❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مالكي كه يك دوره مبارزات دانشجويي را پشت سرگذاشته بود، اين
مباحث را ً كاملا درك ميكرد. او ديده بود كه اگر شخصي مبناي فكري درست نداشته باشد، به راحتي اسير شعارهاي خوش آب و رنگ خواهد شد. يداالله
نگاهي به ساعت انداخت و گفت: «براي برنامه امشب وقتي نمانده. بايد حركت
كنيم.» معزالدين از اتاق بيرون رفت و چند دقيقه بعد با سيني چاي وارد شد.
بعد از آن همه بحث چاي ميچسبيد.
معزالدين در حالي كه چاي را سر ميكشيد، گفت: «امشب هوا سرد است.
مأمورين كمتر گشت خواهند زد. بهتر است زودتر واردعمل شويم.»
- ما طبق برنامه دو شعار روي ديوارهاي شهر خواهيم نوشت. كسي حق ندارد
شعار ديگري بنويسد. واكنش رژيم در برابر اين حركت خيلي مهم است. اگر
بتوانيم اين برنامه را در نظر مردم جا بيندازيم، قول ميدهم بسياري از مردم
خودشان وارد عمل شوند. اگر مبارزه مردمي شود، ما موقعيت بهتري پيدا خواهيم كرد.
معزالدين چند قوطي رنگ اسپري جلو افراد گذاشت. مالكي نقشه كوچكي از شهر اهواز را پهن كرد و گفت: «مناطقي را كه مناسب است،علامت گذاشتهام. دراين مناطق مردم انقلابي ترند. آيت الله خميني بر قلب آنها حكومت ميكند.
من ترجيح ميدهم در كوت عبداالله، لشكرآباد، نقاطي از مركز شهر، زيتون كارگري، حصيرآباد و اين جور جاها فعاليت كنيم.» حسين برخاست و به معزالدين گفت: «بهتر است هر كدام بدون ارتباط با يك ديگر اين مأموريت را
انجام دهيم.»يداالله موضوعي را بايد ميگفت كه هنوز فرصت نيافته بود. از اين جهت به
مالكي گفت: «اما هنوز يك بحث ديگر مانده كه بايد درباره اش صحبت كنيم.
راهپيمايي عمومي جدي شده است. تعدادي از افراد در تدارك آن هستند. بهتراست ما هم وارد شويم.»
- بخشي از كارها را من به عهده خواهم گرفت. اگر اين حركت شكل مردمي
به خود بگيرد، بهتر است تا اين كه به نام يك گروه خاص تمام شود. بنابراين
ما گمنام، اما فعال وارد خواهيم شد. اين طوري بهتر ميتوانم كار كنم. بارم سبكتر است. اگر در جريان مبارزه هدف فراموشمان شود، در آينده خود به جان خودمان خواهيم افتاد. من تاريخ بسياري از انقلابها را مرور كرده ام.
اگر اين نكات مهم را جدي نگيريم، شايد همان كساني كه توسط ما وارد اين جريانات شده اند، سنگ بناي تفكرشان كج گذاشته شود. شما خودتان از تصفيه دروني سازمان مجاهدين برايم گفتيد. مگر نه اين كه تمام انحرافات آنها ريشه در اعتقاد فكري آنها دارد؟
معزالدين كه ازعمق انديشه حسين لذت ميبرد، پيشاني او را بوسيد و بعد خيلي آرام گفت: «نيمه هاي شب كه دركوچه پس كوچه ها اسم آيت الله خميني را بر در و ديوار مينويسي، براي من هم دعا كن.»
طولي نكشيد كه حسين در كوچه پس كوچه هاي كوت عبداالله ناپديد شد.
سرماي زمستان اهواز سوز داشت. حسين يقه كتش را بالا برد تا گرم شود.ديوار سفيد رنگ نزديك مسجد توجه اش را جلب كرد. كسي درخيابان نبود. اسپري را در آورد. كمي تكان داد و با خط قرمز كه او را به وجد ميآورد،نوشت: «درود بر خميني» عقب عقب رفت. با چشماني اشكبار به نام رهبرش خيره شد. در حالي كه فكر ميكرد: «اگر ديوارها پر از شعارهايي شود كه قرار است در راهپيمايي خوانده شود، ترس مردم خواهد ريخت. بايد وحشتي كه رژيم در دل مردم انداخته، كم شود. در اين صورت تعداد شركت كنندگان بيشتر خواهد شد.» ناگهان صدايي ميخكوبش كرد. نور چراغ اتومبيلي كه به سويش ميآمد، چشمانش را زد. فكر كرد : «اگر دستگيرم كنند، از همه چيز باز ميمانم.» شروع كرد به دويدن. به انتهاي كوچه كه رسيد، صداي پليس بلند شد: «ايست... ايست...» به چپ پيچيد. اسپري را در جوي آب انداخت و وارد
خانه اي شد كه درش باز بود. پيش از ورود چشم انداخت سركوچه. پليس هنوز سر كوچه نرسيده بود. چراغي كم نور در اتاق روشن بود. همان جا پشت در ايستاد و نفسش را حبس كرد. صداي پاي سه پليس را كه ميدويدند، شنيد. تا انتهاي كوچه رفتند و برگشتند. «بايد همين اطراف باشد. ببينيد در كدام خانه باز است.»
حسين آهسته در را بست. قفل در خراب بود. پشت به در تكيه داد و با
فشار آن را بسته نگه داشت. مجدداً صداي پليس آمد: « ً حتما از دزدهاي محلي
است.»
- پس آن شعار را كي روي ديوار نوشته؟ دزد نيست، خرابكار است.
- خرابكارها كه وارد خانه مردم نميشوند. ً حتما فرار كرده.پليس از آن جافاصله گرفت. حسين نفس راحتي كشيد. مدتي سر بر زانو
گذاشت و بعد پا به كوچه گذاشت. سريع به طرف جوي آب رفت. «اگر اسپري
آنجا باشد، ميتوانم كارم را به پايان برسانم.» «چشمش كه به قوطي افتاد، لبخند زد. اين بار با احتياط روي ديوار نوشت: ”االله اكبر...“ ديواري كه روي آن نوشت،متعلق به همان خانه اي بود كه در آن پناه گرفته بود.اتومبيل سواري جلو مسجد طالبزاده ايستاد. دو نفر پياده شدند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۳
❣ پوسترهای زیبای
"شهدایی"
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
#پنجشنبه_ها_یاد_شهدا🌹
اي كشتگان عشق ، برايم دعا كنيد
يعني نمي شود كه مرا هم صدا كنيد ؟
فرياد چشم هاي مرا هيچكس نديد
پس يك نگاه محبت به من بينوا كنيد
اي مردمان ردشده از هفت شهر عشق!
رحمي به ساكنين خم كوچه ها كنيد
اين دست هاي خسته ي خالي دخيلتان
درد مرا به حكم اجابت دوا كنيد
كوچيده ايد زود ، مگر صبرتان كجاست ؟!
من مي رسم ، تو را به خدا پابه پا كنيد
يك كوله بار حادثه و كوله بارمان
بايد عبور كرد ، برايم دعا كنيد
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
خيابان مقابل مسجد شلوغ بود. حسين را مردي همراهي ميكرد كه سنش به پنجاه ميرسيد. حاج يحيي از نهضت 15 خرداد با آيت الله علم الهدي ارتباط داشت.
هر دو خسته به نظر ميرسيدند. ديشب را براي نوشتن پلاكاردها و تكثيراعلاميه تا صبح نخوابيده بودند. حاج يحيي يك دستگاه تكثير از سالها قبل از طريق يك يهودي تهيه كرده بود و آن را در كمد منزل جاسازي كرده بود،
طوري كه غير از نجاري كه آن را برايش جاسازي كرده بود، كسي از آن اطلاع
نداشت. شب گذشته كه اعلاميه اي از آيت الله خميني را تكثير ميكردند، حسين متوجه اين نكته شد. حسين در صندوق عقب را بالا زد. داخل صندوق چند پلاكارد، يك بلندگوي دستي و يك كارتن اعلاميه بود. حسين نگران به خيابان چشم دوخت. كم كم چند اتومبيل در اطراف مسجد جمع شدند. حسين تك
تك آنها را ميشناخت، اما مثل حاج يحيي اعتنايي به آنها نميكرد. بايد منتظر ميماندند تا همه جمع شوند. حدود ده زن چادري كنار ديوار ايستاده بودند.اتومبيلي از دور با سرعت نزديك شد. معزالدين و مالكي در صندلي عقب نشسته بودند و يداالله رانندگي ميكرد. يكي پياده شد. اسمش بخشنده بود. چفيه را دور سر پيچيد و به طرف حاج يحيي وحسين آمد. حسين بلافاصله پلاكاردها
را بيرون آورد. ناگهان نزديك به پنجاه نفر ازاتومبيلها پياده و جلو مسجد جمع
شدند و بلافاصله حركتي منظم شكل گرفت. فرياد اول از گلوي مالكي بلند شد ”الله اكبر“ و بلافاصله يداالله، حسين و بخشنده كه با پارچه صورت خود را پوشانده بودند، شروع كردند. چند نفر از دوستان حاج يحيي به آنها پيوستند و با صداي بلند شعار دادند. حاج يحيي فرياد زد ”يا ايها المسلمين، اتحدوا،
اتحدوا“ حسين كه جلو جمعيت قرارگرفته بود، با صداي بلند گفت: «مردم به
ما ملحق شويد.» مردم هنوز از پياده رو نظاره گر اين تعداد اندك بودند. شعارالله اكبر برايشان تازگي داشت. كم كم مردم شعارها را ميخواندند. از ميان زنان صدايي بلند شد كه ميگفت: «ما تماشاچي نميخواهيم، به ما ملحق شويد.» و سپس عكس آيت الله خميني را بلند كرد و فرياد زد: «االله اكبر، االله اكبر».
وارد خيابان وكيلي كه شدند، تعدادشان دو برابر شد. هنوز خبري از پليس نبود و مي توانستند به راه خود ادامه دهند. تامركز شهر فاصلهاي طولاني درپيش داشتند. حسين جلو صف قرار گرفته بود و جمعيت را در مسير پيش بيني شده هدايت ميكرد. چشم حسين به حاج خسرو افتاد كه به اتفاق عده اي به آنها ملحق ميشد. حالا ديگر سعيد، حميد وديگر دوستان خود را نيز ميديد. اميد
آن ها به ادامه تظاهرات بيشتر شد. افرادي كه قرار بود در مسير حاضر شوند،
طبق برنامه به آنها پيوستند. وارد خيابان پهلوي كه شدند، معزالدين ميكروفن
را گرفت و با صداي بلند گفت: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه» جمعيت كه انتظار چنين شعاري نداشتند، ناباورانه شعاررا تكراركردند. يداالله كه بلندگو را در دست داشت، دور خود ميچرخيد تا صداي معزالدين به چهار طرف برسد. جمعيت بسياري به آنها پيوستند. اولين اتومبيل پليس رسيد. معزالدين از شعارهاي تند دست كشيد و گذاشت كه جمعيت به آرامي مسير را طي كند
. سرهنگي از اتومبيل پياده شد.گيج ومبهوت به جمعيت خيره شد. «اين همه پلاكارد از كجا آمده است؟ چه كسي اين ها را رهبري ميكند؟ نكند ماجراي تبريز اين جا پياده شود؟»سرهنگ كه دستور نداشت واكنش نشان دهد، مدام با بيسيم صحبت ميكرد و گزارش ميداد: «مردم به آنها ميپيوندند.جمعيت بيش از حدي است كه تصور كنيد. ما قادر نيستيم كاري بكنيم. آنها دارند به طرف مركز شهر ميروند. مشخص نيست چه كسی آنها را رهبري ميكند. غيراز چند نفر كه صورتشان را پوشانده اند، باقي مردم عادي هستند.»
حسين وارد خيابان سيمتري كه شد، ياد سه سال گذشته افتاد. عاشورايي كه مراسم سينه زني آنها در اين مسير بود. در آن روز ً اصلا تصورش را نميكرد شاهد تظاهراتي باشد كه مردم كوچه و بازار درآن شركت جويند. حسين لذت ميبرد. صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد.
او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد.حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۴
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣به یاد سردار دلها
ساعت عاشقی ۱/۲۰
اللهم صل علی محمد
و آل محمد و عجل فرجهم❣️🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد.
او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد.
حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد.
مردي كه اسمش بزاز بود، خيس عرق خود را به بلندگو رساند. با دستمال عرق پيشاني را پاك كرد و گفت: «قطعنامه را بخوانيد و متفرق شويد. شايد ساواك درگيري ايجاد كند. ما به هدف خود رسيده ايم.» و سپس در دل جمعيت گم شد. خواندن قطعنامه شروع شد. حسين آرام از جمعيت فاصله گرفت. حال ديگر ميتوانست پارچه را از روي صورت بردارد. نفسي تازه كرد و از خيابان نادري به سوي خانه رفت. احساس ميكرد از لحظه اي كه پارچه را از روي صورت برداشته، وارد دنياي جديدي شده است. او مردم را كه با آن عظمت در راهپيمايي شركت كرده بودند، ميستود و خود به ادامه راه اميدوارتر شد.
وارد خانه كه شد، مادر را نيافت. كنار حوض صورتش را شست. بيخوابي
شب گذشته و راهپيمايي رمقي برايش نگذاشته بود. تا خواست به اتاق برود و
بخوابد، مادر را ديد كه وارد خانه ميشود. از ديدن او جا خورد. چند روز بود يك ديگر را نديده بودند.
- كجا بودي حسين؟ چرا خبر نميدهي؟
- شماهم تو راهپيمايي شركت كردي، مادر؟
مادراز اين سؤالش پاسخ خود را گرفت. از چشمان فرزند خود ميخواند كه چند روز گذشته را به چه كاري مشغول بوده است. لذت حضور در راهپيمايي برايش دو چندان شد. دقايقي بعد حسن و كاظم هم وارد شدند. قيافه شان داد ميزد كه تو راهپيمايي شركت كرده اند.
اتومبيل پژو سفيد رنگ چهار سرنشين داشت. يداالله پشت فرمان و حسين
كنار او نشسته بود. در صندلي عقب غير از معزالدين يك مردعرب پنجاه ساله هم بود. هوا هنوز گرم نشده بود وباد ملايم ارديبهشت براي حسين لذتبخش بود. شيشه را پايين كشيده به دشت صاف خيره شده بود: « ديگر لزومي ندارد كه به دانشگاه برگردم. ما اكنون درمسير جديدي قرارگرفته ايم. گروه موحدين
پس از بدست آوردن اسلحه ميتواند وارد عمل شود.» از وقتي نام موحدين را براي گروه انتخاب كردند، با چند اطلاعيه اعلام موجوديت كردند و اكنون در تدارك آغاز برنامه هاي خود بودند. يداالله از جاده اصلي اهواز- شوش به جادهاي فرعي پيچيد. كمي كه جلو رفت، به كارون رسيد. مرد عرب دستور توقف داد. روستايي آن طرف رود به چشم ميخورد.
- چرا اينجا؟
- صبر كن. من از سالها قبل ميشناسمش.
حسين كمي آرام گرفت. معزالدين كه خود از عشاير عرب بود، با سران بسياري از طايفه ها ارتباط داشت. اين افراد از طريق مرز عراق ميتوانستند كالاهاي ممنوعه را وارد و در روستاهاي اطراف اهواز مخفي كنند. مرد عرب كنار رود رفت و با دست علامت داد. لحظه اي بعد بلمي از آن سوي كارون
حركت كرد.
- شما به اينها اطمينان داريد؟
- خيالت راحت باشد، حسين. من ميدانم با چه كساني معامله ميكنم. برو پول راحاضر كن.
حسين بسته اسكناس را از يداالله گرفت. افرادي كه اعضاي گروه موحدين
را ميشناختند، در دادن اين پولها كوچكترين شكي نداشتند. اتومبيل و پولها متعلق به مردي به نام خواجه بود كه در بازار اهواز فعاليت ميكرد. خواجه بي آن كه در نحوه فعاليت آنها دخالت كند، امكانات در اختيار آنها قرار مي داد.
يداالله پس از تحويل اتومبيل، پلاك آن را با پلاك يك اتومبيل اسقاطي عوض كرد تا در صورت تعقيب پليس شناسايي نشود. آنها تعدادي پلاك تهيه كرده
بودند كه بتوانند نمره اتومبيل را به موقع عوض كنند.
بلم به ساحل كه رسيد، دو جوان همراه با يك گوني وارد خشكي شدند.
سلام گرمي با آن مرد عرب كردند و گوني را تحويل دادند. مرد عرب درگوني را بازكرد. معزالدين نگاهي به داخل آن انداخت و گفت: «قبولت دارم» و سپس بسته اسكناس را از حسين گرفت و به آن دو جوان داد.
حسين نگاهي به تفنگ سيمينوف انداخت. تعدادي فشنگ و مقداري باروت در انتهاي گوني به چشم ميخورد. اين بار كه حسين اسلحه را لمس كرد،احساس كرد، شايد نتواند با آن انس بگيرد. اين احساس غريب او را به فكر فرو برد. «من كه قصد نداشتم دست به اسلحه ببرم، پس چرا اينجا هستم؟اگر
فعاليتهاي فرهنگي را فراموش كنم، اين اسلحه بلاي جانم خواهد شد. اگر چه از اسلحه نخواهم ترسيد، اما بايد بدانم اسلحه در چه مواقعي كارساز است.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۵
همزاد كویرم تب باران دارم
در سینه دلی شكسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم
#سردار_فرجوانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ "لبخند آخر"
در مرحله اول کربلای ۵ بودیم و شدت حملات دشمن. با هزار دردسر جان پناهی کنده بودیم و با زحمت به صورت چمباتمه نشسته بودیم. سید باقر هم از راه رسید و با قلدری خودش را در آن سوراخ جا داد و نفس ما را بند آورد. پتویی داشتیم که هم برای گرم شدن و هم جلو گیری از ریزش خاکریز بر سر و رویمان کشیده بودیم. ولی شدت انفجار خمپاره ها و رگبار تیربار و تیرهای مستقیم مجال خواب را از همه ما گرفته بود. حس ما حس فرود آمدن عمود آهنینی بود که هر از گاهی بر سرمان فرود می آمد.
در همین گیر و دار رزمنده ای بالای جان پناه ما آمد و آرپی جی پشت آرپی جی به سمت دشمن شلیک می کرد و خاک و آتش عقبه را نصیب ما می کرد. به او گفتم که دوبار از یک سنگر شلیک نکن تاشناسایی نشوی ولی او کار خود می کرد و توجهی به ما نداشت. ما هم آرام به زیر پتو خزیدیم و...
صدای انفجار شدیدی پشت خاکریز ما تکاند و دود و خاک و باروت را به ما چشاند. تا چشم باز کردم دیدم همان رزمنده از روی خاکریز به سمت ما سُر خورد و پایین آمد. صورتش در مقابل من قرار گرفته بود. نگاهی به چهره اش انداختم. هنوز زنده بود، تا چشمش در چشمم قفل شد، مهربانانه لبخندی زد و چشم هایش را برای همیشه بست.
و سالها مرا شیفته لبخند ملیح و خدایی خود کرد.
حسن اسدپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂