حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️با سلام و درود به روان پاک و مطهر و ملکوتی این شهید عزیزمان #عبدالحسین_دسترنجی ، صفات اخلاقی عجیبی داشت و با هرکس همنشین می شد او را مجذوب خود می کرد ، انسانی وارسته که علیرغم سن کم ، ولی روح بلندی داشت ، سال ۶۲ در ماموریت پاسگاه زید به گردان ایثار یا همان جعفرطیار پیوست ، در همان ساعت های اولیه که وارد گردان شده بود من را به خود جذب کرد، من دیدم سنش خیلی کم است و ۱۴ سال بیشتر نداشت ، گفتمش باید به عقب برگردی ؛ کی شما را فرستاده ، فرمود، امام حسین ع هم یارانی چون علی اصغر داشته من به شما قول می دهم تمام کارها را به شایستگی انجام بدهم ، و چند نفر از دوستان را واسطه کردند ما هم او را گذشتیم در گردان بماند ، نماز جماعت ظهر برگزار شد در اردوگاه ، دیدم که تعقیبات نماز را این شهید دسترنجی با صوت دلنشین و با آه و سوز قرائت کرد ، به دلم نشست ، دیگر از آن روز به بعد ،ما با این شهید صمیمی شدیم، هر کجا صبحگاه بود قرآن و دعا توسل ، کمیل ، ندبه ، زیارت عاشورا و تعقیبات بود این شهید بزرگوار قرائت می کرد، در خط پدافندی پاسگاه زید ، نمی شد تجمع زیاد صورت بگیرد ولی هر هفته برای این شهید برنامه ریزی می کردیم یا خود گروهان ها دعای توسل یا کمیل را در یک سنگر بزرگتر برگزار میکرد، بچه ها جمع می شدند و از صوت دلنشین این مداح اهل بیت بهره می بردند و من پیگیر بودم که الان در کدام گروهان برنامه دارد و خودم را موظف می دانستم در مراسم شرکت کنم ،پدافندی پاسگاه زید رزمندگان خیلی تحرک و درگیری با دشمن داشتیم ، یک خط با حال بود ، یک خط راکد نبود ، شبها بچه ها ۵۰۰ متر جلو خط اول کانال می زدند ، و درگیری شبانه داشتیم ، چقدر این شهید دسترنجی کانال زد ، در خط پدافندی پاسگاه زید یک حالت عجبیی که بود ما شب جمعه حتما باید یک شهید می دادیم ، شهید رزاق پناه ، بیات زاده ، دسترنجی ، الودیلم ، سیاحی ، فیاضی .... همگی شب جمعه به فیض شهادت نائل شدند یعنی شب جمعه انتظار پرواز داشتیم ، روحشان شاد یادشان گرامی باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
منزل حاج آقا هنوز شلوغ بود. اين وضع از چند ماه گذشته شروع و رفته
رفته شدت يافته بود.بسياري از مردم وارد اين خانه ميشدند تا مشكلات خود
را حل كنند. در اين ميان افرادي هم بودند كه ً صرفا به خاطر مسائل سياسي
مراجعه ميكردند. حاج آقا جزايري پس از شهادت فرزند آيت الله خميني
جريانات اهواز را از نزديك دنبال ميكرد. البته هنوز به طور علني در مسائل
سياسي دخالت نميكرد، زيرا رئيس شهرباني خوزستان خانه او را ً كاملا زير
نظر گرفته بود. حسين وارد خانه حاج آقا كه شد، درآغوش گرم او قرارگرفت.
ارتباط او با پدر مرحومش در زماني كه هر دو در نجف درس ميخواندند،بسيار صميمي بود. او به دقت به حرفهاي حسين گوش داد. حسين برنامه اش
را براي تشكيل گروهي به منظور ورود به مبارزات مسلحانه مطرح نمود، اما
از جزئيات حرفي نزد و حاج آقا نيز به دليل مسائل امنيتي نخواست كه چيز
بيشتري بداند. حسين دركنار حاج آقا جزايري احساس امنيت ميكرد. او حالا
درك ميكرد كه يك روحاني آگاه و فعال چقدر ميتواند در خط دادن به مردم
مؤثر باشد، چنان كه پدرش درزمان حياتش چنين بود. حسين در طول مبارزات
دانشجويي خلائي را احساس ميكرد. عدم هدايت دانشجويان از سوي يك
رهبري آگاه رنجش ميداد و حالا درمييافت كه اين امر شدني است. با اين كه
به مبارزه مسلحانه در كنار معزالدين ادامه ميداد، اما حضور افرادي مثل حاج
آقا جزايري ميتوانست مبارزه را گسترده تر نمايد. حسين برخاست. بيش از
اين صلاح نبود دوستانش را كه براي انجام عملي شبانه آماده شده بودند، منتظر
بگذارد.
محله فقير نشين كوت عبداالله براي حسين دلچسب بود. خوشحال بود كه
معزالدين خانه اي را در اين محله انتخاب كرده است. كوت عبداالله از خانه هاي
كوچكي تشكيل شده كه ساكنان آن اغلب عرب بودند. حسين ازديدن وضعيت
فلاكت بار زندگي مردم كوت عبداالله متأثر شده بود. يداالله و مالكي و چند
نفر ديگر در يكي از اين خانه ها منتظرش بودند. معزالدين به اتفاق همسر و
فرزندانش در آن خانه زندگي ميكرد تا كسي به فعاليت سياسي آنها پي نبرد.اين چندمين بار بود كه بحث اعتقادي ميكردند. حسين اصرار ميكرد قبل
ازاينكه دست به اسلحه ببرند، بايد براي خود روشن كنند كه اينوسيله در چه
جهتي قرار خواهد گرفت، زيرا از انحراف ايدئولوژيك گروهها واهمه داشت. با وجود سلامت فكر خود و دوستانش، باز هم اصرار داشت مباحث گذشته
را به نتيجه برسانند. مطالعه هر كدام از آنها در زمينه هاي تاريخ اسلام، نقش روحانيت، تاريخ معاصر، روانشناسي عمومي جامعه ايران و پيدا كردن نقاط
مثبت و منفي اين روند، خيلي طولاني شده بود، اما جذابيتي در آنها ايجاد
كرده بود كه با علاقه آن را دنبال ميكردند. تصميم گرفتند برنامه هاي رژيم
پهلوي را ازابتدا تا كنون به دقت بررسي كنند تا بتوانند موقعيت خاص سياسي
و اجتماعي ايران معاصر را بهتر درك كنند. با وجود كتب تاريخي و سياسي
نويسندگاني مثل كسروي، معزالدين به دليل اين كه بعضي از نويسنده ها را رد
ميكرد، مجبور بودند با مطالعه دقيق از زواياي ديگر نقاط كور مسائل خود را
پيدا كنند. يداالله و حسين روي تئوريهاي مبتني بر علم حساسيت داشتند، زيرا
دليل اصلي انحراف جوانان مسلماني كه به كمونيسم گرايش پيدا مي كردند،
ناشي ازهمين تفكر ميدانستند. معزالدين هنگام صحبت درباره ي التقاط، آينده خطرناك جناحي به نام منافقين را در برابر مردم رقم ميزد و به شدت اصرارميورزيد كه مبارزه با تفكر التقاطي را در برنامه كاري گروه قرار دهند. او ذهن
خلاق حسين را براي روشن كردن افكار خام جواناني كه تازه وارد مبارزه شده
بودند، مناسب ميديد و او را تشويق مي كرد كه در كلاسهايش به اين امر
بپردازد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۲
❣️خدایا وحشت همه وجودم را فرا گرفته است، من قادر به مهار نفس خود نیستم رسوایم نکن ، مرا به قافله ای که به سویت آمدند ، متصل کن !
#عاشقانه_های_حاج_قاسم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مالكي كه يك دوره مبارزات دانشجويي را پشت سرگذاشته بود، اين
مباحث را ً كاملا درك ميكرد. او ديده بود كه اگر شخصي مبناي فكري درست نداشته باشد، به راحتي اسير شعارهاي خوش آب و رنگ خواهد شد. يداالله
نگاهي به ساعت انداخت و گفت: «براي برنامه امشب وقتي نمانده. بايد حركت
كنيم.» معزالدين از اتاق بيرون رفت و چند دقيقه بعد با سيني چاي وارد شد.
بعد از آن همه بحث چاي ميچسبيد.
معزالدين در حالي كه چاي را سر ميكشيد، گفت: «امشب هوا سرد است.
مأمورين كمتر گشت خواهند زد. بهتر است زودتر واردعمل شويم.»
- ما طبق برنامه دو شعار روي ديوارهاي شهر خواهيم نوشت. كسي حق ندارد
شعار ديگري بنويسد. واكنش رژيم در برابر اين حركت خيلي مهم است. اگر
بتوانيم اين برنامه را در نظر مردم جا بيندازيم، قول ميدهم بسياري از مردم
خودشان وارد عمل شوند. اگر مبارزه مردمي شود، ما موقعيت بهتري پيدا خواهيم كرد.
معزالدين چند قوطي رنگ اسپري جلو افراد گذاشت. مالكي نقشه كوچكي از شهر اهواز را پهن كرد و گفت: «مناطقي را كه مناسب است،علامت گذاشتهام. دراين مناطق مردم انقلابي ترند. آيت الله خميني بر قلب آنها حكومت ميكند.
من ترجيح ميدهم در كوت عبداالله، لشكرآباد، نقاطي از مركز شهر، زيتون كارگري، حصيرآباد و اين جور جاها فعاليت كنيم.» حسين برخاست و به معزالدين گفت: «بهتر است هر كدام بدون ارتباط با يك ديگر اين مأموريت را
انجام دهيم.»يداالله موضوعي را بايد ميگفت كه هنوز فرصت نيافته بود. از اين جهت به
مالكي گفت: «اما هنوز يك بحث ديگر مانده كه بايد درباره اش صحبت كنيم.
راهپيمايي عمومي جدي شده است. تعدادي از افراد در تدارك آن هستند. بهتراست ما هم وارد شويم.»
- بخشي از كارها را من به عهده خواهم گرفت. اگر اين حركت شكل مردمي
به خود بگيرد، بهتر است تا اين كه به نام يك گروه خاص تمام شود. بنابراين
ما گمنام، اما فعال وارد خواهيم شد. اين طوري بهتر ميتوانم كار كنم. بارم سبكتر است. اگر در جريان مبارزه هدف فراموشمان شود، در آينده خود به جان خودمان خواهيم افتاد. من تاريخ بسياري از انقلابها را مرور كرده ام.
اگر اين نكات مهم را جدي نگيريم، شايد همان كساني كه توسط ما وارد اين جريانات شده اند، سنگ بناي تفكرشان كج گذاشته شود. شما خودتان از تصفيه دروني سازمان مجاهدين برايم گفتيد. مگر نه اين كه تمام انحرافات آنها ريشه در اعتقاد فكري آنها دارد؟
معزالدين كه ازعمق انديشه حسين لذت ميبرد، پيشاني او را بوسيد و بعد خيلي آرام گفت: «نيمه هاي شب كه دركوچه پس كوچه ها اسم آيت الله خميني را بر در و ديوار مينويسي، براي من هم دعا كن.»
طولي نكشيد كه حسين در كوچه پس كوچه هاي كوت عبداالله ناپديد شد.
سرماي زمستان اهواز سوز داشت. حسين يقه كتش را بالا برد تا گرم شود.ديوار سفيد رنگ نزديك مسجد توجه اش را جلب كرد. كسي درخيابان نبود. اسپري را در آورد. كمي تكان داد و با خط قرمز كه او را به وجد ميآورد،نوشت: «درود بر خميني» عقب عقب رفت. با چشماني اشكبار به نام رهبرش خيره شد. در حالي كه فكر ميكرد: «اگر ديوارها پر از شعارهايي شود كه قرار است در راهپيمايي خوانده شود، ترس مردم خواهد ريخت. بايد وحشتي كه رژيم در دل مردم انداخته، كم شود. در اين صورت تعداد شركت كنندگان بيشتر خواهد شد.» ناگهان صدايي ميخكوبش كرد. نور چراغ اتومبيلي كه به سويش ميآمد، چشمانش را زد. فكر كرد : «اگر دستگيرم كنند، از همه چيز باز ميمانم.» شروع كرد به دويدن. به انتهاي كوچه كه رسيد، صداي پليس بلند شد: «ايست... ايست...» به چپ پيچيد. اسپري را در جوي آب انداخت و وارد
خانه اي شد كه درش باز بود. پيش از ورود چشم انداخت سركوچه. پليس هنوز سر كوچه نرسيده بود. چراغي كم نور در اتاق روشن بود. همان جا پشت در ايستاد و نفسش را حبس كرد. صداي پاي سه پليس را كه ميدويدند، شنيد. تا انتهاي كوچه رفتند و برگشتند. «بايد همين اطراف باشد. ببينيد در كدام خانه باز است.»
حسين آهسته در را بست. قفل در خراب بود. پشت به در تكيه داد و با
فشار آن را بسته نگه داشت. مجدداً صداي پليس آمد: « ً حتما از دزدهاي محلي
است.»
- پس آن شعار را كي روي ديوار نوشته؟ دزد نيست، خرابكار است.
- خرابكارها كه وارد خانه مردم نميشوند. ً حتما فرار كرده.پليس از آن جافاصله گرفت. حسين نفس راحتي كشيد. مدتي سر بر زانو
گذاشت و بعد پا به كوچه گذاشت. سريع به طرف جوي آب رفت. «اگر اسپري
آنجا باشد، ميتوانم كارم را به پايان برسانم.» «چشمش كه به قوطي افتاد، لبخند زد. اين بار با احتياط روي ديوار نوشت: ”االله اكبر...“ ديواري كه روي آن نوشت،متعلق به همان خانه اي بود كه در آن پناه گرفته بود.اتومبيل سواري جلو مسجد طالبزاده ايستاد. دو نفر پياده شدند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۳
❣ پوسترهای زیبای
"شهدایی"
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
#پنجشنبه_ها_یاد_شهدا🌹
اي كشتگان عشق ، برايم دعا كنيد
يعني نمي شود كه مرا هم صدا كنيد ؟
فرياد چشم هاي مرا هيچكس نديد
پس يك نگاه محبت به من بينوا كنيد
اي مردمان ردشده از هفت شهر عشق!
رحمي به ساكنين خم كوچه ها كنيد
اين دست هاي خسته ي خالي دخيلتان
درد مرا به حكم اجابت دوا كنيد
كوچيده ايد زود ، مگر صبرتان كجاست ؟!
من مي رسم ، تو را به خدا پابه پا كنيد
يك كوله بار حادثه و كوله بارمان
بايد عبور كرد ، برايم دعا كنيد
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
خيابان مقابل مسجد شلوغ بود. حسين را مردي همراهي ميكرد كه سنش به پنجاه ميرسيد. حاج يحيي از نهضت 15 خرداد با آيت الله علم الهدي ارتباط داشت.
هر دو خسته به نظر ميرسيدند. ديشب را براي نوشتن پلاكاردها و تكثيراعلاميه تا صبح نخوابيده بودند. حاج يحيي يك دستگاه تكثير از سالها قبل از طريق يك يهودي تهيه كرده بود و آن را در كمد منزل جاسازي كرده بود،
طوري كه غير از نجاري كه آن را برايش جاسازي كرده بود، كسي از آن اطلاع
نداشت. شب گذشته كه اعلاميه اي از آيت الله خميني را تكثير ميكردند، حسين متوجه اين نكته شد. حسين در صندوق عقب را بالا زد. داخل صندوق چند پلاكارد، يك بلندگوي دستي و يك كارتن اعلاميه بود. حسين نگران به خيابان چشم دوخت. كم كم چند اتومبيل در اطراف مسجد جمع شدند. حسين تك
تك آنها را ميشناخت، اما مثل حاج يحيي اعتنايي به آنها نميكرد. بايد منتظر ميماندند تا همه جمع شوند. حدود ده زن چادري كنار ديوار ايستاده بودند.اتومبيلي از دور با سرعت نزديك شد. معزالدين و مالكي در صندلي عقب نشسته بودند و يداالله رانندگي ميكرد. يكي پياده شد. اسمش بخشنده بود. چفيه را دور سر پيچيد و به طرف حاج يحيي وحسين آمد. حسين بلافاصله پلاكاردها
را بيرون آورد. ناگهان نزديك به پنجاه نفر ازاتومبيلها پياده و جلو مسجد جمع
شدند و بلافاصله حركتي منظم شكل گرفت. فرياد اول از گلوي مالكي بلند شد ”الله اكبر“ و بلافاصله يداالله، حسين و بخشنده كه با پارچه صورت خود را پوشانده بودند، شروع كردند. چند نفر از دوستان حاج يحيي به آنها پيوستند و با صداي بلند شعار دادند. حاج يحيي فرياد زد ”يا ايها المسلمين، اتحدوا،
اتحدوا“ حسين كه جلو جمعيت قرارگرفته بود، با صداي بلند گفت: «مردم به
ما ملحق شويد.» مردم هنوز از پياده رو نظاره گر اين تعداد اندك بودند. شعارالله اكبر برايشان تازگي داشت. كم كم مردم شعارها را ميخواندند. از ميان زنان صدايي بلند شد كه ميگفت: «ما تماشاچي نميخواهيم، به ما ملحق شويد.» و سپس عكس آيت الله خميني را بلند كرد و فرياد زد: «االله اكبر، االله اكبر».
وارد خيابان وكيلي كه شدند، تعدادشان دو برابر شد. هنوز خبري از پليس نبود و مي توانستند به راه خود ادامه دهند. تامركز شهر فاصلهاي طولاني درپيش داشتند. حسين جلو صف قرار گرفته بود و جمعيت را در مسير پيش بيني شده هدايت ميكرد. چشم حسين به حاج خسرو افتاد كه به اتفاق عده اي به آنها ملحق ميشد. حالا ديگر سعيد، حميد وديگر دوستان خود را نيز ميديد. اميد
آن ها به ادامه تظاهرات بيشتر شد. افرادي كه قرار بود در مسير حاضر شوند،
طبق برنامه به آنها پيوستند. وارد خيابان پهلوي كه شدند، معزالدين ميكروفن
را گرفت و با صداي بلند گفت: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه» جمعيت كه انتظار چنين شعاري نداشتند، ناباورانه شعاررا تكراركردند. يداالله كه بلندگو را در دست داشت، دور خود ميچرخيد تا صداي معزالدين به چهار طرف برسد. جمعيت بسياري به آنها پيوستند. اولين اتومبيل پليس رسيد. معزالدين از شعارهاي تند دست كشيد و گذاشت كه جمعيت به آرامي مسير را طي كند
. سرهنگي از اتومبيل پياده شد.گيج ومبهوت به جمعيت خيره شد. «اين همه پلاكارد از كجا آمده است؟ چه كسي اين ها را رهبري ميكند؟ نكند ماجراي تبريز اين جا پياده شود؟»سرهنگ كه دستور نداشت واكنش نشان دهد، مدام با بيسيم صحبت ميكرد و گزارش ميداد: «مردم به آنها ميپيوندند.جمعيت بيش از حدي است كه تصور كنيد. ما قادر نيستيم كاري بكنيم. آنها دارند به طرف مركز شهر ميروند. مشخص نيست چه كسی آنها را رهبري ميكند. غيراز چند نفر كه صورتشان را پوشانده اند، باقي مردم عادي هستند.»
حسين وارد خيابان سيمتري كه شد، ياد سه سال گذشته افتاد. عاشورايي كه مراسم سينه زني آنها در اين مسير بود. در آن روز ً اصلا تصورش را نميكرد شاهد تظاهراتي باشد كه مردم كوچه و بازار درآن شركت جويند. حسين لذت ميبرد. صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد.
او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد.حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۴