❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
_سلام عامو، پس كجايي؟
و سپس به سمت حسين دويد و خود را در آغوشش جا داد و بوسه بارانش
كرد.
- بيا تو. عموعلي از سربازي برگشته. ميگويد سربازيم تمام شد.
حسين برادرزاده خودرا بغل كرد و وارد اتاق شد.حالا همه اعضاي خانواده
دور مادر جمع شده بودند. مادر هميشه اين محفل را دوست ميداشت. پس
از فوت همسرش كمتر موفق ميشد شاهد چنين صحنه هايي باشد. انگارهمه
آمده بودند كه بدانند چرا علي از سربازي فرار كرده است. خواهرزاده ها و
برادرزاده ها دور حسين را گرفتند كه مثل هميشه با او بازي كنند. آقا مصطفي
كنج اتاق نشسته بود. در چهره حسين و ديگر برادران ميخواند كه پيروزي در
مشت انقلابيهاست. حسين ً اصلا تمايلي نداشت در مورد كارهايش با كسي
صحبت كند. آنها هنوز او را يك نوجوان دوستداشتني و شيرين زبان تصور
ميكردند. «بگذار مرا همان طور كه دوست ميدارند، تصور كنند. اگر بفهمند
كه الان با خود سلاح حمل ميكنم، چه تصوري از من خواهند داشت. تا كي
بايد قاري قرآن ميماندم؟ من جهاد را از قرآن گرفته ام. شايد آنها مرا براي
مجلس ختم انعامي ميخواهند كه بيخطر است.»
حسين، علي را كه به فرمان امام از پادگان فرار كرده بود، ستود. او اهداف
خود را بسيار فهيم و متفكر، به دور از جار و جنجال دنبال ميكرد. ارتباط علي
با حاج آقا جزايري حتي وقتي در خدمت سربازي بود، ميتوانست خطر ساز
باشد، به خصوص كه چند بار با لباس نظامي درمسجد جزايري حضور يافت. حسن و كاظم قبل از حسين وارد شده بودند. اوضاع كاظم آشفته بود. شايد
اگر حسين ميدانست كه او در تعقيب بروجردي، مرد شماره دو شركت نفت
است، با آرامش بيشتري در كنار خانواده مي نشست. او حتي تصور نميكرد
كه كاظم مسلح باشد.
«چرا من نبايد از آرامش خانواده بهره اي ببرم؟ آن ها در خيال خود مرا
ماجراجو ميپندارند. تفاوت من با كاظم درهمين است. او از من آرامتر به نظر
ميرسد. من نميدانم كاظم باگروه منصورون چه كار ميكند، اما به آرامش او
غبطه ميخورم. شايد اگرميتوانستم مثل آقاعلي زندگي و حتي مبارزه ام را آرام
دنبال كنم،اكنون من نيز از كانون گرم خانواده بيشتر لذت ميبردم. نميدانم،
شايد جاي اين كه مبارزه اسير من باشد، من اسير آن شده ام. مگر در بيابان
اميديه، صحراي ربذه را مرور نكردم تا بلكه ابوذر را درك كرده باشم؟ابوذر در
كلبه خود چه آرام با همسر پيرش مي زيست. حتي نگران غصب شدن خلافت
علي(ع) نبود، چون تبعيد او به ربذه، به خاطر اعتراض او به كنار گذاشتن
علي(ع) بود. من در ميان خانواده علم الهدي چه جايگاهي دارم؟»
حسين به سوي مادر رفت. بيست روزي بود كه مادر از او بيخبر بود. مادر
سرش را در برگرفت و بوسيد. حسين كنار يكي ازخواهران نشست و خوش
و بش كنان آنچه را كه در سر داشت، كنارگذاشت تا بتواند با لبخندي شيرين
به خانواده بپيوندد. بچه هاهم ازفرصت استفاده كرده به طرف او هجوم آوردند
تا از سر و كولش بالا بروند. خانه سرشار از همهمه شد.
- دايي حسين، دولاشو، دولا شو، ميخواهيم سه نفري سوارت شويم.
خودت گفتي ميتواني به همه ما سواري بدهي
- دايي، پس من چي؟
نگاه پاك و معصوم آن دختر چهار ساله كه به او خيره شده بود، حسين را به
خودآورد. ازاين كه بچه هاي بزرگتر اجازه نميدادند او وارد بازي شود، دلخور
شده بود. ياد دختر سرهنگ سروري افتاد. «اكنون آن دختر با چه كسي زندگي
ميكند؟ اگر هنگام اعدام پدرش صدمه اي به او ميرسيد، الان نميتوانستم به
محبت پاك اين بچه ها پاسخ بدهم.»
همهمه در خانه فروكش كرده بود. هر كس به كار خود مشغول شد. مادر
بساط ناهارمفصلي را تدارك ديده،بوي قرمه سبزي درفضا پيچيده بود. بازهم
زهره كوچولو آمد سراغ حسين. روي زانو نشاندش و دستي به مويش كشيد.
- نبينم خواهر كوچولوي من ناراحت باشد. بازم كسي اذيتت كرده؟
- نه، داداش. مگه قرار نبود واسم عروسك بخري؟
حسين از جا جست و رفت سراغ كيفش. دست كرد تو كيف. اول دستش
به اسلحه خورد. كنارش عروسك را بيرون كشيد. زهره پريد تو بغلش و بوسه
بارانش كرد. عروسك را بالاي دست گرفت و دوراتاق چرخيد. خنده اش توجه
بقيه بچه ها را جلب كرد. دوباره بچه ها دور حسين حلقه زدند. يكي پريد تو
بغلش و گفت:«عمو پس من چي؟»
- ما با هم قول و قراري داشتيم، مگه نه؟
بچه ها ساكت شدند. يكي يكي رو در روي حسين دو زانو نشستند.
- خوب، حاضريد؟ قرار بود هر كدام يك سوره قرآن حفظ كنيد، بعد هم
جايزه،درسته؟
- بچه ها مثل شاگرد مدرسه اي ها گوش تا گوش دل به حسين دادند و دسته جمعي با صداي بلند و كشيده گفتند: «بسم الله»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۰
20.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما چون دل و دست بریدگانیم
دستی بگیر و دلی بخر . . .
#فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹
#رفیق_شهیدم
🍃🌸
❣️
او ایستاد پای امام زمان خویش ...
امروز ۱۹ تیر ماه سالروز شهادت مدافع حرم" عبدالکریم اصل غوابش " گرامی باد🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مادر از سه كنج آشپزخانه حواسش به حسين بود. هم لذت مي برد،هم حسرت ميخورد.«بعد از بيست روز كه پيدايش شد، دارد با بچه ها سرو كله ميزند. وقتي هم گلايه ميكنم چرا دير به دير ميآيي، ميگويد كار دارم، كار
دارم. يعني اين كار تمامي ندارد. اين ماجرا به كجا ختم خواهد شد.»
حسين انگاراز دور او را نيز ميپاييد. اين بار خنده كه در چهره اش نشست،
مادر نيز خنديد.
- خوب نوبت كي بود؟
يكي ازبچه ها پريد جلو و شروع كردبه قرائت سوره حمد. حسين از قرآن
خواندن بچه ها لذت ميبرد. او حتي در فرصت كمي كه با آن ها همراه مي
شد، يادشان مي داد كه چگونه از وقت استفاده كنند. هر وقت به خانه ميآمد به
خواهر بزرگترش سفارش ميكرد كه با بچه ها كار كند.
- دايي حسين، دايي حسين، تمام شد. حواست كجاست؟ حالا نوبت جايزه
است.
حسين به خود آمد. پيشاني خواهرزاده را بوسيد. دستش را گرفت و
برخاست. وارد حياط كه شد، رفت سراغ موتورگازي رنگ و رو رفته. صداي
خواهر زاده بلند شد. «آخ جون. موتور سواري چه كيفي داره.» و بچه ها پريدند
تو كوچه. حسين موتور را روشن كرد و خواهرزاده را ترك خودش سوار كرد.
اين چندمين بار بود كه بچه ها را سوار موتور ميكرد. با حوصله يكي يكي
سوارشان كرد. از لذت بچه ها خودش نيز لذت ميبرد. انگار شده بود عين
بچه ها. صداي خواهر در حياط پيچيد كه همه را دعوت به نهار ميكرد.ساعتي بعد از خانه بيرون زد، در حالي كه نگاه نگران خانواده در پي او
بود. به سرعت به سوي ضلع شرقي كارون رفت. «درهر صورت ما بايد مراكز
نظامي اهواز را مورد حمله قرار دهيم. اين خيابان منتهي به ساختمان سه گوشي
است كه منزل تيمسار شمس تبريزي آنجاست. محل مناسبي براي درگيري
است.»
حسين از روي پل سياه كه ميگذشت، چشم به آب كارون دوخت. هميشه
تماشاي كارون او را از غم رها ميكرد، اما آن شب اين طور نبود. آرام قدم بر
ميداشت. روزهايي را به ياد ميآورد كه صبح زود بيش ازدو ساعت يك نفس
ميدويد. آب آرام كارون كمكش ميكرد كه هنگام ورزش بهتر فكر كند. او با
دويدن هاي مستمر سعي داشت بدن خودرا براي تعقيب و گريز مهيا كند. هنوز
سختيهاي شكنجه از يادش نرفته بود. به انتهاي پل كه رسيد، به راست پيچيد.
صداي يك بيسيم توجهش را جلب كرد. جلوتر كه رفت، چشمش به يك
جيپ ارتشي افتاد، كسي دور و برش نبود. «اين بيسيم ميتواند وسيله خوبي
براي گرفتن اطلاعات ازبرنامه هاي فرماندار نظامي باشد. پس چراكسي اين جا
نيست؟» كمي جلوتر رفت. يكي از پشت بيسيم صدا ميزد.
- سيمرغ. سيمرغ. پس كدام گوري رفته ايد، پدر سوخته ها.
حسين ايستاد. به اطراف چشم دوخت. يكي داشت سيمرغ را صدا ميزد.
«اگر آن را بردارم و در تاريكي فرار كنم،عالي خواهد شد. بهتر است همين
كار را بكنم.»
«هنوز آنها را دستگير نكرده ايد. با شما هستم سيمرغ. به هر قيمتي شده، آن
دو نفر را دستگير كنيد.» حسين دستش را دراز كرد. اين بار صدايي ديگر شنيد. «قربان بايد همين اطراف باشند. نبايد خيلي از اين جا دور شده باشند.»
- چه كسي جلو جيپ ايستاده است؟ ايست. ايست.
افسري جوان كه مدام تكرار ميكرد. «ايست.» به سوي حسين دويد. حسين
به طرف كارون دويد. صداي همان جيپ پشت سرش ميآمد. هنوز به كارون
نرسيده بود كه راننده جيپ با اسلحه بالاي سرش حاضر شد.
- كجا فرار ميكردي؟
- براي چه فرار كنم؟
- پس چرا ميدويدي؟
- من ترسيده بودم، قربان. داشتم ميرفتم منزل كه شما دنبالم كرديد.
افسر جوان باورش شده بود كه با يك جوان ترسو روبه روست. خواست
آزادش كند كه بيسيم به صدا درآمد:
- سيمرغ. پس شما كجا هستيد؟دستگيرشان كرديد؟
افسر جوان لحظه اي مكث كرد. انگار فكري به ذهنش خطور كرده باشد،
نگاهي به چهره حسين انداخت و بلافاصله پشت بيسيم گفت:«بله. بله قربان
يكي از آنها در چنگ ماست.»
حسين فهميد كه ديگر او را آزاد نخواهند كرد. آرام اسلحه را از كمرش
بيرون آورد و انداخت داخل جوي آب. بعد هم براي اين كه چشم افسر به آن
اسلحه نيفتد، به سمت ديگر اتومبيل رفت.
- كجا؟ هنوز با تو كار داريم. در تظاهرات اعلاميه پخش ميكني،ها؟ سوار
شو.
- اعلاميه؟قربان اشتباه گرفته ايد.افسر هلش داد و او را در صندلي عقب نشاند.نماز مغرب و عشا كه تمام شد، تعدادي از نمازگزاران مسجد جزايري را
ترك نكردند و كنج مسجد دور هم نشستند. تعدادشان به سي نفر ميرسيد.
محسن رو به حاج يحيي كرد و گفت:«امشب به طرف خيابان پهلوي خواهيم رفت. آن ها مسير شب گذشته را شناسايي كرده اند. غروب كه به مسجد ميآمدم،
چند خودرو نظامي ديدم كه گشت ميزدند. فكر كنم ما را ميپايند.»
- اين شكل از تظاهرات آنها را كلافه كرده است. ما بايد روح مبارزه رادر ميان مردم جاري كنيم.
با پيشنهاد شما موافقم، حتي اگر مأمورين هم شك كردند، به كارمان ادامه خواهيم داد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۱
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
اگر مردم اطراف مسجد در منازل را باز بگذراند، آنها قادر نخواهند بود ما را دستگير كنند.
حاج يحيي برخاست كه راهي تظاهرات شبانه شود. ازمسجد كه بيرون زد،نگاهي به دور و بر انداخت و سپس اشاره كرد كه بيرون بيايند. محسن در حاليكه دور خود چرخ ميزد، با صداي بلند فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه» و بعد
كساني كه از مسجد بيرون ريخته بودند، اين شعار را تكرار كردند.
چراغهاي سر در خانه ها يكي يكي روشن شد و به مرور به تعداد تظاهركنندگان اضافه شد. اين حركت هر شب به همين صورت آغاز ميشد و تاجايي كه امكان داشت، ازمسجد فاصله ميگرفتند.
حاج يحيي در صف اول جمعيت قرار گرفت تا شتابي به حركت آنها بدهد. اگر ميتوانستند خود را تا خيابان پهلوي برسانند، جمعيت قابل توجهي را جذب ميكردند. مأموران هر شب در يك مسير به كمين آنها مينشستند.
صداي «مرگ بر شاه» بيشتر و بيشتر شد. حالا ديگر تعدادي از زنان و كودكان از بالاي پشت بام با آنها همراه شده بودند. اين بار محسن شعار را عوض كرد و گفت:«ما همه سرباز توييم خميني،گوش به فرمان توييم خميني.»
محسن براي لحظه اي ياد عاشوراي چهار سال پيش افتاد كه به اتفاق حسين و دوستانش آن راهپيمايي اعتراض آميز را راه انداختند كه منجر به دستگيري آنها شد. «چند سال زندان انگيزه مرا براي مبارزه بيشتر كرد.» محسن حتي در زندان دست به كارهايي زده بود كه مدت حبسش را تا سه سال اضافه كرده
بودند، اما در فضاي باز سياسي كه شاه قصد انجام تبليغات بين المللي را داشت،مورد عفو قرار گرفت. اكنون كه ميديد مردم در صف مبارزه قرار گرفتهاند، به راحتي ميتوانست به آينده اي مطمئن چشم بدوزد. طي چهار سال گذشته هنوزبه زندگي خود سروسامان نداده بود، حتي اكنون كه با حقوق بالايي در صنايع
فولاد استخدام شده بود و ميتوانست از جمع انقلابيها فاصله بگيرد تا در مسير زندگي روزمره قدم بردارد. محسن پس از زندان سال 53 ديگر نتوانسته بود با حسين همراه شود، اما از سه ماه گذشته كه تظاهرات خياباني شدت يافت،
اغلب مواقع او را در همين مسجد و نقاط حساس شهر براي توزيع اعلاميه امام
ميديد، با اين وجود از كارهاي او سر در نميآورد.
هفته گذشته قبل از دستگيري، او را با موتوسيكلت ديده بود كه سر ظهر
هنگام بيرون آمدن دانشآموزان دبيرستاني، يك بسته اعلاميه بين دانشآموزان
پخش كرد و به سرعت از آنجا گريخت. «اگر حسين آزاد بود، امشب نيز با ما همراه ميشد. او هر جا كه لازم باشد، حاضر ميشود.» صداي تيراندازي محسن را به خود آورد. پريد پشت اتومبيلي كه كنار خيابان پارك شده بود. جمعيت متفرق شدند و هر كدام به سويي دويدند. «دست ما را خواندند. از دو طرف
دارند جلو ميآيند.» محسن سربازان حكومت نظامي را به خوبي تشخيص ميداد. چراغهاي آن قسمت از خيابان روشن نبودند و مثل ساير نقاط شهر،رنگو رويي نداشت. انگار شهردار تمايلي نداشت كه به شهر سر و ساماني
بدهد. كاركنان شهرداري انگيزه اي نداشتند كه هر روز لاستيكهاي به آتش كشيده و نوشته هاي روي ديوارها را تميز كنند. با اين كه فرماندار نظامي اصرار داشت شهر را به صورت گذشته ببيند، اما تظاهرات شبانه، شهر را از كنترل او خارج كرده بود.
تعداد سربازان كه بيشتر شد، حاج يحيي به مردم اشاره كرد متفرق شوند و خود سعي كرد مانع تيراندازي سربازان شود. او مردي سرشناس بود. هنوز بسياري حرمتش را حفظ ميكردند و از او حرف شنوي داشتند.
محسن يك خيز ديگر به سربازان نزديك شد تا بلكه آنها را متوقف نمايد.
اين بار كه با خشم “مرگ بر شاه” گفت، توجه يك افسر را به خود جلب كرد.
افسر كه چهره اي خشن داشت، سوار جيپ شد و تعقيبش كرد. محسن از جمعيت فاصله گرفت و به سوي خيابان كاوه كه خلوت بود، پيچيد. جيپ نزديكتر شد. صداي بيسيم به گوشش خورد، اما بي اعتنا به حركت ادامه داد.
به مدرسه سعادت جعفري رسيد. «خدايا چرا اين جا؟ همين مدرسه بود كه
راهپيمايي عاشوراي 53 را از آن شروع كرديم.» اتومبيل كنارش كه ترمز كرد،
به خود آمد.- دستت را به ديوار بگير و تكان نخور.
محسن دستور را اجرا كرد. افسر سيلي محكمي به گوش او خواباند، طوري
كه بند ساعتش پاره شد. سربازي كه او را همراهي ميكرد، ساعت را از زمين
برداشت و به افسر داد.
- اين بساط چيست كه هر شب راه مياندازيد؟
- اين بساط نيست، اعتراض است.
افسر سيلي دوم را زد و گفت: «اعتراض به چي؟»
محسن حرفي نزد. افسر نگاهي به سر و وضع او انداخت. گفت:
«چكاره اي؟»
- مهندس صنايع فولاد.
- چقدر حقوق ميگيري؟
- دوازده هزار تومان.
- شكمتان سير است كه بد مستي ميكنيد.
لگدي به ساق پاي محسن زد و او را جلو انداخت. صداي تيراندازي
لحظه اي قطع نميشد، اما هيچكدام سوي مردم نشانه نميرفتند و فقط قصد ايجاد وحشت داشتند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۲
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حاج يحيي همچنان مردم را از محل درگيري دور ميكرد. چشمش كه به محسن افتاد، يكه خورد. افسر با خشونت او را به سوي ميني بوس هل ميداد و بد و بيراه ميگفت. حاج يحيي جلو رفت.
- من حاج يحيي هستم. يكي از معتمدين بازار اهواز. بايد مرا بشناسيد جناب سرهنگ.
سرهنگ نگاهي به چهره او انداخت. اسم به نظرش آشنا ميآمد. «شايد يكي از سران تظاهرات است. تيمسار خيلي از او حرف ميزد. اگر او را دستگيركنيم، شايد اين بساط هم جمع شود. از طرفي، ديگر بازار تعطيل نخواهد شد.
اگر تيمسار اعتراض كرد، او را قانع خواهم كرد كه عامل اصلي اين تظاهرات خياباني اوست.»
- جناب سرهنگ شما با اين بچه چكار داريد. از او كه كاري برنمي آيد.
سرهنگ گفت:«بهتر است شما هم با ما بياييد. شما مرد محترمي هستيد.
كمك كنيد تا بلكه مشكل ما حل شود.»
- اما من كار و زندگي دارم.
- اگر كار و زندگي داشتيد كه اين وقت شب مردم را به تظاهرات دعوت نميكرديد.
محسن و حاج يحيي را انداختند داخل ميني بوسي كه پر از افرادي مثل آنها بود. ميني بوس كه حركت كرد، حاج يحيي شروع به اعتراض كرد. گروهباني او را مجبور به سكوت كرد. گروهبان جيپ فرماندهي را كه پشت ميني بوس
حركت ميكرد، ديد و دلش قرص شد. ميني بوس وارد محوطه زندان كارون شد. زندانيان را در سلولي كه مخصوص تظاهركنندگان بود، حبس كردند.
سرهنگ به سراغ محسن آمد و دستور داد كه او را در زندان انفرادي بيندازند.
كمي تأمل كرد و سپس با كنجكاوي به او خيره شد.
- ببينيد ايشان دركميته ضد خرابكاري پرونده دارد؟نبايد يك فرد معمولي باشد.
محسن اين جمله را كه شنيد، پايش سست شد. شكنجه هايي را كه سه سال
گذشته متحمل شده بود، در نظرش مرور شد.مالكي به در خيره شده بود. هول برش داشت. «پس چرا نيامد؟ چرا تنها
رفت؟ ً اصلا نبايد ميرفت. اين پسر هميشه بيتاب است.» برخاست و در حياط
قدم زد. مادر از پنجره زل زده بود به پسرش كه چرا مثل مرغ پركنده اين پا وآن پا ميكند. آرام وارد حياط شد.
- چيزي گم كردي، محمدعلي؟
مالكي نگاهي به مادرانداخت. بايد آرامش ميكرد. در چهرهاش يك كوه غم جمع شده بود. انگار او براي حسين بيشتر بيقراري ميكرد.
- خيلي براي حسين بيتابي ميكني؟
- مگر تو ميداني چه بر سر حسين آمده؟
- توصورتت كه نگاه ميكنم،همه چيز دستگيرم ميشود. همه آرزوتان شده امام. مگر غير از شما كسي نيست كه به انقلاب كمك كند؟
مالكي روي پله نشست. انگار چيزي يادش آمده باشد، گفت: «هنوز هم نتوانستيد در مورد يداالله تصميم بگيريد؟»
- چرا ميخواهي زندگي خواهرت را هم مثل خودت كني؟من مرد زندگي ميخواهم، نه مرد مبارزه. شما هنوز بين مبارزه و زندگي مرزي قائل نشده ايد.
- اگر به اين ازدواج تن ندهيد، نه من، نه خواهرم،هيچكدام راضي نخواهيم
بود.
- خواهرت پاره تن من است. دو روزديگر كه درسش تمام شد، بايد مادري كند و يك خانواده را اداره كند. با پخش اعلاميه كه نميتوان بچه داري كرد.
- من هنوز اين موضوع را با يداالله در ميان نگذاشتهام. امشب قصد دارم تمامش كنم.
- ً حتما خواهرت يكي را هم مثل خودش براي تو انتخاب خواهد كرد.
- بله. دختر عمو.
مادر يكه خورد. نميتوانست باور كند آنها به اين سرعت تصميم
گرفتهاند.
- پدرت چي؟
- او قلب رئوفي دارد. ميداند نيت ما خير است. بهتر است شما هم مثل او باشيد. يداالله مرد زندگي هم هست. قرار نيست تا آخر عمر آواره بيابانها باشيم. پيروزي نزديك است.
- پس ازپيروزي انقلاب هم دردسر ديگري براي خودتان درست خواهيد كرد.
شما از ته دل من خبر نداريد، چون مادر نيستيد.
مالكي پس از پيشنهاد معزالدين براي ازدواج آنها، ترجيح داد ابتدا از يدالله شروع كند. آنها براي تشكيل گروهي از زنان كسي را بهتر از خواهر او نميتوانستند پيدا كنند كه محرم اسرار آنها باشد. خواهرش در جريان كليه
امور سازمان موحدين بود و در مواردي نيز كمكشان ميكرد. مالكي احساس كرد اين بار توانسته است رضايت مادر را جلب كند. ترجيح داد بيش از اين صحبت نكند. برخاست و از خانه بيرون زد. بايد قبل از منع عبور و مرور حكومت نظامي خود را به منزل حاج خسرو ميرساند.
هنوز آن منزل قديمي و فرسوده محل امني براي سازمان موحدين به حساب ميآمد. مالكي كه وارد شد، معزالدين پريد جلو و گفت: «شما كه با حسين نبوديد؟» نه، ولي سر قرار نيامد.
- حسين راگرفته اند. خداكند بويي ازعمليات فردا نبرده باشند.
- حسين محكم است.
- شكي به او نداريم، اما...
مالكي وارد اتاق زير زمين شد. يداالله را ديد كه داشت اسلحه تميز ميكرد.
چشمش كه به موسوي افتاد، جا خورد. «او نميبايستي اينجا ميآمد. شايد
معزالدين قصد دارد از او به جاي حسين استفاده كند.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۳
حماسه جنوب،شهدا🚩
❃✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨❃ 🔻 #دختر_شینا 1⃣ سردار شهید حاج ستار
❣رفتن به 👆اولین قسمت کتاب "دخترم شینا"
#دخترم_شینا
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
موسوي كه جواني رشيد بود، جلو آمد و دست داد. چهره سوخته اش حكايت از درد فراواني ميكرد كه در طول زندگي فلاكت بارش متحمل شده است. او در توزيع اعلاميه كمك مؤثري براي سازمان بود. معزالدين در اتاق قدم ميزد:«اگر سر وقت نرسد، با مشكل مواجه خواهيم شد. حاج خسرو مرد حسابگري است. او هميشه فاصله اي را بين خود و سازمان موحدين حفظ ميكند، اما از هيچ كمكي دريغ ندارد.»
يك بارديگر تا سركوچه رفت. درراكه بازكرد، يك اتومبيل جيپ استيشن توقف كرد. حاج خسرو با لباس شيك، كراوات و سر و وضع مرتب وارد شد.
يك ساك مشكي دستش بود كه معزالدين با ديدن آن خيالش آسوده شد. حاج خسرو هر بار كه به آن جا ميآمد، مقدار زيادي مواد غذايي ميآورد. آن شب بايد دو اسلحه برايشان فراهم ميكرد. حاج خسرو لبخند زنان در ساك را باز كرد. سلاح و يك بسته فشنگ جلو معزالدين گذاشت. لحظه اي تأمل كرد و
سپس در حالي كه سوئيچ اتومبيل را به موسوي ميداد، گفت:«اين اتومبيل به
نام سيد محمد موسوي است كه هنگام تردد شبانه مشكلي نداشته باشيد. براي عملياتي كه در پيش داريد، بهتر است از اتومبيلهاي باهويت استفاده كنيد.» و سپس بدون تأمل برخاست و آن جا را ترك كرد. معزالدين آسوده خاطر پتويي روي خود انداخت و به خوابي عميق فرو رفت. دم دماي صبح برخاستند. قبل از سپيده از منزل بيرون زدند. مالكي سواراتومبيل سفيد رنگي شد و از آن سه نفر جدا شد. هنگام حركت يداالله به اوگفت: «اگر تا نيم ساعت پس از زمان مقرر نيامديم، آنجا را ترك كن. آنها درصورت درگيري كوي كوروش را محاصره خواهند كرد.»
- مواظب خودت باش.
مالكي كمي تأمل كرد. يداالله خود را كنار كشيد، اما مالكي حركت نكرد.
سرش را ازپنجره بيرون آورد و آرام گفت :«من ديشب مسئله شما را با همشيره
تمام كردم. بقيه كارها به عهده خودتان.» وسپس به سرعت آنجا را ترك كرد.
يدالله براي مدتي به طول خيابان خيره شد. «آيا ما ميتوانيم يك زوج خوشبخت باشيم. من در طول زمان دانشجويي با خلق و خوي او آشنا شده بودم، اما تصورنميكردم روزي همسر من شود.» صداي معزالدين او را به خود آورد و سواراتومبيل شد. موسوي پشت فرمان بود. او به خيابانهاي شهر مسلط بود، با اين وجود ديروز يداالله او را به محل انجام عمليات برده بود تا نسبت به كارش توجيه شود. كوي كوروش در ميان انبوهي از مه غليظ فرو رفته بود، طوري كه موسوي تا فاصله ده متري خود را به سختي ميديد. غلظت مه آنها را دمغ كرده بود.
- ً اصلا ديد نداريم. ممكن است در اتومبيل او افراد ديگري حضور داشته باشند.معزالدين سر سه راهي كه از كوي كوروش منشعب ميشد، ايستاد و به يداالله اشاره كرد كه پياده شود.
- شما اينجا منتظر او خواهيد ماند. اين پيچ آن قدر تند است كه مجبور ميشود از سرعت خود بكاهد. ما در سه راهي بعد منتظر او خواهيم بود. وقتي ازاينجا عبور كرد، از دو طرف در محاصره ما قرار خواهد گرفت. فقط مواظب باشيد كه به راننده او صدمه اي وارد نشود.يدالله كنار خيابان منتظر ماند. چشم به خيابان دوخت كه در مه فرو رفته بود. نگاهي به ساعت انداخت. پل گريم هر روز ساعت هفت از ويلا خارج ميشد.
شناسايي اين منطقه را حسين انجام داده بود، اما اكنون در زندان حسرت اين عمليات را ميكشد. نوري از دل مه توجهش را جلب كرد. كمي جلو رفت تا اتومبيل در ديدش قرار گرفت. شورلت كرم رنگ بسيار شيك. خودش بود.
مردي خوش هيكل با قيافه اي بشاش كه موي بلند و بلوندش به چپ شانه شده بود. پل گريم به صندلي عقب تكيه داده در خود فرو رفته بود. راننده شورلت از آن جا عبور كرد و با همان سرعت كم به مسير ادامه داد.
هنوز به سه راه دوم نرسيده بود كه يدالله پريد وسط خيابان و شليك كرد.
صداي شليك معزالدين را از اتومبيل بيرون كشاند و سد راه شورلت شد. در حالي كه در هر دو دستش اسلحه بود، وسط خيابان ايستاد و ً كاملا به اتومبيل مسلط شد.سه شليك پياپي كرد و سپس با دقت پل گريم را نشانه رفت. حالا ديگر يدالله از پشت سر شليك ميكرد. راننده بي هدف فرمان اتومبيل را به چپ و راست ميگرفت. از خيابان كه منحرف شد، متوقف شد. پل گريم به سختي در را باز كرد. نيم خيز شد كه مورد اصابت گلوله هاي پي در پي معزالدين قرار نگيرد. يدالله كه بالاي سرش حاضر شد، پايش سست شد. دستش را جلو صورت خودگرفت.
- با مرگ شما اعتصاب شركت نفت سراسري خواهد شد. در اين صورت صادرات نفت به صفر خواهد رسيد. آن اطلاعيه هاي روي ميز را كه به تمسخر ميگرفتي، متعلق به ما بود.
يدالله با خشم اين جمله را گفت و سپس آنجا را ترك كرد، اما معزالدين همچنان شليك ميكرد. موسوي هنوز نميدانست چه بايد كند. اولين بار بود
كه با چنين صحنه اي مواجه ميشد. با اشاره يدالله اتومبيل را به حركت درآورد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۴