eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🌹 اي كشتگان عشق ، برايم دعا كنيد يعني نمي شود كه مرا هم صدا كنيد ؟ فرياد چشم هاي مرا هيچكس نديد پس يك نگاه محبت به من بينوا كنيد   اي مردمان ردشده از هفت شهر عشق! رحمي به ساكنين خم كوچه ها كنيد   اين دست هاي خسته ي خالي دخيلتان درد مرا به حكم اجابت دوا كنيد   كوچيده ايد زود ، مگر صبرتان كجاست ؟! من مي رسم ، تو را به خدا پابه پا كنيد   يك كوله بار حادثه و كوله بارمان بايد عبور كرد ، برايم دعا كنيد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 4️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ خيابان مقابل مسجد شلوغ بود. حسين را مردي همراهي ميكرد كه سنش به پنجاه ميرسيد. حاج يحيي از نهضت 15 خرداد با آيت الله علم الهدي ارتباط داشت. هر دو خسته به نظر ميرسيدند. ديشب را براي نوشتن پلاكاردها و تكثيراعلاميه تا صبح نخوابيده بودند. حاج يحيي يك دستگاه تكثير از سالها قبل از طريق يك يهودي تهيه كرده بود و آن را در كمد منزل جاسازي كرده بود، طوري كه غير از نجاري كه آن را برايش جاسازي كرده بود، كسي از آن اطلاع نداشت. شب گذشته كه اعلاميه اي از آيت الله خميني را تكثير ميكردند، حسين متوجه اين نكته شد. حسين در صندوق عقب را بالا زد. داخل صندوق چند پلاكارد، يك بلندگوي دستي و يك كارتن اعلاميه بود. حسين نگران به خيابان چشم دوخت. كم كم چند اتومبيل در اطراف مسجد جمع شدند. حسين تك تك آنها را ميشناخت، اما مثل حاج يحيي اعتنايي به آنها نميكرد. بايد منتظر ميماندند تا همه جمع شوند. حدود ده زن چادري كنار ديوار ايستاده بودند.اتومبيلي از دور با سرعت نزديك شد. معزالدين و مالكي در صندلي عقب نشسته بودند و يداالله رانندگي ميكرد. يكي پياده شد. اسمش بخشنده بود. چفيه را دور سر پيچيد و به طرف حاج يحيي وحسين آمد. حسين بلافاصله پلاكاردها را بيرون آورد. ناگهان نزديك به پنجاه نفر ازاتومبيلها پياده و جلو مسجد جمع شدند و بلافاصله حركتي منظم شكل گرفت. فرياد اول از گلوي مالكي بلند شد ”الله اكبر“ و بلافاصله يداالله، حسين و بخشنده كه با پارچه صورت خود را پوشانده بودند، شروع كردند. چند نفر از دوستان حاج يحيي به آنها پيوستند و با صداي بلند شعار دادند. حاج يحيي فرياد زد ”يا ايها المسلمين، اتحدوا، اتحدوا“ حسين كه جلو جمعيت قرارگرفته بود، با صداي بلند گفت: «مردم به ما ملحق شويد.» مردم هنوز از پياده رو نظاره گر اين تعداد اندك بودند. شعارالله اكبر برايشان تازگي داشت. كم كم مردم شعارها را ميخواندند. از ميان زنان صدايي بلند شد كه ميگفت: «ما تماشاچي نميخواهيم، به ما ملحق شويد.» و سپس عكس آيت الله خميني را بلند كرد و فرياد زد: «االله اكبر، االله اكبر». وارد خيابان وكيلي كه شدند، تعدادشان دو برابر شد. هنوز خبري از پليس نبود و مي توانستند به راه خود ادامه دهند. تامركز شهر فاصلهاي طولاني درپيش داشتند. حسين جلو صف قرار گرفته بود و جمعيت را در مسير پيش بيني شده هدايت ميكرد. چشم حسين به حاج خسرو افتاد كه به اتفاق عده اي به آنها ملحق ميشد. حالا ديگر سعيد، حميد وديگر دوستان خود را نيز ميديد. اميد آن ها به ادامه تظاهرات بيشتر شد. افرادي كه قرار بود در مسير حاضر شوند، طبق برنامه به آنها پيوستند. وارد خيابان پهلوي كه شدند، معزالدين ميكروفن را گرفت و با صداي بلند گفت: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه» جمعيت كه انتظار چنين شعاري نداشتند، ناباورانه شعاررا تكراركردند. يداالله كه بلندگو را در دست داشت، دور خود ميچرخيد تا صداي معزالدين به چهار طرف برسد. جمعيت بسياري به آنها پيوستند. اولين اتومبيل پليس رسيد. معزالدين از شعارهاي تند دست كشيد و گذاشت كه جمعيت به آرامي مسير را طي كند . سرهنگي از اتومبيل پياده شد.گيج ومبهوت به جمعيت خيره شد. «اين همه پلاكارد از كجا آمده است؟ چه كسي اين ها را رهبري ميكند؟ نكند ماجراي تبريز اين جا پياده شود؟»سرهنگ كه دستور نداشت واكنش نشان دهد، مدام با بيسيم صحبت ميكرد و گزارش ميداد: «مردم به آنها ميپيوندند.جمعيت بيش از حدي است كه تصور كنيد. ما قادر نيستيم كاري بكنيم. آنها دارند به طرف مركز شهر ميروند. مشخص نيست چه كسی آنها را رهبري ميكند. غيراز چند نفر كه صورتشان را پوشانده اند، باقي مردم عادي هستند.» حسين وارد خيابان سيمتري كه شد، ياد سه سال گذشته افتاد. عاشورايي كه مراسم سينه زني آنها در اين مسير بود. در آن روز ً اصلا تصورش را نميكرد شاهد تظاهراتي باشد كه مردم كوچه و بازار درآن شركت جويند. حسين لذت ميبرد. صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد. او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد.حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۴
2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد سردار دلها ساعت عاشقی ۱/۲۰ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❣️🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 5️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد. او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد. حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد. مردي كه اسمش بزاز بود، خيس عرق خود را به بلندگو رساند. با دستمال عرق پيشاني را پاك كرد و گفت: «قطعنامه را بخوانيد و متفرق شويد. شايد ساواك درگيري ايجاد كند. ما به هدف خود رسيده ايم.» و سپس در دل جمعيت گم شد. خواندن قطعنامه شروع شد. حسين آرام از جمعيت فاصله گرفت. حال ديگر ميتوانست پارچه را از روي صورت بردارد. نفسي تازه كرد و از خيابان نادري به سوي خانه رفت. احساس ميكرد از لحظه اي كه پارچه را از روي صورت برداشته، وارد دنياي جديدي شده است. او مردم را كه با آن عظمت در راهپيمايي شركت كرده بودند، ميستود و خود به ادامه راه اميدوارتر شد. وارد خانه كه شد، مادر را نيافت. كنار حوض صورتش را شست. بيخوابي شب گذشته و راهپيمايي رمقي برايش نگذاشته بود. تا خواست به اتاق برود و بخوابد، مادر را ديد كه وارد خانه ميشود. از ديدن او جا خورد. چند روز بود يك ديگر را نديده بودند. - كجا بودي حسين؟ چرا خبر نميدهي؟ - شماهم تو راهپيمايي شركت كردي، مادر؟ مادراز اين سؤالش پاسخ خود را گرفت. از چشمان فرزند خود ميخواند كه چند روز گذشته را به چه كاري مشغول بوده است. لذت حضور در راهپيمايي برايش دو چندان شد. دقايقي بعد حسن و كاظم هم وارد شدند. قيافه شان داد ميزد كه تو راهپيمايي شركت كرده اند. اتومبيل پژو سفيد رنگ چهار سرنشين داشت. يداالله پشت فرمان و حسين كنار او نشسته بود. در صندلي عقب غير از معزالدين يك مردعرب پنجاه ساله هم بود. هوا هنوز گرم نشده بود وباد ملايم ارديبهشت براي حسين لذتبخش بود. شيشه را پايين كشيده به دشت صاف خيره شده بود: « ديگر لزومي ندارد كه به دانشگاه برگردم. ما اكنون درمسير جديدي قرارگرفته ايم. گروه موحدين پس از بدست آوردن اسلحه ميتواند وارد عمل شود.» از وقتي نام موحدين را براي گروه انتخاب كردند، با چند اطلاعيه اعلام موجوديت كردند و اكنون در تدارك آغاز برنامه هاي خود بودند. يداالله از جاده اصلي اهواز- شوش به جادهاي فرعي پيچيد. كمي كه جلو رفت، به كارون رسيد. مرد عرب دستور توقف داد. روستايي آن طرف رود به چشم ميخورد. - چرا اينجا؟ - صبر كن. من از سالها قبل ميشناسمش. حسين كمي آرام گرفت. معزالدين كه خود از عشاير عرب بود، با سران بسياري از طايفه ها ارتباط داشت. اين افراد از طريق مرز عراق ميتوانستند كالاهاي ممنوعه را وارد و در روستاهاي اطراف اهواز مخفي كنند. مرد عرب كنار رود رفت و با دست علامت داد. لحظه اي بعد بلمي از آن سوي كارون حركت كرد. - شما به اينها اطمينان داريد؟ - خيالت راحت باشد، حسين. من ميدانم با چه كساني معامله ميكنم. برو پول راحاضر كن. حسين بسته اسكناس را از يداالله گرفت. افرادي كه اعضاي گروه موحدين را ميشناختند، در دادن اين پولها كوچكترين شكي نداشتند. اتومبيل و پولها متعلق به مردي به نام خواجه بود كه در بازار اهواز فعاليت ميكرد. خواجه بي آن كه در نحوه فعاليت آنها دخالت كند، امكانات در اختيار آنها قرار مي داد. يداالله پس از تحويل اتومبيل، پلاك آن را با پلاك يك اتومبيل اسقاطي عوض كرد تا در صورت تعقيب پليس شناسايي نشود. آنها تعدادي پلاك تهيه كرده بودند كه بتوانند نمره اتومبيل را به موقع عوض كنند. بلم به ساحل كه رسيد، دو جوان همراه با يك گوني وارد خشكي شدند. سلام گرمي با آن مرد عرب كردند و گوني را تحويل دادند. مرد عرب درگوني را بازكرد. معزالدين نگاهي به داخل آن انداخت و گفت: «قبولت دارم» و سپس بسته اسكناس را از حسين گرفت و به آن دو جوان داد. حسين نگاهي به تفنگ سيمينوف انداخت. تعدادي فشنگ و مقداري باروت در انتهاي گوني به چشم ميخورد. اين بار كه حسين اسلحه را لمس كرد،احساس كرد، شايد نتواند با آن انس بگيرد. اين احساس غريب او را به فكر فرو برد. «من كه قصد نداشتم دست به اسلحه ببرم، پس چرا اينجا هستم؟اگر فعاليتهاي فرهنگي را فراموش كنم، اين اسلحه بلاي جانم خواهد شد. اگر چه از اسلحه نخواهم ترسيد، اما بايد بدانم اسلحه در چه مواقعي كارساز است.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۵
همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلی شكسته پنهان دارم در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ "لبخند آخر" در مرحله اول کربلای ۵ بودیم و شدت حملات دشمن. با هزار دردسر جان پناهی کنده بودیم و با زحمت به صورت چمباتمه نشسته بودیم. سید باقر هم از راه رسید و با قلدری خودش را در آن سوراخ جا داد و نفس ما را بند آورد. پتویی داشتیم که هم برای گرم شدن و هم جلو گیری از ریزش خاکریز بر سر و رویمان کشیده بودیم. ولی شدت انفجار خمپاره ها و رگبار تیربار و تیرهای مستقیم مجال خواب را از همه ما گرفته بود. حس ما حس فرود آمدن عمود آهنینی بود که هر از گاهی بر سرمان فرود می آمد. در همین گیر و دار رزمنده ای بالای جان پناه ما آمد و آرپی جی پشت آرپی جی به سمت دشمن شلیک می کرد و خاک و آتش عقبه را نصیب ما می کرد. به او گفتم که دوبار از یک سنگر شلیک نکن تاشناسایی نشوی ولی او کار خود می کرد و توجهی به ما نداشت. ما هم آرام به زیر پتو خزیدیم و... صدای انفجار شدیدی پشت خاکریز ما تکاند و دود و خاک و باروت را به ما چشاند. تا چشم باز کردم دیدم همان رزمنده از روی خاکریز به سمت ما سُر خورد و پایین آمد. صورتش در مقابل من قرار گرفته بود. نگاهی به چهره اش انداختم. هنوز زنده بود، تا چشمش در چشمم قفل شد، مهربانانه لبخندی زد و چشم هایش را برای همیشه بست. و سال‌ها مرا شیفته لبخند ملیح و خدایی خود کرد. حسن اسدپور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 6️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ياد ذوالفقار حضرت علي(ع) باعث شد اسلحه را محكم در دست گيرد. كمي آن را برانداز كرد و به يداالله گفت: «اگر بتوانيم درست از آن استفاده كنيم، موفقيت ما را تضمين خواهد كرد.» - اگر مثل كمونيستها عمل زده شويم،هدف را فراموش خواهيم كرد.تلفن زنگ زد. مادر محمدعلي گوشي را برداشت. «امشب ساواكيها ميريزند خانه شما، اگر مدركي داريد، از بين ببريد!» و ديگر حرفي نشنيد. - الو. الو شما كي هستيد؟ خانم حسين زاده با نگراني گوشي را از مادر گرفت، اما صداي بوق ميآمد. گوشي را گذاشت و به مادر خيره شد. - معلوم نيست تو و محمدعلي چكار ميكنيد. اينجا كه دانشگاه نيست دختر. حالا چه خاكي به سرم بريزم؟ و سپس بلند شد و رفت سمت اتاق. در كمد را باز كرد و چند نوار وتعدادي اعلاميه بيرون آورد. حسين زاده تازه متوجه شد كه مادر از كارشان سردر آورده. خواست واكنش نشان دهد، اما تلفن حالش را منقلب كرده بود. مادر در آبگرمكن را باز كرد و نوارها و اعلاميه ها را در آتش ريخت و به شعله هاي آتش خيره شد. او در دل شعله ها جرياناتي را ميديد كه بيشتر به يك كابوس شبيه بود. «عاقبت اين پسر و دختر چه خواهد شد؟» دخترش كنارش نشست و آرام گفت: «كار از اينها گذشته مادر. الان درهر خانه اي ميتواني نوار آقا را پيدا كني. اگر قرار باشد مردم را به جرم اعلاميه آقا بگيرند، نصف مردم اهواز بايد دستگير شوند.» - اما شما هميشه يك قدم جلوتر حركت ميكنيد. خودت ميداني كه برادرت كجاست. از وقتي با يداالله و حسين و معزالدين آشنا شد، همه چيز به هم ريخته. من شما را بزرگ كرده ام. از كوچكترين كار شما سر در ميآورم، ولي به روي شما نمي آورم. - يداالله و حسين بچههاي پاك و متيني هستند. - منظور؟ - منظورم اين است كه نگران نباشيد. - آن روزهايي كه دنبال برادرت راه ميافتي، كجا ميرويد؟ - دانشگاه. - اين چه دانشگاهي است كه چند وقت است جاي كتاب و دفتر، كيف را پر از اعلاميه ميكني و بعد هم دست خالي بر ميگردي. صداي در آمد. حسين زاده به سمت در دويد. محمدعلي بود و حسين. اشاره كرد كه وارد شوند. هر دو نفس زنان وارد شدند. - چي شده؟ - از امروز در اهواز حكومت نظامي اعلام كرده اند. كشتار مردم تهران در ميدان ژاله بيش از حد تصور است. وضعيت شهر تهران به كلي عوض شده. مبارزه وارد مرحله جديدي شده. محمدعلي متوجه مادر شد كه با نگراني به آنها خيره شده است. خواهر موضوع تلفن را آهسته به او گفت و او نيز به سوي مادر رفت. كنارش نشست و گفت: «چرا نگراني مادر؟ موضوع جدي تر از اينهاست كه فكر ميكنيد. آن زندگي آرامي را كه در سر ميپروراني،فراموش كن.» - من نگران شما دو تا هستم. وقتي تو جيبت اسلحه ديدم، نگرانيام بيشتر شده. محمدعلي يكه خورد. كلت را از معزالدين تحويل گرفته بود تا در خانه تيمي مخفي كند. پليس كه تعقيبش كرده بود، مجبور شد با اسلحه وارد خانه شود، اما فكر نميكرد مادر متوجه شده باشد. صداي الله اكبر حسين را شنيدند كه در اتاق با آرامش خاطر نماز ميخواند. به صداي او گوش سپردند و بعد حسين زاده گفت: «شما ميتواني به اين جوانان شك كني؟ او يك آيت الله زاده است. برادرش كاظم تو دانشگاه ماست. بايد افتخاركنيم كه با چنين خانواده اي رفت و آمد ميكنيم.» اين حرف دختر، مادر را آرام كرد. محمدعلي هم حرفش را اين طور تكميل كرد : - شبهايي كه به خانه نمي آيم، با آنها هستم. مادرش مثل دسته گل دور ما ميچرخد و از ما پذيرايي ميكند. من آنجا احساس غريبي نميكنم. به اين زندگي خو گرفته‌ام. - تو اسم اين دربدري را ميگذاري زندگي؟ - بهدنبال هر طوفاني آرامش است. - ميترسم شما در اين طوفان نابود شويد. - ما آن آرامش را فقط براي خودمان نميخواهيم. اين خواسته مردم است. بهتر است به جاي آتش زدن اعلاميه آقا، آنها را بخواني. - فكر ميكني دلم با شما نيست؟ پدرت به اندازه كافي مرا سرزنش ميكند. دست خودم نيست.حسين سلام داد و رفت نشست سر سفره اي كه حسين زاده پهن كرده بود. چهار نفري دور سفره نشستند و مشغول شدند. حسين كه متوجه نگراني مادر شده بود، شروع كرد به صحبت. - آنها نميتوانند با حكومت نظامي مانع نهضت مردم شوند. مردم خودشان وارد صحنه شده‌اند. امروز پيرزني در ميدان لشكرآباد حماسه آفريد. در ملاء عام از زير چادرش اعلاميه آقا را پخش ميكرد و شجاعانه از وسط خيابان عبور ميكرد. مردم هم با شجاعت اعلاميه ها را از زمين جمع ميكردند. ما به اين زنان افتخار ميكنيم. شما هم بايد به ما كمك كنيد كه پيام آقا را به مردم برسانيم. مالكي در عين حال كه از حرفهاي حسين لذت مي برد، به چهره مادرخيره شده بود و احساس ميكرد ترسي كه در دل او رخنه كرده است، از ميان رفته، چون با آرامش غذا ميخورد. خواهرش هم لبخند ميزد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۶
بدجوری زخمی شده بود رفتم بالای سرش نفس نفس می زد بهش گفتم زنده ای ؟ گفت: هنوز نه! خشکم زد تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره اون زنده بودن رو تو شهادت می‌دید و ما.. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 7️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ مادر فكركرد: «شايد اينها راست ميگويند. جد آيت الله خميني نگهدارشان باشد. كاش نوارها را در كوره آبگرمكن نميانداختم.» حسين ترجيح داد مدارك را از آن جا منتقل كند. تا نيم ساعت ديگر يداالله با اتومبيل خواهد رسيد. بهتر است اينجا را تخليه كنيم. - اين همه مدارك را كجا ببريم؟ - منزل قديمي حاج يحيي، آن جا امن است. وسپس مالكي از پشت رختخواب چند كارتن بيرون كشيد و منتظر ماندند. طولي نكشيد كه صداي بوق اتومبيل آنهارا به خود آورد. سه نفري به سرعت كارتن ها را در صندوق عقب جاسازي كردند. هواي گرم تابستان در آن بعد از ظهر هر كسي را كلافه ميكرد. تك و توكي در خيابان بودند. اين وقت روز بهترين موقع براي جا به جايي اعلاميه ها بود. حسين سوار شد و به مالكي گفت: «بهتر است شما منزل نباشيد.» - همسايه مان از اعضاي حزب توده است. ممكن است به سراغ او بيايند. - با مادرت خيلي خونسرد خداحافظي كن، چون ممكن است مدتي نتواني به خانه بيايي. محمدعلي به طرف مادر و خواهرش كه تا سر كوچه آمده بودند، رفت. سعي كرد خونسردباشد. فكر كرد«منظور حسين چيست؟مگر غير ازاعتصاب شركت نفت برنامه ديگري هم داريم؟» - شايد بروم مسافرت. - كجا؟ خواهر پا در مياني كرد و گفت: «همان برنامه اي كه گفته بودي؟ من خودم براي مادر توضيح خواهم داد.» محمدعلي در دل خواهر را تحسين كرد و بعد از خداحافظي سوار شد. يداالله حركت كرد. مادر حتي از دخترش نپرسيد كه منظور او چه بوده است، چون همه اين ماجراها را ساختگي ميپنداشت. اشكهايش را پاك كرد و وارد خانه شد. خيابانها خلوت بود، اما يداالله آرام ميراند. عبور تانكهاي لشكر92 زرهي از خيابانها چهره شهر را عوض كرده بود. سربازان سر چهار راهها مستقر شده بودند و در اطراف تانكها قدم ميزدند. سرهنگي با اتومبيل جيپ به سرعت در حال گشت بود. تعداد تانكهايي كه مقابل دانشگاه جندي شاپور مستقر شده بودند، بيش از ساير نقاط شهر بود. حسين نگاهي به سرهنگ انداخت و به يداالله گفت: «بهتر است آرامتر براني. انگار اين لشكركشي ادامه دارد.» - قصد دارند شهر را در كنترل خود داشته باشند تا قدرت مانور مردم كمتر شود. - يك تظاهرات ديگر كه راه بيندازيم، اين جو شكسته خواهد شد. ارتشيها انگيزه مبارزه ندارند. برادرم افسر وظيفه است. حرفهايش نشان از ضعف آنها دارد. مثل برادر من زياد هستند كه به فرمان امام از سرباز خانه ها فرار كرده اند و به مردم پيوسته اند. يداالله از پل فلزي روي كارون گذشت و وارد فلكه سه گوش شد. اكثر سازمانهاي مهم اهوازدراين مسير قراردارند. تعداد تانكها دراين نقطه بيش از ساير نقاط بود. ساختمان راديو- تلويزيون و منزل تيمسار شمس تبريزي، فرمانده حكومت نظامي، توجه حسين را به خود جلب كرد. ازتعداد تانكها به حساسيتهاي فرماندار نظامي پيبرد و آن محلها را به خاطر سپرد. سر چهار راه نادري دو تانك خيابان را بند آورده بودند. يداالله پيچيد تو خيابان فرعي. مقابل مسجد جزايري شلوغ بود. «يعني براي حاج آقاي اتفاقي افتاده است؟ شايد قصد دارند تعدادي ازافراد شاخص رادستگير كنند.» حسين نگران گفت: «شما برويد به همان منزل متروكه. من عصر به شما خواهم پيوست.» بلافاصله پياده شد و به سوي منزل حاج آقا جزايري حركت كرد. جلو خانه هنوز شلوغ بود. يكي فرياد زد: « ً فعلا به دستور فرماندار نظامي عمل كنيد تا از خونريزي جلوگيري شود. آنها دنبال بهانه ميگردند تا مردم را به گلوله ببندند.» حسين وارد منزل شد. چشمش به افراد گروه منصورون افتاد كه كنار حاج آقا جزايري نشسته‌بودند و صحبت ميكردند. - بايد خونسردي خودمان را حفظ كنيم. رژيم بعد از كشتار 17 شهريور به وحشت افتاده است. اين لشكركشي ناشي ازترس است. ما بايد منتظر دستور آقا باشيم. بهتر است هماهنگ با نهضت حركت كنيم. مردم تا چند روز ديگر به حضور اين تانكها عادت خواهند كرد. - بهتر است ابتكار عمل دست ما باشد. وقت آن نرسيده كه اعتصاب سراسري شركت نفت را جدي بگيريم؟ اين عمل اقتصاد رژيم را فلج خواهد كرد. اين جملات يكي ازرهبران گروه منصورون، حسين را ياد حرفهاي كاظم انداخت. او اطلاعات خوبي از شركت نفت داشت. تمام ارتباطات شركت نفت توسط يكي از عوامل نفوذي به دست آنها ميرسيد. حتي افرادي را كه در رأس تصميم گيري شركت نفت بودند، شناسايي كرده بود. حسين با آن كه ميدانست كاظم عضو گروه منصورون است، هيچگاه از او نخواست كه در مورد فعاليت اين گروه حرفي بزند، هم چنان كه كاظم از گروه موحدين سؤال نميكرد. دو آمريكايي شركت نفت را دركنترل خود داشتند. مسترلينگ و پل گريم از يك ماه گذشته بسيار فعال شده بودند و مسير انتقال نفت خوزستان به جزيره خارك- محل اصلي بارگيري كشتيهاي نفتكش- را به شدت كنترل ميكردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️مباد روزی که از یاد رود یاد شما... عهد کرده ایم که تا زنده ایم یاد شهدای عزیزمان را زنده نگه داریم . در آستانه سالگرد شهید هستیم او فرزند شوشتراست که در این سالها نزدیکانش هم از دنیا رفته اند. با خواندن فاتحه و صلواتی ذره ای از حقی که بر ذمه داریم ادا کنیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1