eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
دورکعت عشق هنگام وداع با دخترخردسالش به او قول می دهد که پانزده روز دیگر برگردد، بعدا گذشت هفت روز، طی نامه ای به یکی از بستگانش نوشت : "سلام علیکم؛من صحیح و سالم هستم وهیچ گونه نگرانی ندارم. ان شاءالله پس از سقوط صدام از جبهه برمی گردم. لذا تا تحقق این وعده منتظر نباشید. به امید آن روز ، به خانواده ام سلام برسانید و به بچه هایم نیز سری بزنید که ثواب دارد.. سرانجام صبح روز پانزدهم، شاهد بی قرار، شهید بزرگوار"عبدالمجید ضیائی فر"به عهد خود وفا کرد و در معراج سرخ خویش به سماعی جادوانه بر خاست. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 0️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ مالكي شتابان خود را به آنجا رساند و كنار حسين ايستاد. - چي شده، حسين؟ - چپيها تصميم گرفته اند اعتصاب را بشكنند. - ميدانستم آنها تا آخر خط نميايستند. در دانشسرا هم اين حركت تكرار شده. مالكي از مدتها قبل با حسين آشنا شده بود، اما هنوز فرصتي پيش نيامده بود كه با او ازنزديك صحبت كند. حسين، مالكي را پخته و با تجربه ميديد كه با سن و سال او جور در نميآمد. مالكي به حسين گفت: «اين حرفهاي يداالله نتيجه دو سال سكوت ما در برابر چپيهاست. آنها هميشه ما نمازخوانها را تحقير كرده اند و خودشان را پيشتاز مبارزه ميدانستند. امروز يدالله تكليف ما را با چپيها روشن خواهد كرد. چه اشكالي دارد كه ما هم مبارزه مسلحانه را شروع كنيم تا بتوانيم دانشجويان مبارز را جذب كنيم؟» - اگر بخواهيم از آنها تقليد كنيم، شايد روزي ما هم دنباله رو آنها شويم. حركت فرهنگي ريشه در اعتقادات مردم دارد. اگر بتوانيم مبارزه را از محدوده دانشگاه به سطح شهر بكشانيم، در اين صورت موفق خواهيم شد. مالكي از اين حرف حسين يكه خورد. حسين او را به جرياني وصل كرد كه شايد تنها از آن طريق ميتوانست از بن بست مبارزات دانشگاه خارج شود.اگر مبارزه از دانشگاه به محله هاي شهر و مساجد كشيده شود، در آن صورت آنها حرف آخر را خواهند زد. صداي بلند يداالله، مالكي را به خود آورد. يك دانشجو قصد ورود به ساختمان را داشت كه با واكنش جدي يداالله مواجه شد. - ما نميگذاريم زحمات چند روزه ماباتحليلهاي غلط شما نقش بر آب شود. يداالله مثل عقاب آماده چنگ انداختن به صورت آن دانشجو بود. دانشجو از پله ها پايين آمد. براي دقيقه اي سكوت آنجا را فراگرفت. همه چيز آماده يك درگيري بود. گارديها از آنجا فاصله گرفته بودند و فقط دانشجويان درانتظارنتيجه كار بودند. اگر چند نفر ثبت نام ميكردند، اعتصاب شكسته ميشد كلاسها باز ميشد. اعتراض دانشجويان به خاطر جريان 19 دي ماه قم بود. مردم قم به اعتراض از شهادت حاج آقا مصطفي فرزند ارشد آيت الله خميني، اقدام به انجام راهپيمايي نموده بودند كه با مقاومت نيروهاي شهرباني مواجه شدند و چند نفر بر اثر تيراندازي به شهادت رسيدند. انبوه جمعيت توجه يداالله را متوجه موضوعي كرد كه به نظرش رسيد ميتواند در آن موقعيت آن را مطرح نمايد. نگاهي به حسين و مالكي انداخت. آن طرف، فلاح را ديد كه اوضاع را زيرنظر دارد. از پله ها بالا رفت و گفت:« شايد شما شهداي 19 دي را قبول نداشته باشيد، اما طلبه ها از نظر ما دانشجو هستند. آنها با خونشان جريان مبارزه را هموار كرده اند و اكنون ما بايد با ادامه اعتصاب صداي اعتراض خودمان را به گوش رژيم برسانيم.» - خطوط مبارزه را ما خودمان ترسيم ميكنيم. كاري هم با قم نداريم.اين صداي بلند دختري بود كه از ميان دانشجويان چپي جلو آمده بود. يداالله نگاهي به طرز لباس پوشيدن و موي بلند او انداخت. دختر جوان ازداخل كلاسور قرمز رنگي كه در دست داشت، ورقه انتخاب واحد را بيرون آورد و گفت: « قرار نيست درس خواندن را كنار بگذاريم.» و سپس به سمت يداالله رفت و گفت: «اگر ميتواني جلو مرا بگير.» يداالله خشكش زد. مانده بود چه كند. دستش را بلند كرد كه مانع ورودش شود. شرم و حيا حركت دستش را كند كرد، طوري كه نتوانست كاري انجام دهد. درچشمان آن دختر جوان شرارتي ميديد كه حس ميكرد حريفش نخواهد شد. حسين زاده قدم پيش گذاشت كه مانع ورود آن دختر شود. حسين مانعش شد و گفت: «نه، بگذاريد يداالله خودش تصميم بگيرد.» او حريف آن دختر نخواهد شد. براي آنها درگير شدن با يك مرد مهم نيست. اما ما... حسين زاده ترجيح داد به حرف او تن دهد. خشمش را فرو خورد و منتظر ماند. اكنون آن دختر سينه در سينه يداالله ايستاده بود. - برو كنار، وگرنه خودم كنارت ميزنم. يداالله لحظه اي تأمل كرد. ناگهان در يك حركت غير منتظره كلاسور را از بغل دختر قاپيد و آن را به سمت شيشه ساختمان پرت كرد. با شكسته شدن شيشه، دانشجويان متفرق شدند. كساني كه متوجه هدف يداالله شده بودند، با سنگ شيشه ها را هدف گرفتند و ساختمان در مدت كمي به صورت مخروبه در آمد.وقتي گارديها رسيدند كه ديگر ساختمان اداره ثبت نام دانشگاه به هم ريخته بود و دانشجويان متفرق شده بودند. يداالله به سمتي ميرفت كه مالكي و حسين ميدويدند. به آنها كه رسيد، نفسي تازه كرد و گفت: «اگر دانشگاه تعطيل شود، ما فرصت پيدا ميكنيم كه خودمان را سازمان بدهيم.» كساني كه آنجا تجمع كرده بودند، اغلب جوان بودند. ساختمان بزرگ مكتب قرآن ظرفيت افراد بيشتري را نيز داشت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۰
❣️ 🔺 1️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از زماني كه سخنراني شخصيتهاي برجسته در اين مكان شروع شد، پاي دانشجويان نيز به آنجا باز شد. پس از آن كه شاخه جوانان انجمن دانشوران توسط ساواك شناسايي شد و تعدادي را به زندان انداختند، مكتب قرآن شكل گرفت و همان چهره ها اين مركز را فعال كردند.حسين از دل جمعيت راه باز كرد تا خود را به محل سخنراني برساند. حضور نيروهاي ساواك او را نگران كرده بود. چشمش كه به چند نفر از افراد فعال گروه منصورون افتاد، كمي آرام گرفت. ميدانست آنها مسلح هستند و حضورشان در جلسه سخنراني نقطه قوتي براي بر پا كنندگان مجلس بود.جواني عينكي از انتهاي سالن مردم را زيرنظر داشت. اگر چه افراد شركت ّ كننده متوجه اين تحركات نميشدند، اما حسين كه از سرشب معبر و يعقوب را ديده بود، ميدانست جلسه آن شب متشنج خواهد شد. درقسمت خروجي، جايي كه به در پشتي ساختمان راه داشت، معزالدين را ديد كه دشداشه سفيد بر تن داشت و چفيه اي بر سر. لحظه اي به او خيره شد. انبوه جمعيت دراطراف ساختمان مكتب قرآن موج ميزد. استقبال مردم باعث شده بود او با اشتياق كارها را دنبال كند. چشمش به يداالله افتاد كه داشت بساط كتاب را ميچيد.مالكي هم كمكش ميكرد. دو ساك بزرگ كنارشان به چشم ميخورد. حسين رفت سراغ يداالله. نگران به كتب چشم دوخت. «امت و امامت» نوشته دكترشريعتي. مردي به حسين تنه زد. ازاو گذشت و سراغ يداالله رفت و گفت: «مگر قرار نبود اين كتابها را اينجا نفروشي؟ ما مسئوليت داريم. ما را مياندازند هلفدوني بعد هم در اينجا را تخته ميكنند. ديدي كه در حسينه ارشاد تهران را ِگل گرفتند.» يداالله لبخند زد و در برابر متولي ساختمان مكتب قرآن ايستاد. اين مرد از آنها قول گرفته بود كه كتب ممنوعه را وارد مكتب قرآن نكنند. او مرد مهرباني بود و از فعاليت جوانان بدش نميآمد، اما از تهديد ساواك نگران بود. يداالله بامتانت گفت: «خيلي طول نميكشد، اگر مأمورين آمدند، جمع ميكنيم.» در همين فاصله مالكي چند جلد كتاب به مراجعين فروخت و بيتوجه به صحبتهاي يداالله به كارش ادامه داد. حسين آنجا را ترك كرد. انبوه جمعيت به سمت مردي ميرفتند كه وارد سالن شده بود. سخنراني آل اسحاق به اين دليل كه بي پرده حرف ميزد و نفوذ كلام داشت، به دل مردم مينشست. بي مقدمه سخنراني اش را شروع كرد و رفت سر اصل مطلب. او ميدانست مردم از او چه انتظاري دارند. سخنانش به مرحله حساس كه رسيد، ناگهان از سه كنج سالن صدايي توجه همه را به خود جلب كرد. مردي با قد ً نسبتا بلند كه با چفيه صورتش را پوشانده بود تا شناسايي نشود، فرياد زد: «تا كي شاهد حكومت ظالمين باشيم؟ اين تأمل و سكوت نزد خدا گناه است.» آل اسحاق از اين سخنان به وجد آمد. اوهم مثل جمعيت به سخنان آتشين معزالدين گوش ميداد. دو نفر جمعيت را ميشكافتند و به سوي او ميرفتند. حسين خودرا به معزالدين رساند و گفت: «دارند ميآيند. بهتر است از در پشتي فرار كني. ما در كوت عبداالله به شما خواهيم پيوست.» معزالدين كه زير چشمي آن دو ساواكي را زير نظر داشت، با صداي بلند از جمعيت صلوات خواست. صداي غلغله كه بالا گرفت، موقعيت خوبي براي فرار معزالدين فراهم شد. حسين سراغ يداالله و مالكي رفت كه داشتند كتابها را جمع ميكردند. وضعيت مكتب قرآن متشنج شد و جمعيت پراكنده شدند. حسين در حالي كه به يداالله و مالكي كمك ميكرد، گفت: «معزالدين در كوت عبداالله منتظر ماست. امشب بايد برنامه مان را اجرا كنيم. شما را آنجا ميبينم.» مردم هنوز در خيابانهاي اصلي تردد داشتند. حسين مطمئن بود كه ميتواند جريان مبارزه را به خيابانها بكشاند. او افرادي را كه در اين شرايط فعاليت ميكردند، به خوبي ميشناخت. گروه منصورون يكي از گروههاي سياسي بود كه تعدادي از جوانان مسلمان از سالها قبل در خرمشهر، اهواز و دزفول آن را تشكيل داده بودند. حسين با تعدادي از رهبران اين گروه ارتباط برقرار كرده بود و تاحدودي از اهداف آنها اطلاع داشت،بااين وجود پس ازمراجعت از مشهد پيشنهاد معزالدين برايش جذابيت بيشتري داشت. از جلساتي مثل مكتب قرآن به اين نتيجه رسيده بود كه مردم آمادگي حضور در صحنه انقلاب را دارند. تظاهرات مردم قم در دو ماه گذشته اين سؤال را در ذهن حسين ايجاد كرده بود كه چگونه ميتواند اين حركت را در اهواز تكرار كند. اگر اين حركت در سراسر كشور تكرار شود، مبارزه به شكل گسترده ادامه خواهد يافت. همچنان كه جريان قم دو هفته گذشته در تبريز تكرار شد. حسين تظاهرات اواخر بهمن ماه در تبريز را از نزديك دنبال كرده بود و اكنون ميرفت كه اين مسئله را با حاج آقا جزايري در ميان بگذارد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۱
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️با سلام و درود به روان پاک و مطهر و ملکوتی این شهید عزیزمان ، صفات اخلاقی عجیبی داشت و با هرکس همنشین می شد او را مجذوب خود می کرد ، انسانی وارسته که علیرغم سن کم ، ولی روح بلندی داشت ، سال ۶۲ در ماموریت پاسگاه زید به گردان ایثار یا همان جعفرطیار پیوست ، در همان ساعت های اولیه که وارد گردان شده بود من را به خود جذب کرد، من دیدم سنش خیلی کم است و ۱۴ سال بیشتر نداشت ، گفتمش باید به عقب برگردی ؛ کی شما را فرستاده ، فرمود، امام حسین ع هم یارانی چون علی اصغر داشته من به شما قول می دهم تمام کارها را به شایستگی انجام بدهم ، و چند نفر از دوستان را واسطه کردند ما هم او را گذشتیم در گردان بماند ، نماز جماعت ظهر برگزار شد در اردوگاه ، دیدم که تعقیبات نماز را این شهید دسترنجی با صوت دلنشین و با آه و سوز قرائت کرد ، به دلم نشست ، دیگر از آن روز به بعد ،ما با این شهید صمیمی شدیم، هر کجا صبحگاه بود قرآن و دعا توسل ، کمیل ، ندبه ‌، زیارت عاشورا و تعقیبات بود این شهید بزرگوار قرائت می کرد، در خط پدافندی پاسگاه زید ، نمی شد تجمع زیاد صورت بگیرد ولی هر هفته برای این شهید برنامه ریزی می کردیم یا خود گروهان ها دعای توسل یا کمیل را در یک سنگر بزرگتر برگزار میکرد، بچه ها جمع می شدند و از صوت دلنشین این مداح اهل بیت بهره می بردند و من پیگیر بودم که الان در کدام گروهان برنامه دارد و خودم را موظف می دانستم در مراسم شرکت کنم ،پدافندی پاسگاه زید رزمندگان خیلی تحرک و درگیری با دشمن داشتیم ، یک خط با حال بود ، یک خط راکد نبود ، شبها بچه ها ۵۰۰ متر جلو خط اول کانال می زدند ، و درگیری شبانه داشتیم ، چقدر این شهید دسترنجی کانال زد ، در خط پدافندی پاسگاه زید یک حالت عجبیی که بود ما شب جمعه حتما باید یک شهید می دادیم ، شهید رزاق پناه ، بیات زاده ، دسترنجی ، الودیلم ، سیاحی ، فیاضی .... همگی شب جمعه به فیض شهادت نائل شدند یعنی شب جمعه انتظار پرواز داشتیم ، روحشان شاد یادشان گرامی باد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 2️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ منزل حاج آقا هنوز شلوغ بود. اين وضع از چند ماه گذشته شروع و رفته رفته شدت يافته بود.بسياري از مردم وارد اين خانه ميشدند تا مشكلات خود را حل كنند. در اين ميان افرادي هم بودند كه ً صرفا به خاطر مسائل سياسي مراجعه ميكردند. حاج آقا جزايري پس از شهادت فرزند آيت الله خميني جريانات اهواز را از نزديك دنبال ميكرد. البته هنوز به طور علني در مسائل سياسي دخالت نميكرد، زيرا رئيس شهرباني خوزستان خانه او را ً كاملا زير نظر گرفته بود. حسين وارد خانه حاج آقا كه شد، درآغوش گرم او قرارگرفت. ارتباط او با پدر مرحومش در زماني كه هر دو در نجف درس ميخواندند،بسيار صميمي بود. او به دقت به حرفهاي حسين گوش داد. حسين برنامه اش را براي تشكيل گروهي به منظور ورود به مبارزات مسلحانه مطرح نمود، اما از جزئيات حرفي نزد و حاج آقا نيز به دليل مسائل امنيتي نخواست كه چيز بيشتري بداند. حسين دركنار حاج آقا جزايري احساس امنيت ميكرد. او حالا درك ميكرد كه يك روحاني آگاه و فعال چقدر ميتواند در خط دادن به مردم مؤثر باشد، چنان كه پدرش درزمان حياتش چنين بود. حسين در طول مبارزات دانشجويي خلائي را احساس ميكرد. عدم هدايت دانشجويان از سوي يك رهبري آگاه رنجش ميداد و حالا درمييافت كه اين امر شدني است. با اين كه به مبارزه مسلحانه در كنار معزالدين ادامه ميداد، اما حضور افرادي مثل حاج آقا جزايري ميتوانست مبارزه را گسترده تر نمايد. حسين برخاست. بيش از اين صلاح نبود دوستانش را كه براي انجام عملي شبانه آماده شده بودند، منتظر بگذارد. محله فقير نشين كوت عبداالله براي حسين دلچسب بود. خوشحال بود كه معزالدين خانه اي را در اين محله انتخاب كرده است. كوت عبداالله از خانه هاي كوچكي تشكيل شده كه ساكنان آن اغلب عرب بودند. حسين ازديدن وضعيت فلاكت بار زندگي مردم كوت عبداالله متأثر شده بود. يداالله و مالكي و چند نفر ديگر در يكي از اين خانه ها منتظرش بودند. معزالدين به اتفاق همسر و فرزندانش در آن خانه زندگي ميكرد تا كسي به فعاليت سياسي آنها پي نبرد.اين چندمين بار بود كه بحث اعتقادي ميكردند. حسين اصرار ميكرد قبل ازاينكه دست به اسلحه ببرند، بايد براي خود روشن كنند كه اينوسيله در چه جهتي قرار خواهد گرفت، زيرا از انحراف ايدئولوژيك گروهها واهمه داشت. با وجود سلامت فكر خود و دوستانش، باز هم اصرار داشت مباحث گذشته را به نتيجه برسانند. مطالعه هر كدام از آنها در زمينه هاي تاريخ اسلام، نقش روحانيت، تاريخ معاصر، روانشناسي عمومي جامعه ايران و پيدا كردن نقاط مثبت و منفي اين روند، خيلي طولاني شده بود، اما جذابيتي در آنها ايجاد كرده بود كه با علاقه آن را دنبال ميكردند. تصميم گرفتند برنامه هاي رژيم پهلوي را ازابتدا تا كنون به دقت بررسي كنند تا بتوانند موقعيت خاص سياسي و اجتماعي ايران معاصر را بهتر درك كنند. با وجود كتب تاريخي و سياسي نويسندگاني مثل كسروي، معزالدين به دليل اين كه بعضي از نويسنده ها را رد ميكرد، مجبور بودند با مطالعه دقيق از زواياي ديگر نقاط كور مسائل خود را پيدا كنند. يداالله و حسين روي تئوريهاي مبتني بر علم حساسيت داشتند، زيرا دليل اصلي انحراف جوانان مسلماني كه به كمونيسم گرايش پيدا مي كردند، ناشي ازهمين تفكر ميدانستند. معزالدين هنگام صحبت درباره ي التقاط، آينده خطرناك جناحي به نام منافقين را در برابر مردم رقم ميزد و به شدت اصرارميورزيد كه مبارزه با تفكر التقاطي را در برنامه كاري گروه قرار دهند. او ذهن خلاق حسين را براي روشن كردن افكار خام جواناني كه تازه وارد مبارزه شده بودند، مناسب ميديد و او را تشويق مي كرد كه در كلاسهايش به اين امر بپردازد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️خدایا وحشت همه وجودم را فرا گرفته است، من قادر به مهار نفس خود نیستم رسوایم نکن ، مرا به قافله ای که به سویت آمدند ، متصل کن ! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 3️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ مالكي كه يك دوره مبارزات دانشجويي را پشت سرگذاشته بود، اين مباحث را ً كاملا درك ميكرد. او ديده بود كه اگر شخصي مبناي فكري درست نداشته باشد، به راحتي اسير شعارهاي خوش آب و رنگ خواهد شد. يداالله نگاهي به ساعت انداخت و گفت: «براي برنامه امشب وقتي نمانده. بايد حركت كنيم.» معزالدين از اتاق بيرون رفت و چند دقيقه بعد با سيني چاي وارد شد. بعد از آن همه بحث چاي ميچسبيد. معزالدين در حالي كه چاي را سر ميكشيد، گفت: «امشب هوا سرد است. مأمورين كمتر گشت خواهند زد. بهتر است زودتر واردعمل شويم.» - ما طبق برنامه دو شعار روي ديوارهاي شهر خواهيم نوشت. كسي حق ندارد شعار ديگري بنويسد. واكنش رژيم در برابر اين حركت خيلي مهم است. اگر بتوانيم اين برنامه را در نظر مردم جا بيندازيم، قول ميدهم بسياري از مردم خودشان وارد عمل شوند. اگر مبارزه مردمي شود، ما موقعيت بهتري پيدا خواهيم كرد. معزالدين چند قوطي رنگ اسپري جلو افراد گذاشت. مالكي نقشه كوچكي از شهر اهواز را پهن كرد و گفت: «مناطقي را كه مناسب است،علامت گذاشته‌ام. دراين مناطق مردم انقلابي ترند. آيت الله خميني بر قلب آنها حكومت ميكند. من ترجيح ميدهم در كوت عبداالله، لشكرآباد، نقاطي از مركز شهر، زيتون كارگري، حصيرآباد و اين جور جاها فعاليت كنيم.» حسين برخاست و به معزالدين گفت: «بهتر است هر كدام بدون ارتباط با يك ديگر اين مأموريت را انجام دهيم.»يداالله موضوعي را بايد ميگفت كه هنوز فرصت نيافته بود. از اين جهت به مالكي گفت: «اما هنوز يك بحث ديگر مانده كه بايد درباره اش صحبت كنيم. راهپيمايي عمومي جدي شده است. تعدادي از افراد در تدارك آن هستند. بهتراست ما هم وارد شويم.» - بخشي از كارها را من به عهده خواهم گرفت. اگر اين حركت شكل مردمي به خود بگيرد، بهتر است تا اين كه به نام يك گروه خاص تمام شود. بنابراين ما گمنام، اما فعال وارد خواهيم شد. اين طوري بهتر ميتوانم كار كنم. بارم سبكتر است. اگر در جريان مبارزه هدف فراموشمان شود، در آينده خود به جان خودمان خواهيم افتاد. من تاريخ بسياري از انقلابها را مرور كرده ام. اگر اين نكات مهم را جدي نگيريم، شايد همان كساني كه توسط ما وارد اين جريانات شده اند، سنگ بناي تفكرشان كج گذاشته شود. شما خودتان از تصفيه دروني سازمان مجاهدين برايم گفتيد. مگر نه اين كه تمام انحرافات آنها ريشه در اعتقاد فكري آنها دارد؟ معزالدين كه ازعمق انديشه حسين لذت ميبرد، پيشاني او را بوسيد و بعد خيلي آرام گفت: «نيمه هاي شب كه دركوچه پس كوچه ها اسم آيت الله خميني را بر در و ديوار مينويسي، براي من هم دعا كن.» طولي نكشيد كه حسين در كوچه پس كوچه هاي كوت عبداالله ناپديد شد. سرماي زمستان اهواز سوز داشت. حسين يقه كتش را بالا برد تا گرم شود.ديوار سفيد رنگ نزديك مسجد توجه اش را جلب كرد. كسي درخيابان نبود. اسپري را در آورد. كمي تكان داد و با خط قرمز كه او را به وجد ميآورد،نوشت: «درود بر خميني» عقب عقب رفت. با چشماني اشكبار به نام رهبرش خيره شد. در حالي كه فكر ميكرد: «اگر ديوارها پر از شعارهايي شود كه قرار است در راهپيمايي خوانده شود، ترس مردم خواهد ريخت. بايد وحشتي كه رژيم در دل مردم انداخته، كم شود. در اين صورت تعداد شركت كنندگان بيشتر خواهد شد.» ناگهان صدايي ميخكوبش كرد. نور چراغ اتومبيلي كه به سويش ميآمد، چشمانش را زد. فكر كرد : «اگر دستگيرم كنند، از همه چيز باز ميمانم.» شروع كرد به دويدن. به انتهاي كوچه كه رسيد، صداي پليس بلند شد: «ايست... ايست...» به چپ پيچيد. اسپري را در جوي آب انداخت و وارد خانه اي شد كه درش باز بود. پيش از ورود چشم انداخت سركوچه. پليس هنوز سر كوچه نرسيده بود. چراغي كم نور در اتاق روشن بود. همان جا پشت در ايستاد و نفسش را حبس كرد. صداي پاي سه پليس را كه ميدويدند، شنيد. تا انتهاي كوچه رفتند و برگشتند. «بايد همين اطراف باشد. ببينيد در كدام خانه باز است.» حسين آهسته در را بست. قفل در خراب بود. پشت به در تكيه داد و با فشار آن را بسته نگه داشت. مجدداً صداي پليس آمد: « ً حتما از دزدهاي محلي است.» - پس آن شعار را كي روي ديوار نوشته؟ دزد نيست، خرابكار است. - خرابكارها كه وارد خانه مردم نميشوند. ً حتما فرار كرده.پليس از آن جافاصله گرفت. حسين نفس راحتي كشيد. مدتي سر بر زانو گذاشت و بعد پا به كوچه گذاشت. سريع به طرف جوي آب رفت. «اگر اسپري آنجا باشد، ميتوانم كارم را به پايان برسانم.» «چشمش كه به قوطي افتاد، لبخند زد. اين بار با احتياط روي ديوار نوشت: ”االله اكبر...“ ديواري كه روي آن نوشت،متعلق به همان خانه اي بود كه در آن پناه گرفته بود.اتومبيل سواري جلو مسجد طالبزاده ايستاد. دو نفر پياده شدند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۳
❣ پوسترهای زیبای "شهدایی" https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1