❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
استاد زيرچشمي نگاهي به او انداخت و بلافاصله درس را آغاز كرد. اين
استاد با تفكر ماركسيستي خود به استدلالهاي علمي توجه خاصي داشت، اما
حسين قصد داشت اين موضوع را برايش روشن كند كه درتفكر علمي جايگاه
اخلاق روشن نشده است. اين نحوه برخورد او حضورش را دركلاس نمايانتر ميساخت. از كلاس خارج شد. چشمش به قدوسي افتاد و به سويش رفت.
- حاضريد؟
چرا اين قدر دير كردي؟
- بحث استاد گل كرده بود. طبق معمول مي خواست اطلاعات علمي خود را
به رخ بكشد.
تا از دانشگاه خارج شوند، چند نفر ديگر به آنها پيوستند. آخرين نفري كه
آمد، امير بود كه از دانشگده پزشكي به آنها پيوست. با اين كه همه در يك
مسير ميرفتند، طوري حركت ميكردند كه ارتباطشان با يك ديگر مشخص
نشود. حسين و قدوسي باهم قدم ميزدند. حسين از سه محلي كه براي انجام
تظاهرات انتخاب كرده بودند، خيابان طبرسي را پيشنهاد داد و گفت: «اين
خيابان شلوغ است. اكثر افرادي كه دراين خيابان رفت و آمد ميكنند،زائر امام
رضا(ع) هستند. آنها از شهرهاي مختلف آمده اند. اگر تظاهرات كنيم،هم ازما
حمايت ميكنند، هم پيام رسان خوبي خواهند بود، اگر هر كدام در شهر خود
مطرح كنند كه چنين واقعه اي رخ داده، جرأت ميكنند كه به طورعلني دربرابر
رژيم بايستند.»
- اما توي اين خيابان امكان مانور نداريم.
- مردم به ما پناه ميدهند. از طرفي، ساواك تصور انجام تظاهرات در چنين
محلي را نميدهد. با وجود كوچه پس كوچه هاي اطراف طبرسي شرايط
خوبي براي فرار داريم.
تكيه حسين روي مردم، قدوسي را به فكر فرو برده بود. در اتوبوسي كه
نشسته بودند، به چهره كساني كه داخل اتوبوس سر پا ايستاده بودند، نگاه
ميكرد. حسين سر راه به منزل رفته بود و پرچم بزرگ سبز رنگي را كه روي
آن نوشته شده بود: «لا اله الا االله» با خود آورده بود.ساعت يازده صبح وارد خيابان طبرسي شدند. جمعيت كه يا از حرم بر
ميگشتند و يا به حرم ميرفتند، تمام پياده رو و سطح خيابان راگرفته بودند و به
همين دليل تردد ماشينها به كندي انجام ميشد. آن قسمت از خيابان طبرسي
كه براي تظاهرات انتخاب كرده بودند، از دو طرف چند كوچه داشت. حسين
چند نفر از دوستان را ديد. امير و علي سر يك كوچه، قدوسي و حسين سر
كوچه بعدي. جعفر و محمد در لابلاي جمعيت قدم ميزدند. آنهاهر گاه اراده
ميكردند، ميتوانستند درمحيط دانشگاه جريان ساز باشند، اما اين عمل كه آغاز
حركت جديد آنها به حساب ميآمد، براي اولين بار انجام ميشد. در چهره
تك تك آنها نگراني موج ميزد. «شايد مردم از ما استقبال نكنند و خودشان ما
را تحويل ساواك بدهند.»
حسين در پستويي پرچم را به چوبي وصل كرد و آن را سر دست گرفت.
دوان دوان وارد خيابان شده، فرياد زد «االله اكبر- االله اكبر.»
چند نفري كه دور و بر حسين قدم ميزدند، وحشتزده ازاو فاصله گرفتند
و لحظه اي بعد دورش خلوت شد. فريادش همه را متوجه خودكرد.قدوسي از
طرف مقابل به او پيوست و بعد بقيه دانشجويان. صداي االله اكبرشان حتي كسبه
محل را هم به تماشا فرا خوانده بود. جمعيت دور تا دورشان حلقه زدند. يكي
از تماشاچيان فريادزد «االله اكبر» و بعد وارد خيابان شد. كم كم تعدادي ديگر نيز
چنين كردند. اما هنوز عده اي ترجيح ميدادند همچنان تماشاچي باشند. اكنون
غير ازاالله اكبر شعارهاي ديگري نيز داده ميشد. حسين با كنجكاوي به جمعيت
نگاه ميكرد و واكنش آنهارا زير نظر داشت. هنوزمأموري نيامده بود. قدوسي
باورش نميشد كه اين حركت بيش از پنج دقيقه دوام بياورد، با اين وجود احساس ميكرد بايد متفرق شوند. در بين آنها فقط حسين بود كه با آن پرچم
سبز رنگ، امكان دستگيريش بيشتر بود. چند جوان كه از اهالي آن خيابان
بودند، به آنها پيوستند. حسين اميدوار فرياد ميزد و بقيه پاسخ ميدادند. چند
مغازه دار كركره را پايين كشيدند. وضع خيابان طبرسي غير عادي شد. حسين
هم چنان پرچم را دور سر ميچرخاند. قدوسي و امير به كمك دوستان خود
دور افرادي كه به آنها پيوسته بودند، حلقه زدند. حسين به خود آمد. نگاهي به
اطراف انداخت و سپس پرچم را پايين آورد و آن را جمع كرد. با قد كوتاهي
كه داشت، لابلاي جمعيت گم شد و ديگر كسي او را نديد. وقتي مأمورين
شهرباني رسيدند، جز زائرين كسي را نميديدند كه به او مشكوك شوند.اوضاع دانشگاه متشنج و جنب و جوش دانشجويان غير عادي بود. دو نفر
از سالن اصلي ساختمان خارج شدند و سراسيمه به سوي سالن ناهار خوري
دويدند. از لباس و كفشي كه پوشيده بودند، مشخص بود كه خودشان را
براي درگيري آماده كرده اند. هر كس وارد سالن ناهارخوري ميشد، به جمعي
ميپيوست كه ميزها را كنار زده، كنج سالن نشسته بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۸
#پیامک_شهدا❣️
☀️امیر لشگر اسلام خلبان شهید علی اکبر پورسیف: ایران سرزمین ماست برای سرافرازیاش بکوشیم.
☀️سردار رشید اسلام شهید حسن تاتلاری: به قیامت فکر کنید و در خدمت به مردم کوشا باشید.
☀️امیر لشگر خلبان اسلام شهید محمد علی جانباز: مستضعفان را فراموش نکنید.
☀️معلم شهید قدرت اله چگینی: برای حفظ انقلاب کوشا باشید.
☀️سردار رشید اسلام شهید سید علی اکبر حاج سید جوادی: منتظر نباشید که مرگ سراغتان بیاید!.
☀️دانشجوی شهید مجید حاج شفیعیها: نماز را اول وقت بخوانید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از اين كه از ثبت نام امتناع ورزيده بودند و به اين ترتيب صداي اعتراض خود را به گوش رئيس دانشگاه رسانده بودند، راضي به نظر ميرسيدند. از ده روز گذشته كه ترم دوم
بايد شروع ميشد، اين حركت شروع شد و ً نهايتا كار به اينجا كشيد. يداالله
و محمد آرام و قرار نداشتند. دانشجويان مذهبي به آن دو چشم دوخته بودند
تا بلكه بتوانند شايعه اي را كه از صبح پخش كرده بودند، خنثي كنند. ديروز كه گارديها براي متفرق كردن آنها آمدند، كاري از پيش نبردند. همين كه
دانشجوها شيشه هاي ساختمان اصلي را شكستند، آنها هم عقب نشيني كردند.
يداالله، حسين راديد. طي چند روز گذشته كه حسين ازمشهد آمده بود، بيشتر
وقتش رادردانشگاه ميگذراند. حسين تصميم داشت خودرا ازدانشگاه مشهد
به اهواز منتقل نمايد. آشنايي او با يداالله و چند دانشجوي ديگر اميدوارش كرده
بود كه با دلگرمي به اهواز برگردد. چشمش به چند دانشجو افتاد. نگاهش را
دزديد. هنوز نميدانست با اين كمونيستها چه كند. دوست نداشت با آنها
درگير شود. او در دانشگاه مشهد انرژي زيادي روي آنها گذاشته بود، اما اين
اواخر به اين نتيجه رسيد كه بيفايده است، چون به ماهيت آنها پي برده بود.آنها حتي تكليف خود را در مبارزه باشاه روشن نكرده بودند،كه چرامبارزه
ميكنند و به كجا ميخواهند برسند. حسين فكر كرد: «شايد به همين خاطر
است كه حالا ميخواهند اعتصاب را بشكنند و تن به ثبت نام بدهند. اگر اين
طور شود، دانشجويان مسلمان ضربه خواهند خورد و در محاصره گارديها
قرار خواهند گرفت. فكر نميكردم روزي برسد كه به جاي مبارزه با رژيم، در
فكر خنثي كردن اعتراض آنها باشم. آنها با يك سري حركتهاي متهورانه و
توسل به اسلحه ذهن دانشجويان مشتاق به مبارزه را متوجه خود كرده اند. اگر
از اين جور حركتهاي نمايشي متنفر نبودم، ً يقينا به پيشنهاد معزالدين بيشتر
فكر ميكردم. او مرد متفكري است و آينده نگري اش قابل تحسين است. شايد
از اين نظر حركت گروه منصورون مورد توجه قرار گيرد. علت اين كه كاظم
جذب آنها شد، بيشتر به همين دليل است.»
حسين با شكسته شدن شيشه ساختمان «اداره ثبت نام» به خود آمد. چندنفر از گارديها به آنها نزديك شدند. حسين خودرا كناركشيد. آنها به سوي
ساختماني ميرفتند كه تابلو «اداره ثبت نام» روي سر در آن به چشم ميخورد.
سي نفري ميشدند. جلوتر ازآنها سه نفر ساواكي با لباس شخصي حركت ميكردند. تعدادي از دانشجويان چپي هم به سمت آن ساختمان ميرفتند. چهره خشمگين يداالله توجه حسين را جلب كرد. يداالله به سمت در ورودي خيز برداشت و هم چنان كه سينه سپر كرده بود، سد راه دانشجويان شد.
- كجا؟ قرار بود كسي ثبت نام نكند. مگر از روي جسد ما رد شويد.
- ما خودمان تصميم ميگيريم چه كاركنيم.
- اما با هم در اين مورد به نتيجه رسيده بوديم. دودش به چشم ما خواهد رفت
و سودش را آنها خواهند برد.
حسين كه آنها را زير نظر داشت، نگران يداالله شد. «آياحق دارد با دانشجويان دربيفتد.»
يداالله فريادزد: «دانشجويان مسلمان ثبت نام نميكنند، پس كسي حق ورود به ساختمان را ندارد.»
- شما دراقليت هستيد. همه جريانات دانشگاه را چپيها هدايت ميكنند.
اين جمله را يكي از دانشجوياني كه قصد ورود به ساختمان داشت، گفت.
اما با واكنش جدي يداالله مواجه شد.
- اگر تا به حال ملاحظه شما را كرده ايم، به حرمت مبارزه بود،اما اكنون احساس مي كنيم شما علاوه بر مذهب مبارزه را نيز لوث كرده ايد.
- ما هميشه با سازمان مجاهدين كنار آمده ايم.
- اما ما جزء سازمان نيستيم. اگر قرار باشد رهبران سازمان جريانات دانشگاه رالوث كنند، در برابر آنهاهم ميايستيم.
حسين از حرفهاي يداالله راضي بود. انگار تمام جريانات دانشگاه مشهد در مقابلش تكرار ميشدومعلوم بود رهبران گروههاي كمونيستي از يك جا دستور ميگيرند. حسين جلو رفت، طوري كه يداالله او را ببيند. لبخندش براي
يداالله دلگرم كننده بود. چهره يداالله بشاش شد. التهاب از چهره اش دور شد.
تعداد دانشجوياني كه در محوطه جمع شده بودند، هر لحظه بيشتر ميشد.
آنها كه در جريان مسائل سياسي دانشگاه بودند، اولين باربود كه با اين صحنه
مواجه ميشدند. تاكنون همه جريانات به نام دانشجويان چپي مطرح ميشد واكنون متوجه شدند كه چند دانشجوي مذهبي اين اعتصاب را رهبري ميكنند.
چهره يداالله و محمد فلاح در بين دانشجويان ً كاملا شناخته شده بود. بين دختران دانشجو نيز چند نفر فعاليت ميكردند كه حسين زاده بيش از ديگران فعال بود.
مالكي دانشجوي دانشسراي اهواز بود كه از طريق خواهرش با يداالله و ديگردانشجويان مذهبي ارتباط برقرار كرده بود. حسين زاده جلوتر از دختراني كه بيشتر براي تماشاي آن صحنه آمده بودند، قرارگرفت. همراهش دو نفر ديگرنيز بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۹
❣دورکعت عشق
هنگام وداع با دخترخردسالش به او قول می دهد که پانزده روز دیگر برگردد، بعدا گذشت هفت روز، طی نامه ای به یکی از بستگانش نوشت :
"سلام علیکم؛من صحیح و سالم هستم وهیچ گونه نگرانی ندارم. ان شاءالله پس از سقوط صدام از جبهه برمی گردم. لذا تا تحقق این وعده منتظر نباشید. به امید آن روز ، به خانواده ام سلام برسانید و به بچه هایم نیز سری بزنید که ثواب دارد..
سرانجام صبح روز پانزدهم، شاهد بی قرار، شهید بزرگوار"عبدالمجید ضیائی فر"به عهد خود وفا کرد و در معراج سرخ خویش به سماعی جادوانه بر خاست.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مالكي شتابان خود را به آنجا رساند و كنار حسين ايستاد.
- چي شده، حسين؟
- چپيها تصميم گرفته اند اعتصاب را بشكنند.
- ميدانستم آنها تا آخر خط نميايستند. در دانشسرا هم اين حركت تكرار شده.
مالكي از مدتها قبل با حسين آشنا شده بود، اما هنوز فرصتي پيش نيامده بود كه با او ازنزديك صحبت كند. حسين، مالكي را پخته و با تجربه ميديد كه
با سن و سال او جور در نميآمد. مالكي به حسين گفت: «اين حرفهاي يداالله
نتيجه دو سال سكوت ما در برابر چپيهاست. آنها هميشه ما نمازخوانها را
تحقير كرده اند و خودشان را پيشتاز مبارزه ميدانستند. امروز يدالله تكليف ما
را با چپيها روشن خواهد كرد. چه اشكالي دارد كه ما هم مبارزه مسلحانه را
شروع كنيم تا بتوانيم دانشجويان مبارز را جذب كنيم؟»
- اگر بخواهيم از آنها تقليد كنيم، شايد روزي ما هم دنباله رو آنها شويم.
حركت فرهنگي ريشه در اعتقادات مردم دارد. اگر بتوانيم مبارزه را از محدوده دانشگاه به سطح شهر بكشانيم، در اين صورت موفق خواهيم شد.
مالكي از اين حرف حسين يكه خورد. حسين او را به جرياني وصل كرد
كه شايد تنها از آن طريق ميتوانست از بن بست مبارزات دانشگاه خارج شود.اگر مبارزه از دانشگاه به محله هاي شهر و مساجد كشيده شود، در آن صورت
آنها حرف آخر را خواهند زد.
صداي بلند يداالله، مالكي را به خود آورد. يك دانشجو قصد ورود به
ساختمان را داشت كه با واكنش جدي يداالله مواجه شد.
- ما نميگذاريم زحمات چند روزه ماباتحليلهاي غلط شما نقش بر آب
شود.
يداالله مثل عقاب آماده چنگ انداختن به صورت آن دانشجو بود. دانشجو
از پله ها پايين آمد. براي دقيقه اي سكوت آنجا را فراگرفت. همه چيز آماده يك درگيري بود. گارديها از آنجا فاصله گرفته بودند و فقط دانشجويان درانتظارنتيجه كار بودند. اگر چند نفر ثبت نام ميكردند، اعتصاب شكسته ميشد كلاسها باز ميشد. اعتراض دانشجويان به خاطر جريان 19 دي ماه قم بود.
مردم قم به اعتراض از شهادت حاج آقا مصطفي فرزند ارشد آيت الله خميني،
اقدام به انجام راهپيمايي نموده بودند كه با مقاومت نيروهاي شهرباني مواجه
شدند و چند نفر بر اثر تيراندازي به شهادت رسيدند.
انبوه جمعيت توجه يداالله را متوجه موضوعي كرد كه به نظرش رسيد
ميتواند در آن موقعيت آن را مطرح نمايد. نگاهي به حسين و مالكي انداخت.
آن طرف، فلاح را ديد كه اوضاع را زيرنظر دارد. از پله ها بالا رفت و گفت:« شايد شما شهداي 19 دي را قبول نداشته باشيد، اما طلبه ها از نظر ما دانشجو
هستند. آنها با خونشان جريان مبارزه را هموار كرده اند و اكنون ما بايد با ادامه اعتصاب صداي اعتراض خودمان را به گوش رژيم برسانيم.»
- خطوط مبارزه را ما خودمان ترسيم ميكنيم. كاري هم با قم نداريم.اين صداي بلند دختري بود كه از ميان دانشجويان چپي جلو آمده بود. يداالله نگاهي به طرز لباس پوشيدن و موي بلند او انداخت. دختر جوان ازداخل
كلاسور قرمز رنگي كه در دست داشت، ورقه انتخاب واحد را بيرون آورد و
گفت: « قرار نيست درس خواندن را كنار بگذاريم.»
و سپس به سمت يداالله رفت و گفت: «اگر ميتواني جلو مرا بگير.» يداالله
خشكش زد. مانده بود چه كند. دستش را بلند كرد كه مانع ورودش شود. شرم
و حيا حركت دستش را كند كرد، طوري كه نتوانست كاري انجام دهد. درچشمان آن دختر جوان شرارتي ميديد كه حس ميكرد حريفش نخواهد شد.
حسين زاده قدم پيش گذاشت كه مانع ورود آن دختر شود. حسين مانعش شد
و گفت: «نه، بگذاريد يداالله خودش تصميم بگيرد.» او حريف آن دختر نخواهد شد. براي آنها درگير شدن با يك مرد مهم نيست.
اما ما...
حسين زاده ترجيح داد به حرف او تن دهد. خشمش را فرو خورد و منتظر
ماند. اكنون آن دختر سينه در سينه يداالله ايستاده بود.
- برو كنار، وگرنه خودم كنارت ميزنم.
يداالله لحظه اي تأمل كرد. ناگهان در يك حركت غير منتظره كلاسور را از
بغل دختر قاپيد و آن را به سمت شيشه ساختمان پرت كرد. با شكسته شدن
شيشه، دانشجويان متفرق شدند. كساني كه متوجه هدف يداالله شده بودند، با
سنگ شيشه ها را هدف گرفتند و ساختمان در مدت كمي به صورت مخروبه
در آمد.وقتي گارديها رسيدند كه ديگر ساختمان اداره ثبت نام دانشگاه به هم
ريخته بود و دانشجويان متفرق شده بودند. يداالله به سمتي ميرفت كه مالكي
و حسين ميدويدند. به آنها كه رسيد، نفسي تازه كرد و گفت: «اگر دانشگاه
تعطيل شود، ما فرصت پيدا ميكنيم كه خودمان را سازمان بدهيم.»
كساني كه آنجا تجمع كرده بودند، اغلب جوان بودند. ساختمان بزرگ مكتب
قرآن ظرفيت افراد بيشتري را نيز داشت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۰
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
از زماني كه سخنراني شخصيتهاي
برجسته در اين مكان شروع شد، پاي دانشجويان نيز به آنجا باز شد. پس از
آن كه شاخه جوانان انجمن دانشوران توسط ساواك شناسايي شد و تعدادي را
به زندان انداختند، مكتب قرآن شكل گرفت و همان چهره ها اين مركز را فعال كردند.حسين از دل جمعيت راه باز كرد تا خود را به محل سخنراني برساند.
حضور نيروهاي ساواك او را نگران كرده بود. چشمش كه به چند نفر از افراد
فعال گروه منصورون افتاد، كمي آرام گرفت. ميدانست آنها مسلح هستند
و حضورشان در جلسه سخنراني نقطه قوتي براي بر پا كنندگان مجلس بود.جواني عينكي از انتهاي سالن مردم را زيرنظر داشت. اگر چه افراد شركت
ّ
كننده متوجه اين تحركات نميشدند، اما حسين كه از سرشب معبر و يعقوب
را ديده بود، ميدانست جلسه آن شب متشنج خواهد شد. درقسمت خروجي،
جايي كه به در پشتي ساختمان راه داشت، معزالدين را ديد كه دشداشه سفيد
بر تن داشت و چفيه اي بر سر. لحظه اي به او خيره شد. انبوه جمعيت دراطراف
ساختمان مكتب قرآن موج ميزد. استقبال مردم باعث شده بود او با اشتياق
كارها را دنبال كند. چشمش به يداالله افتاد كه داشت بساط كتاب را ميچيد.مالكي هم كمكش ميكرد. دو ساك بزرگ كنارشان به چشم ميخورد. حسين
رفت سراغ يداالله. نگران به كتب چشم دوخت. «امت و امامت» نوشته دكترشريعتي. مردي به حسين تنه زد. ازاو گذشت و سراغ يداالله رفت و گفت: «مگر
قرار نبود اين كتابها را اينجا نفروشي؟ ما مسئوليت داريم. ما را مياندازند
هلفدوني بعد هم در اينجا را تخته ميكنند. ديدي كه در حسينه ارشاد تهران
را ِگل گرفتند.»
يداالله لبخند زد و در برابر متولي ساختمان مكتب قرآن ايستاد. اين مرد از
آنها قول گرفته بود كه كتب ممنوعه را وارد مكتب قرآن نكنند. او مرد مهرباني
بود و از فعاليت جوانان بدش نميآمد، اما از تهديد ساواك نگران بود. يداالله بامتانت گفت: «خيلي طول نميكشد، اگر مأمورين آمدند، جمع ميكنيم.»
در همين فاصله مالكي چند جلد كتاب به مراجعين فروخت و بيتوجه به
صحبتهاي يداالله به كارش ادامه داد. حسين آنجا را ترك كرد. انبوه جمعيت
به سمت مردي ميرفتند كه وارد سالن شده بود. سخنراني آل اسحاق به اين دليل
كه بي پرده حرف ميزد و نفوذ كلام داشت، به دل مردم مينشست. بي مقدمه
سخنراني اش را شروع كرد و رفت سر اصل مطلب. او ميدانست مردم از او چه
انتظاري دارند. سخنانش به مرحله حساس كه رسيد، ناگهان از سه كنج سالن
صدايي توجه همه را به خود جلب كرد. مردي با قد ً نسبتا بلند كه با چفيه
صورتش را پوشانده بود تا شناسايي نشود، فرياد زد: «تا كي شاهد حكومت
ظالمين باشيم؟ اين تأمل و سكوت نزد خدا گناه است.»
آل اسحاق از اين سخنان به وجد آمد. اوهم مثل جمعيت به سخنان آتشين معزالدين گوش ميداد. دو نفر جمعيت را ميشكافتند و به سوي او ميرفتند.
حسين خودرا به معزالدين رساند و گفت: «دارند ميآيند. بهتر است از در پشتي
فرار كني. ما در كوت عبداالله به شما خواهيم پيوست.»
معزالدين كه زير چشمي آن دو ساواكي را زير نظر داشت، با صداي بلند از
جمعيت صلوات خواست. صداي غلغله كه بالا گرفت، موقعيت خوبي براي
فرار معزالدين فراهم شد. حسين سراغ يداالله و مالكي رفت كه داشتند كتابها
را جمع ميكردند. وضعيت مكتب قرآن متشنج شد و جمعيت پراكنده شدند.
حسين در حالي كه به يداالله و مالكي كمك ميكرد، گفت: «معزالدين در كوت
عبداالله منتظر ماست. امشب بايد برنامه مان را اجرا كنيم. شما را آنجا ميبينم.»
مردم هنوز در خيابانهاي اصلي تردد داشتند. حسين مطمئن بود كه ميتواند جريان مبارزه را به خيابانها بكشاند. او افرادي را كه در اين شرايط فعاليت
ميكردند، به خوبي ميشناخت. گروه منصورون يكي از گروههاي سياسي بود
كه تعدادي از جوانان مسلمان از سالها قبل در خرمشهر، اهواز و دزفول آن
را تشكيل داده بودند. حسين با تعدادي از رهبران اين گروه ارتباط برقرار كرده
بود و تاحدودي از اهداف آنها اطلاع داشت،بااين وجود پس ازمراجعت
از مشهد پيشنهاد معزالدين برايش جذابيت بيشتري داشت. از جلساتي مثل
مكتب قرآن به اين نتيجه رسيده بود كه مردم آمادگي حضور در صحنه انقلاب
را دارند. تظاهرات مردم قم در دو ماه گذشته اين سؤال را در ذهن حسين
ايجاد كرده بود كه چگونه ميتواند اين حركت را در اهواز تكرار كند. اگر اين
حركت در سراسر كشور تكرار شود، مبارزه به شكل گسترده ادامه خواهد يافت.
همچنان كه جريان قم دو هفته گذشته در تبريز تكرار شد. حسين تظاهرات
اواخر بهمن ماه در تبريز را از نزديك دنبال كرده بود و اكنون ميرفت كه اين
مسئله را با حاج آقا جزايري در ميان بگذارد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۱
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️با سلام و درود به روان پاک و مطهر و ملکوتی این شهید عزیزمان #عبدالحسین_دسترنجی ، صفات اخلاقی عجیبی داشت و با هرکس همنشین می شد او را مجذوب خود می کرد ، انسانی وارسته که علیرغم سن کم ، ولی روح بلندی داشت ، سال ۶۲ در ماموریت پاسگاه زید به گردان ایثار یا همان جعفرطیار پیوست ، در همان ساعت های اولیه که وارد گردان شده بود من را به خود جذب کرد، من دیدم سنش خیلی کم است و ۱۴ سال بیشتر نداشت ، گفتمش باید به عقب برگردی ؛ کی شما را فرستاده ، فرمود، امام حسین ع هم یارانی چون علی اصغر داشته من به شما قول می دهم تمام کارها را به شایستگی انجام بدهم ، و چند نفر از دوستان را واسطه کردند ما هم او را گذشتیم در گردان بماند ، نماز جماعت ظهر برگزار شد در اردوگاه ، دیدم که تعقیبات نماز را این شهید دسترنجی با صوت دلنشین و با آه و سوز قرائت کرد ، به دلم نشست ، دیگر از آن روز به بعد ،ما با این شهید صمیمی شدیم، هر کجا صبحگاه بود قرآن و دعا توسل ، کمیل ، ندبه ، زیارت عاشورا و تعقیبات بود این شهید بزرگوار قرائت می کرد، در خط پدافندی پاسگاه زید ، نمی شد تجمع زیاد صورت بگیرد ولی هر هفته برای این شهید برنامه ریزی می کردیم یا خود گروهان ها دعای توسل یا کمیل را در یک سنگر بزرگتر برگزار میکرد، بچه ها جمع می شدند و از صوت دلنشین این مداح اهل بیت بهره می بردند و من پیگیر بودم که الان در کدام گروهان برنامه دارد و خودم را موظف می دانستم در مراسم شرکت کنم ،پدافندی پاسگاه زید رزمندگان خیلی تحرک و درگیری با دشمن داشتیم ، یک خط با حال بود ، یک خط راکد نبود ، شبها بچه ها ۵۰۰ متر جلو خط اول کانال می زدند ، و درگیری شبانه داشتیم ، چقدر این شهید دسترنجی کانال زد ، در خط پدافندی پاسگاه زید یک حالت عجبیی که بود ما شب جمعه حتما باید یک شهید می دادیم ، شهید رزاق پناه ، بیات زاده ، دسترنجی ، الودیلم ، سیاحی ، فیاضی .... همگی شب جمعه به فیض شهادت نائل شدند یعنی شب جمعه انتظار پرواز داشتیم ، روحشان شاد یادشان گرامی باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
منزل حاج آقا هنوز شلوغ بود. اين وضع از چند ماه گذشته شروع و رفته
رفته شدت يافته بود.بسياري از مردم وارد اين خانه ميشدند تا مشكلات خود
را حل كنند. در اين ميان افرادي هم بودند كه ً صرفا به خاطر مسائل سياسي
مراجعه ميكردند. حاج آقا جزايري پس از شهادت فرزند آيت الله خميني
جريانات اهواز را از نزديك دنبال ميكرد. البته هنوز به طور علني در مسائل
سياسي دخالت نميكرد، زيرا رئيس شهرباني خوزستان خانه او را ً كاملا زير
نظر گرفته بود. حسين وارد خانه حاج آقا كه شد، درآغوش گرم او قرارگرفت.
ارتباط او با پدر مرحومش در زماني كه هر دو در نجف درس ميخواندند،بسيار صميمي بود. او به دقت به حرفهاي حسين گوش داد. حسين برنامه اش
را براي تشكيل گروهي به منظور ورود به مبارزات مسلحانه مطرح نمود، اما
از جزئيات حرفي نزد و حاج آقا نيز به دليل مسائل امنيتي نخواست كه چيز
بيشتري بداند. حسين دركنار حاج آقا جزايري احساس امنيت ميكرد. او حالا
درك ميكرد كه يك روحاني آگاه و فعال چقدر ميتواند در خط دادن به مردم
مؤثر باشد، چنان كه پدرش درزمان حياتش چنين بود. حسين در طول مبارزات
دانشجويي خلائي را احساس ميكرد. عدم هدايت دانشجويان از سوي يك
رهبري آگاه رنجش ميداد و حالا درمييافت كه اين امر شدني است. با اين كه
به مبارزه مسلحانه در كنار معزالدين ادامه ميداد، اما حضور افرادي مثل حاج
آقا جزايري ميتوانست مبارزه را گسترده تر نمايد. حسين برخاست. بيش از
اين صلاح نبود دوستانش را كه براي انجام عملي شبانه آماده شده بودند، منتظر
بگذارد.
محله فقير نشين كوت عبداالله براي حسين دلچسب بود. خوشحال بود كه
معزالدين خانه اي را در اين محله انتخاب كرده است. كوت عبداالله از خانه هاي
كوچكي تشكيل شده كه ساكنان آن اغلب عرب بودند. حسين ازديدن وضعيت
فلاكت بار زندگي مردم كوت عبداالله متأثر شده بود. يداالله و مالكي و چند
نفر ديگر در يكي از اين خانه ها منتظرش بودند. معزالدين به اتفاق همسر و
فرزندانش در آن خانه زندگي ميكرد تا كسي به فعاليت سياسي آنها پي نبرد.اين چندمين بار بود كه بحث اعتقادي ميكردند. حسين اصرار ميكرد قبل
ازاينكه دست به اسلحه ببرند، بايد براي خود روشن كنند كه اينوسيله در چه
جهتي قرار خواهد گرفت، زيرا از انحراف ايدئولوژيك گروهها واهمه داشت. با وجود سلامت فكر خود و دوستانش، باز هم اصرار داشت مباحث گذشته
را به نتيجه برسانند. مطالعه هر كدام از آنها در زمينه هاي تاريخ اسلام، نقش روحانيت، تاريخ معاصر، روانشناسي عمومي جامعه ايران و پيدا كردن نقاط
مثبت و منفي اين روند، خيلي طولاني شده بود، اما جذابيتي در آنها ايجاد
كرده بود كه با علاقه آن را دنبال ميكردند. تصميم گرفتند برنامه هاي رژيم
پهلوي را ازابتدا تا كنون به دقت بررسي كنند تا بتوانند موقعيت خاص سياسي
و اجتماعي ايران معاصر را بهتر درك كنند. با وجود كتب تاريخي و سياسي
نويسندگاني مثل كسروي، معزالدين به دليل اين كه بعضي از نويسنده ها را رد
ميكرد، مجبور بودند با مطالعه دقيق از زواياي ديگر نقاط كور مسائل خود را
پيدا كنند. يداالله و حسين روي تئوريهاي مبتني بر علم حساسيت داشتند، زيرا
دليل اصلي انحراف جوانان مسلماني كه به كمونيسم گرايش پيدا مي كردند،
ناشي ازهمين تفكر ميدانستند. معزالدين هنگام صحبت درباره ي التقاط، آينده خطرناك جناحي به نام منافقين را در برابر مردم رقم ميزد و به شدت اصرارميورزيد كه مبارزه با تفكر التقاطي را در برنامه كاري گروه قرار دهند. او ذهن
خلاق حسين را براي روشن كردن افكار خام جواناني كه تازه وارد مبارزه شده
بودند، مناسب ميديد و او را تشويق مي كرد كه در كلاسهايش به اين امر
بپردازد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۲