eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 3️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حاج يحيي همچنان مردم را از محل درگيري دور ميكرد. چشمش كه به محسن افتاد، يكه خورد. افسر با خشونت او را به سوي ميني بوس هل ميداد و بد و بيراه ميگفت. حاج يحيي جلو رفت. - من حاج يحيي هستم. يكي از معتمدين بازار اهواز. بايد مرا بشناسيد جناب سرهنگ. سرهنگ نگاهي به چهره او انداخت. اسم به نظرش آشنا ميآمد. «شايد يكي از سران تظاهرات است. تيمسار خيلي از او حرف ميزد. اگر او را دستگيركنيم، شايد اين بساط هم جمع شود. از طرفي، ديگر بازار تعطيل نخواهد شد. اگر تيمسار اعتراض كرد، او را قانع خواهم كرد كه عامل اصلي اين تظاهرات خياباني اوست.» - جناب سرهنگ شما با اين بچه چكار داريد. از او كه كاري برنمي آيد. سرهنگ گفت:«بهتر است شما هم با ما بياييد. شما مرد محترمي هستيد. كمك كنيد تا بلكه مشكل ما حل شود.» - اما من كار و زندگي دارم. - اگر كار و زندگي داشتيد كه اين وقت شب مردم را به تظاهرات دعوت نميكرديد. محسن و حاج يحيي را انداختند داخل ميني بوسي كه پر از افرادي مثل آنها بود. ميني بوس كه حركت كرد، حاج يحيي شروع به اعتراض كرد. گروهباني او را مجبور به سكوت كرد. گروهبان جيپ فرماندهي را كه پشت ميني بوس حركت ميكرد، ديد و دلش قرص شد. ميني بوس وارد محوطه زندان كارون شد. زندانيان را در سلولي كه مخصوص تظاهركنندگان بود، حبس كردند. سرهنگ به سراغ محسن آمد و دستور داد كه او را در زندان انفرادي بيندازند. كمي تأمل كرد و سپس با كنجكاوي به او خيره شد. - ببينيد ايشان دركميته ضد خرابكاري پرونده دارد؟نبايد يك فرد معمولي باشد. محسن اين جمله را كه شنيد، پايش سست شد. شكنجه هايي را كه سه سال گذشته متحمل شده بود، در نظرش مرور شد.مالكي به در خيره شده بود. هول برش داشت. «پس چرا نيامد؟ چرا تنها رفت؟ ً اصلا نبايد ميرفت. اين پسر هميشه بيتاب است.» برخاست و در حياط قدم زد. مادر از پنجره زل زده بود به پسرش كه چرا مثل مرغ پركنده اين پا وآن پا ميكند. آرام وارد حياط شد. - چيزي گم كردي، محمدعلي؟ مالكي نگاهي به مادرانداخت. بايد آرامش ميكرد. در چهره‌اش يك كوه غم جمع شده بود. انگار او براي حسين بيشتر بيقراري ميكرد. - خيلي براي حسين بيتابي ميكني؟ - مگر تو ميداني چه بر سر حسين آمده؟ - توصورتت كه نگاه ميكنم،همه چيز دستگيرم ميشود. همه آرزوتان شده امام. مگر غير از شما كسي نيست كه به انقلاب كمك كند؟ مالكي روي پله نشست. انگار چيزي يادش آمده باشد، گفت: «هنوز هم نتوانستيد در مورد يداالله تصميم بگيريد؟» - چرا ميخواهي زندگي خواهرت را هم مثل خودت كني؟من مرد زندگي ميخواهم، نه مرد مبارزه. شما هنوز بين مبارزه و زندگي مرزي قائل نشده ايد. - اگر به اين ازدواج تن ندهيد، نه من، نه خواهرم،هيچكدام راضي نخواهيم بود. - خواهرت پاره تن من است. دو روزديگر كه درسش تمام شد، بايد مادري كند و يك خانواده را اداره كند. با پخش اعلاميه كه نميتوان بچه داري كرد. - من هنوز اين موضوع را با يداالله در ميان نگذاشته‌ام. امشب قصد دارم تمامش كنم. - ً حتما خواهرت يكي را هم مثل خودش براي تو انتخاب خواهد كرد. - بله. دختر عمو. مادر يكه خورد. نميتوانست باور كند آنها به اين سرعت تصميم گرفته‌اند. - پدرت چي؟ - او قلب رئوفي دارد. ميداند نيت ما خير است. بهتر است شما هم مثل او باشيد. يداالله مرد زندگي هم هست. قرار نيست تا آخر عمر آواره بيابانها باشيم. پيروزي نزديك است. - پس ازپيروزي انقلاب هم دردسر ديگري براي خودتان درست خواهيد كرد. شما از ته دل من خبر نداريد، چون مادر نيستيد. مالكي پس از پيشنهاد معزالدين براي ازدواج آنها، ترجيح داد ابتدا از يدالله شروع كند. آنها براي تشكيل گروهي از زنان كسي را بهتر از خواهر او نميتوانستند پيدا كنند كه محرم اسرار آنها باشد. خواهرش در جريان كليه امور سازمان موحدين بود و در مواردي نيز كمكشان ميكرد. مالكي احساس كرد اين بار توانسته است رضايت مادر را جلب كند. ترجيح داد بيش از اين صحبت نكند. برخاست و از خانه بيرون زد. بايد قبل از منع عبور و مرور حكومت نظامي خود را به منزل حاج خسرو ميرساند. هنوز آن منزل قديمي و فرسوده محل امني براي سازمان موحدين به حساب ميآمد. مالكي كه وارد شد، معزالدين پريد جلو و گفت: «شما كه با حسين نبوديد؟» نه، ولي سر قرار نيامد. - حسين راگرفته اند. خداكند بويي ازعمليات فردا نبرده باشند. - حسين محكم است. - شكي به او نداريم، اما... مالكي وارد اتاق زير زمين شد. يداالله را ديد كه داشت اسلحه تميز ميكرد. چشمش كه به موسوي افتاد، جا خورد. «او نميبايستي اينجا ميآمد. شايد معزالدين قصد دارد از او به جاي حسين استفاده كند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۳
❣️ 🔺 4️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ موسوي كه جواني رشيد بود، جلو آمد و دست داد. چهره سوخته اش حكايت از درد فراواني ميكرد كه در طول زندگي فلاكت بارش متحمل شده است. او در توزيع اعلاميه كمك مؤثري براي سازمان بود. معزالدين در اتاق قدم ميزد:«اگر سر وقت نرسد، با مشكل مواجه خواهيم شد. حاج خسرو مرد حسابگري است. او هميشه فاصله اي را بين خود و سازمان موحدين حفظ ميكند، اما از هيچ كمكي دريغ ندارد.» يك بارديگر تا سركوچه رفت. درراكه بازكرد، يك اتومبيل جيپ استيشن توقف كرد. حاج خسرو با لباس شيك، كراوات و سر و وضع مرتب وارد شد. يك ساك مشكي دستش بود كه معزالدين با ديدن آن خيالش آسوده شد. حاج خسرو هر بار كه به آن جا ميآمد، مقدار زيادي مواد غذايي ميآورد. آن شب بايد دو اسلحه برايشان فراهم ميكرد. حاج خسرو لبخند زنان در ساك را باز كرد. سلاح و يك بسته فشنگ جلو معزالدين گذاشت. لحظه اي تأمل كرد و سپس در حالي كه سوئيچ اتومبيل را به موسوي ميداد، گفت:«اين اتومبيل به نام سيد محمد موسوي است كه هنگام تردد شبانه مشكلي نداشته باشيد. براي عملياتي كه در پيش داريد، بهتر است از اتومبيلهاي باهويت استفاده كنيد.» و سپس بدون تأمل برخاست و آن جا را ترك كرد. معزالدين آسوده خاطر پتويي روي خود انداخت و به خوابي عميق فرو رفت. دم دماي صبح برخاستند. قبل از سپيده از منزل بيرون زدند. مالكي سواراتومبيل سفيد رنگي شد و از آن سه نفر جدا شد. هنگام حركت يداالله به اوگفت: «اگر تا نيم ساعت پس از زمان مقرر نيامديم، آنجا را ترك كن. آنها درصورت درگيري كوي كوروش را محاصره خواهند كرد.» - مواظب خودت باش. مالكي كمي تأمل كرد. يداالله خود را كنار كشيد، اما مالكي حركت نكرد. سرش را ازپنجره بيرون آورد و آرام گفت :«من ديشب مسئله شما را با همشيره تمام كردم. بقيه كارها به عهده خودتان.» وسپس به سرعت آنجا را ترك كرد. يدالله براي مدتي به طول خيابان خيره شد. «آيا ما ميتوانيم يك زوج خوشبخت باشيم. من در طول زمان دانشجويي با خلق و خوي او آشنا شده بودم، اما تصورنميكردم روزي همسر من شود.» صداي معزالدين او را به خود آورد و سواراتومبيل شد. موسوي پشت فرمان بود. او به خيابانهاي شهر مسلط بود، با اين وجود ديروز يداالله او را به محل انجام عمليات برده بود تا نسبت به كارش توجيه شود. كوي كوروش در ميان انبوهي از مه غليظ فرو رفته بود، طوري كه موسوي تا فاصله ده متري خود را به سختي ميديد. غلظت مه آنها را دمغ كرده بود. - ً اصلا ديد نداريم. ممكن است در اتومبيل او افراد ديگري حضور داشته باشند.معزالدين سر سه راهي كه از كوي كوروش منشعب ميشد، ايستاد و به يداالله اشاره كرد كه پياده شود. - شما اينجا منتظر او خواهيد ماند. اين پيچ آن قدر تند است كه مجبور ميشود از سرعت خود بكاهد. ما در سه راهي بعد منتظر او خواهيم بود. وقتي ازاينجا عبور كرد، از دو طرف در محاصره ما قرار خواهد گرفت. فقط مواظب باشيد كه به راننده او صدمه اي وارد نشود.يدالله كنار خيابان منتظر ماند. چشم به خيابان دوخت كه در مه فرو رفته بود. نگاهي به ساعت انداخت. پل گريم هر روز ساعت هفت از ويلا خارج ميشد. شناسايي اين منطقه را حسين انجام داده بود، اما اكنون در زندان حسرت اين عمليات را ميكشد. نوري از دل مه توجهش را جلب كرد. كمي جلو رفت تا اتومبيل در ديدش قرار گرفت. شورلت كرم رنگ بسيار شيك. خودش بود. مردي خوش هيكل با قيافه اي بشاش كه موي بلند و بلوندش به چپ شانه شده بود. پل گريم به صندلي عقب تكيه داده در خود فرو رفته بود. راننده شورلت از آن جا عبور كرد و با همان سرعت كم به مسير ادامه داد. هنوز به سه راه دوم نرسيده بود كه يدالله پريد وسط خيابان و شليك كرد. صداي شليك معزالدين را از اتومبيل بيرون كشاند و سد راه شورلت شد. در حالي كه در هر دو دستش اسلحه بود، وسط خيابان ايستاد و ً كاملا به اتومبيل مسلط شد.سه شليك پياپي كرد و سپس با دقت پل گريم را نشانه رفت. حالا ديگر يدالله از پشت سر شليك ميكرد. راننده بي هدف فرمان اتومبيل را به چپ و راست ميگرفت. از خيابان كه منحرف شد، متوقف شد. پل گريم به سختي در را باز كرد. نيم خيز شد كه مورد اصابت گلوله هاي پي در پي معزالدين قرار نگيرد. يدالله كه بالاي سرش حاضر شد، پايش سست شد. دستش را جلو صورت خودگرفت. - با مرگ شما اعتصاب شركت نفت سراسري خواهد شد. در اين صورت صادرات نفت به صفر خواهد رسيد. آن اطلاعيه هاي روي ميز را كه به تمسخر ميگرفتي، متعلق به ما بود. يدالله با خشم اين جمله را گفت و سپس آنجا را ترك كرد، اما معزالدين همچنان شليك ميكرد. موسوي هنوز نميدانست چه بايد كند. اولين بار بود كه با چنين صحنه اي مواجه ميشد. با اشاره يدالله اتومبيل را به حركت درآورد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۴
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣مصاحبه با شهید حسن عبدالله زاده (حمزه) مدافع حرم زینبی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
نگاه ویژه یک کاربر فضای مجازی تصویری از نگاه معنادار رهبر انقلاب به مزار شهید موسوی قوچانی در حضور صبحگاهی بهشت زهرا (س) را در توییتی منتشر کرد. رهبر انقلاب درباره خاطره خود با شهید موسوی می گوید: شهید سیّد عبّاس موسوی قوچانی همیشه به من می گفت: "من از همه افرادی که در این دنیا هستند امام خمینی را بیشتر از همه دوست دارم و بعد از امام خمینی تورا." و راست می گفت، من آثار این محبت را، در نگاه او، در نشست و برخاست او، در برخوردهای او احساس می کردم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ طلبه شهید سیدعباس موسوی قوچانی
❣️ 🔺 5️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ دو ميني بوس شركت نفت رسيدند و بلافاصله تعدادي از كاركنان شركتي پياده شدند. يكي فرياد زد: - اين پل گريم است كه كشته شد. «االله اكبر. االله اكبر.» دستش مشت شده بود و مثل كساني كه در تظاهرات شركت ميكنند، خشمگين فرياد ميزد. وقتي هم كه بقيه دوستانش به او پيوستند، فريادش رساتر شد. معزالدين اشاره كردكه موسوي حركت كند. يدالله آرام به صندلي تكيه داد و نفس عميقي كشيد. «اگر عاشورا را خوب درك كنيم، در يازدهم محرم هم ميتوان جشن مسلمين را شاهد بود. يك روز پس از عاشورا چه آرامشي برمن مستولي شده است.» مقابل ساختمان صنايع فولاد يك اتومبيل درانتظارشان بود. موسوي جيپ استيشن راكنار خيابان پارك كرد و هر سه نفر وارد اتومبيلي شدند كه مالكي انتظارشان را ميكشيد. صداي ممتد بوق توجه معزالدين را خود جلب كرد. رضا را شناخت. رضا آن روز از اعدام پلگريم مطلع بود ودر كوي كوروش منتظر ماند تا اين حادثه رخ دهد. لبخند آرامبخش او براي معزالدين دلپذير بود. انگار رضا ميخواست به او بگويد كه زحمتشان به بار نشسته است، اما معزالدين ميرفت كه ردپايي از حسين پيدا كند. دستي تكان داد و اشاره كرد كه از آنها فاصله بگيرد. رضا با دنده معكوس شتابي به اتومبيل داد. وارد محوطه شركت نفت كه شد، متوجه وضعيت غير عادي آنجا شد. «پل گريم را زدند. در جا كشته شد.» زمزمه كم كم بلندتر شد. چند كارمند خارجي در سالن اصلي بخش كامپيوتر به سرعت در رفت وآمد بودند. رئيس بخش، پشت تلفن به زبان انگليسي خبر ترور پلگريم را اعلام كرد. رضا گوشش را تيز كرده بود كه خبر چگونه مخابره ميشود. «نظم شركت به هم ريخته است. معلوم نيست چه كساني اين عمليات را طراحي كرده اند كه توانستند در همان ساعت بروجردي را نيز به قتل برسانند.» رضا از اين خبر يكه خورد. او از قتل پل گريم اطلاع داشت، اما اعدام بروجردي چگونه و توسط چه گروهي انجام گرفته است؟ چرا اين دواعدام دريك ساعت انجام شده است؟اگر اعضاء سازمان موحدين قصد انجام اين عمل را داشتند، ً حتما به من ميگفتند.» رضا ياد حرفهاي كاظم افتاد. حال بهتر ميتوانست رد پاي اعدام بروجردي را كه عنصري فعال در جلوگيري از گسترده شدن اعتصاب بود، پيدا كند. كاركنان دست از كار كشيده بودند و از رضايتشان مشخص بود كه اين دو اعدام راه را براي آنها هموار ساخته است. بخش كامپيوتر كه هيچگاه تعطيل نميشد، مثل قبرستاني شده بود كه انگار گرد مرده بر فضاي آن پاشيده باشند. قتل پل گريم اراده افرادي را كه مانع اعتصاب سراسري ميشدند، سست كرده بود و فضاي سالن اصلي شركت سرد و بيروح شده بود. رضا تا شب در شركت ماند. هنگام برگشت در طول خيابانهاي اطراف شركت نفت با تانكهاي زيادي مواجه شد كه در حال جا به جايي بودند. رضا موج راديو را روي فركانس راديو بي بي سي تنظيم كرد. «صداي ما را از لندن ميشنويد. مجاهدين خميني با مسلسل پل گريم را به قتل رساندند. گريم كه بخشي ازمديريت شركت نفت ايران را به عهده داشت، از چند روز قبل توسط شاخه اي از سازمان موحدين تهديد به قتل شده بود، اما او به اين تهديدها اعتنايي نميكرد. او صبح امروز در حالي كه به محل كار خود ميرفت، با اصابت يازده گلوله به قتل رسيد. بنا به گزارش خبرنگار ما همزمان با اين حادثه، بروجردي، مرد شماره دو شركت نفت توسط گروه منصورون به قتل رسيد. عليرغم تلاش شاه براي جلوگيري از اعتصاب شركت نفت، پس ازاين ماجرا، كارمندان شركت نفت دست به اعتصاب سراسري زدند و صادرات نفت ايران از شش ميليون بشكه به صفر رسيده است.» رضا نفس راحتي كشيد ▪️ «چه آرام به نماز ايستاده است. اين يك هفته اي كه در حبس بود، جو زندان را عوض كرده. كلاس نهج البلاغه اش گل كرده. با اين وجود نميدانم چرا اصرار دارد يك طوري از زندان بگريزد. مدام در گوشم ميخواند كه من بيرون كار دارم. هنوز از كارهاي او سر درنياوردم.» حاج يحيي به حسين چشم دوخته بود و به حال او غبطه ميخورد. جلو رفت و گفت: «قبول باشه.» - ممنونم. كاري نكردي؟ - تو فكر ميكني من رئيس زندان هستم؟ فقط به من بيشتر از ديگران احترام ميگذارند. دليلش هم معلوم است. آنها ميخواهند نزد ديگران وجهه پيدا كنند. با اين وجود اگر بتوانم، هر كاري ميكنم، تا خلاص شوي. حسين به كتابخانه اي كه به راه انداخته بود، نگاه كرد و گفت: «من نميتوانم تو زندان بنشينم و فقط كتاب بخوانم.» - شما در زندان تعداد زيادي انقلابي آموزش داده ايد. حتي از سلول زندانيان عادي هم سركلاس شما حاضر ميشوند. - مردم قلب رئوفي دارند، منتهي ما راه نفوذ به قلبشان را نميدانيم. همان كه اكنون به نماز ايستاده، از همه جا رانده شده است. چهار روز است كه رو به قبله ميايستد. وقتي ازدلش حرف ميزند، اشك تو چشمهاش پر ميشود. از جرمي كه مرتكب شده به شدت ناراحت است. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 6️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين سكوت كرد. نبايد اسرار ديگران را فاش ميكرد. صداي باز شدن در يكي از اتاقهاي انفرادي توجه آن دو را جلب كرد. پاسباني دست محسن را گرفته بود و او را به سلول جمعي ميبرد. - خلاصه رهايش كردند. پرونده او را كه از ساواك آوردند، بيشتر رويش حساس شدند. محسن را داخل سلول انداختند و رفتند. چشمهايش گود افتاده بود. آثار شكنجه در چهره اش نمايان بود. نگاهي غمبار به حاج يحيي انداخت و سپس قدم جلو گذاشت. حسين برخاست. ابتدا او را نشناخت. جلوتر كه رفت،صدايش زد. - حسين! تويي؟ تو انفرادي همه اش ياد تو بودم. حسين در آغوشش گرفت و گفت: «من حسين نيستم، مرا حسن صدا كنيد.» محسن نگاهي به چهره حسين انداخت. تازه متوجه شد كه چرا در اين مدت كاري با او نداشتند و فقط در سلول تظاهراتيها حبس شده بود. ساواك نام كليه افرادي را كه از قبل پرونده داشتند، از ليست جدا كرده بود و آنها را در سلول انفرادي انداخته بود. - اگر آن شكنجه گرها ميآمدند سراغ ما، دستم رو ميشد. كسي كه از من بازجويي ميكرد، چند بار سراغ حسين را گرفت. حتي از اينكه برادرش هستم، به من مشكوك شده بود، اما من حساب كارم را از حسين جدا كردم. همان هفته اول كه حسن به اتفاق مادرم به ملاقات من آمد، موضوع را با او در ميان گذاشتم و او نيز قبول كرد كه نقش حسين را بازي كند. حالا هر دو در ساواك پرونده داريم. - چند جرم، دو چهره و دو نام. - نه، چند افتخار. دو چهره و دو نام. - حسين! تو هيچ وقت از جواب دادن در نميماني. - فراموش كن محسن. فقط مواظب باش كه از اين پس مرا حسن صدا كني. ما اينجا دوستان خوبي داريم كه در مطالعات روزانه كمكمان ميكنند. از خانوادهها خواستهايم جاي كمپوت و ميوه برايمان كتاب بياورند. اينجا بد نميگذرد. دعاهاي ما روح دارند. همه در نماز جماعت شركت ميكنند. ما در اينجا اعتراضمان را به رژيم، شكل رسمي داده ايم. اگر كارهاي باقيمانده من در بيرون زندان نبود و فكر دوستانم نبودم، اصرار نداشتم كه از اينجا فراركنم. حسين كمي تأمل كرد و سپس ادامه داد: «اگر راهي براي آزاد شدنم به نظرت رسيد، كوتاهي نكن. الان انقلاب از مرز ترديد گذشته و به يقين رسيده است. موتورش در اين مرحله كساني هستند كه به آن ايمان داشته باشند. روح تمام كساني كه در اين سلول حبس شده اند، در كوچه پس كوچه هاي انقلاب جا مانده است. اين جدايي روح از جسم آنها را فلج خواهد كرد. بايد تظاهرات خياباني را به جايي برسانيم كه رژيم مجبور شود زندانيان سياسي را آزاد كند. اگراعتصابها و تظاهرات بازار اهواز شدت پيدا كند، در اين صورت حاج يحيي را آزاد خواهند كرد. آنها فكر ميكنند مغز متفكر بازار را دستگير كرده اند، در حالي كه اكنون مردم به مرحله اي رسيده اند كه خود ميتوانند ً مستقيما با فرامين امام ارتباط برقرار كنند و به آن عمل نمايند. هنوز رشد سياسي مردم از نظر رژيم مخفي مانده است. اين امتياز ميتواند كلكش را بكند. امروز كه خانوادههاي ما به ملاقات ما آمدند، اين پيام را به آنها منتقل خواهيم كرد. اگر موفق به فرار شدم، ً يقينا پيام شماراكه زير شكنجه مقاومت كرده ايد، به مردم خواهم رساند.» محسن سرش را پايين انداخته بود و غرق در حرفهاي شورانگيز او شده بود. انگار همه آن سختيها را فراموش كرده بود و حتي احساس لذت ميكرد. - تو هنوز روحيه خودت را حفظ كرده اي، حسين. به همين دليل هميشه يك قدم جلوتر از ديگران حركت ميكني. چشمان پر عطش موسوي كه به جرم فروش كتب ممنوعه دستگيرش كرده بودند، توجهش را جلب كرد. موسوي كتاب فروش معروف خرمشهر بود. دركنارش بيژن نشسته بود كه از سالها قبل حسين را ميشناخت. اين دو حالا در مطالعه با او همراه شده بودند. او حتي به ساير زندانيان كه به جرم شركت در تظاهرات دستگير شده بودند، چنان عشقي ميورزيد كه از مطرح كردن هيچ موضوعي نزد آنها دريغ نميكرد. ناگهان همهمه در سالن پيچيد. وقت ملاقات رسيده بود. حسين برخاست. خواست با دوستان خداحافظي كند، اما جانب احتياط را رعايت كرد. «يعني حسن توانسته امكان فرار را فراهم كند؟ اگر مادر با او باشد، شكي ندارم كه موفق خواهد شد. مادر دل شير دارد. وقتي بنا باشد كاري انجام دهد، كسي جلودارش نيست. طي دو ماه گذشته حضورش در تظاهرات بيش از حد معمول بوده است. زنان مسجد جزايري با مشاهده او روحيه اي دو چندان ميگيرند و خود عامل حركت و شدت بخشيدن به تظاهرات شده است.» حسين به محلي رسيد كه هر جمعه اقوام خود را ملاقات ميكرد. رژيم اجازه داده بود كه زندانيان در محوطه اي باز در كنار اقوام خود ديدارشان را برگزار نمايند. اين فرصت براي حسين كافي بود تا جاي خود را با حسن عوض كند. حسن هم پذيرفته بود كه جاي حسين وارد زندان شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۶
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين سكوت كرد. نبايد اسرار
❣️ 🔺 7️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ مادرش طبق قرار ميبايستي يك چادر مشكي ميآورد تا حسين خود را در آن بپوشاند. اگر چه حسن موي سر خود را كوتاه كرده بود و قيافه ظاهري اين دو برادر شباهت زيادي به هم داشت. حاج يحيي و محسن خود را آماده كرده بودند كه حسن را نسبت به شرايط زندان توجيه كنند. تردد بيش از حد زندانيان سياسي به دليل دستگيري تعداد زيادي از مردم، كمك خوبي براي حسين بود تا نقشه خود را به خوبي پياده كند. ناگهان حسين جا خورد. ساواك محل ملاقات زندانيان را عوض كرده بود. آنها مثل ساير زندانيان ميبايستي از پشت ميله هاي آهني به فاصله يك متر با اقوام خود ملاقات ميكردند. حسين پشت ميله كه رفت، چهره اشكبار مادر را ديد. دستي به سر حسن كه كنارش ايستاده بود، كشيد. حسين احساس كرد مادر آن دست نوازش را به سر او ميكشد. نگاه مادر به چهره حسين بود. اما دستش روي سر فرزند كوچكتر. از داخل كيف چادر مشكي را بيرون آورد و آن را نشانش داد كه به او فهمانده باشد به وعده خود عمل كرده است. با اين حركت مادر، غمي سنگين بر دل حسين خانه كرد. مادر گفت: «دوستانت با اعدام پل گريم اعتصاب شركت نفت را كامل كردند.» حسين نگران، نگاهي به اطراف انداخت. مادر نبايد اين حرف را ميزد، اما از اين كه او را تا به اين حد به انقلاب و خود نزديك ميديد، خرسند شد. حسين يك روز پس از اعدام پل گريم و بروجردي در جريان امر قرار گرفته بود. او حتي ميدانست چه كساني همزمان با عمليات موحدين، بروجردي را اعدام نمودند. لبخند شيرين مادر او را به خود آورد. خواست با او حرف بزند. - قسمت نبود كه آزاد شوي. نگران دوستانت نباش. يداالله و مالكي به من سر ميزنند. بوي تو را ميدهند. ديگر مردم همه چيز را ميدانند. شايد به زودي در اين زندانها به دست تواناي مردم باز شود. حسن نگاهي به حسين انداخت و گفت: «اگر راهي براي خروجت تا اين طرف ميله ها پيدا ميكردي، به وعده خود عمل ميكردم.» - تو هميشه به من وفادار بوده اي. اگر از اسم تو استفاده نميكردم، شكنجه اي طاقت فرسا درانتظارم بود. صداي بلند پاسباني كه ملاقات كننده ها را از ميله هاي آهني دور ميكرد، بلند شد. جمعيتي كه براي ملاقات آمده بودند، بيش از حد بود. تعداد زندانيان بيش از ظرفيت زندان بود. اكثرشان را در دل تظاهرات دستگير كرده بودند و مدرك قابل توجهي از آنها نداشتند. حسن خواست خداحافظي كند كه حسين گفت: «به حاج خسرو بگوييد تظاهرات و اعتصاب بازار را بيش از گذشته تشديد كنند تا بلكه آنها حاج يحيي را آزاد كنند. كاري كنيد كه ساواك تصور نكند همه كارها زير سر اوست. - از خودت بگو، چيزي لازم نداري؟ - اگر كتابهايم را به مرور برايم بياوريد كه در مطالعاتم وقفه اي نيفتد، ممنون ميشوم. پاسبان كه به آنها رسيد، حسن دست مادر را گرفت تا از حسين دل بكند. ▪️ چند روز طول كشيد تا حال محسن جا آمد. هر روز تعداد افرادي كه به آن سلول منتقل ميشدند، بيشتر ميشد، طوري كه ساواك تصميم گرفت آنها را به زنداني ديگر منتقل نمايد. از رفت و آمد ماموران مشخص بود كه قصد انتقال زندانيان را دارند. در محوطه لشكر 92 زرهي ساختماني در اختيار ساواك قرار داده بودند تا بتوانند زندانياني را كه از اين پس دستگير ميكنند، در آن محوطه حبس كنند. تهديدهايي كه از سوي گروههاي مسلح به ساواك ميشد، آنها را مجبوركرده بود، به اين جا به جايي تن بدهند. آن روز همه زندانيان ميدانستند كه بايد زندان زند را ترك كنند. گروهباني وارد سالن شد و فرياد زد: - حاج يحيي! كدامتان حاج يحيي هستيد؟ - حاج يحيي خواب بود. حسين بيدارش كرد. - بلند شو. مثل اين كه بخت با شما يار شد. حاج يحيي بلند شد. مقابل گروهباني كه از لباسش معلوم بود جمعي لشگر 92 زرهي است، ايستاد و گفت: «فرمايش داشتيد؟» گروهبان نگاهي به او انداخت و گفت: «با من بيا.» از سالن كه بيرون رفتند، سه سرباز كنار اتومبيل جيپ در انتظارشان بودند و بلافاصله حركت كردند. «يعني چه نقشه اي دارند؟ چرا چشمهايم را نبستند؟ چرا وارد لشكر ميشويم؟» اتومبيل مقابل يك ساختمان در محوطه پادگان ايستاد. رفتارخوب گروهبان بيشتر مشكوكش كرده بود و ترجيح ميداد حرفي نزند. وارد ساختمان كه شدند، او را به اتاقي هدايت كردند كه يك سرهنگ در انتظارش بود. مردي خوش چهره با مويي ً تقريبا سفيد. حاج يحيي سرهنگ را ميشناخت، اما به روي خود نياورد. منتظر ماند كه او شروع كند. - ما انتظار داريم شما كه معتمد بازار هستيد، با ما همكاري كنيد. با اين بساطي كه در بازار راه انداخته اند، اقتصاد شهر فلج خواهد شد. - نزديك بيست روز است كه من در خدمت شما هستم، قربان. مردم ديگر بيدار شده اند. مشكل به نظر ميرسد كه بتوانيد جلو آنها را بگيريد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۷