❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- فراريش دادند. بيا برويم كه اگر بيش از اين بمانيم، دستگيرمان خواهند كرد.
شروع به دويدن كردند. سرچهار راه نادري شتابزده براي يك تاكسي دست
بلند كردند. حسين گفت: «بازار سر شور!» تا بازار سرشور چند نفر سوار
و پياده شدند. بايد به منزلي ميرفتند كه چند ساواكي آنجا را زير نظر داشتند.
حسين از دور قدوسي را ديد كه داشت به طرف منزل آقاي خامنه اي ميرفت.
صدايش زد و با هم راه افتادند. از وقتي ساواك آقاي خامنه اي را از اقامه نماز
جماعت و رفتن به منبر ممنوع كرد، او مباحث خود را در منزل ادامه ميداد.هنوز ساواك نسبت به اين عمل او واكنش نشان نداده بود. اكثر كساني كه وارد منزل ميشدند، دانشجو يا طلبه بودند. چراغي بالاي سردر حياط روشن بود.
در به روي همه باز بود. رفتند تو اتاق بزرگي كه كيپ تا كيپ نشسته بودند.
هنوز آقاي خامنه اي بحث را شروع نكرده بود. او پشت ميز كوچكي روي زمين نشسته بود. كنار دستش يك روحاني ديگر بود كه با هم حرف ميزدند. پیرمردي سيني چاي را دور ميگرداند. كارش كه تمام شد، با اشاره او آقاي
خامنه اي شروع كرد. خلاصه اي از بحث ديشب را تكرار كرد و سپس با ذكر
آيه اي از قرآن ادامه داد. او سعي ميكرد سخنان خود را در جهت كادرسازي
و روشن كردن ذهن جوانان هدايت كند. از جمله تفاوتهاي سخنراني اين
روحاني با ساير همكارانش اين بود كه استدلالها و مباحث خود را به صورت
منطقي تبيين ميكرد و سپس آنها را با مشكلات جامعه تطبيق ميداد. او در
مواردي حتي اسمي از شاه نميآورد، اما اغلب جلساتش تبديل به مركز مبارزه
با شاه ميشد و به همين دليل ساواك مانع سخنراني او ميشد. آقاي خامنه اي
هميشه مباحثي را بيان ميكرد كه افراد پاي منبرش بتوانند سخنانش را اشاعه
دهند. او بر عكس هاشمي نژاد بسيار خونسرد و آرام سخن ميگفت. حسين در
سخنان او مفاهيمي را مييافت كه هنگام مطالعه برايش به صورت سؤال مطرح
ميشد. آن شب در بحث ولايت به خوبي مشخص بود كه آقاي خامنه اي قصد
دارد جايگاه امام را در نهضت بيان كند. حسين مجذوب سخنان اين روحاني
سيد شده بود. آقاي خامنه اي نيز پي به كنجكاوي اين جوان برده بود و بيشتر
اوقات نگاهش در نگاه او گره ميخورد.
سخنان آقاي خامنه اي كه تمام شد، حسين تمايلي نداشت آنجا را ترك
كند. نگاهي به قدوسي انداخت و گفت: «كمي صبر كن اين جا خلوت شود.
من سؤالي از آقا دارم.»
- ماندن در اين جا نه به صلاح توست نه به صلاح ايشان.
- طولي نميكشد، تا شما سر كوچه برسيد، من آمده ام.
حسين رفت كنار آقاي خامنه اي. از او سؤالي كرد كه او لازم ديد با دقت پاسخش را بدهد. آقاي خامنه اي متوجه شد كه حسين درمورد ولايت مطالعات
زيادي دارد و كتاب ولايت فقيه امام را هم خوانده است، اما به روي خود نياورد
و با گشاده رويي برايش توضيح داد كه چرا يك جامعه اسلامي نميتواند بدون
ولايت فقيه حكومتي داشته باشد.
برف سنگيني زمين را پوشانده بود. تردد در شهر به كندي انجام ميشد.
درختان حاشيه دانشگاه يك پارچه سفيد بودند و با روشن شدن هوا، جسته
گريخته انبوه برفها به زمين ميريختند. حسين به دانشگاه آمده بود. تصميم
گرفته بودند در چند خيابان شلوغ شهرتظاهرات راه بيندازند.
حسين در جلسات متعددي در اين مورد با آقاي خامنه اي و هاشمي نژاد
صحبت كرده بود. در نظر او دليل تأخير اين تظاهرات در مشهد نسبت به
شهرهايي مثل قم و تبريز، مشاركت ندادن مردم بود. حسين به دانشكده رفت.طبق قرار بايد ساعت اول را سركلاس حاضر ميشدند. ساواك دانشجويان را
از طريق نحوه حضورشان در كلاسهاي درس كنترل ميكرد و براي همين
روزهايي كه برنامه داشتند، ساعت اول را سر كلاس حاضر ميشدند. همان
استادي سر كلاس حاضر شد كه حسين چند بار با او جر و بحث كرده بود.
اين استاد اعتقاد داشت اسلام اكنون كاربردي ندارد، اما هميشه با اعتراض و
استدلال هاي حسين مواجه ميشد و هيچگاه نميتوانست حسين را قانع كند.
آن روز حسين قبل از استاد شروع كرد و بحث جلسات قبل را با روشي ديگر مطرح كرد.
- آيا ميتوان براي تقوا، زمان و مكان تعيين كرد؟
استاد با تأمل گفت: «نه، اين يك مبارزه دروني است كه هميشه انسانهابا
آن مواجه هستند.»
- آيا جامعه ما شرايط رعايت تقوا را دارد؟
- براي همه نه. اين انسانهاهستند كه بايد رعايت كنند.
- اگر بي عدالتي ريشه كن شود، شرايط فراهم نخواهد شد؟
استاد غافلگير شده بود. بايد به اين بحث خاتمه ميداد. پشت ميز خود
نشست و با تمسخر گفت: «بهتر نيست به جاي اين همه شعار، به درست
برسي؟»
- اين نصيحت شما براي دانش آموزان ابتدايي مناسب است نه دانشگاه كه محل تحقيقاست.
- بهتر است مؤدب باشي، آقاي علم الهدي.
- احترام به استاد وظيفه من است، اما بهتر است رعايت تقوا از بزرگترها شروع
شود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۷
حماسه جنوب،شهدا🚩
شهید بهشتی در منطقه دارخوین آمده بودند. بچهها دوروبر ایشان جمع شدند. جمعی دوستانه و صمیمی و شهید بهشتی صحبت های بسیار تقویتکنندهای کردند. آن جمعی که اطراف شهید بهشتی بودند، 120 نفرشان دو سه روز بعد به شهادت رسیدند و کسی نمیدانست ایشان هم دو هفته بعد به شهادت میرسند.
سخنان شهید بهشتی نور امیدی که در دل یاران امام ایجاد شده بود را شعلهور کرد تا لحظه وداع فرارسید.
بهشتی قامتی بلند و رشید و هیبتی خدایی داشت. با محاسنی که به سفیدی گرائیده بود و نوری در چهره معصوم که نشان از تعبد و ولایتپذیری او داشت. رزمندگان عاشق امام خود بودند و اکنون آن عشق را در دوستی و ابراز محبت به بهشتی ابراز میکردند.
هر طور بود آقای بهشتی را سوار ماشین کردیم. بچهها حال خود را نمیفهمیدند و گریهکنان پشت شیشه ماشین دست بیعت میدادند. اشک شوق قطع نمیشد. ماشین یواشیواش راه افتاد و چند متری که رفت، رزمندگان از جای کنده شدند و بیاختیار شروع به دویدن کردند.
جلوی ماشین، روی کاپوت، کنار شیشه، اللهاکبر گویان، قیامتی به پا شده بود.
خودرو چندمتری رفت و حال و هوای بچهها که از کنترلشان خارج شده بود، ادامه داشت. ما هم که مسئولیتی در قبال آقای بهشتی داشتیم، تلاش میکردیم زودتر موضوع فیصله پیدا کند.
آقای بهشتی از بچهها چشم برنمیداشت و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. بالاخره دستور دادند ماشین ایستاد و پیاده شدند. آرام و متین و با همان لبخندی که در این چند ساعته هنوز قطع نشده بود، چون کوهی استوار، به میان رزمندگان برگشتند و دقایقی ایستادند تا همه نیروها با ایشان مصافحه کردند.
لحظات پر برکتی بود. صحنه وداع؛ صحنهای که برای بسیاری از آنها، وداع آخر با دنیای مادی ما بود.
منبع: نبردهای شرق کارون
#شهید_بهشتی
#هفتم_تیر
#انفجار_حزب_جمهوری_اسلامی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
استاد زيرچشمي نگاهي به او انداخت و بلافاصله درس را آغاز كرد. اين
استاد با تفكر ماركسيستي خود به استدلالهاي علمي توجه خاصي داشت، اما
حسين قصد داشت اين موضوع را برايش روشن كند كه درتفكر علمي جايگاه
اخلاق روشن نشده است. اين نحوه برخورد او حضورش را دركلاس نمايانتر ميساخت. از كلاس خارج شد. چشمش به قدوسي افتاد و به سويش رفت.
- حاضريد؟
چرا اين قدر دير كردي؟
- بحث استاد گل كرده بود. طبق معمول مي خواست اطلاعات علمي خود را
به رخ بكشد.
تا از دانشگاه خارج شوند، چند نفر ديگر به آنها پيوستند. آخرين نفري كه
آمد، امير بود كه از دانشگده پزشكي به آنها پيوست. با اين كه همه در يك
مسير ميرفتند، طوري حركت ميكردند كه ارتباطشان با يك ديگر مشخص
نشود. حسين و قدوسي باهم قدم ميزدند. حسين از سه محلي كه براي انجام
تظاهرات انتخاب كرده بودند، خيابان طبرسي را پيشنهاد داد و گفت: «اين
خيابان شلوغ است. اكثر افرادي كه دراين خيابان رفت و آمد ميكنند،زائر امام
رضا(ع) هستند. آنها از شهرهاي مختلف آمده اند. اگر تظاهرات كنيم،هم ازما
حمايت ميكنند، هم پيام رسان خوبي خواهند بود، اگر هر كدام در شهر خود
مطرح كنند كه چنين واقعه اي رخ داده، جرأت ميكنند كه به طورعلني دربرابر
رژيم بايستند.»
- اما توي اين خيابان امكان مانور نداريم.
- مردم به ما پناه ميدهند. از طرفي، ساواك تصور انجام تظاهرات در چنين
محلي را نميدهد. با وجود كوچه پس كوچه هاي اطراف طبرسي شرايط
خوبي براي فرار داريم.
تكيه حسين روي مردم، قدوسي را به فكر فرو برده بود. در اتوبوسي كه
نشسته بودند، به چهره كساني كه داخل اتوبوس سر پا ايستاده بودند، نگاه
ميكرد. حسين سر راه به منزل رفته بود و پرچم بزرگ سبز رنگي را كه روي
آن نوشته شده بود: «لا اله الا االله» با خود آورده بود.ساعت يازده صبح وارد خيابان طبرسي شدند. جمعيت كه يا از حرم بر
ميگشتند و يا به حرم ميرفتند، تمام پياده رو و سطح خيابان راگرفته بودند و به
همين دليل تردد ماشينها به كندي انجام ميشد. آن قسمت از خيابان طبرسي
كه براي تظاهرات انتخاب كرده بودند، از دو طرف چند كوچه داشت. حسين
چند نفر از دوستان را ديد. امير و علي سر يك كوچه، قدوسي و حسين سر
كوچه بعدي. جعفر و محمد در لابلاي جمعيت قدم ميزدند. آنهاهر گاه اراده
ميكردند، ميتوانستند درمحيط دانشگاه جريان ساز باشند، اما اين عمل كه آغاز
حركت جديد آنها به حساب ميآمد، براي اولين بار انجام ميشد. در چهره
تك تك آنها نگراني موج ميزد. «شايد مردم از ما استقبال نكنند و خودشان ما
را تحويل ساواك بدهند.»
حسين در پستويي پرچم را به چوبي وصل كرد و آن را سر دست گرفت.
دوان دوان وارد خيابان شده، فرياد زد «االله اكبر- االله اكبر.»
چند نفري كه دور و بر حسين قدم ميزدند، وحشتزده ازاو فاصله گرفتند
و لحظه اي بعد دورش خلوت شد. فريادش همه را متوجه خودكرد.قدوسي از
طرف مقابل به او پيوست و بعد بقيه دانشجويان. صداي االله اكبرشان حتي كسبه
محل را هم به تماشا فرا خوانده بود. جمعيت دور تا دورشان حلقه زدند. يكي
از تماشاچيان فريادزد «االله اكبر» و بعد وارد خيابان شد. كم كم تعدادي ديگر نيز
چنين كردند. اما هنوز عده اي ترجيح ميدادند همچنان تماشاچي باشند. اكنون
غير ازاالله اكبر شعارهاي ديگري نيز داده ميشد. حسين با كنجكاوي به جمعيت
نگاه ميكرد و واكنش آنهارا زير نظر داشت. هنوزمأموري نيامده بود. قدوسي
باورش نميشد كه اين حركت بيش از پنج دقيقه دوام بياورد، با اين وجود احساس ميكرد بايد متفرق شوند. در بين آنها فقط حسين بود كه با آن پرچم
سبز رنگ، امكان دستگيريش بيشتر بود. چند جوان كه از اهالي آن خيابان
بودند، به آنها پيوستند. حسين اميدوار فرياد ميزد و بقيه پاسخ ميدادند. چند
مغازه دار كركره را پايين كشيدند. وضع خيابان طبرسي غير عادي شد. حسين
هم چنان پرچم را دور سر ميچرخاند. قدوسي و امير به كمك دوستان خود
دور افرادي كه به آنها پيوسته بودند، حلقه زدند. حسين به خود آمد. نگاهي به
اطراف انداخت و سپس پرچم را پايين آورد و آن را جمع كرد. با قد كوتاهي
كه داشت، لابلاي جمعيت گم شد و ديگر كسي او را نديد. وقتي مأمورين
شهرباني رسيدند، جز زائرين كسي را نميديدند كه به او مشكوك شوند.اوضاع دانشگاه متشنج و جنب و جوش دانشجويان غير عادي بود. دو نفر
از سالن اصلي ساختمان خارج شدند و سراسيمه به سوي سالن ناهار خوري
دويدند. از لباس و كفشي كه پوشيده بودند، مشخص بود كه خودشان را
براي درگيري آماده كرده اند. هر كس وارد سالن ناهارخوري ميشد، به جمعي
ميپيوست كه ميزها را كنار زده، كنج سالن نشسته بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۸
#پیامک_شهدا❣️
☀️امیر لشگر اسلام خلبان شهید علی اکبر پورسیف: ایران سرزمین ماست برای سرافرازیاش بکوشیم.
☀️سردار رشید اسلام شهید حسن تاتلاری: به قیامت فکر کنید و در خدمت به مردم کوشا باشید.
☀️امیر لشگر خلبان اسلام شهید محمد علی جانباز: مستضعفان را فراموش نکنید.
☀️معلم شهید قدرت اله چگینی: برای حفظ انقلاب کوشا باشید.
☀️سردار رشید اسلام شهید سید علی اکبر حاج سید جوادی: منتظر نباشید که مرگ سراغتان بیاید!.
☀️دانشجوی شهید مجید حاج شفیعیها: نماز را اول وقت بخوانید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از اين كه از ثبت نام امتناع ورزيده بودند و به اين ترتيب صداي اعتراض خود را به گوش رئيس دانشگاه رسانده بودند، راضي به نظر ميرسيدند. از ده روز گذشته كه ترم دوم
بايد شروع ميشد، اين حركت شروع شد و ً نهايتا كار به اينجا كشيد. يداالله
و محمد آرام و قرار نداشتند. دانشجويان مذهبي به آن دو چشم دوخته بودند
تا بلكه بتوانند شايعه اي را كه از صبح پخش كرده بودند، خنثي كنند. ديروز كه گارديها براي متفرق كردن آنها آمدند، كاري از پيش نبردند. همين كه
دانشجوها شيشه هاي ساختمان اصلي را شكستند، آنها هم عقب نشيني كردند.
يداالله، حسين راديد. طي چند روز گذشته كه حسين ازمشهد آمده بود، بيشتر
وقتش رادردانشگاه ميگذراند. حسين تصميم داشت خودرا ازدانشگاه مشهد
به اهواز منتقل نمايد. آشنايي او با يداالله و چند دانشجوي ديگر اميدوارش كرده
بود كه با دلگرمي به اهواز برگردد. چشمش به چند دانشجو افتاد. نگاهش را
دزديد. هنوز نميدانست با اين كمونيستها چه كند. دوست نداشت با آنها
درگير شود. او در دانشگاه مشهد انرژي زيادي روي آنها گذاشته بود، اما اين
اواخر به اين نتيجه رسيد كه بيفايده است، چون به ماهيت آنها پي برده بود.آنها حتي تكليف خود را در مبارزه باشاه روشن نكرده بودند،كه چرامبارزه
ميكنند و به كجا ميخواهند برسند. حسين فكر كرد: «شايد به همين خاطر
است كه حالا ميخواهند اعتصاب را بشكنند و تن به ثبت نام بدهند. اگر اين
طور شود، دانشجويان مسلمان ضربه خواهند خورد و در محاصره گارديها
قرار خواهند گرفت. فكر نميكردم روزي برسد كه به جاي مبارزه با رژيم، در
فكر خنثي كردن اعتراض آنها باشم. آنها با يك سري حركتهاي متهورانه و
توسل به اسلحه ذهن دانشجويان مشتاق به مبارزه را متوجه خود كرده اند. اگر
از اين جور حركتهاي نمايشي متنفر نبودم، ً يقينا به پيشنهاد معزالدين بيشتر
فكر ميكردم. او مرد متفكري است و آينده نگري اش قابل تحسين است. شايد
از اين نظر حركت گروه منصورون مورد توجه قرار گيرد. علت اين كه كاظم
جذب آنها شد، بيشتر به همين دليل است.»
حسين با شكسته شدن شيشه ساختمان «اداره ثبت نام» به خود آمد. چندنفر از گارديها به آنها نزديك شدند. حسين خودرا كناركشيد. آنها به سوي
ساختماني ميرفتند كه تابلو «اداره ثبت نام» روي سر در آن به چشم ميخورد.
سي نفري ميشدند. جلوتر ازآنها سه نفر ساواكي با لباس شخصي حركت ميكردند. تعدادي از دانشجويان چپي هم به سمت آن ساختمان ميرفتند. چهره خشمگين يداالله توجه حسين را جلب كرد. يداالله به سمت در ورودي خيز برداشت و هم چنان كه سينه سپر كرده بود، سد راه دانشجويان شد.
- كجا؟ قرار بود كسي ثبت نام نكند. مگر از روي جسد ما رد شويد.
- ما خودمان تصميم ميگيريم چه كاركنيم.
- اما با هم در اين مورد به نتيجه رسيده بوديم. دودش به چشم ما خواهد رفت
و سودش را آنها خواهند برد.
حسين كه آنها را زير نظر داشت، نگران يداالله شد. «آياحق دارد با دانشجويان دربيفتد.»
يداالله فريادزد: «دانشجويان مسلمان ثبت نام نميكنند، پس كسي حق ورود به ساختمان را ندارد.»
- شما دراقليت هستيد. همه جريانات دانشگاه را چپيها هدايت ميكنند.
اين جمله را يكي از دانشجوياني كه قصد ورود به ساختمان داشت، گفت.
اما با واكنش جدي يداالله مواجه شد.
- اگر تا به حال ملاحظه شما را كرده ايم، به حرمت مبارزه بود،اما اكنون احساس مي كنيم شما علاوه بر مذهب مبارزه را نيز لوث كرده ايد.
- ما هميشه با سازمان مجاهدين كنار آمده ايم.
- اما ما جزء سازمان نيستيم. اگر قرار باشد رهبران سازمان جريانات دانشگاه رالوث كنند، در برابر آنهاهم ميايستيم.
حسين از حرفهاي يداالله راضي بود. انگار تمام جريانات دانشگاه مشهد در مقابلش تكرار ميشدومعلوم بود رهبران گروههاي كمونيستي از يك جا دستور ميگيرند. حسين جلو رفت، طوري كه يداالله او را ببيند. لبخندش براي
يداالله دلگرم كننده بود. چهره يداالله بشاش شد. التهاب از چهره اش دور شد.
تعداد دانشجوياني كه در محوطه جمع شده بودند، هر لحظه بيشتر ميشد.
آنها كه در جريان مسائل سياسي دانشگاه بودند، اولين باربود كه با اين صحنه
مواجه ميشدند. تاكنون همه جريانات به نام دانشجويان چپي مطرح ميشد واكنون متوجه شدند كه چند دانشجوي مذهبي اين اعتصاب را رهبري ميكنند.
چهره يداالله و محمد فلاح در بين دانشجويان ً كاملا شناخته شده بود. بين دختران دانشجو نيز چند نفر فعاليت ميكردند كه حسين زاده بيش از ديگران فعال بود.
مالكي دانشجوي دانشسراي اهواز بود كه از طريق خواهرش با يداالله و ديگردانشجويان مذهبي ارتباط برقرار كرده بود. حسين زاده جلوتر از دختراني كه بيشتر براي تماشاي آن صحنه آمده بودند، قرارگرفت. همراهش دو نفر ديگرنيز بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۹
❣دورکعت عشق
هنگام وداع با دخترخردسالش به او قول می دهد که پانزده روز دیگر برگردد، بعدا گذشت هفت روز، طی نامه ای به یکی از بستگانش نوشت :
"سلام علیکم؛من صحیح و سالم هستم وهیچ گونه نگرانی ندارم. ان شاءالله پس از سقوط صدام از جبهه برمی گردم. لذا تا تحقق این وعده منتظر نباشید. به امید آن روز ، به خانواده ام سلام برسانید و به بچه هایم نیز سری بزنید که ثواب دارد..
سرانجام صبح روز پانزدهم، شاهد بی قرار، شهید بزرگوار"عبدالمجید ضیائی فر"به عهد خود وفا کرد و در معراج سرخ خویش به سماعی جادوانه بر خاست.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مالكي شتابان خود را به آنجا رساند و كنار حسين ايستاد.
- چي شده، حسين؟
- چپيها تصميم گرفته اند اعتصاب را بشكنند.
- ميدانستم آنها تا آخر خط نميايستند. در دانشسرا هم اين حركت تكرار شده.
مالكي از مدتها قبل با حسين آشنا شده بود، اما هنوز فرصتي پيش نيامده بود كه با او ازنزديك صحبت كند. حسين، مالكي را پخته و با تجربه ميديد كه
با سن و سال او جور در نميآمد. مالكي به حسين گفت: «اين حرفهاي يداالله
نتيجه دو سال سكوت ما در برابر چپيهاست. آنها هميشه ما نمازخوانها را
تحقير كرده اند و خودشان را پيشتاز مبارزه ميدانستند. امروز يدالله تكليف ما
را با چپيها روشن خواهد كرد. چه اشكالي دارد كه ما هم مبارزه مسلحانه را
شروع كنيم تا بتوانيم دانشجويان مبارز را جذب كنيم؟»
- اگر بخواهيم از آنها تقليد كنيم، شايد روزي ما هم دنباله رو آنها شويم.
حركت فرهنگي ريشه در اعتقادات مردم دارد. اگر بتوانيم مبارزه را از محدوده دانشگاه به سطح شهر بكشانيم، در اين صورت موفق خواهيم شد.
مالكي از اين حرف حسين يكه خورد. حسين او را به جرياني وصل كرد
كه شايد تنها از آن طريق ميتوانست از بن بست مبارزات دانشگاه خارج شود.اگر مبارزه از دانشگاه به محله هاي شهر و مساجد كشيده شود، در آن صورت
آنها حرف آخر را خواهند زد.
صداي بلند يداالله، مالكي را به خود آورد. يك دانشجو قصد ورود به
ساختمان را داشت كه با واكنش جدي يداالله مواجه شد.
- ما نميگذاريم زحمات چند روزه ماباتحليلهاي غلط شما نقش بر آب
شود.
يداالله مثل عقاب آماده چنگ انداختن به صورت آن دانشجو بود. دانشجو
از پله ها پايين آمد. براي دقيقه اي سكوت آنجا را فراگرفت. همه چيز آماده يك درگيري بود. گارديها از آنجا فاصله گرفته بودند و فقط دانشجويان درانتظارنتيجه كار بودند. اگر چند نفر ثبت نام ميكردند، اعتصاب شكسته ميشد كلاسها باز ميشد. اعتراض دانشجويان به خاطر جريان 19 دي ماه قم بود.
مردم قم به اعتراض از شهادت حاج آقا مصطفي فرزند ارشد آيت الله خميني،
اقدام به انجام راهپيمايي نموده بودند كه با مقاومت نيروهاي شهرباني مواجه
شدند و چند نفر بر اثر تيراندازي به شهادت رسيدند.
انبوه جمعيت توجه يداالله را متوجه موضوعي كرد كه به نظرش رسيد
ميتواند در آن موقعيت آن را مطرح نمايد. نگاهي به حسين و مالكي انداخت.
آن طرف، فلاح را ديد كه اوضاع را زيرنظر دارد. از پله ها بالا رفت و گفت:« شايد شما شهداي 19 دي را قبول نداشته باشيد، اما طلبه ها از نظر ما دانشجو
هستند. آنها با خونشان جريان مبارزه را هموار كرده اند و اكنون ما بايد با ادامه اعتصاب صداي اعتراض خودمان را به گوش رژيم برسانيم.»
- خطوط مبارزه را ما خودمان ترسيم ميكنيم. كاري هم با قم نداريم.اين صداي بلند دختري بود كه از ميان دانشجويان چپي جلو آمده بود. يداالله نگاهي به طرز لباس پوشيدن و موي بلند او انداخت. دختر جوان ازداخل
كلاسور قرمز رنگي كه در دست داشت، ورقه انتخاب واحد را بيرون آورد و
گفت: « قرار نيست درس خواندن را كنار بگذاريم.»
و سپس به سمت يداالله رفت و گفت: «اگر ميتواني جلو مرا بگير.» يداالله
خشكش زد. مانده بود چه كند. دستش را بلند كرد كه مانع ورودش شود. شرم
و حيا حركت دستش را كند كرد، طوري كه نتوانست كاري انجام دهد. درچشمان آن دختر جوان شرارتي ميديد كه حس ميكرد حريفش نخواهد شد.
حسين زاده قدم پيش گذاشت كه مانع ورود آن دختر شود. حسين مانعش شد
و گفت: «نه، بگذاريد يداالله خودش تصميم بگيرد.» او حريف آن دختر نخواهد شد. براي آنها درگير شدن با يك مرد مهم نيست.
اما ما...
حسين زاده ترجيح داد به حرف او تن دهد. خشمش را فرو خورد و منتظر
ماند. اكنون آن دختر سينه در سينه يداالله ايستاده بود.
- برو كنار، وگرنه خودم كنارت ميزنم.
يداالله لحظه اي تأمل كرد. ناگهان در يك حركت غير منتظره كلاسور را از
بغل دختر قاپيد و آن را به سمت شيشه ساختمان پرت كرد. با شكسته شدن
شيشه، دانشجويان متفرق شدند. كساني كه متوجه هدف يداالله شده بودند، با
سنگ شيشه ها را هدف گرفتند و ساختمان در مدت كمي به صورت مخروبه
در آمد.وقتي گارديها رسيدند كه ديگر ساختمان اداره ثبت نام دانشگاه به هم
ريخته بود و دانشجويان متفرق شده بودند. يداالله به سمتي ميرفت كه مالكي
و حسين ميدويدند. به آنها كه رسيد، نفسي تازه كرد و گفت: «اگر دانشگاه
تعطيل شود، ما فرصت پيدا ميكنيم كه خودمان را سازمان بدهيم.»
كساني كه آنجا تجمع كرده بودند، اغلب جوان بودند. ساختمان بزرگ مكتب
قرآن ظرفيت افراد بيشتري را نيز داشت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۰
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از زماني كه سخنراني شخصيتهاي
برجسته در اين مكان شروع شد، پاي دانشجويان نيز به آنجا باز شد. پس از
آن كه شاخه جوانان انجمن دانشوران توسط ساواك شناسايي شد و تعدادي را
به زندان انداختند، مكتب قرآن شكل گرفت و همان چهره ها اين مركز را فعال كردند.حسين از دل جمعيت راه باز كرد تا خود را به محل سخنراني برساند.
حضور نيروهاي ساواك او را نگران كرده بود. چشمش كه به چند نفر از افراد
فعال گروه منصورون افتاد، كمي آرام گرفت. ميدانست آنها مسلح هستند
و حضورشان در جلسه سخنراني نقطه قوتي براي بر پا كنندگان مجلس بود.جواني عينكي از انتهاي سالن مردم را زيرنظر داشت. اگر چه افراد شركت
ّ
كننده متوجه اين تحركات نميشدند، اما حسين كه از سرشب معبر و يعقوب
را ديده بود، ميدانست جلسه آن شب متشنج خواهد شد. درقسمت خروجي،
جايي كه به در پشتي ساختمان راه داشت، معزالدين را ديد كه دشداشه سفيد
بر تن داشت و چفيه اي بر سر. لحظه اي به او خيره شد. انبوه جمعيت دراطراف
ساختمان مكتب قرآن موج ميزد. استقبال مردم باعث شده بود او با اشتياق
كارها را دنبال كند. چشمش به يداالله افتاد كه داشت بساط كتاب را ميچيد.مالكي هم كمكش ميكرد. دو ساك بزرگ كنارشان به چشم ميخورد. حسين
رفت سراغ يداالله. نگران به كتب چشم دوخت. «امت و امامت» نوشته دكترشريعتي. مردي به حسين تنه زد. ازاو گذشت و سراغ يداالله رفت و گفت: «مگر
قرار نبود اين كتابها را اينجا نفروشي؟ ما مسئوليت داريم. ما را مياندازند
هلفدوني بعد هم در اينجا را تخته ميكنند. ديدي كه در حسينه ارشاد تهران
را ِگل گرفتند.»
يداالله لبخند زد و در برابر متولي ساختمان مكتب قرآن ايستاد. اين مرد از
آنها قول گرفته بود كه كتب ممنوعه را وارد مكتب قرآن نكنند. او مرد مهرباني
بود و از فعاليت جوانان بدش نميآمد، اما از تهديد ساواك نگران بود. يداالله بامتانت گفت: «خيلي طول نميكشد، اگر مأمورين آمدند، جمع ميكنيم.»
در همين فاصله مالكي چند جلد كتاب به مراجعين فروخت و بيتوجه به
صحبتهاي يداالله به كارش ادامه داد. حسين آنجا را ترك كرد. انبوه جمعيت
به سمت مردي ميرفتند كه وارد سالن شده بود. سخنراني آل اسحاق به اين دليل
كه بي پرده حرف ميزد و نفوذ كلام داشت، به دل مردم مينشست. بي مقدمه
سخنراني اش را شروع كرد و رفت سر اصل مطلب. او ميدانست مردم از او چه
انتظاري دارند. سخنانش به مرحله حساس كه رسيد، ناگهان از سه كنج سالن
صدايي توجه همه را به خود جلب كرد. مردي با قد ً نسبتا بلند كه با چفيه
صورتش را پوشانده بود تا شناسايي نشود، فرياد زد: «تا كي شاهد حكومت
ظالمين باشيم؟ اين تأمل و سكوت نزد خدا گناه است.»
آل اسحاق از اين سخنان به وجد آمد. اوهم مثل جمعيت به سخنان آتشين معزالدين گوش ميداد. دو نفر جمعيت را ميشكافتند و به سوي او ميرفتند.
حسين خودرا به معزالدين رساند و گفت: «دارند ميآيند. بهتر است از در پشتي
فرار كني. ما در كوت عبداالله به شما خواهيم پيوست.»
معزالدين كه زير چشمي آن دو ساواكي را زير نظر داشت، با صداي بلند از
جمعيت صلوات خواست. صداي غلغله كه بالا گرفت، موقعيت خوبي براي
فرار معزالدين فراهم شد. حسين سراغ يداالله و مالكي رفت كه داشتند كتابها
را جمع ميكردند. وضعيت مكتب قرآن متشنج شد و جمعيت پراكنده شدند.
حسين در حالي كه به يداالله و مالكي كمك ميكرد، گفت: «معزالدين در كوت
عبداالله منتظر ماست. امشب بايد برنامه مان را اجرا كنيم. شما را آنجا ميبينم.»
مردم هنوز در خيابانهاي اصلي تردد داشتند. حسين مطمئن بود كه ميتواند جريان مبارزه را به خيابانها بكشاند. او افرادي را كه در اين شرايط فعاليت
ميكردند، به خوبي ميشناخت. گروه منصورون يكي از گروههاي سياسي بود
كه تعدادي از جوانان مسلمان از سالها قبل در خرمشهر، اهواز و دزفول آن
را تشكيل داده بودند. حسين با تعدادي از رهبران اين گروه ارتباط برقرار كرده
بود و تاحدودي از اهداف آنها اطلاع داشت،بااين وجود پس ازمراجعت
از مشهد پيشنهاد معزالدين برايش جذابيت بيشتري داشت. از جلساتي مثل
مكتب قرآن به اين نتيجه رسيده بود كه مردم آمادگي حضور در صحنه انقلاب
را دارند. تظاهرات مردم قم در دو ماه گذشته اين سؤال را در ذهن حسين
ايجاد كرده بود كه چگونه ميتواند اين حركت را در اهواز تكرار كند. اگر اين
حركت در سراسر كشور تكرار شود، مبارزه به شكل گسترده ادامه خواهد يافت.
همچنان كه جريان قم دو هفته گذشته در تبريز تكرار شد. حسين تظاهرات
اواخر بهمن ماه در تبريز را از نزديك دنبال كرده بود و اكنون ميرفت كه اين
مسئله را با حاج آقا جزايري در ميان بگذارد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۱