورت
منطقي تبيين ميكرد و سپس آنها را با مشكلات جامعه تطبيق ميداد. او در
مواردي حتي اسمي از شاه نميآورد، اما اغلب جلساتش تبديل به مركز مبارزه
با شاه ميشد و به همين دليل ساواك مانع سخنراني او ميشد. آقاي خامنه اي
هميشه مباحثي را بيان ميكرد كه افراد پاي منبرش بتوانند سخنانش را اشاعه
دهند. او بر عكس هاشمي نژاد بسيار خونسرد و آرام سخن ميگفت. حسين در
سخنان او مفاهيمي را مييافت كه هنگام مطالعه برايش به صورت سؤال مطرح
ميشد. آن شب در بحث ولايت به خوبي مشخص بود كه آقاي خامنه اي قصد
دارد جايگاه امام را در نهضت بيان كند. حسين مجذوب سخنان اين روحاني
سيد شده بود. آقاي خامنه اي نيز پي به كنجكاوي اين جوان برده بود و بيشتر
اوقات نگاهش در نگاه او گره ميخورد.
سخنان آقاي خامنه اي كه تمام شد، حسين تمايلي نداشت آنجا را ترك
كند. نگاهي به قدوسي انداخت و گفت: «كمي صبر كن اين جا خلوت شود.
من سؤالي از آقا دارم.»
- ماندن در اين جا نه به صلاح توست نه به صلاح ايشان.
- طولي نميكشد، تا شما سر كوچه برسيد، من آمده ام.
حسين رفت كنار آقاي خامنه اي. از او سؤالي كرد كه او لازم ديد با دقت پاسخش را بدهد. آقاي خامنه اي متوجه شد كه حسين درمورد ولايت مطالعات
زيادي دارد و كتاب ولايت فقيه امام را هم خوانده است، اما به روي خود نياورد
و با گشاده رويي برايش توضيح داد كه چرا يك جامعه اسلامي نميتواند بدون
ولايت فقيه حكومتي داشته باشد.
برف سنگيني زمين را پوشانده بود. تردد در شهر به كندي انجام ميشد.
درختان حاشيه دانشگاه يك پارچه سفيد بودند و با روشن شدن هوا، جسته
گريخته انبوه برفها به زمين ميريختند. حسين به دانشگاه آمده بود. تصميم
گرفته بودند در چند خيابان شلوغ شهرتظاهرات راه بيندازند.
حسين در جلسات متعددي در اين مورد با آقاي خامنه اي و هاشمي نژاد
صحبت كرده بود. در نظر او دليل تأخير اين تظاهرات در مشهد نسبت به
شهرهايي مثل قم و تبريز، مشاركت ندادن مردم بود. حسين به دانشكده رفت.طبق قرار بايد ساعت اول را سركلاس حاضر ميشدند. ساواك دانشجويان را
از طريق نحوه حضورشان در كلاسهاي درس كنترل ميكرد و براي همين
روزهايي كه برنامه داشتند، ساعت اول را سر كلاس حاضر ميشدند. همان
استادي سر كلاس حاضر شد كه حسين چند بار با او جر و بحث كرده بود.
اين استاد اعتقاد داشت اسلام اكنون كاربردي ندارد، اما هميشه با اعتراض و
استدلال هاي حسين مواجه ميشد و هيچگاه نميتوانست حسين را قانع كند.
آن روز حسين قبل از استاد شروع كرد و بحث جلسات قبل را با روشي ديگر مطرح كرد.
- آيا ميتوان براي تقوا، زمان و مكان تعيين كرد؟
استاد با تأمل گفت: «نه، اين يك مبارزه دروني است كه هميشه انسانهابا
آن مواجه هستند.»
- آيا جامعه ما شرايط رعايت تقوا را دارد؟
- براي همه نه. اين انسانهاهستند كه بايد رعايت كنند.
- اگر بي عدالتي ريشه كن شود، شرايط فراهم نخواهد شد؟
استاد غافلگير شده بود. بايد به اين بحث خاتمه ميداد. پشت ميز خود
نشست و با تمسخر گفت: «بهتر نيست به جاي اين همه شعار، به درست
برسي؟»
- اين نصيحت شما براي دانش آموزان ابتدايي مناسب است نه دانشگاه كه محل تحقيقاست.
- بهتر است مؤدب باشي، آقاي علم الهدي.
- احترام به استاد وظيفه من است، اما بهتر است رعايت تقوا از بزرگترها شروع
شود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۷
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهید بهشتی در منطقه دارخوین آمده بودند. بچهها دوروبر ایشان جمع شدند. جمعی دوستانه و صمیمی و شهید بهشتی صحبت های بسیار تقویتکنندهای کردند. آن جمعی که اطراف شهید بهشتی بودند، 120 نفرشان دو سه روز بعد به شهادت رسیدند و کسی نمیدانست ایشان هم دو هفته بعد به شهادت میرسند.
سخنان شهید بهشتی نور امیدی که در دل یاران امام ایجاد شده بود را شعلهور کرد تا لحظه وداع فرارسید.
بهشتی قامتی بلند و رشید و هیبتی خدایی داشت. با محاسنی که به سفیدی گرائیده بود و نوری در چهره معصوم که نشان از تعبد و ولایتپذیری او داشت. رزمندگان عاشق امام خود بودند و اکنون آن عشق را در دوستی و ابراز محبت به بهشتی ابراز میکردند.
هر طور بود آقای بهشتی را سوار ماشین کردیم. بچهها حال خود را نمیفهمیدند و گریهکنان پشت شیشه ماشین دست بیعت میدادند. اشک شوق قطع نمیشد. ماشین یواشیواش راه افتاد و چند متری که رفت، رزمندگان از جای کنده شدند و بیاختیار شروع به دویدن کردند.
جلوی ماشین، روی کاپوت، کنار شیشه، اللهاکبر گویان، قیامتی به پا شده بود.
خودرو چندمتری رفت و حال و هوای بچهها که از کنترلشان خارج شده بود، ادامه داشت. ما هم که مسئولیتی در قبال آقای بهشتی داشتیم، تلاش میکردیم زودتر موضوع فیصله پیدا کند.
آقای بهشتی از بچهها چشم برنمیداشت و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. بالاخره دستور دادند ماشین ایستاد و پیاده شدند. آرام و متین و با همان لبخندی که در این چند ساعته هنوز قطع نشده بود، چون کوهی استوار، به میان رزمندگان برگشتند و دقایقی ایستادند تا همه نیروها با ایشان مصافحه کردند.
لحظات پر برکتی بود. صحنه وداع؛ صحنهای که برای بسیاری از آنها، وداع آخر با دنیای مادی ما بود.
منبع: نبردهای شرق کارون
#شهید_بهشتی
#هفتم_تیر
#انفجار_حزب_جمهوری_اسلامی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
استاد زيرچشمي نگاهي به او انداخت و بلافاصله درس را آغاز كرد. اين
استاد با تفكر ماركسيستي خود به استدلالهاي علمي توجه خاصي داشت، اما
حسين قصد داشت اين موضوع را برايش روشن كند كه درتفكر علمي جايگاه
اخلاق روشن نشده است. اين نحوه برخورد او حضورش را دركلاس نمايانتر ميساخت. از كلاس خارج شد. چشمش به قدوسي افتاد و به سويش رفت.
- حاضريد؟
چرا اين قدر دير كردي؟
- بحث استاد گل كرده بود. طبق معمول مي خواست اطلاعات علمي خود را
به رخ بكشد.
تا از دانشگاه خارج شوند، چند نفر ديگر به آنها پيوستند. آخرين نفري كه
آمد، امير بود كه از دانشگده پزشكي به آنها پيوست. با اين كه همه در يك
مسير ميرفتند، طوري حركت ميكردند كه ارتباطشان با يك ديگر مشخص
نشود. حسين و قدوسي باهم قدم ميزدند. حسين از سه محلي كه براي انجام
تظاهرات انتخاب كرده بودند، خيابان طبرسي را پيشنهاد داد و گفت: «اين
خيابان شلوغ است. اكثر افرادي كه دراين خيابان رفت و آمد ميكنند،زائر امام
رضا(ع) هستند. آنها از شهرهاي مختلف آمده اند. اگر تظاهرات كنيم،هم ازما
حمايت ميكنند، هم پيام رسان خوبي خواهند بود، اگر هر كدام در شهر خود
مطرح كنند كه چنين واقعه اي رخ داده، جرأت ميكنند كه به طورعلني دربرابر
رژيم بايستند.»
- اما توي اين خيابان امكان مانور نداريم.
- مردم به ما پناه ميدهند. از طرفي، ساواك تصور انجام تظاهرات در چنين
محلي را نميدهد. با وجود كوچه پس كوچه هاي اطراف طبرسي شرايط
خوبي براي فرار داريم.
تكيه حسين روي مردم، قدوسي را به فكر فرو برده بود. در اتوبوسي كه
نشسته بودند، به چهره كساني كه داخل اتوبوس سر پا ايستاده بودند، نگاه
ميكرد. حسين سر راه به منزل رفته بود و پرچم بزرگ سبز رنگي را كه روي
آن نوشته شده بود: «لا اله الا االله» با خود آورده بود.ساعت يازده صبح وارد خيابان طبرسي شدند. جمعيت كه يا از حرم بر
ميگشتند و يا به حرم ميرفتند، تمام پياده رو و سطح خيابان راگرفته بودند و به
همين دليل تردد ماشينها به كندي انجام ميشد. آن قسمت از خيابان طبرسي
كه براي تظاهرات انتخاب كرده بودند، از دو طرف چند كوچه داشت. حسين
چند نفر از دوستان را ديد. امير و علي سر يك كوچه، قدوسي و حسين سر
كوچه بعدي. جعفر و محمد در لابلاي جمعيت قدم ميزدند. آنهاهر گاه اراده
ميكردند، ميتوانستند درمحيط دانشگاه جريان ساز باشند، اما اين عمل كه آغاز
حركت جديد آنها به حساب ميآمد، براي اولين بار انجام ميشد. در چهره
تك تك آنها نگراني موج ميزد. «شايد مردم از ما استقبال نكنند و خودشان ما
را تحويل ساواك بدهند.»
حسين در پستويي پرچم را به چوبي وصل كرد و آن را سر دست گرفت.
دوان دوان وارد خيابان شده، فرياد زد «االله اكبر- االله اكبر.»
چند نفري كه دور و بر حسين قدم ميزدند، وحشتزده ازاو فاصله گرفتند
و لحظه اي بعد دورش خلوت شد. فريادش همه را متوجه خودكرد.قدوسي از
طرف مقابل به او پيوست و بعد بقيه دانشجويان. صداي االله اكبرشان حتي كسبه
محل را هم به تماشا فرا خوانده بود. جمعيت دور تا دورشان حلقه زدند. يكي
از تماشاچيان فريادزد «االله اكبر» و بعد وارد خيابان شد. كم كم تعدادي ديگر نيز
چنين كردند. اما هنوز عده اي ترجيح ميدادند همچنان تماشاچي باشند. اكنون
غير ازاالله اكبر شعارهاي ديگري نيز داده ميشد. حسين با كنجكاوي به جمعيت
نگاه ميكرد و واكنش آنهارا زير نظر داشت. هنوزمأموري نيامده بود. قدوسي
باورش نميشد كه اين حركت بيش از پنج دقيقه دوام بياورد، با اين وجود احساس ميكرد بايد متفرق شوند. در بين آنها فقط حسين بود كه با آن پرچم
سبز رنگ، امكان دستگيريش بيشتر بود. چند جوان كه از اهالي آن خيابان
بودند، به آنها پيوستند. حسين اميدوار فرياد ميزد و بقيه پاسخ ميدادند. چند
مغازه دار كركره را پايين كشيدند. وضع خيابان طبرسي غير عادي شد. حسين
هم چنان پرچم را دور سر ميچرخاند. قدوسي و امير به كمك دوستان خود
دور افرادي كه به آنها پيوسته بودند، حلقه زدند. حسين به خود آمد. نگاهي به
اطراف انداخت و سپس پرچم را پايين آورد و آن را جمع كرد. با قد كوتاهي
كه داشت، لابلاي جمعيت گم شد و ديگر كسي او را نديد. وقتي مأمورين
شهرباني رسيدند، جز زائرين كسي را نميديدند كه به او مشكوك شوند.اوضاع دانشگاه متشنج و جنب و جوش دانشجويان غير عادي بود. دو نفر
از سالن اصلي ساختمان خارج شدند و سراسيمه به سوي سالن ناهار خوري
دويدند. از لباس و كفشي كه پوشيده بودند، مشخص بود كه خودشان را
براي درگيري آماده كرده اند. هر كس وارد سالن ناهارخوري ميشد، به جمعي
ميپيوست كه ميزها را كنار زده، كنج سالن نشسته بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۸
#پیامک_شهدا❣️
☀️امیر لشگر اسلام خلبان شهید علی اکبر پورسیف: ایران سرزمین ماست برای سرافرازیاش بکوشیم.
☀️سردار رشید اسلام شهید حسن تاتلاری: به قیامت فکر کنید و در خدمت به مردم کوشا باشید.
☀️امیر لشگر خلبان اسلام شهید محمد علی جانباز: مستضعفان را فراموش نکنید.
☀️معلم شهید قدرت اله چگینی: برای حفظ انقلاب کوشا باشید.
☀️سردار رشید اسلام شهید سید علی اکبر حاج سید جوادی: منتظر نباشید که مرگ سراغتان بیاید!.
☀️دانشجوی شهید مجید حاج شفیعیها: نماز را اول وقت بخوانید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از اين كه از ثبت نام امتناع ورزيده بودند و به اين ترتيب صداي اعتراض خود را به گوش رئيس دانشگاه رسانده بودند، راضي به نظر ميرسيدند. از ده روز گذشته كه ترم دوم
بايد شروع ميشد، اين حركت شروع شد و ً نهايتا كار به اينجا كشيد. يداالله
و محمد آرام و قرار نداشتند. دانشجويان مذهبي به آن دو چشم دوخته بودند
تا بلكه بتوانند شايعه اي را كه از صبح پخش كرده بودند، خنثي كنند. ديروز كه گارديها براي متفرق كردن آنها آمدند، كاري از پيش نبردند. همين كه
دانشجوها شيشه هاي ساختمان اصلي را شكستند، آنها هم عقب نشيني كردند.
يداالله، حسين راديد. طي چند روز گذشته كه حسين ازمشهد آمده بود، بيشتر
وقتش رادردانشگاه ميگذراند. حسين تصميم داشت خودرا ازدانشگاه مشهد
به اهواز منتقل نمايد. آشنايي او با يداالله و چند دانشجوي ديگر اميدوارش كرده
بود كه با دلگرمي به اهواز برگردد. چشمش به چند دانشجو افتاد. نگاهش را
دزديد. هنوز نميدانست با اين كمونيستها چه كند. دوست نداشت با آنها
درگير شود. او در دانشگاه مشهد انرژي زيادي روي آنها گذاشته بود، اما اين
اواخر به اين نتيجه رسيد كه بيفايده است، چون به ماهيت آنها پي برده بود.آنها حتي تكليف خود را در مبارزه باشاه روشن نكرده بودند،كه چرامبارزه
ميكنند و به كجا ميخواهند برسند. حسين فكر كرد: «شايد به همين خاطر
است كه حالا ميخواهند اعتصاب را بشكنند و تن به ثبت نام بدهند. اگر اين
طور شود، دانشجويان مسلمان ضربه خواهند خورد و در محاصره گارديها
قرار خواهند گرفت. فكر نميكردم روزي برسد كه به جاي مبارزه با رژيم، در
فكر خنثي كردن اعتراض آنها باشم. آنها با يك سري حركتهاي متهورانه و
توسل به اسلحه ذهن دانشجويان مشتاق به مبارزه را متوجه خود كرده اند. اگر
از اين جور حركتهاي نمايشي متنفر نبودم، ً يقينا به پيشنهاد معزالدين بيشتر
فكر ميكردم. او مرد متفكري است و آينده نگري اش قابل تحسين است. شايد
از اين نظر حركت گروه منصورون مورد توجه قرار گيرد. علت اين كه كاظم
جذب آنها شد، بيشتر به همين دليل است.»
حسين با شكسته شدن شيشه ساختمان «اداره ثبت نام» به خود آمد. چندنفر از گارديها به آنها نزديك شدند. حسين خودرا كناركشيد. آنها به سوي
ساختماني ميرفتند كه تابلو «اداره ثبت نام» روي سر در آن به چشم ميخورد.
سي نفري ميشدند. جلوتر ازآنها سه نفر ساواكي با لباس شخصي حركت ميكردند. تعدادي از دانشجويان چپي هم به سمت آن ساختمان ميرفتند. چهره خشمگين يداالله توجه حسين را جلب كرد. يداالله به سمت در ورودي خيز برداشت و هم چنان كه سينه سپر كرده بود، سد راه دانشجويان شد.
- كجا؟ قرار بود كسي ثبت نام نكند. مگر از روي جسد ما رد شويد.
- ما خودمان تصميم ميگيريم چه كاركنيم.
- اما با هم در اين مورد به نتيجه رسيده بوديم. دودش به چشم ما خواهد رفت
و سودش را آنها خواهند برد.
حسين كه آنها را زير نظر داشت، نگران يداالله شد. «آياحق دارد با دانشجويان دربيفتد.»
يداالله فريادزد: «دانشجويان مسلمان ثبت نام نميكنند، پس كسي حق ورود به ساختمان را ندارد.»
- شما دراقليت هستيد. همه جريانات دانشگاه را چپيها هدايت ميكنند.
اين جمله را يكي از دانشجوياني كه قصد ورود به ساختمان داشت، گفت.
اما با واكنش جدي يداالله مواجه شد.
- اگر تا به حال ملاحظه شما را كرده ايم، به حرمت مبارزه بود،اما اكنون احساس مي كنيم شما علاوه بر مذهب مبارزه را نيز لوث كرده ايد.
- ما هميشه با سازمان مجاهدين كنار آمده ايم.
- اما ما جزء سازمان نيستيم. اگر قرار باشد رهبران سازمان جريانات دانشگاه رالوث كنند، در برابر آنهاهم ميايستيم.
حسين از حرفهاي يداالله راضي بود. انگار تمام جريانات دانشگاه مشهد در مقابلش تكرار ميشدومعلوم بود رهبران گروههاي كمونيستي از يك جا دستور ميگيرند. حسين جلو رفت، طوري كه يداالله او را ببيند. لبخندش براي
يداالله دلگرم كننده بود. چهره يداالله بشاش شد. التهاب از چهره اش دور شد.
تعداد دانشجوياني كه در محوطه جمع شده بودند، هر لحظه بيشتر ميشد.
آنها كه در جريان مسائل سياسي دانشگاه بودند، اولين باربود كه با اين صحنه
مواجه ميشدند. تاكنون همه جريانات به نام دانشجويان چپي مطرح ميشد واكنون متوجه شدند كه چند دانشجوي مذهبي اين اعتصاب را رهبري ميكنند.
چهره يداالله و محمد فلاح در بين دانشجويان ً كاملا شناخته شده بود. بين دختران دانشجو نيز چند نفر فعاليت ميكردند كه حسين زاده بيش از ديگران فعال بود.
مالكي دانشجوي دانشسراي اهواز بود كه از طريق خواهرش با يداالله و ديگردانشجويان مذهبي ارتباط برقرار كرده بود. حسين زاده جلوتر از دختراني كه بيشتر براي تماشاي آن صحنه آمده بودند، قرارگرفت. همراهش دو نفر ديگرنيز بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۹