eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 6️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين سكوت كرد. نبايد اسرار ديگران را فاش ميكرد. صداي باز شدن در يكي از اتاقهاي انفرادي توجه آن دو را جلب كرد. پاسباني دست محسن را گرفته بود و او را به سلول جمعي ميبرد. - خلاصه رهايش كردند. پرونده او را كه از ساواك آوردند، بيشتر رويش حساس شدند. محسن را داخل سلول انداختند و رفتند. چشمهايش گود افتاده بود. آثار شكنجه در چهره اش نمايان بود. نگاهي غمبار به حاج يحيي انداخت و سپس قدم جلو گذاشت. حسين برخاست. ابتدا او را نشناخت. جلوتر كه رفت،صدايش زد. - حسين! تويي؟ تو انفرادي همه اش ياد تو بودم. حسين در آغوشش گرفت و گفت: «من حسين نيستم، مرا حسن صدا كنيد.» محسن نگاهي به چهره حسين انداخت. تازه متوجه شد كه چرا در اين مدت كاري با او نداشتند و فقط در سلول تظاهراتيها حبس شده بود. ساواك نام كليه افرادي را كه از قبل پرونده داشتند، از ليست جدا كرده بود و آنها را در سلول انفرادي انداخته بود. - اگر آن شكنجه گرها ميآمدند سراغ ما، دستم رو ميشد. كسي كه از من بازجويي ميكرد، چند بار سراغ حسين را گرفت. حتي از اينكه برادرش هستم، به من مشكوك شده بود، اما من حساب كارم را از حسين جدا كردم. همان هفته اول كه حسن به اتفاق مادرم به ملاقات من آمد، موضوع را با او در ميان گذاشتم و او نيز قبول كرد كه نقش حسين را بازي كند. حالا هر دو در ساواك پرونده داريم. - چند جرم، دو چهره و دو نام. - نه، چند افتخار. دو چهره و دو نام. - حسين! تو هيچ وقت از جواب دادن در نميماني. - فراموش كن محسن. فقط مواظب باش كه از اين پس مرا حسن صدا كني. ما اينجا دوستان خوبي داريم كه در مطالعات روزانه كمكمان ميكنند. از خانوادهها خواستهايم جاي كمپوت و ميوه برايمان كتاب بياورند. اينجا بد نميگذرد. دعاهاي ما روح دارند. همه در نماز جماعت شركت ميكنند. ما در اينجا اعتراضمان را به رژيم، شكل رسمي داده ايم. اگر كارهاي باقيمانده من در بيرون زندان نبود و فكر دوستانم نبودم، اصرار نداشتم كه از اينجا فراركنم. حسين كمي تأمل كرد و سپس ادامه داد: «اگر راهي براي آزاد شدنم به نظرت رسيد، كوتاهي نكن. الان انقلاب از مرز ترديد گذشته و به يقين رسيده است. موتورش در اين مرحله كساني هستند كه به آن ايمان داشته باشند. روح تمام كساني كه در اين سلول حبس شده اند، در كوچه پس كوچه هاي انقلاب جا مانده است. اين جدايي روح از جسم آنها را فلج خواهد كرد. بايد تظاهرات خياباني را به جايي برسانيم كه رژيم مجبور شود زندانيان سياسي را آزاد كند. اگراعتصابها و تظاهرات بازار اهواز شدت پيدا كند، در اين صورت حاج يحيي را آزاد خواهند كرد. آنها فكر ميكنند مغز متفكر بازار را دستگير كرده اند، در حالي كه اكنون مردم به مرحله اي رسيده اند كه خود ميتوانند ً مستقيما با فرامين امام ارتباط برقرار كنند و به آن عمل نمايند. هنوز رشد سياسي مردم از نظر رژيم مخفي مانده است. اين امتياز ميتواند كلكش را بكند. امروز كه خانوادههاي ما به ملاقات ما آمدند، اين پيام را به آنها منتقل خواهيم كرد. اگر موفق به فرار شدم، ً يقينا پيام شماراكه زير شكنجه مقاومت كرده ايد، به مردم خواهم رساند.» محسن سرش را پايين انداخته بود و غرق در حرفهاي شورانگيز او شده بود. انگار همه آن سختيها را فراموش كرده بود و حتي احساس لذت ميكرد. - تو هنوز روحيه خودت را حفظ كرده اي، حسين. به همين دليل هميشه يك قدم جلوتر از ديگران حركت ميكني. چشمان پر عطش موسوي كه به جرم فروش كتب ممنوعه دستگيرش كرده بودند، توجهش را جلب كرد. موسوي كتاب فروش معروف خرمشهر بود. دركنارش بيژن نشسته بود كه از سالها قبل حسين را ميشناخت. اين دو حالا در مطالعه با او همراه شده بودند. او حتي به ساير زندانيان كه به جرم شركت در تظاهرات دستگير شده بودند، چنان عشقي ميورزيد كه از مطرح كردن هيچ موضوعي نزد آنها دريغ نميكرد. ناگهان همهمه در سالن پيچيد. وقت ملاقات رسيده بود. حسين برخاست. خواست با دوستان خداحافظي كند، اما جانب احتياط را رعايت كرد. «يعني حسن توانسته امكان فرار را فراهم كند؟ اگر مادر با او باشد، شكي ندارم كه موفق خواهد شد. مادر دل شير دارد. وقتي بنا باشد كاري انجام دهد، كسي جلودارش نيست. طي دو ماه گذشته حضورش در تظاهرات بيش از حد معمول بوده است. زنان مسجد جزايري با مشاهده او روحيه اي دو چندان ميگيرند و خود عامل حركت و شدت بخشيدن به تظاهرات شده است.» حسين به محلي رسيد كه هر جمعه اقوام خود را ملاقات ميكرد. رژيم اجازه داده بود كه زندانيان در محوطه اي باز در كنار اقوام خود ديدارشان را برگزار نمايند. اين فرصت براي حسين كافي بود تا جاي خود را با حسن عوض كند. حسن هم پذيرفته بود كه جاي حسين وارد زندان شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۶
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين سكوت كرد. نبايد اسرار
❣️ 🔺 7️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ مادرش طبق قرار ميبايستي يك چادر مشكي ميآورد تا حسين خود را در آن بپوشاند. اگر چه حسن موي سر خود را كوتاه كرده بود و قيافه ظاهري اين دو برادر شباهت زيادي به هم داشت. حاج يحيي و محسن خود را آماده كرده بودند كه حسن را نسبت به شرايط زندان توجيه كنند. تردد بيش از حد زندانيان سياسي به دليل دستگيري تعداد زيادي از مردم، كمك خوبي براي حسين بود تا نقشه خود را به خوبي پياده كند. ناگهان حسين جا خورد. ساواك محل ملاقات زندانيان را عوض كرده بود. آنها مثل ساير زندانيان ميبايستي از پشت ميله هاي آهني به فاصله يك متر با اقوام خود ملاقات ميكردند. حسين پشت ميله كه رفت، چهره اشكبار مادر را ديد. دستي به سر حسن كه كنارش ايستاده بود، كشيد. حسين احساس كرد مادر آن دست نوازش را به سر او ميكشد. نگاه مادر به چهره حسين بود. اما دستش روي سر فرزند كوچكتر. از داخل كيف چادر مشكي را بيرون آورد و آن را نشانش داد كه به او فهمانده باشد به وعده خود عمل كرده است. با اين حركت مادر، غمي سنگين بر دل حسين خانه كرد. مادر گفت: «دوستانت با اعدام پل گريم اعتصاب شركت نفت را كامل كردند.» حسين نگران، نگاهي به اطراف انداخت. مادر نبايد اين حرف را ميزد، اما از اين كه او را تا به اين حد به انقلاب و خود نزديك ميديد، خرسند شد. حسين يك روز پس از اعدام پل گريم و بروجردي در جريان امر قرار گرفته بود. او حتي ميدانست چه كساني همزمان با عمليات موحدين، بروجردي را اعدام نمودند. لبخند شيرين مادر او را به خود آورد. خواست با او حرف بزند. - قسمت نبود كه آزاد شوي. نگران دوستانت نباش. يداالله و مالكي به من سر ميزنند. بوي تو را ميدهند. ديگر مردم همه چيز را ميدانند. شايد به زودي در اين زندانها به دست تواناي مردم باز شود. حسن نگاهي به حسين انداخت و گفت: «اگر راهي براي خروجت تا اين طرف ميله ها پيدا ميكردي، به وعده خود عمل ميكردم.» - تو هميشه به من وفادار بوده اي. اگر از اسم تو استفاده نميكردم، شكنجه اي طاقت فرسا درانتظارم بود. صداي بلند پاسباني كه ملاقات كننده ها را از ميله هاي آهني دور ميكرد، بلند شد. جمعيتي كه براي ملاقات آمده بودند، بيش از حد بود. تعداد زندانيان بيش از ظرفيت زندان بود. اكثرشان را در دل تظاهرات دستگير كرده بودند و مدرك قابل توجهي از آنها نداشتند. حسن خواست خداحافظي كند كه حسين گفت: «به حاج خسرو بگوييد تظاهرات و اعتصاب بازار را بيش از گذشته تشديد كنند تا بلكه آنها حاج يحيي را آزاد كنند. كاري كنيد كه ساواك تصور نكند همه كارها زير سر اوست. - از خودت بگو، چيزي لازم نداري؟ - اگر كتابهايم را به مرور برايم بياوريد كه در مطالعاتم وقفه اي نيفتد، ممنون ميشوم. پاسبان كه به آنها رسيد، حسن دست مادر را گرفت تا از حسين دل بكند. ▪️ چند روز طول كشيد تا حال محسن جا آمد. هر روز تعداد افرادي كه به آن سلول منتقل ميشدند، بيشتر ميشد، طوري كه ساواك تصميم گرفت آنها را به زنداني ديگر منتقل نمايد. از رفت و آمد ماموران مشخص بود كه قصد انتقال زندانيان را دارند. در محوطه لشكر 92 زرهي ساختماني در اختيار ساواك قرار داده بودند تا بتوانند زندانياني را كه از اين پس دستگير ميكنند، در آن محوطه حبس كنند. تهديدهايي كه از سوي گروههاي مسلح به ساواك ميشد، آنها را مجبوركرده بود، به اين جا به جايي تن بدهند. آن روز همه زندانيان ميدانستند كه بايد زندان زند را ترك كنند. گروهباني وارد سالن شد و فرياد زد: - حاج يحيي! كدامتان حاج يحيي هستيد؟ - حاج يحيي خواب بود. حسين بيدارش كرد. - بلند شو. مثل اين كه بخت با شما يار شد. حاج يحيي بلند شد. مقابل گروهباني كه از لباسش معلوم بود جمعي لشگر 92 زرهي است، ايستاد و گفت: «فرمايش داشتيد؟» گروهبان نگاهي به او انداخت و گفت: «با من بيا.» از سالن كه بيرون رفتند، سه سرباز كنار اتومبيل جيپ در انتظارشان بودند و بلافاصله حركت كردند. «يعني چه نقشه اي دارند؟ چرا چشمهايم را نبستند؟ چرا وارد لشكر ميشويم؟» اتومبيل مقابل يك ساختمان در محوطه پادگان ايستاد. رفتارخوب گروهبان بيشتر مشكوكش كرده بود و ترجيح ميداد حرفي نزند. وارد ساختمان كه شدند، او را به اتاقي هدايت كردند كه يك سرهنگ در انتظارش بود. مردي خوش چهره با مويي ً تقريبا سفيد. حاج يحيي سرهنگ را ميشناخت، اما به روي خود نياورد. منتظر ماند كه او شروع كند. - ما انتظار داريم شما كه معتمد بازار هستيد، با ما همكاري كنيد. با اين بساطي كه در بازار راه انداخته اند، اقتصاد شهر فلج خواهد شد. - نزديك بيست روز است كه من در خدمت شما هستم، قربان. مردم ديگر بيدار شده اند. مشكل به نظر ميرسد كه بتوانيد جلو آنها را بگيريد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۷
❣️ 🍃گفتن اذان پشت چراغ قرمز توسط شهید زین الدین🍃 یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .  یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود  رسید به چراغ قرمز . ترمز زد و ایستاد . یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد : الله اکبر و الله اکــــبر ... نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب . اشهد ان لا اله الا الله ... هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید  چش شُدِه ؟!  قاطی کرده چرا ؟ ! خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که ! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :  "مگه متوجه نشدید ؟  پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن .  من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !" همینه. "برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ ⚫انا لله و انا الیه راجعون⚫ عروج بانوی پرهیزگار و مجاهد انقلاب و دفاع مقدس « حاجیه خانم سیده خدیجه علم الهدی» را به خانواده مکرم آیت الله العظمی علم الهدی تسلیت عرض می کنیم این بانوی پرتلاش از مسئولان پشتیبانی جنگ و روایت یک تاریخ بلند از مجاهدت و ایستادگی بود با نویی که درگذشتش غمی به وسعت روحیه استقامت و ایثار برای همه میدان داران بوده و خواهد بود ایشان در سال های سخت دفاع مقدس و پس از شهادت حماسی برادر عزیزش با روحیه سرشار از مجد و عظمت انقلابی در کنار مرحومه مادر والا مقامشان منشاء خدمات پربرکتی گردید. حاجیه خانوم علم الهدی با نام کاروان زینب سلام الله علیها و پشتیبانی و مشارکت زنان در دفاع مقدس همواره جاودان خواهد بود ، روحش شاد و یادش گرامی باد🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 8️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سرهنگ اخم كرد، اما سريع لبخندي ساختگي زد و گفت: «اينها يك سري جوان شورشي هستند كه با قضايا احساسي برخورد ميكنند. نگران نباشيد.» - بنده نگران نيستم، قربان. چرا نبايد نگران باشيد؟در يك آشفته بازار و اعتصاب سراسري كه نميشود كاسبي كرد. - نميگذارند قربان. ما كه نميتوانيم اموالمان را به آتش بكشيم. اگر تعطيل نكنيم، تعطيلش ميكنند. - خب، شما مقاومت كنيد. - شما با توپ و تانك حريف آنها نشده ايد، چطور از ما انتظار داريد؟ سرهنگ كمي تأمل كرد. ترجيح داد مسير صحبت راعوض كند. - به صلاح شما نيست بيش از اين دربند باشيد. به ما ثابت شد كه عامل اعتصابهاي بازار شما نيستيد، اما انتظارداريم پس ازآزادي به ما كمك كنيد. اگر درخواستي هم داريد، بفرماييد. كلمات مؤدبانه سرهنگ حاج يحيي را به خود آورد. با شرايطي كه او از روند انقلاب ميديد، مطمئن بود كه آنها به پايان خط رسيده اند. - خواهشي دارم قربان. اگر رضاي خدا را ميخواهيد، به جاي من يك بچه يتيمي كه اشتباهي در تظاهرات دستگيرش كردهاند، آزاد كنيد. مادرش دل نگران است. به بي پدري و يتيمي او رحم كنيد. او هنوز بچه است. گفتم كه اشتباه شده. دير وقت به منزل ميرفت كه او را گرفته اند. - سرهنگ لحظه اي صبر كرد و گفت: «كي هست؟» - حسين. نه حسن علم الهدي. فرزند كوچك مرحوم حاج آقا كه بزرگ شهر بود. ثواب دارد. سرهنگ به فكر فرو رفت. آن روز را كه در مراسم تشيع جنازه او شركت كرده بود، به ياد آورد.بايد پرونده او را ببينم. من پدرش را خوب ميشناختم. - صاف صاف است. اهل هيچ فرقه اي نيست. سيداولاد پيغمبر. - شما ضمانت او را ميكنيد؟ - گفتم كه مرا نگهداريد و او را آزاد كنيد. دل يك مادر را شاد خواهيد كرد. سرهنگ گروهبان را صدا كرد و گفت: «برو زندان زند، زنداني اي به نام حسن علم الهدي را با خودت بياور.» حاج يحيي به گروهبان گفت: «جواني با قد كوتاه و چهره اي مظلوم» و رو به سرهنگ ادامه داد: «ببخشيد. آنجا خيلي شلوغ است. كسي به كسي نيست.» سرهنگ نامه اي به امضاي خود كه نماينده ويژه فرماندار نظامي شهر بود، به رئيس زندان نوشت و به گروهبان داد. نيم ساعت بعد حسين را وارد همان اتاق كردند. نگاهي به حاج يحيي انداخت. قبل از اين كه حرفي زده باشد، با كنايه فهماند كه مظلوم نمايي كند. - اين بچه بايد برود به درس و مشقش برسد، قربان. سرهنگ نگاهي به سر و وضع حسين انداخت. گفت: «براي اين كه ُحسن نيت خود را ثابت كرده باشم، هر دوي شما را آزاد ميكنم. اميدوارم شما نيزحسن نيت خود را ثابت كنيد.» - ً حتما جناب سرهنگ. شما مطمئن باشيد ما روي حرفمان خواهيم ماند. اين مملكت مال خودمان است. حسين كه به نشاط آمده بود، فكر كرد:«الان دوستانم چه كار ميكنند؟ اين چند روزي كه من نبوده ام، چه اتفاقي افتاده؟قتل پل گريم نشان ميدهد كه هيچ برنامه اي را به تأخير نينداخته اند. حالا ميتوانيم تعدادي از نظاميان مستقر در شهر را خلع سلاح كنيم. اين عمل در دل آنها وحشت خواهد انداخت تا از حمله به تظاهر كنندگان خودداري كنند. از همان خياباني كه دستگير شده ام، شروع خواهم كرد.» - پسرم. بلند شو حاج يحيي دست حسين را گرفت و به سرهنگ گفت: «ميبينيد قربان؟غم و غصه همه وجودش را گرفته است. - به فكر خانواده ات بودي؟ - نه قربان. آنها به فكر من بودند. اين تنها جمله اي بود كه سرهنگ از حسين شنيد. با اين كه سر در نياورده بود، اعتنايي نكرد و دستش را به سمت حاج يحيي دراز كرد. - موفق باشيد. - شماهم همين طور. سپس سرهنگ به گروهبان گفت: «ساعت منع عبور و مرور است. آنها را به منزلشان برسانيد و برگرديد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۸
ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب پوشیده ایم و باید با خونمان سرخ گردد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ارتش عراق اگر موفق می‌شد مانع اتصال این خاکریز شود، می‌توانست با قوای زرهی به مواضع نیروهای خودی نفوذ کند و کار را پایان دهد و یا چون نیروها از این جناح آسیب‌پذیر بودند، مانع رفت‌ و آمد و تدارک آن‌ها در جلو شود. دشمن برای این کار، حدود ده دستگاه تانک به میدان آورده و در فاصله حدود یک کیلومتری در مقابل این شکاف قرار داده بود. تانک‌ها به‌نوبت در این منفذ یک‌صد متری تیر مستقیم می‌زدند تا به هر صورتی که شده مانع اتصال دو قسمت خاکریز شوند. فرمانده تیپ ۸ نجف که شب سخت و طاقت‌فرسایی را پشت سر گذاشته بود، همچنان در تلاش بود که این صد متر خاکریز را به هم وصل کند. "کاظمی" چند راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از میان بچه‌های تیپ انتخاب کرد. او به راننده نفربرها مأموریت داده بود تا در حدفاصل یک‌صد متر باقی‌مانده خاکریز، در مقابل دید دشمن به چپ و راست حرکت کنند و گردوخاک به پا کنند تا دشمن نتواند این رخنه را به‌ خوبی تشخیص داده، دستگاه‌های مهندسی را هدف قرار دهد. خودش هم بلندگویی دست گرفته و بدون ترس در وسط این یک‌صد متر به چپ و راست می‌دوید، درحالی‌که گاهی دعای فرج می‌خواند گاهی به دستگاه‌ها دستور می‌داد گردوخاک کنند. او علی‌الدوام می‌دوید و دعا می‌خواند، می‌گفت:"نفربر گردوخاک کن، لودر بیل بزن، بیلت را بالا بیاور، بالاتر، بارک‌الله لودر! آفرین لودرچی! نفربر خاک کن خاک کن. اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن العسگری. " https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 9️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در كه زدند، دل مادر ريخت. «چه كسي ميتواند باشد؟ الان كه كسي در خيابان تردد نميكند. شايد حسن باشد. شايد هم كاظم. ولي آنها بي احتياطي نميكنند. اگر قبل از ساعت ده به منزل نيايند، شب را در جايي امن به سر خواهند برد. شايد آمده باشند دنبال علي!» علي كه وارد دالان شد، مادر به خود آمد. علي متوجه منظور مادر شد. از وقتي كه از سربازي فرار كرده، كمتر در منزل حاضر ميشود. مادر چادر سر كرد و به سوي در رفت: «كيه؟» - بازكنيد. آهسته در را باز كرد. گروهبان رو در روي او قرار گرفت. حسين از جيپ پياده شد و جلو آمد. - سلام مادر. من حسن هستم. صدايش صداي حسين بود. لحظه اي ترديد كرد. باورش نميشد. گيج شده بود. گروهبان كمي تأمل كرد و گفت: «مواظب بچه خودتان باشيد!» مادر به خود آمد. نگاهي به گروهبان انداخت و گفت: « ً حتما. ً حتما. به سلامت.» حسين از دالان عبور كرد و وارد حياط شد. زير نور چراغ كه قرار گرفت، گذاشت مادر سير او را نگاه كند. لبخند زد و گفت: «يعني حسن را نميشناسي؟» مادر او را در آغوش گرفت. آن شب حسابي اشك ريخت. بغضش گرفته بود. گفت: «من بچه هاي خودم را خوب ميشناسم. هر گلي بوي خودش رادارد. تو حسين مني، نه حسن. خداوند رحمان و رحيم است. هيچ بنده اي از درگاهش نااميد برنميگردد. مگر غير ازدعا كاري ازمن ساخته بود، پسرم،گلم. تو ديگر براي خودت مردي شده اي، من ديگر نگران آينده تو نيستم. اكنون يك مرد مقابل من ايستاده است. حسين، تو چه زود بزرگ شدي. وقتي نبودي، خودم تو اتاق تو و كاظم ميخوابيدم كه كتابهايت تنها نباشند.» صداي پاي علي، حسين را به خود آورد. قامت بلند علي رو درروي حسين قرارگرفت. - خوش آمدي ▪️ ما اكنون مركز فرهنگي عصمتيه را به كانون فعاليتهاي سياسي زنان تبديل كرده ايم. شناسايي هفت سينماي اهواز براي به آتش كشيدنشان توسط خواهران اين مركز صورت گرفته است. مگر نه اين كه شما در كرمان تصميم گرفتيد از وجود ما در امور فرهنگي استفاده كنيد. من كه به عقد يداالله درآمدم، بلافاصله دخترعمويم را نيز براي برادرم محمدعلي انتخاب كردم. خانم محجبه و خوش فكري است. البته هنوز نميداند كه محمدعلي در اين همه عمليات مسلحانه شهر دخالت داشته است. در واقع محمدعلي نمي خواست كه همه حرفها را در يك نوبت به او منتقل كنم. حسين سرش را پايين انداخته بود و گوش ميداد. همين چند وقتي كه زندان بود، يداالله و مالكي بدون سر و صدا همسر خود را انتخاب كرده بودند. خانم حسين زاده با تعدادي از دوستانش كه همسر مالكي نيز جزء آنها بود، تصميم داشتند زير چادر چند گالن بنزين وارد سالن سينما كنند تا يداالله و مالكي آنجا را به آتش بكشند. حسين فراگير شدن انقلاب را به چشم ميديد. اكنون كه در منزل معزالدين در كوت عبداالله جمع شده بودند تا شبانه عمليات كنند، ميديد كه تعدادي از زنان آماده به آتش كشيدن فروشگاههايي هستند كه با ساواك همكاري ميكنند.اين عمل آنها حسين را ياد حرفهاي سرهنگ ميانداخت كه از حاج يحيي تعهد گرفته بود تا در اعتصابات شركت نكند. او حتي تصور نميكرد كه تك تك اين فروشگاهها را چنين زناني شناسايي كنند. - اگر بتوانيم آن فروشگاه لباس عروس را از دور خارج كنيم، بسياري از مشكلات ما حل خواهد شد. اين مرد اسامي افرادي كه با انقلابيها همكاري دارند را در اختيار ساواك قرار داده، اما پس از گوشمالي و كتكهايي كه به دست يدالله و محمد نوش جان كرد، ديگر سر به زير شده است. امشب كه فروشگاهش به آتش كشيده شود، بقيه حساب كارشان را خواهند كرد. حسين نميدانست چرا حسين زاده حرف را عوض كرد، اما بدش نميآمد كه ازاوضاع شهر مطلع شود. پخش تعداد قابل توجهي اعلاميه دردبيرستانهاي شهر توسط زنان مركز فرهنگي عصمتيه براي حسين جالب بود. اين مركز در گذشته ً صرفا به جلسات قرآن و ختم انعام خلاصه ميشد، اما اكنون به مركز تكثير و توزيع كتب و اعلاميه هاي ممنوعه تبديل شده بود. ارتباط اين مركز با سازمان موحدين از طريق يدالله و مالكي صورت ميگرفت. حسين زاده برگشت به موضوعي كه حسين را كنجكاو كرده بود. حالا نوبت شماست، حسين آقا. يداالله و محمدعلي به وعده خود عمل كرده اند. - امامن ... - شماخودتان دركرمان توافق كرديد. - اما من تازه ديشب از زندان آزاد شده ام. خودتان ميدانيد كه فردا بايد وارد عمليات شويم. اجازه بدهيد در اين مورد بيشتر فكر كنم. يداالله و مالكي وارد اتاق شدند و حسين را در آغوش گرفتند. سر وصورتشان خاكي بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۹
❣️ به جای پرداختن به منافع خود، به منافع انقلاب بپردازیم به جای دعوت به رخوت و سستی ، دعوت به استقامت و پایداری کنیم به جای رندی و تهمت و افترا، دروغ و تقلب و خودخواهی، فداکاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه کنیم ، تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 0️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - انگار باز هم تو بيابانها بوديد. - از ايذه ميآييم. - ايذه؟ - مردم بيش از حدي كه ما تصور ميكنيم، وارد صحنه انقلاب شده اند. وقتي اهالي روستاي سيدون ايذه دست به تظاهرات زدند، مأموران ژاندارمري به طرف آنها شليك كردند و دو نفرشان را به شهادت رساندند. مردم هم با حمله به پاسگاه مأموران را خلع سلاح كردند. بعد هم به تلافي آن دو شهيد، دو نفر از فرماندهاني را كه عامل اين كشتار بودند، به قتل رساندند و دركوههاي اطراف متواري شدند. اين خبر كه به مسجد جزايري رسيد، حاج آقا جزايري ازما خواست كه براي مردم آذوقه ببريم. نزديك يك ماه است كه آنها روستا را تخليه كرده اند. روستا در محاصره نيروهاي نظامي است. به نظر مي آيد آنجا ميتواند پايگاه خوبي براي سازمان موحدين شود. تعدادي اسلحه تهيه كرديم و به آنها رسانده ايم. ما ميتوانيم جبهه جديدي براي مبارزه به وجود بياوريم. با وجود مخالفت بعضي از گروهها، چند بار با آنها تماس داشته ايم. حسين پس از سكوت مالكي گفت: «ما هنوز نتوانسته ايم مردم را درك كنيم. به خيال خودمان همه سنگيني انقلاب روي دوش ماست، اما واقعيت چيز ديگري است. من در زندان براي خود نهج البلاغه ميخواندم و اين مردم در زمستان آواره كوه و كمر بودند. كاش آنها را ميديدم.» معزالدين وارد شد و حسين را در آغوش گرفت. - بهتر بود چند روزي از منزل بيرون نميزدي. حسين گفت: «كار از اين حرفها گذشته. اگر ديشب از محل تجمع شما مطلع بودم، شبانه به شما ميپيوستم. گزارش بچه ها مرا به وجد آورده است. حالا احساس ميكنم نگراني من درزندان بي مورد بود. مردم نيازبه قيم ندارند. از اين پس در كنار مردم مبارزات خود را دنبال خواهيم كرد.» معزالدين پاسخي نداد. نگاهي به مالكي و يداالله انداخت. رضايت را در چهره آن ها نيز ميديد. نقشهاي از جيب بيرون آورد. - بهتر است عمليات را براي آخرين بار مرور كنيم. و بعد رو به حسين كرد و ادامه داد : - ما شناسايي را از همان محلي كه شما دستگير شديد، شروع كرديم. كنار ساختمان دانشگاه، مخفيگاه مأموراني است كه هميشه براي عمليات ويژه در حال آماده باش هستند. يك دكل بيسيم كنار ساختمان است. به نظرم قسمتي از دانشگاه در اختيار مأموران حكومت نظامي است. سه نفر هم پشت سنگري كه آن ها احداث كرده اند، كشيك ميكشند كه بايد آنها را خلع سلاح كنيم اينجا به سه مركز حساس راديو و تلويزيون، منزل تيمسار شمس تبريزي و ساختمان استانداري مشرف است. حسين ً مخصوصا اين جمله را گفت تا در جريان جزئيات شناسايي قرار گيرد. خواست مطمئن شود كه طرح به همان صورت قبلي اجرا خواهد شد. مالكي گفت: « به همين خاطر اين جارا انتخاب كرديم. به خطر انداختن بهترين نقطه شهر، ترس و وحشت آنها را بيشتر مي كند. به همين دليل بايد براي يك درگيري سخت آماده شويم.» صداي بوق اتومبيلي به گوش رسيد. يدالله سراسيمه بيرون رفت و سريع برگشت. - صلاح و موسوي آمده اند. حسين اين دو نفر را ميشناخت، اما تازه متوجه شد كه معزالدين آنها را نيز وارد مبارزات مسلحانه سازمان موحدين كرده است. بيرون رفتو باگشاده رويي از آنها استقبال كرد. حسين كلاهي بر سر گذاشت تا موي كوتاهش به چشم نيايد. كنار صلاح نشست و به گرمي با او شروع به صحبت كرد. موسوي پشت فرمان بود و گاه از آينه چهره حسين را ميديد. نگاه حسين كه به او افتاد،گفت: «كي آزاد شدي؟» - دو شب قبل. - فكر نميكردم در اين عمليات كنار شما باشم. صلاح دستي به سرش كشيد و گفت: «اگر موي سرت بلند شود، بهتر مي تواني درتظاهرات شركت كني. مأمورها به كساني كه موي سرشان كوتاه است، حساس شده اند. آنها دنبال سربازان فراري هستند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۰