eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 8️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سرهنگ اخم كرد، اما سريع لبخندي ساختگي زد و گفت: «اينها يك سري جوان شورشي هستند كه با قضايا احساسي برخورد ميكنند. نگران نباشيد.» - بنده نگران نيستم، قربان. چرا نبايد نگران باشيد؟در يك آشفته بازار و اعتصاب سراسري كه نميشود كاسبي كرد. - نميگذارند قربان. ما كه نميتوانيم اموالمان را به آتش بكشيم. اگر تعطيل نكنيم، تعطيلش ميكنند. - خب، شما مقاومت كنيد. - شما با توپ و تانك حريف آنها نشده ايد، چطور از ما انتظار داريد؟ سرهنگ كمي تأمل كرد. ترجيح داد مسير صحبت راعوض كند. - به صلاح شما نيست بيش از اين دربند باشيد. به ما ثابت شد كه عامل اعتصابهاي بازار شما نيستيد، اما انتظارداريم پس ازآزادي به ما كمك كنيد. اگر درخواستي هم داريد، بفرماييد. كلمات مؤدبانه سرهنگ حاج يحيي را به خود آورد. با شرايطي كه او از روند انقلاب ميديد، مطمئن بود كه آنها به پايان خط رسيده اند. - خواهشي دارم قربان. اگر رضاي خدا را ميخواهيد، به جاي من يك بچه يتيمي كه اشتباهي در تظاهرات دستگيرش كردهاند، آزاد كنيد. مادرش دل نگران است. به بي پدري و يتيمي او رحم كنيد. او هنوز بچه است. گفتم كه اشتباه شده. دير وقت به منزل ميرفت كه او را گرفته اند. - سرهنگ لحظه اي صبر كرد و گفت: «كي هست؟» - حسين. نه حسن علم الهدي. فرزند كوچك مرحوم حاج آقا كه بزرگ شهر بود. ثواب دارد. سرهنگ به فكر فرو رفت. آن روز را كه در مراسم تشيع جنازه او شركت كرده بود، به ياد آورد.بايد پرونده او را ببينم. من پدرش را خوب ميشناختم. - صاف صاف است. اهل هيچ فرقه اي نيست. سيداولاد پيغمبر. - شما ضمانت او را ميكنيد؟ - گفتم كه مرا نگهداريد و او را آزاد كنيد. دل يك مادر را شاد خواهيد كرد. سرهنگ گروهبان را صدا كرد و گفت: «برو زندان زند، زنداني اي به نام حسن علم الهدي را با خودت بياور.» حاج يحيي به گروهبان گفت: «جواني با قد كوتاه و چهره اي مظلوم» و رو به سرهنگ ادامه داد: «ببخشيد. آنجا خيلي شلوغ است. كسي به كسي نيست.» سرهنگ نامه اي به امضاي خود كه نماينده ويژه فرماندار نظامي شهر بود، به رئيس زندان نوشت و به گروهبان داد. نيم ساعت بعد حسين را وارد همان اتاق كردند. نگاهي به حاج يحيي انداخت. قبل از اين كه حرفي زده باشد، با كنايه فهماند كه مظلوم نمايي كند. - اين بچه بايد برود به درس و مشقش برسد، قربان. سرهنگ نگاهي به سر و وضع حسين انداخت. گفت: «براي اين كه ُحسن نيت خود را ثابت كرده باشم، هر دوي شما را آزاد ميكنم. اميدوارم شما نيزحسن نيت خود را ثابت كنيد.» - ً حتما جناب سرهنگ. شما مطمئن باشيد ما روي حرفمان خواهيم ماند. اين مملكت مال خودمان است. حسين كه به نشاط آمده بود، فكر كرد:«الان دوستانم چه كار ميكنند؟ اين چند روزي كه من نبوده ام، چه اتفاقي افتاده؟قتل پل گريم نشان ميدهد كه هيچ برنامه اي را به تأخير نينداخته اند. حالا ميتوانيم تعدادي از نظاميان مستقر در شهر را خلع سلاح كنيم. اين عمل در دل آنها وحشت خواهد انداخت تا از حمله به تظاهر كنندگان خودداري كنند. از همان خياباني كه دستگير شده ام، شروع خواهم كرد.» - پسرم. بلند شو حاج يحيي دست حسين را گرفت و به سرهنگ گفت: «ميبينيد قربان؟غم و غصه همه وجودش را گرفته است. - به فكر خانواده ات بودي؟ - نه قربان. آنها به فكر من بودند. اين تنها جمله اي بود كه سرهنگ از حسين شنيد. با اين كه سر در نياورده بود، اعتنايي نكرد و دستش را به سمت حاج يحيي دراز كرد. - موفق باشيد. - شماهم همين طور. سپس سرهنگ به گروهبان گفت: «ساعت منع عبور و مرور است. آنها را به منزلشان برسانيد و برگرديد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۸
ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب پوشیده ایم و باید با خونمان سرخ گردد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ارتش عراق اگر موفق می‌شد مانع اتصال این خاکریز شود، می‌توانست با قوای زرهی به مواضع نیروهای خودی نفوذ کند و کار را پایان دهد و یا چون نیروها از این جناح آسیب‌پذیر بودند، مانع رفت‌ و آمد و تدارک آن‌ها در جلو شود. دشمن برای این کار، حدود ده دستگاه تانک به میدان آورده و در فاصله حدود یک کیلومتری در مقابل این شکاف قرار داده بود. تانک‌ها به‌نوبت در این منفذ یک‌صد متری تیر مستقیم می‌زدند تا به هر صورتی که شده مانع اتصال دو قسمت خاکریز شوند. فرمانده تیپ ۸ نجف که شب سخت و طاقت‌فرسایی را پشت سر گذاشته بود، همچنان در تلاش بود که این صد متر خاکریز را به هم وصل کند. "کاظمی" چند راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از میان بچه‌های تیپ انتخاب کرد. او به راننده نفربرها مأموریت داده بود تا در حدفاصل یک‌صد متر باقی‌مانده خاکریز، در مقابل دید دشمن به چپ و راست حرکت کنند و گردوخاک به پا کنند تا دشمن نتواند این رخنه را به‌ خوبی تشخیص داده، دستگاه‌های مهندسی را هدف قرار دهد. خودش هم بلندگویی دست گرفته و بدون ترس در وسط این یک‌صد متر به چپ و راست می‌دوید، درحالی‌که گاهی دعای فرج می‌خواند گاهی به دستگاه‌ها دستور می‌داد گردوخاک کنند. او علی‌الدوام می‌دوید و دعا می‌خواند، می‌گفت:"نفربر گردوخاک کن، لودر بیل بزن، بیلت را بالا بیاور، بالاتر، بارک‌الله لودر! آفرین لودرچی! نفربر خاک کن خاک کن. اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن العسگری. " https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 9️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در كه زدند، دل مادر ريخت. «چه كسي ميتواند باشد؟ الان كه كسي در خيابان تردد نميكند. شايد حسن باشد. شايد هم كاظم. ولي آنها بي احتياطي نميكنند. اگر قبل از ساعت ده به منزل نيايند، شب را در جايي امن به سر خواهند برد. شايد آمده باشند دنبال علي!» علي كه وارد دالان شد، مادر به خود آمد. علي متوجه منظور مادر شد. از وقتي كه از سربازي فرار كرده، كمتر در منزل حاضر ميشود. مادر چادر سر كرد و به سوي در رفت: «كيه؟» - بازكنيد. آهسته در را باز كرد. گروهبان رو در روي او قرار گرفت. حسين از جيپ پياده شد و جلو آمد. - سلام مادر. من حسن هستم. صدايش صداي حسين بود. لحظه اي ترديد كرد. باورش نميشد. گيج شده بود. گروهبان كمي تأمل كرد و گفت: «مواظب بچه خودتان باشيد!» مادر به خود آمد. نگاهي به گروهبان انداخت و گفت: « ً حتما. ً حتما. به سلامت.» حسين از دالان عبور كرد و وارد حياط شد. زير نور چراغ كه قرار گرفت، گذاشت مادر سير او را نگاه كند. لبخند زد و گفت: «يعني حسن را نميشناسي؟» مادر او را در آغوش گرفت. آن شب حسابي اشك ريخت. بغضش گرفته بود. گفت: «من بچه هاي خودم را خوب ميشناسم. هر گلي بوي خودش رادارد. تو حسين مني، نه حسن. خداوند رحمان و رحيم است. هيچ بنده اي از درگاهش نااميد برنميگردد. مگر غير ازدعا كاري ازمن ساخته بود، پسرم،گلم. تو ديگر براي خودت مردي شده اي، من ديگر نگران آينده تو نيستم. اكنون يك مرد مقابل من ايستاده است. حسين، تو چه زود بزرگ شدي. وقتي نبودي، خودم تو اتاق تو و كاظم ميخوابيدم كه كتابهايت تنها نباشند.» صداي پاي علي، حسين را به خود آورد. قامت بلند علي رو درروي حسين قرارگرفت. - خوش آمدي ▪️ ما اكنون مركز فرهنگي عصمتيه را به كانون فعاليتهاي سياسي زنان تبديل كرده ايم. شناسايي هفت سينماي اهواز براي به آتش كشيدنشان توسط خواهران اين مركز صورت گرفته است. مگر نه اين كه شما در كرمان تصميم گرفتيد از وجود ما در امور فرهنگي استفاده كنيد. من كه به عقد يداالله درآمدم، بلافاصله دخترعمويم را نيز براي برادرم محمدعلي انتخاب كردم. خانم محجبه و خوش فكري است. البته هنوز نميداند كه محمدعلي در اين همه عمليات مسلحانه شهر دخالت داشته است. در واقع محمدعلي نمي خواست كه همه حرفها را در يك نوبت به او منتقل كنم. حسين سرش را پايين انداخته بود و گوش ميداد. همين چند وقتي كه زندان بود، يداالله و مالكي بدون سر و صدا همسر خود را انتخاب كرده بودند. خانم حسين زاده با تعدادي از دوستانش كه همسر مالكي نيز جزء آنها بود، تصميم داشتند زير چادر چند گالن بنزين وارد سالن سينما كنند تا يداالله و مالكي آنجا را به آتش بكشند. حسين فراگير شدن انقلاب را به چشم ميديد. اكنون كه در منزل معزالدين در كوت عبداالله جمع شده بودند تا شبانه عمليات كنند، ميديد كه تعدادي از زنان آماده به آتش كشيدن فروشگاههايي هستند كه با ساواك همكاري ميكنند.اين عمل آنها حسين را ياد حرفهاي سرهنگ ميانداخت كه از حاج يحيي تعهد گرفته بود تا در اعتصابات شركت نكند. او حتي تصور نميكرد كه تك تك اين فروشگاهها را چنين زناني شناسايي كنند. - اگر بتوانيم آن فروشگاه لباس عروس را از دور خارج كنيم، بسياري از مشكلات ما حل خواهد شد. اين مرد اسامي افرادي كه با انقلابيها همكاري دارند را در اختيار ساواك قرار داده، اما پس از گوشمالي و كتكهايي كه به دست يدالله و محمد نوش جان كرد، ديگر سر به زير شده است. امشب كه فروشگاهش به آتش كشيده شود، بقيه حساب كارشان را خواهند كرد. حسين نميدانست چرا حسين زاده حرف را عوض كرد، اما بدش نميآمد كه ازاوضاع شهر مطلع شود. پخش تعداد قابل توجهي اعلاميه دردبيرستانهاي شهر توسط زنان مركز فرهنگي عصمتيه براي حسين جالب بود. اين مركز در گذشته ً صرفا به جلسات قرآن و ختم انعام خلاصه ميشد، اما اكنون به مركز تكثير و توزيع كتب و اعلاميه هاي ممنوعه تبديل شده بود. ارتباط اين مركز با سازمان موحدين از طريق يدالله و مالكي صورت ميگرفت. حسين زاده برگشت به موضوعي كه حسين را كنجكاو كرده بود. حالا نوبت شماست، حسين آقا. يداالله و محمدعلي به وعده خود عمل كرده اند. - امامن ... - شماخودتان دركرمان توافق كرديد. - اما من تازه ديشب از زندان آزاد شده ام. خودتان ميدانيد كه فردا بايد وارد عمليات شويم. اجازه بدهيد در اين مورد بيشتر فكر كنم. يداالله و مالكي وارد اتاق شدند و حسين را در آغوش گرفتند. سر وصورتشان خاكي بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۹
❣️ به جای پرداختن به منافع خود، به منافع انقلاب بپردازیم به جای دعوت به رخوت و سستی ، دعوت به استقامت و پایداری کنیم به جای رندی و تهمت و افترا، دروغ و تقلب و خودخواهی، فداکاری و مردانگی و انصاف و مروت و مبارزه پیشه کنیم ، تا به یاری خدا نصرت و پیروزی حاصل شود. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 0️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - انگار باز هم تو بيابانها بوديد. - از ايذه ميآييم. - ايذه؟ - مردم بيش از حدي كه ما تصور ميكنيم، وارد صحنه انقلاب شده اند. وقتي اهالي روستاي سيدون ايذه دست به تظاهرات زدند، مأموران ژاندارمري به طرف آنها شليك كردند و دو نفرشان را به شهادت رساندند. مردم هم با حمله به پاسگاه مأموران را خلع سلاح كردند. بعد هم به تلافي آن دو شهيد، دو نفر از فرماندهاني را كه عامل اين كشتار بودند، به قتل رساندند و دركوههاي اطراف متواري شدند. اين خبر كه به مسجد جزايري رسيد، حاج آقا جزايري ازما خواست كه براي مردم آذوقه ببريم. نزديك يك ماه است كه آنها روستا را تخليه كرده اند. روستا در محاصره نيروهاي نظامي است. به نظر مي آيد آنجا ميتواند پايگاه خوبي براي سازمان موحدين شود. تعدادي اسلحه تهيه كرديم و به آنها رسانده ايم. ما ميتوانيم جبهه جديدي براي مبارزه به وجود بياوريم. با وجود مخالفت بعضي از گروهها، چند بار با آنها تماس داشته ايم. حسين پس از سكوت مالكي گفت: «ما هنوز نتوانسته ايم مردم را درك كنيم. به خيال خودمان همه سنگيني انقلاب روي دوش ماست، اما واقعيت چيز ديگري است. من در زندان براي خود نهج البلاغه ميخواندم و اين مردم در زمستان آواره كوه و كمر بودند. كاش آنها را ميديدم.» معزالدين وارد شد و حسين را در آغوش گرفت. - بهتر بود چند روزي از منزل بيرون نميزدي. حسين گفت: «كار از اين حرفها گذشته. اگر ديشب از محل تجمع شما مطلع بودم، شبانه به شما ميپيوستم. گزارش بچه ها مرا به وجد آورده است. حالا احساس ميكنم نگراني من درزندان بي مورد بود. مردم نيازبه قيم ندارند. از اين پس در كنار مردم مبارزات خود را دنبال خواهيم كرد.» معزالدين پاسخي نداد. نگاهي به مالكي و يداالله انداخت. رضايت را در چهره آن ها نيز ميديد. نقشهاي از جيب بيرون آورد. - بهتر است عمليات را براي آخرين بار مرور كنيم. و بعد رو به حسين كرد و ادامه داد : - ما شناسايي را از همان محلي كه شما دستگير شديد، شروع كرديم. كنار ساختمان دانشگاه، مخفيگاه مأموراني است كه هميشه براي عمليات ويژه در حال آماده باش هستند. يك دكل بيسيم كنار ساختمان است. به نظرم قسمتي از دانشگاه در اختيار مأموران حكومت نظامي است. سه نفر هم پشت سنگري كه آن ها احداث كرده اند، كشيك ميكشند كه بايد آنها را خلع سلاح كنيم اينجا به سه مركز حساس راديو و تلويزيون، منزل تيمسار شمس تبريزي و ساختمان استانداري مشرف است. حسين ً مخصوصا اين جمله را گفت تا در جريان جزئيات شناسايي قرار گيرد. خواست مطمئن شود كه طرح به همان صورت قبلي اجرا خواهد شد. مالكي گفت: « به همين خاطر اين جارا انتخاب كرديم. به خطر انداختن بهترين نقطه شهر، ترس و وحشت آنها را بيشتر مي كند. به همين دليل بايد براي يك درگيري سخت آماده شويم.» صداي بوق اتومبيلي به گوش رسيد. يدالله سراسيمه بيرون رفت و سريع برگشت. - صلاح و موسوي آمده اند. حسين اين دو نفر را ميشناخت، اما تازه متوجه شد كه معزالدين آنها را نيز وارد مبارزات مسلحانه سازمان موحدين كرده است. بيرون رفتو باگشاده رويي از آنها استقبال كرد. حسين كلاهي بر سر گذاشت تا موي كوتاهش به چشم نيايد. كنار صلاح نشست و به گرمي با او شروع به صحبت كرد. موسوي پشت فرمان بود و گاه از آينه چهره حسين را ميديد. نگاه حسين كه به او افتاد،گفت: «كي آزاد شدي؟» - دو شب قبل. - فكر نميكردم در اين عمليات كنار شما باشم. صلاح دستي به سرش كشيد و گفت: «اگر موي سرت بلند شود، بهتر مي تواني درتظاهرات شركت كني. مأمورها به كساني كه موي سرشان كوتاه است، حساس شده اند. آنها دنبال سربازان فراري هستند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۰
‌ ‌ ‌تڪیه بر ڪعبه بزن وارث شمشیر دو دم اشهد ان علے از تو شنیدن دارد.. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 1️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ يداالله، معزالدين و مالكي كه سوار شدند، موسوي حركت كرد. مالكي سلاحها و نارنجكها را بين افراد تقسيم كرد. يك كيف كوچك حاوي چند نارنجك تحويل حسين داد و گفت:«شما بهتر ميتوانيد از آنها استفاده كنيد. شايد مجبور شويم به تانكها حمله كنيم. اين نارنجكها كارساز خواهد بود. از پل نادري كه رد شدند، معزالدين گفت:«بدون سر و صدا تو محوطه پخش خواهيم شد. اگر بتوانيم بدون درگيري سربازهارا خلع سلاح كنيم،عالي ميشود. در صورت درگيري به دو گروه تقسيم خواهيم شد.» فلكه مقابل دانشگاه خلوت بود. راننده دور زد. اين باردرابتداي پل، حسين و صلاح پياده شدند. از آنجا سه نگهبان را در ضلع مقابل دانشگاه ميديدند. حسين عرض خيابان را طي كرد و از جلو آنها رد شد. يكي از سربازها زير چشمي به آنها نگاه ميكرد. حسين به صلاح گفت:«سرت را بينداز پايين و به راهت ادامه بده.» مالكي در حالي كه پياده ميشد، به موسوي گفت:« در خيابان پشتي منتظر ما باشيد.» - اگر درگيري شد، چي؟ - تحت هيچ شرايطي اين محوطه را ترك نكنيد. صداي گلوله مالكي را به خود آورد و گفت:«حركت كن». هر سه از ضلع شرقي دانشگاه به سوي حسين رفتند. صداي تيراندازي كه بيشتر شد، نگران حسين شدند. - ايست! ايست! سرجاي خود ميخكوب شدند. انگار از سه طرف در محاصره بودند. از خياباني كه به ساختمان صدا و سيما و منزل فرماندار نظامي ختم ميشد،صداي رگبار ميآمد. سه نفري روي زمين نشستند. «يعني حسين را گرفتند؟ بيشترين تيراندازي از سمتي ميآيد كه او و صلاح رفتند. بايد كاري كنيم.» يداالله برخاست و گفت:«شماهواي مرا داشته باشيد.» و سريع به سوي چند نظامي كه تيراندازي هوايي ميكردند،رفت. - چي شده سركار؟ چرا تيراندازي ميكنيد؟ ما كه كاري با شما نداريم. ميخواستيم از اينجا رد شويم. - اينجا چه ميكنيد؟ - رد ميشديم. - پس زودتر اينجا را ترك كنيد تا خرابكاران به ما حمله نكرده اند. يداالله خونسرد خود را به اول خيابان امانيه رساند. چشمش كه به موسوي افتاد، پريد داخل اتومبيل و گفت:« برو به طرف مالكي و معزالدين. هر وقت اشاره كردم، نگهدار» موسوي به سويي رفت كه آن دو روي زمين دراز كشيده بودند. اتومبيل كه متوقف شد، هر دو سوار شدند. يداالله پياده شد و گفت:«شما همين اطراف گشت بزنيد تا حسين و صلاح را پيدا كنم. در ميان اين رگبارگلوله ها كاري از ما ساخته نيست.» يداالله پياده شد. كمي جلوتر رفت. حالا ديگر از چند طرف صداي رگبار ميآمد. نيروهاي نظامي بي آنكه به طرف كسي شليك كنند،دستشان روي ماشه بود. رعب و وحشت همه جا را فرا گرفته بود. محافظان تيمسار شمس تبريزي پشت ديوار منزل سنگر گرفته بودند و گاه شليك ميكردند. صداي جابه جايي تانكها در مقابل ساختمان صدا و سيما به گوش ميرسيد. چند سرباز ازساختمان دانشگاه بيرون آمده و از وسط ميدان به اطراف شليك ميكردند. اتومبيلهايي كه قصد عبور از آن خيابان را داشتند، توقف كردند و مجبور شدند دوباره از روي پل نادري برگردند ضلع غربي كارون. يداالله زير رگبار تا ابتداي خياباني كه حسين را گم كرده بود، رفت. ردي از او نبود. مجدداً به طرف ميدان برگشت. چشمش به موتور سواري افتاد كه به سوي امانيه ميرفت. از كنار ديوار پريد داخل خيابان. موتور سوار ايستاد و با عجله گفت:«بيا بالا كه الان ما را ميزنند.» يداالله ترك موتور نشست. حسين و صلاح همچنان كنار ديوار نشسته بودند تا وقتي تيراندازي قطع شد، آنجا را ترك كنند. صلاح اسلحه را به طرف سربازان گرفته بود، اما از آن استفاده نكرد تا محل آنها شناسايي نشود. كيف حاوي نارنجك دست حسين بود. تصميم گرفت وارد خيابان روبرو شود. - تنها راه فرار همين خيابان است. - اما نظاميها دراين خيابان مستقر هستند. - اگر از اين مسير برويم، به ما شليك ميكنند. - پس بهتر است هر كدام از يك طرف برويم. حسين همان خيابان را انتخاب كرد و به صلاح گفت: شما به طرف ميدان برو. هنوز بعضي از اتومبيلها از آن قسمت عبور ميكنند. صلاح نگاهي به خشاب و اسلحه انداخت و حركت كرد. صداي تيراندازي بيشتر شد، طوري كه مجبور شد دوباره به سوي سنگر كنج دانشگاه شليك كند. صلاح از كنار اداره كشاورزي كه ميگذشت، اسلحه را به داخل چمنها انداخت، زيرا چند سرباز به سمتش ميآمدند. ترجيح داد بدون درگيري ازمحاصره بيرون برود. سربازها كه مسيرشان را عوض كردند، مجدداً به راه افتاد و از ديد مستقيم افراد مسلح خارج شد. آن طرف خيابان سوار يك تاكسي شد و محل را ترك كرد. حسين تنها ماند. «اگر مسير صلاح را انتخاب كنم، ً يقينا مرا خواهند زد. بهتر است به طرف استانداري بروم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۱
14.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐بیا مادربکن شیرت حلالم که سفررفته ام شاید نیایم 💐الا مادر بقربون جمالت رخ چون بدر و ابروی هلالت😭😭😭 ❣️ شهدا را یاد کنیم با یک صلوات
❣️ 🔺 2️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ رگباري او را به خودآورد و مجبور شد حركت كند. در يك لحظه تصميم گرفت همان مسير صلاح را برود، اماگلوله هايي كه ويز ويز كنان ازكنارش ميگذشتند، او را منصرف كردند و به همان سمتي رفت كه ً قبلا انتخاب كرده بود. حركت ُكند او ازداخل جوي آب او را از ديد نظاميان مخفي ميكرد. كافي بود يكي او را ببيند. مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي رسيد. صداي رگباركلافه اش كرده بود. حالا بايد وارد پياده رو ميشد. از جوي آب كه خارج شد، رگباري در اطرافش خالي كردند. حسين هاج و واج مانده بود. كيف حاوي نارنجك روي زمين افتاد. «خدايا اگر يكي از اين گلوله ها به نارنجك اصابت ميكرد، چه ميشد. يعني صلاح در اين است كه من زنده بمانم؟ پس چرا هيچ كدام از اين گلوله ها به من اصابت نميكنند؟» حسين از خود بيخود شده بود. اعتنايي به گلوله هايي كه اطرافش را سوراخ ميكردند، نداشت: «هنگامي كه آن بمب را در شهرباني كرمان منفجر كرديم، تا اين حد به مرگ نزديك نشده بودم. اگر از مرگ بترسم، چطور ميتوانم شهادت را براي خود رقم بزنم؟» صداي زنجير تانك او را به خود آورد. اولين بار بود كه يك تانك را مقابل خود ميديد. تانك كمي كه نزديكتر شد، از حركت باز ايستاد. «اگر ميتوانستم اين نارنجكها را به سوي آن پرتاب كنم.» كيف نارنجك را بغل كرد و به سوي استانداري حركت كرد. آن تانك پوششي شده بود كه سربازان از مقابل به او تيراندازي نكنند. هنوز حسين از ديد مستقيم نظاميان مخفي بود و رگبارهايي كه در اطرافش به زمين مينشستند، اتفاقي بودند. «اگر خودم را به فلكه ساعت برسانم، از شر اين گلوله ها خلاص خواهم شد.» حسين شروع به دويدن كرد. از استانداري كه رد شد، صداي اتومبيل جيپي به گوشش رسيد كه به سمت او ميآمد. كنارديوار روي زمين نشست. جيپ كه مقابلش ايستاد، افسري پياده شد. حسين كيف را به زمين انداخت، اما از چشم گروهباني كه افسر را همراهي ميكرد، مخفي نماند و سراسيمه آن را از زمين برداشت. افسر محكم زير گوش حسين خواباند و گفت: «قصد انفجار منزل فرماندار نظامي شهر را داشتي؟ تمام اين منطقه در محاصره است.» - اما من قصد انجام چنين كاري را نداشتم. فقط از اينجا عبور ميكردم. - پس اين كيف چيست؟ - همين جا افتاده بود. افسر نگاهي به قد كوتاه و چهره او انداخت و گفت: «به قدر و قواره ات نميآيد كه اهل خرابكاري باشي.» او را پشت جيپ انداختند و آنجا را ترك كردند. افسر پشت بيسيم دستور داد كه تيراندازي را قطع كنند تا محوطه به حالت اول خود برگردد. نيم ساعت بعد معزالدين در مخفيگاه موحدين در لشكرآباد صلاح را پيدا كرد. تصميم گرفت براي نجات حسين به محل حادثه برود. خواهر و فرزند خردسال خود را سوار اتومبيل كرد و به آنها گفت:«شما بيمار هستيد. من هم دنبال دارو ميگردم. اگر مأمورين جلو ما را گرفتند، خودتان را به بيماري بزنيد.» خواهرش سرتكان داد و در حالي كه از ترس چهره بيمارها را گرفته بود، برادرزاده خود را محكم بغل كرد. وقتي معزالدين به فلكه رسيد، ديگر خبري از تيراندازي نبود. چرخي در خيابانهاي اطراف زد. طوري بوق ميزد كه ميتوانست براي حسين معني دار باشد.«اگر خود را در اين حوالي مخفي كرده باشد، با شنيدن صداي بوق بيرون ميآيد.» معزالدين نااميد آنجا را ترك كرد. گشتيهاي مقابل ايستگاه راه آهن او را متوقف كردند. - مريض دارم. دنبال دارو ميگردم. گروهبان گفت: «بهتر است با ما به كلانتري بياييد.» معزالدين در كلانتري با صداي غير عاديي مواجه شد. افسري كه بسيار خوشحال به نظر ميرسيد، با تلفن صحبت ميكرد: «قربان مسبب اصلي را دستگير كرديم. جوان شروري است كه قصد حمله به منزل تيمسار را داشت. به نظر ميرسد تنها باشد، چون كسي در اطراف نبود.» معزالدين وارد اتاق افسر نگهبان شد. - قربان من يك طلبه بيسر وصدا هستم. بچه ام مريض است. در به در دنبال دارو ميگردم. چه كنم. نميتوانم شاهد پرپر شدن جگر گوشه ام باشم. افسر نگاهي به چهره او انداخت. آنقدر افرادي مشابه او را دستگير كرده و نزداو آورده بودند كه كلافه شده بود. گروهبان را صدازد و گفت:«آزادش كنيد. ميبيني كه گرفتار است.»- برويد حاج يحيي را پيدا كنيد. اين بچه يتيمي كه ضمانتش را كرده است، يك آتشپاره است. تو با آن همه نارنجك مقابل منزل تيمسار چه ميكردي؟ و سپس محكم زد زير گوش حسين. بعد هم به عقب هلش داد و او را به ديوار سلول چسباند. - آن قدر ميزنمت تا به حرف بيايي. اشتباه كردم كه آزادت كردم. هنوز سه روز نگذشته دوباره دستگيرت كردند. خانواده شما براي اين كشور يك بمب است. به كوچك و بزرگ شما نبايد رحم كرد. - اما من بيگناهم. - حسن علم الهدي دانش آموز سال چهارم دبيرستان سعدي، هيجده ساله. سرهنگ به فكر فرو رفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۲
عكس شهيد با دستان بسته❣️ گفتند شهید گمنامه، پلاک هم نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم” https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 3️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ انگار چيزي به يادش آمد. «يعني او با آن پرونده كه برايمان روشن نشده است، ارتباط دارد؟ اگر چنين باشد، يكي از اين دو نفر به دردمان خواهند خورد. آن جوان ميگفت اين بيست نفر جزء تيم فوتبال هستند. نه اين جوان و نه آن صادق،هيچ كدامشان اهل فوتبال نيستند.» سرهنگ از روي صندلي برخاست و شروع كرد به قدم زدن. حسين به چهره اش خيره شد. «اين سه روز كه در بند آنها بودم، شش نفر به سراغ من آمدند. آن قدر شكنجه ام كردند كه خودشان خسته شدند و رفتند پي كارشان، اما اين سرهنگ با ديگران تفاوت داد. به چه فكر ميكند؟ پرونده حسن كه سنگين نيست، مگر اين كه او را در جريان مبارزه دستگير كرده باشند. آيا فعاليت حسن به حدي رسيده كه كارش به ساواك كشيده شده باشد؟ در اين صورت نميبايستي جرمم را به نام او ثبت ميكردم. چرا حسن راجع به اين موضوع با من حرفي نزد. شايد مثل من كه در مورد كارهايم با كسي صحبت نميكنم...» سرهنگ يقه او را گرفت. چشم در چشمش دوخت. چشم كبود و زخم باز شده حسين خشم سرهنگ را دو چندان كرد. - تو چقدر پوست كلفتي! كافي است كوچكترين مدركي به دست بياورم. در اين صورت خودم اعدامت ميكنم. - من زير شكنجه آدمهاي شما چند بار مردم و زنده شدم. هنوز نميدانم چرا شوك الكتريكي به بدنم وارد ميكنيد. - ببند آن دهانت را وگرنه با سرب پرش ميكنم. اسم و رسم خانوادگيت دستم را بسته است و گرنه تا حالا ده بار سر به نيستت كرده بودم. بايد بدانم با چه كساني قصد ترور تيمسار را داشتيد؟ تو كه به تنهايي عرضه اين كارها را نداري. - اگر صد بار بميرم و زنده شوم، حرفم عوض نخواهد شد. من ً اصلا قصد ترور تيمسار را نداشتم. - شما تيم فوتبال داريد، - نه؟ سرهنگ لبخند زد و بلافاصله گفت: «خوب شد. حالا بگو ببينم در دبيرستان با صادق چه رابطه اي داشتي؟ - او را نميشناسم. - در يك دبيرستان و در يك سال تحصيلي، چطور او را نميشناسي؟ با اشاره سرهنگ، سرگردي جلو آمد. دو استوار حسين را به تخت بستند. دستگاه شوك الكتريكي را كه آماده كردند، سرهنگ بالاي سرش حاضر شد. چشم در چشم او دوخت تا در لحظه اي كه به بدنش شوك وارد ميشود، شاهد چهره متلاطمش باشد. حسين نيز به او نگاه ميكرد. خاطره اي تلخ در نظرش مجسم شد. پنجمين بار بود كه بايد شوك را تحمل ميكرد. ناگهان لرزه به اندامش افتاد. مثل گوسفندي كه سر بريده باشند، پرپر ميزد. سرگرد زمان اتصال برق را بيشتر كرد، طوري كه در اثر دست و پا زدن، طناب دست حسين پاره شد و فرياد زد. سرهنگ سرش را عقب كشيد. جيغ حسين در گوشش طنين افكند. چهره آن پنج نفري كه شاهد دست و پا زدنش بودند، برافروخته شد. با رعشه اي كه تمام بدنش را ميگرفت، اختيارش را از دست ميداد. جز فرياد و تحمل درد كاري ازدستش ساخته نبود. دستگاه را از كارانداختند، اما او همچنان فرياد ميزد. سرگرد از تخت فاصله گرفت. فرياد حسين آهنگي منظم به خود گرفت. سرهنگ ميفهميد كه او حضرت علي را به كمك ميطلبد، اما در آن لحظه اسير غرورش شده بود و ننگش ميآمد كه تسليم آن جوان شود. گويي وجدانش هم از او متنفر شده بود. سراغ كابل رفت. به سرگرد اشاره كرد كه كف پاي حسين را بالا بگيرد. ضربات سنگين شلاق را به كف پا و بدنش فرود آورد. به نفس نفس كه افتاد، روي صندلي نشست. حسين از هوش رفته بود. بدن خون آلودش روي تخت، خشم سرهنگ را بر ميافروخت. - اگر او بيگناه بود تا حالا حرفهايي به هم ميبافت و تحويل ما ميداد. ببريدش زور خانه لشكر. بازجويي صادق را هم ادامه بدهيد. به هر قيمت شده، بايد رابطه اين دو نفر روشن شود. خشمگين اتاق را ترك كرد. يك سرگرد ضد اطلاعات وارد شد. اين سرگرد از وقتي كه قسمتي ازپادگان لشكر را به زندانيان سياسي اختصاص داده بودند، از لباس شخصي استفاده ميكرد و جز بازجويي كاري ديگر انجام نميداد. هيكل درشت او همراه با چشمان از حدقه درآمده اش به او هيبتي زشت داده بود. دستور داد يك سطل آب روي حسين بريزند. چشمان حسين باز شد. - از اين جا ببريدش. دو گروهبان حسين را كشان كشان از اتاق خارج كردند. او را پشت يك خودرو انداخته، از آنجا خارج كردند. راننده خيابانهاي خلوت را به سرعت پشت سر گذاشت و مقابل يكي از درهاي ورودي پادگان لشكر 92 زرهي ايستاد. چند بار بوق زد تا سربازي در را باز كرد. به سوي محوطه بزرگ زمين تنيس رفت. پس از انتقال زندانيان سياسي به آن جا، بازيها را تعطيل كرده بودند. در كنارش ساختمان منشوري شكل بود كه چند سرباز دور آن نگهباني ميدادند. از سالن ورزشهاي باستاني به دقت حفاظت ميشد. حسين را دست بسته وارد آن محوطه كردند و در اتاقي كوچك حبسش كردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۳