2.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣به یاد سردار دلها
ساعت عاشقی ۱/۲۰
اللهم صل علی محمد
و آل محمد و عجل فرجهم❣️🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد.
او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد.
حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد.
مردي كه اسمش بزاز بود، خيس عرق خود را به بلندگو رساند. با دستمال عرق پيشاني را پاك كرد و گفت: «قطعنامه را بخوانيد و متفرق شويد. شايد ساواك درگيري ايجاد كند. ما به هدف خود رسيده ايم.» و سپس در دل جمعيت گم شد. خواندن قطعنامه شروع شد. حسين آرام از جمعيت فاصله گرفت. حال ديگر ميتوانست پارچه را از روي صورت بردارد. نفسي تازه كرد و از خيابان نادري به سوي خانه رفت. احساس ميكرد از لحظه اي كه پارچه را از روي صورت برداشته، وارد دنياي جديدي شده است. او مردم را كه با آن عظمت در راهپيمايي شركت كرده بودند، ميستود و خود به ادامه راه اميدوارتر شد.
وارد خانه كه شد، مادر را نيافت. كنار حوض صورتش را شست. بيخوابي
شب گذشته و راهپيمايي رمقي برايش نگذاشته بود. تا خواست به اتاق برود و
بخوابد، مادر را ديد كه وارد خانه ميشود. از ديدن او جا خورد. چند روز بود يك ديگر را نديده بودند.
- كجا بودي حسين؟ چرا خبر نميدهي؟
- شماهم تو راهپيمايي شركت كردي، مادر؟
مادراز اين سؤالش پاسخ خود را گرفت. از چشمان فرزند خود ميخواند كه چند روز گذشته را به چه كاري مشغول بوده است. لذت حضور در راهپيمايي برايش دو چندان شد. دقايقي بعد حسن و كاظم هم وارد شدند. قيافه شان داد ميزد كه تو راهپيمايي شركت كرده اند.
اتومبيل پژو سفيد رنگ چهار سرنشين داشت. يداالله پشت فرمان و حسين
كنار او نشسته بود. در صندلي عقب غير از معزالدين يك مردعرب پنجاه ساله هم بود. هوا هنوز گرم نشده بود وباد ملايم ارديبهشت براي حسين لذتبخش بود. شيشه را پايين كشيده به دشت صاف خيره شده بود: « ديگر لزومي ندارد كه به دانشگاه برگردم. ما اكنون درمسير جديدي قرارگرفته ايم. گروه موحدين
پس از بدست آوردن اسلحه ميتواند وارد عمل شود.» از وقتي نام موحدين را براي گروه انتخاب كردند، با چند اطلاعيه اعلام موجوديت كردند و اكنون در تدارك آغاز برنامه هاي خود بودند. يداالله از جاده اصلي اهواز- شوش به جادهاي فرعي پيچيد. كمي كه جلو رفت، به كارون رسيد. مرد عرب دستور توقف داد. روستايي آن طرف رود به چشم ميخورد.
- چرا اينجا؟
- صبر كن. من از سالها قبل ميشناسمش.
حسين كمي آرام گرفت. معزالدين كه خود از عشاير عرب بود، با سران بسياري از طايفه ها ارتباط داشت. اين افراد از طريق مرز عراق ميتوانستند كالاهاي ممنوعه را وارد و در روستاهاي اطراف اهواز مخفي كنند. مرد عرب كنار رود رفت و با دست علامت داد. لحظه اي بعد بلمي از آن سوي كارون
حركت كرد.
- شما به اينها اطمينان داريد؟
- خيالت راحت باشد، حسين. من ميدانم با چه كساني معامله ميكنم. برو پول راحاضر كن.
حسين بسته اسكناس را از يداالله گرفت. افرادي كه اعضاي گروه موحدين
را ميشناختند، در دادن اين پولها كوچكترين شكي نداشتند. اتومبيل و پولها متعلق به مردي به نام خواجه بود كه در بازار اهواز فعاليت ميكرد. خواجه بي آن كه در نحوه فعاليت آنها دخالت كند، امكانات در اختيار آنها قرار مي داد.
يداالله پس از تحويل اتومبيل، پلاك آن را با پلاك يك اتومبيل اسقاطي عوض كرد تا در صورت تعقيب پليس شناسايي نشود. آنها تعدادي پلاك تهيه كرده
بودند كه بتوانند نمره اتومبيل را به موقع عوض كنند.
بلم به ساحل كه رسيد، دو جوان همراه با يك گوني وارد خشكي شدند.
سلام گرمي با آن مرد عرب كردند و گوني را تحويل دادند. مرد عرب درگوني را بازكرد. معزالدين نگاهي به داخل آن انداخت و گفت: «قبولت دارم» و سپس بسته اسكناس را از حسين گرفت و به آن دو جوان داد.
حسين نگاهي به تفنگ سيمينوف انداخت. تعدادي فشنگ و مقداري باروت در انتهاي گوني به چشم ميخورد. اين بار كه حسين اسلحه را لمس كرد،احساس كرد، شايد نتواند با آن انس بگيرد. اين احساس غريب او را به فكر فرو برد. «من كه قصد نداشتم دست به اسلحه ببرم، پس چرا اينجا هستم؟اگر
فعاليتهاي فرهنگي را فراموش كنم، اين اسلحه بلاي جانم خواهد شد. اگر چه از اسلحه نخواهم ترسيد، اما بايد بدانم اسلحه در چه مواقعي كارساز است.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۵
همزاد كویرم تب باران دارم
در سینه دلی شكسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید
من هر چه كه دارم از شهیدان دارم
#سردار_فرجوانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ "لبخند آخر"
در مرحله اول کربلای ۵ بودیم و شدت حملات دشمن. با هزار دردسر جان پناهی کنده بودیم و با زحمت به صورت چمباتمه نشسته بودیم. سید باقر هم از راه رسید و با قلدری خودش را در آن سوراخ جا داد و نفس ما را بند آورد. پتویی داشتیم که هم برای گرم شدن و هم جلو گیری از ریزش خاکریز بر سر و رویمان کشیده بودیم. ولی شدت انفجار خمپاره ها و رگبار تیربار و تیرهای مستقیم مجال خواب را از همه ما گرفته بود. حس ما حس فرود آمدن عمود آهنینی بود که هر از گاهی بر سرمان فرود می آمد.
در همین گیر و دار رزمنده ای بالای جان پناه ما آمد و آرپی جی پشت آرپی جی به سمت دشمن شلیک می کرد و خاک و آتش عقبه را نصیب ما می کرد. به او گفتم که دوبار از یک سنگر شلیک نکن تاشناسایی نشوی ولی او کار خود می کرد و توجهی به ما نداشت. ما هم آرام به زیر پتو خزیدیم و...
صدای انفجار شدیدی پشت خاکریز ما تکاند و دود و خاک و باروت را به ما چشاند. تا چشم باز کردم دیدم همان رزمنده از روی خاکریز به سمت ما سُر خورد و پایین آمد. صورتش در مقابل من قرار گرفته بود. نگاهی به چهره اش انداختم. هنوز زنده بود، تا چشمش در چشمم قفل شد، مهربانانه لبخندی زد و چشم هایش را برای همیشه بست.
و سالها مرا شیفته لبخند ملیح و خدایی خود کرد.
حسن اسدپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ياد ذوالفقار حضرت علي(ع) باعث شد اسلحه را محكم در دست گيرد. كمي آن
را برانداز كرد و به يداالله گفت: «اگر بتوانيم درست از آن استفاده كنيم، موفقيت ما را تضمين خواهد كرد.»
- اگر مثل كمونيستها عمل زده شويم،هدف را فراموش خواهيم كرد.تلفن زنگ زد. مادر محمدعلي گوشي را برداشت. «امشب ساواكيها ميريزند خانه شما، اگر مدركي داريد، از بين ببريد!» و ديگر حرفي نشنيد.
- الو. الو شما كي هستيد؟
خانم حسين زاده با نگراني گوشي را از مادر گرفت، اما صداي بوق ميآمد.
گوشي را گذاشت و به مادر خيره شد.
- معلوم نيست تو و محمدعلي چكار ميكنيد. اينجا كه دانشگاه نيست دختر.
حالا چه خاكي به سرم بريزم؟
و سپس بلند شد و رفت سمت اتاق. در كمد را باز كرد و چند نوار وتعدادي اعلاميه بيرون آورد.
حسين زاده تازه متوجه شد كه مادر از كارشان سردر آورده. خواست واكنش نشان دهد، اما تلفن حالش را منقلب كرده بود. مادر
در آبگرمكن را باز كرد و نوارها و اعلاميه ها را در آتش ريخت و به شعله هاي آتش خيره شد. او در دل شعله ها جرياناتي را ميديد كه بيشتر به يك كابوس شبيه بود. «عاقبت اين پسر و دختر چه خواهد شد؟» دخترش كنارش نشست و آرام گفت: «كار از اينها گذشته مادر. الان درهر خانه اي ميتواني نوار آقا را پيدا كني. اگر قرار باشد مردم را به جرم اعلاميه آقا بگيرند، نصف مردم اهواز
بايد دستگير شوند.»
- اما شما هميشه يك قدم جلوتر حركت ميكنيد. خودت ميداني كه برادرت كجاست. از وقتي با يداالله و حسين و معزالدين آشنا شد، همه چيز به هم ريخته. من شما را بزرگ كرده ام. از كوچكترين كار شما سر در ميآورم،
ولي به روي شما نمي آورم.
- يداالله و حسين بچههاي پاك و متيني هستند.
- منظور؟
- منظورم اين است كه نگران نباشيد.
- آن روزهايي كه دنبال برادرت راه ميافتي، كجا ميرويد؟
- دانشگاه.
- اين چه دانشگاهي است كه چند وقت است جاي كتاب و دفتر، كيف را پر از اعلاميه ميكني و بعد هم دست خالي بر ميگردي.
صداي در آمد. حسين زاده به سمت در دويد. محمدعلي بود و حسين.
اشاره كرد كه وارد شوند. هر دو نفس زنان وارد شدند.
- چي شده؟
- از امروز در اهواز حكومت نظامي اعلام كرده اند. كشتار مردم تهران در ميدان ژاله بيش از حد تصور است. وضعيت شهر تهران به كلي عوض شده. مبارزه
وارد مرحله جديدي شده.
محمدعلي متوجه مادر شد كه با نگراني به آنها خيره شده است. خواهر
موضوع تلفن را آهسته به او گفت و او نيز به سوي مادر رفت. كنارش نشست
و گفت: «چرا نگراني مادر؟ موضوع جدي تر از اينهاست كه فكر ميكنيد. آن
زندگي آرامي را كه در سر ميپروراني،فراموش كن.»
- من نگران شما دو تا هستم. وقتي تو جيبت اسلحه ديدم، نگرانيام بيشتر شده.
محمدعلي يكه خورد. كلت را از معزالدين تحويل گرفته بود تا در خانه تيمي مخفي كند. پليس كه تعقيبش كرده بود، مجبور شد با اسلحه وارد خانه شود، اما فكر نميكرد مادر متوجه شده باشد. صداي الله اكبر حسين را شنيدند كه در اتاق با آرامش خاطر نماز ميخواند. به صداي او گوش سپردند و بعد
حسين زاده گفت: «شما ميتواني به اين جوانان شك كني؟ او يك آيت الله زاده
است. برادرش كاظم تو دانشگاه ماست. بايد افتخاركنيم كه با چنين خانواده اي رفت و آمد ميكنيم.»
اين حرف دختر، مادر را آرام كرد. محمدعلي هم حرفش را اين طور تكميل كرد :
- شبهايي كه به خانه نمي آيم، با آنها هستم. مادرش مثل دسته گل دور ما ميچرخد و از ما پذيرايي ميكند. من آنجا احساس غريبي نميكنم. به اين زندگي خو گرفتهام.
- تو اسم اين دربدري را ميگذاري زندگي؟
- بهدنبال هر طوفاني آرامش است.
- ميترسم شما در اين طوفان نابود شويد.
- ما آن آرامش را فقط براي خودمان نميخواهيم. اين خواسته مردم است. بهتر
است به جاي آتش زدن اعلاميه آقا، آنها را بخواني.
- فكر ميكني دلم با شما نيست؟ پدرت به اندازه كافي مرا سرزنش ميكند.
دست خودم نيست.حسين سلام داد و رفت نشست سر سفره اي كه حسين زاده پهن كرده بود.
چهار نفري دور سفره نشستند و مشغول شدند. حسين كه متوجه نگراني مادر شده بود، شروع كرد به صحبت.
- آنها نميتوانند با حكومت نظامي مانع نهضت مردم شوند. مردم خودشان
وارد صحنه شدهاند. امروز پيرزني در ميدان لشكرآباد حماسه آفريد. در ملاء عام از زير چادرش اعلاميه آقا را پخش ميكرد و شجاعانه از وسط خيابان عبور ميكرد. مردم هم با شجاعت اعلاميه ها را از زمين جمع ميكردند. ما به اين زنان افتخار ميكنيم. شما هم بايد به ما كمك كنيد كه پيام آقا را به مردم برسانيم.
مالكي در عين حال كه از حرفهاي حسين لذت مي برد، به چهره مادرخيره شده بود و احساس ميكرد ترسي كه در دل او رخنه كرده است، از ميان رفته، چون با آرامش غذا ميخورد. خواهرش هم لبخند ميزد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۶
بدجوری زخمی شده بود
رفتم بالای سرش
نفس نفس می زد
بهش گفتم زنده ای ؟
گفت: هنوز نه!
خشکم زد
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره
اون زنده بودن رو تو شهادت میدید و ما..
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مادر فكركرد: «شايد اينها راست ميگويند. جد آيت الله خميني نگهدارشان باشد. كاش نوارها را در كوره آبگرمكن نميانداختم.»
حسين ترجيح داد مدارك را از آن جا منتقل كند. تا نيم ساعت ديگر يداالله با اتومبيل خواهد رسيد. بهتر است اينجا را تخليه كنيم.
- اين همه مدارك را كجا ببريم؟
- منزل قديمي حاج يحيي، آن جا امن است.
وسپس مالكي از پشت رختخواب چند كارتن بيرون كشيد و منتظر ماندند.
طولي نكشيد كه صداي بوق اتومبيل آنهارا به خود آورد. سه نفري به سرعت كارتن ها را در صندوق عقب جاسازي كردند. هواي گرم تابستان در آن بعد از ظهر هر كسي را كلافه ميكرد. تك و توكي در خيابان بودند. اين وقت روز
بهترين موقع براي جا به جايي اعلاميه ها بود. حسين سوار شد و به مالكي گفت:
«بهتر است شما منزل نباشيد.»
- همسايه مان از اعضاي حزب توده است. ممكن است به سراغ او بيايند.
- با مادرت خيلي خونسرد خداحافظي كن، چون ممكن است مدتي نتواني به
خانه بيايي.
محمدعلي به طرف مادر و خواهرش كه تا سر كوچه آمده بودند، رفت.
سعي كرد خونسردباشد. فكر كرد«منظور حسين چيست؟مگر غير ازاعتصاب
شركت نفت برنامه ديگري هم داريم؟»
- شايد بروم مسافرت.
- كجا؟
خواهر پا در مياني كرد و گفت: «همان برنامه اي كه گفته بودي؟ من خودم براي مادر توضيح خواهم داد.» محمدعلي در دل خواهر را تحسين كرد و بعد از خداحافظي سوار شد.
يداالله حركت كرد. مادر حتي از دخترش نپرسيد كه منظور او چه بوده است، چون همه اين ماجراها را ساختگي ميپنداشت.
اشكهايش را پاك كرد و وارد خانه شد.
خيابانها خلوت بود، اما يداالله آرام ميراند. عبور تانكهاي لشكر92 زرهي از خيابانها چهره شهر را عوض كرده بود. سربازان سر چهار راهها مستقر شده بودند و در اطراف تانكها قدم ميزدند. سرهنگي با اتومبيل جيپ به سرعت در حال گشت بود. تعداد تانكهايي كه مقابل دانشگاه جندي شاپور مستقر شده
بودند، بيش از ساير نقاط شهر بود. حسين نگاهي به سرهنگ انداخت و به يداالله
گفت: «بهتر است آرامتر براني. انگار اين لشكركشي ادامه دارد.»
- قصد دارند شهر را در كنترل خود داشته باشند تا قدرت مانور مردم كمتر شود.
- يك تظاهرات ديگر كه راه بيندازيم، اين جو شكسته خواهد شد. ارتشيها
انگيزه مبارزه ندارند. برادرم افسر وظيفه است. حرفهايش نشان از ضعف
آنها دارد. مثل برادر من زياد هستند كه به فرمان امام از سرباز خانه ها فرار
كرده اند و به مردم پيوسته اند.
يداالله از پل فلزي روي كارون گذشت و وارد فلكه سه گوش شد. اكثر
سازمانهاي مهم اهوازدراين مسير قراردارند. تعداد تانكها دراين نقطه بيش
از ساير نقاط بود. ساختمان راديو- تلويزيون و منزل تيمسار شمس تبريزي،
فرمانده حكومت نظامي، توجه حسين را به خود جلب كرد. ازتعداد تانكها به
حساسيتهاي فرماندار نظامي پيبرد و آن محلها را به خاطر سپرد.
سر چهار راه نادري دو تانك خيابان را بند آورده بودند. يداالله پيچيد تو
خيابان فرعي. مقابل مسجد جزايري شلوغ بود. «يعني براي حاج آقاي اتفاقي افتاده است؟ شايد قصد دارند تعدادي ازافراد شاخص رادستگير كنند.» حسين
نگران گفت: «شما برويد به همان منزل متروكه. من عصر به شما خواهم
پيوست.» بلافاصله پياده شد و به سوي منزل حاج آقا جزايري حركت كرد.
جلو خانه هنوز شلوغ بود. يكي فرياد زد: « ً فعلا به دستور فرماندار نظامي عمل
كنيد تا از خونريزي جلوگيري شود. آنها دنبال بهانه ميگردند تا مردم را به گلوله ببندند.» حسين وارد منزل شد. چشمش به افراد گروه منصورون افتاد كه
كنار حاج آقا جزايري نشستهبودند و صحبت ميكردند.
- بايد خونسردي خودمان را حفظ كنيم. رژيم بعد از كشتار 17 شهريور به
وحشت افتاده است. اين لشكركشي ناشي ازترس است. ما بايد منتظر دستور
آقا باشيم. بهتر است هماهنگ با نهضت حركت كنيم. مردم تا چند روز ديگر
به حضور اين تانكها عادت خواهند كرد.
- بهتر است ابتكار عمل دست ما باشد. وقت آن نرسيده كه اعتصاب سراسري
شركت نفت را جدي بگيريم؟ اين عمل اقتصاد رژيم را فلج خواهد كرد.
اين جملات يكي ازرهبران گروه منصورون، حسين را ياد حرفهاي كاظم
انداخت. او اطلاعات خوبي از شركت نفت داشت. تمام ارتباطات شركت
نفت توسط يكي از عوامل نفوذي به دست آنها ميرسيد. حتي افرادي را كه
در رأس تصميم گيري شركت نفت بودند، شناسايي كرده بود. حسين با آن كه
ميدانست كاظم عضو گروه منصورون است، هيچگاه از او نخواست كه در
مورد فعاليت اين گروه حرفي بزند، هم چنان كه كاظم از گروه موحدين سؤال
نميكرد.
دو آمريكايي شركت نفت را دركنترل خود داشتند. مسترلينگ و پل گريم از
يك ماه گذشته بسيار فعال شده بودند و مسير انتقال نفت خوزستان به جزيره
خارك- محل اصلي بارگيري كشتيهاي نفتكش- را به شدت كنترل ميكردند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۷
❣️مباد روزی که از یاد رود یاد شما...
عهد کرده ایم که تا زنده ایم یاد شهدای عزیزمان را زنده نگه داریم .
در آستانه سالگرد شهید #عبدالکریم_حسین_زاده_حلوایی هستیم او فرزند شوشتراست که در این سالها نزدیکانش هم از دنیا رفته اند.
با خواندن فاتحه و صلواتی ذره ای از حقی که بر ذمه داریم ادا کنیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حالا كه حسين اين حرفهارا اززبان يكي ازاعضاي گروه منصورون ميشنيد،
متوجه شد كه آنها به موازات هم در صدد ضربه زدن به شركت نفت هستند.
حاج آقا جزايري با اين كه مستقل عمل ميكرد، اما حسين متوجه شده بود كه
او بدون اجازه رهبران نهضت، اقدام نميكند، براي همين آن جلسه نتيجه اي به همراه نداشت. هنگام خروج، محمد،حسين را كناركشيد و گفت: «با يداالله كار دارم. اگر پيدايش كردي، بگو با من تماس بگيرد.»
- امروز او را ميبينم. شما كجاهستيد؟
محمد لبخند زد و گفت: «كاظم مرا پيدا خواهد كرد.» محمد اهل كرمان بود. او پس از ورود به دانشگاه اهواز با مبارزان اين شهر همراه شده بود و
اكنون عضو برجسته نهضت به حساب ميآمد. محمد بيشتر دوست داشت در لاك خود عمل كند. وقتي هم كه به كمك يداالله فعاليت دانشجويان را دنبال ميكرد، خارج از تشكيلات چپ و راست عمل ميكرد و اكنون كه دنبال يداالله ميگشت، ً يقينا نقشه انجام عملياتي را در سر ميپروراند. حسين كه بين او و
برادرش كاظم وجوه مشترك زياد ميديد، پرسيد: «كاظم را از كجا پيدا كنيم؟»
- همان جا كه خودت را پيدا ميكني.
- خانه ي ما ديگر امن نيست. كاظم خيلي كم به خانه ميآيد.
محمد با طعنه گفت: «اگر با كاظم كاري داشتي، به من اطلاع بده.»
- مواظبش باشيد، جوان جسوري است.
- جسورتر از تو؟
حسين مجدداًرفت سراغ حاج آقا جزايري. ترجيح داد او را تنها بگذارد،درحالي كه فكر ميكرد: «بايد به او ميگفتم چه طرحي براي خنثي كردن حكومت نظامي دارم اگر مراكز نظامي و كلانتريهاي شهر را در يك حمله غافلگيرانه
مورد هجوم قرار دهيم، ديگر در خيابانها جرأت برخورد خشن با مردم را
نخواهند داشت. تشكيل گروه مسلح براي چنين مواقعي ضروري است. اين
طور كه روزنامه ها مينويسند، اكثر شهرهاي بزرگ وضعي مشابه اهواز دارند.
اگر ابتكار عمل را از دست بدهيم، آنها بر اوضاع مسلط خواهند شد.»
حسين چشمان خواب آلود خود را ماليد و پتو را كنار زد. وارد حياط كه
شد، سرما خواب را از سرش پراند. يك چراغ مهتابي حياط را روشن كرده
بود. سر حوض صاحبخانه را ديد كه داشت وضو ميساخت. از ديشب كه
وارد آبادان شده بودند، مستقيم به منزل كياوش آمده بودند و او نيز با آغوشي
باز آن ها را پذيرفته بود. كياوش را ساواك آبادان و فرماندار نظامي لحظه اي
رها نميكرد. او نيز ميدانست كه چگونه فعاليتهاي ضد رژيم را دنبال كند.
كياوش، معزالدين را از سالها قبل ميشناخت. براي او، حسين كه سالها با
پدرش نشست و برخاست داشت، دوست داشتني بود. هنوز باورش نميشد
اين جوانان تا اين حد پيش رفته باشند،تا حدي كه براي تخريب كنسولگري
عراق در خرمشهر با افرادي مسلح همراه شده باشد.
- صبح به خير
كياوش همراه با لبخند پاسخش راداد و گفت: «آن كتابي كه ديشب ازقفسه
كتابخانه بيرون كشيدي،هنوز ناشناخته است.»
- من مسئله ولايت فقيه را بحث جديدي ميدانم كه هنوز براي بسياري روشن
نشده است. تنها اين كتاب امام است كه ميتواند راهگشا باشد.
- ولايت فقيه رمز وحدت ما در آينده خواهد بود.
- اما علما در حد و حدود آن اختلاف دارند.
- وقتي انقلابمان طعم پيروزي را چشيد، جايگاه و كاربرد آن مشخص خواهد
شد. اگر مشكلات و راه حل هاي آينده را پيشبيني نكنيم، شايد همه زحمات
ما توسط دشمن عليه خودمان به كار رود.
كياوش به جاي اين كه پاسخي بدهد، در انديشه شگرف اين جوان فرو
رفت، او تا پاسي از شب بيدار بوده و حالا هم براي انجام يك عمليات سخت
خودرا آماده مي كرد. ازپله ها بالا رفت و وارد اتاق شد. مالكي و يداالله به همراه
معزالدين نيز وضو ساختند و آماده نماز شدند. معزالدين اصرار كرد كه كياوش
نماز را به جماعت برگزار كند. هر چهار نفر پشت سرش اقامه بستند.
كياوش پس از نماز در حالي كه اشك در چشمهايش حلقه زده بود، دعايي
درگوش آن چهار نفر زمزمه كرد و گفت: «جز دعا كاري از من ساخته نيست.
كاش ميتوانستم با شماهمراه شوم.»
- همين قدر همراهي شما براي ما كافي است. سخنرانيهاي شما در مساجد
آبادان نياز به اين عمليات دارد تا پيام امام را بهتر به مردم برسانيم.آنها ميبايد قبل از روشن شدن هوا كارشان را انجام ميدادند. مالكي و
يداالله زودتر از منزل خارج شدند تا اتومبيل را حاضر كنند. اتومبيل پژو سفيدرنگي كه حاج خسرو در اختيار آنها قرار داده بود، پلاكش را عوض كرده
بودند. هنوز حسين در حياط بود. دو بطري و يك گالن را پر از بنزين كرد و
درشان را محكم بست. بطريها را در يك ساك مشكي قرار داد و به سوي در
دويد. كياوش نگاهي به بطريها انداخت و گفت: «اين عمل شما روند انقلاب
را سرعت خواهد بخشيد.»
در تاريكي و سكوت از كوچه پس كوچه هاي آبادان راهي خرمشهر شدند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۸
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مالکی كلت خود را فشنگ گذاري كرد. سلاح كهنه و زنگ زده اي كه او رانگران ميكرد. ترديد داشت كه تا آخر عمليات او را همراهي كند. يداالله سعي ميكرد از خيابانهايي كه نظاميها در آن مستقرند، عبور نكند. او اين مسير را
طي سه روز گذشته بارها شناسايي كرده بود و حتي وضعيت گشتيها را هم زيرنظر داشت. زماني را كه براي انجام عمليات انتخاب كرده بودند، نيم ساعت پس ازتعويض پست آن ناحيه بود. اكنون كه به كنسولگري عراق نزديك ميشدند،مأموران گشت آنجا را ترك كرده بودند. زمزمه مالكيقرآن در داخل اتومبيل بيشتر شد. حسين ابتدا آيات قرآن را در دل ميخواند، اما مالكي از او خواسته بود
كه بلندتر قرائت كند. حسين اكثراً پس از نماز صبح آياتي از قرآن را با صوت خوش تلاوت ميكرد. اكنون كه معلوم نبود تا دقايقي بعد چه خواهد شد، صدايش براي دوستانش بسيار دلچسب بود، طوري كه اشك مالكي را درآورده بود. پيشنهاد اين عمليات از حسين بود. اعضاي گروه موحدين احساس
ميكردند پا به پاي انقلاب با امام همراه هستند.
وقتي دولت عراق تصميم به اخراج امام گرفت، موجي از خشم و تنفر
عليه دولت عراق در مردم شكل گرفت. هدايت و رهبري امام از نجف، شاه را كلافه كرده بود و از صدام خواسته بود او را از كشور خارج كند تا به كشور
ديگري كه هم جوار با ايران نباشد، منتقل شود. خروج امام از عراق منجر به
تظاهرات گسترده اي در سطح كشور شد و حالا گروه موحدين تصميم گرفتند،
كنسولگري عراق در خرمشهر را به آتش بكشند. حسين با اصرار زياد توانسته
بود به دوستانش بقبولاند كه خودش مرحله اصلي عمليات را كه با خطري
جدي مواجه خواهد شد، اجرا كند. اكنون كه به صد متري كنسولگري رسيده
بودند، با يك بطري و يك گالن چهار ليتري پر از بنزين آماده عمليات بود.
يداالله سرعت را كم كرد. ساختمان دو طبقه كنسولگري سر چهار راه يك خيابان
عريض واقع شده بود.
- بهتر است يك باراز جلو ساختمان عبوركنيم. هر كدام به نكاتي كه مربوط به
خودتان ميشود، توجه كنيد.
معزالدين به يداالله اشاره كرد كه به راست بپيچد. سه مرد مسلح جلو
كنسولگري قدم ميزدند. حسين يكبار ديگر نگاهي به پنجره طبقه اول
انداخت. ميله هاي آهن مانع پرتاب بطري به داخل اتاقها ميشد، اما طبقه دوم
هيچ حفاظي نداشت و اگر ميخواست گالن را به داخل آن پرتاب كند، مجبور
بود تا كنار ديوار جلو برود.
- صبر كن يداالله.
- به ما مشكوك خواهند شد.
حسين همچنان از شيشه عقب به ساختمان خيره شده بود. وقتي اتومبيل
پيچيد،گفت: «فقط طبقه دوم مناسب است.» يداالله دور زد. به چهارراه كه رسيد،
حسين پياده شد. خيلي خونسرد ازعرض خيابان عبوركرد. معزالدين و مالكي دو طرف خيابان پشت ديوار آماده شليك بودند. آن دو به مأموراني كه قدم
ميزدند، خيره شدند. هنوز حسين بيست متري با پنجره فاصله داشت.
- ايست، ايست.
حسين كنار جوي نشست. ظرف بنزين را كنارگذاشت و منتظر ماند. مأمور
مضطرب به سمتش آمد. كمي كه جلوتر آمد،گلوله اي او را روي زمين انداخت.
نوري كه در اثر شليك گلوله ها به چشم ميخورد، از چند طرف مشاهده شد.
رگبار مسلسل در اطراف حسين به زمين ميخورد. حسين پريد تو جوي كنار
پياده رو. مجبور شد تا زير پنجره را سينه خيز برود، آن هم زير رگبار. كمي سر
بلند كرد. گلوله ها مثل زنبور دوره اش كردند. چند شليك از طرف ديوار روبرو،
مسلسل چي را مجبور به موضعگيري كرد. معزالدين مسلط و خونسرد شليك
ميكرد. سعي داشت گلوله ها را به موقع شليك كند. اين بار حسين برخاست.
نيم خيز دويد. ديگر اعتنايي به گلوله ها نداشت. معزالدين با همان كلت پوشش
خوبي برايش فراهم كرده بود.
چراغهاي منازل اطراف روشن شده بود و تعدادي هم جرأت پيداكرده بودند
كه از در خانه سر بيرون كنند تا از ماجرا سر در بياورند. صداي شليك گلوله
لحظه اي قطع نميشد. مالكي تصميم گرفت با يك خيز به مأموري كه سعي
داشت مانع حركت حسين شود، نزديكتر شود. همين كه روي زمين غلطيد،
خشابش ازاسلحه بيرون پريد و فشنگها در اطرافش پخش شدند. اين آخرين
خشابش بود. زير رگبار مأموري كه متوجه او شده بود، فشنگها را جمع كرد و
پشت ديوار مخفي شد. آن دو مأمور براي لحظه اي حسين را رها كرده بودند و
همين فرصت براي او كفايت ميكرد كه خودرا به زير پنجره ساختمان برساند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۳۹