eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 1️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ يداالله، معزالدين و مالكي كه سوار شدند، موسوي حركت كرد. مالكي سلاحها و نارنجكها را بين افراد تقسيم كرد. يك كيف كوچك حاوي چند نارنجك تحويل حسين داد و گفت:«شما بهتر ميتوانيد از آنها استفاده كنيد. شايد مجبور شويم به تانكها حمله كنيم. اين نارنجكها كارساز خواهد بود. از پل نادري كه رد شدند، معزالدين گفت:«بدون سر و صدا تو محوطه پخش خواهيم شد. اگر بتوانيم بدون درگيري سربازهارا خلع سلاح كنيم،عالي ميشود. در صورت درگيري به دو گروه تقسيم خواهيم شد.» فلكه مقابل دانشگاه خلوت بود. راننده دور زد. اين باردرابتداي پل، حسين و صلاح پياده شدند. از آنجا سه نگهبان را در ضلع مقابل دانشگاه ميديدند. حسين عرض خيابان را طي كرد و از جلو آنها رد شد. يكي از سربازها زير چشمي به آنها نگاه ميكرد. حسين به صلاح گفت:«سرت را بينداز پايين و به راهت ادامه بده.» مالكي در حالي كه پياده ميشد، به موسوي گفت:« در خيابان پشتي منتظر ما باشيد.» - اگر درگيري شد، چي؟ - تحت هيچ شرايطي اين محوطه را ترك نكنيد. صداي گلوله مالكي را به خود آورد و گفت:«حركت كن». هر سه از ضلع شرقي دانشگاه به سوي حسين رفتند. صداي تيراندازي كه بيشتر شد، نگران حسين شدند. - ايست! ايست! سرجاي خود ميخكوب شدند. انگار از سه طرف در محاصره بودند. از خياباني كه به ساختمان صدا و سيما و منزل فرماندار نظامي ختم ميشد،صداي رگبار ميآمد. سه نفري روي زمين نشستند. «يعني حسين را گرفتند؟ بيشترين تيراندازي از سمتي ميآيد كه او و صلاح رفتند. بايد كاري كنيم.» يداالله برخاست و گفت:«شماهواي مرا داشته باشيد.» و سريع به سوي چند نظامي كه تيراندازي هوايي ميكردند،رفت. - چي شده سركار؟ چرا تيراندازي ميكنيد؟ ما كه كاري با شما نداريم. ميخواستيم از اينجا رد شويم. - اينجا چه ميكنيد؟ - رد ميشديم. - پس زودتر اينجا را ترك كنيد تا خرابكاران به ما حمله نكرده اند. يداالله خونسرد خود را به اول خيابان امانيه رساند. چشمش كه به موسوي افتاد، پريد داخل اتومبيل و گفت:« برو به طرف مالكي و معزالدين. هر وقت اشاره كردم، نگهدار» موسوي به سويي رفت كه آن دو روي زمين دراز كشيده بودند. اتومبيل كه متوقف شد، هر دو سوار شدند. يداالله پياده شد و گفت:«شما همين اطراف گشت بزنيد تا حسين و صلاح را پيدا كنم. در ميان اين رگبارگلوله ها كاري از ما ساخته نيست.» يداالله پياده شد. كمي جلوتر رفت. حالا ديگر از چند طرف صداي رگبار ميآمد. نيروهاي نظامي بي آنكه به طرف كسي شليك كنند،دستشان روي ماشه بود. رعب و وحشت همه جا را فرا گرفته بود. محافظان تيمسار شمس تبريزي پشت ديوار منزل سنگر گرفته بودند و گاه شليك ميكردند. صداي جابه جايي تانكها در مقابل ساختمان صدا و سيما به گوش ميرسيد. چند سرباز ازساختمان دانشگاه بيرون آمده و از وسط ميدان به اطراف شليك ميكردند. اتومبيلهايي كه قصد عبور از آن خيابان را داشتند، توقف كردند و مجبور شدند دوباره از روي پل نادري برگردند ضلع غربي كارون. يداالله زير رگبار تا ابتداي خياباني كه حسين را گم كرده بود، رفت. ردي از او نبود. مجدداً به طرف ميدان برگشت. چشمش به موتور سواري افتاد كه به سوي امانيه ميرفت. از كنار ديوار پريد داخل خيابان. موتور سوار ايستاد و با عجله گفت:«بيا بالا كه الان ما را ميزنند.» يداالله ترك موتور نشست. حسين و صلاح همچنان كنار ديوار نشسته بودند تا وقتي تيراندازي قطع شد، آنجا را ترك كنند. صلاح اسلحه را به طرف سربازان گرفته بود، اما از آن استفاده نكرد تا محل آنها شناسايي نشود. كيف حاوي نارنجك دست حسين بود. تصميم گرفت وارد خيابان روبرو شود. - تنها راه فرار همين خيابان است. - اما نظاميها دراين خيابان مستقر هستند. - اگر از اين مسير برويم، به ما شليك ميكنند. - پس بهتر است هر كدام از يك طرف برويم. حسين همان خيابان را انتخاب كرد و به صلاح گفت: شما به طرف ميدان برو. هنوز بعضي از اتومبيلها از آن قسمت عبور ميكنند. صلاح نگاهي به خشاب و اسلحه انداخت و حركت كرد. صداي تيراندازي بيشتر شد، طوري كه مجبور شد دوباره به سوي سنگر كنج دانشگاه شليك كند. صلاح از كنار اداره كشاورزي كه ميگذشت، اسلحه را به داخل چمنها انداخت، زيرا چند سرباز به سمتش ميآمدند. ترجيح داد بدون درگيري ازمحاصره بيرون برود. سربازها كه مسيرشان را عوض كردند، مجدداً به راه افتاد و از ديد مستقيم افراد مسلح خارج شد. آن طرف خيابان سوار يك تاكسي شد و محل را ترك كرد. حسين تنها ماند. «اگر مسير صلاح را انتخاب كنم، ً يقينا مرا خواهند زد. بهتر است به طرف استانداري بروم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۱
14.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐بیا مادربکن شیرت حلالم که سفررفته ام شاید نیایم 💐الا مادر بقربون جمالت رخ چون بدر و ابروی هلالت😭😭😭 ❣️ شهدا را یاد کنیم با یک صلوات
❣️ 🔺 2️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ رگباري او را به خودآورد و مجبور شد حركت كند. در يك لحظه تصميم گرفت همان مسير صلاح را برود، اماگلوله هايي كه ويز ويز كنان ازكنارش ميگذشتند، او را منصرف كردند و به همان سمتي رفت كه ً قبلا انتخاب كرده بود. حركت ُكند او ازداخل جوي آب او را از ديد نظاميان مخفي ميكرد. كافي بود يكي او را ببيند. مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي رسيد. صداي رگباركلافه اش كرده بود. حالا بايد وارد پياده رو ميشد. از جوي آب كه خارج شد، رگباري در اطرافش خالي كردند. حسين هاج و واج مانده بود. كيف حاوي نارنجك روي زمين افتاد. «خدايا اگر يكي از اين گلوله ها به نارنجك اصابت ميكرد، چه ميشد. يعني صلاح در اين است كه من زنده بمانم؟ پس چرا هيچ كدام از اين گلوله ها به من اصابت نميكنند؟» حسين از خود بيخود شده بود. اعتنايي به گلوله هايي كه اطرافش را سوراخ ميكردند، نداشت: «هنگامي كه آن بمب را در شهرباني كرمان منفجر كرديم، تا اين حد به مرگ نزديك نشده بودم. اگر از مرگ بترسم، چطور ميتوانم شهادت را براي خود رقم بزنم؟» صداي زنجير تانك او را به خود آورد. اولين بار بود كه يك تانك را مقابل خود ميديد. تانك كمي كه نزديكتر شد، از حركت باز ايستاد. «اگر ميتوانستم اين نارنجكها را به سوي آن پرتاب كنم.» كيف نارنجك را بغل كرد و به سوي استانداري حركت كرد. آن تانك پوششي شده بود كه سربازان از مقابل به او تيراندازي نكنند. هنوز حسين از ديد مستقيم نظاميان مخفي بود و رگبارهايي كه در اطرافش به زمين مينشستند، اتفاقي بودند. «اگر خودم را به فلكه ساعت برسانم، از شر اين گلوله ها خلاص خواهم شد.» حسين شروع به دويدن كرد. از استانداري كه رد شد، صداي اتومبيل جيپي به گوشش رسيد كه به سمت او ميآمد. كنارديوار روي زمين نشست. جيپ كه مقابلش ايستاد، افسري پياده شد. حسين كيف را به زمين انداخت، اما از چشم گروهباني كه افسر را همراهي ميكرد، مخفي نماند و سراسيمه آن را از زمين برداشت. افسر محكم زير گوش حسين خواباند و گفت: «قصد انفجار منزل فرماندار نظامي شهر را داشتي؟ تمام اين منطقه در محاصره است.» - اما من قصد انجام چنين كاري را نداشتم. فقط از اينجا عبور ميكردم. - پس اين كيف چيست؟ - همين جا افتاده بود. افسر نگاهي به قد كوتاه و چهره او انداخت و گفت: «به قدر و قواره ات نميآيد كه اهل خرابكاري باشي.» او را پشت جيپ انداختند و آنجا را ترك كردند. افسر پشت بيسيم دستور داد كه تيراندازي را قطع كنند تا محوطه به حالت اول خود برگردد. نيم ساعت بعد معزالدين در مخفيگاه موحدين در لشكرآباد صلاح را پيدا كرد. تصميم گرفت براي نجات حسين به محل حادثه برود. خواهر و فرزند خردسال خود را سوار اتومبيل كرد و به آنها گفت:«شما بيمار هستيد. من هم دنبال دارو ميگردم. اگر مأمورين جلو ما را گرفتند، خودتان را به بيماري بزنيد.» خواهرش سرتكان داد و در حالي كه از ترس چهره بيمارها را گرفته بود، برادرزاده خود را محكم بغل كرد. وقتي معزالدين به فلكه رسيد، ديگر خبري از تيراندازي نبود. چرخي در خيابانهاي اطراف زد. طوري بوق ميزد كه ميتوانست براي حسين معني دار باشد.«اگر خود را در اين حوالي مخفي كرده باشد، با شنيدن صداي بوق بيرون ميآيد.» معزالدين نااميد آنجا را ترك كرد. گشتيهاي مقابل ايستگاه راه آهن او را متوقف كردند. - مريض دارم. دنبال دارو ميگردم. گروهبان گفت: «بهتر است با ما به كلانتري بياييد.» معزالدين در كلانتري با صداي غير عاديي مواجه شد. افسري كه بسيار خوشحال به نظر ميرسيد، با تلفن صحبت ميكرد: «قربان مسبب اصلي را دستگير كرديم. جوان شروري است كه قصد حمله به منزل تيمسار را داشت. به نظر ميرسد تنها باشد، چون كسي در اطراف نبود.» معزالدين وارد اتاق افسر نگهبان شد. - قربان من يك طلبه بيسر وصدا هستم. بچه ام مريض است. در به در دنبال دارو ميگردم. چه كنم. نميتوانم شاهد پرپر شدن جگر گوشه ام باشم. افسر نگاهي به چهره او انداخت. آنقدر افرادي مشابه او را دستگير كرده و نزداو آورده بودند كه كلافه شده بود. گروهبان را صدازد و گفت:«آزادش كنيد. ميبيني كه گرفتار است.»- برويد حاج يحيي را پيدا كنيد. اين بچه يتيمي كه ضمانتش را كرده است، يك آتشپاره است. تو با آن همه نارنجك مقابل منزل تيمسار چه ميكردي؟ و سپس محكم زد زير گوش حسين. بعد هم به عقب هلش داد و او را به ديوار سلول چسباند. - آن قدر ميزنمت تا به حرف بيايي. اشتباه كردم كه آزادت كردم. هنوز سه روز نگذشته دوباره دستگيرت كردند. خانواده شما براي اين كشور يك بمب است. به كوچك و بزرگ شما نبايد رحم كرد. - اما من بيگناهم. - حسن علم الهدي دانش آموز سال چهارم دبيرستان سعدي، هيجده ساله. سرهنگ به فكر فرو رفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۲
عكس شهيد با دستان بسته❣️ گفتند شهید گمنامه، پلاک هم نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم” https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 3️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ انگار چيزي به يادش آمد. «يعني او با آن پرونده كه برايمان روشن نشده است، ارتباط دارد؟ اگر چنين باشد، يكي از اين دو نفر به دردمان خواهند خورد. آن جوان ميگفت اين بيست نفر جزء تيم فوتبال هستند. نه اين جوان و نه آن صادق،هيچ كدامشان اهل فوتبال نيستند.» سرهنگ از روي صندلي برخاست و شروع كرد به قدم زدن. حسين به چهره اش خيره شد. «اين سه روز كه در بند آنها بودم، شش نفر به سراغ من آمدند. آن قدر شكنجه ام كردند كه خودشان خسته شدند و رفتند پي كارشان، اما اين سرهنگ با ديگران تفاوت داد. به چه فكر ميكند؟ پرونده حسن كه سنگين نيست، مگر اين كه او را در جريان مبارزه دستگير كرده باشند. آيا فعاليت حسن به حدي رسيده كه كارش به ساواك كشيده شده باشد؟ در اين صورت نميبايستي جرمم را به نام او ثبت ميكردم. چرا حسن راجع به اين موضوع با من حرفي نزد. شايد مثل من كه در مورد كارهايم با كسي صحبت نميكنم...» سرهنگ يقه او را گرفت. چشم در چشمش دوخت. چشم كبود و زخم باز شده حسين خشم سرهنگ را دو چندان كرد. - تو چقدر پوست كلفتي! كافي است كوچكترين مدركي به دست بياورم. در اين صورت خودم اعدامت ميكنم. - من زير شكنجه آدمهاي شما چند بار مردم و زنده شدم. هنوز نميدانم چرا شوك الكتريكي به بدنم وارد ميكنيد. - ببند آن دهانت را وگرنه با سرب پرش ميكنم. اسم و رسم خانوادگيت دستم را بسته است و گرنه تا حالا ده بار سر به نيستت كرده بودم. بايد بدانم با چه كساني قصد ترور تيمسار را داشتيد؟ تو كه به تنهايي عرضه اين كارها را نداري. - اگر صد بار بميرم و زنده شوم، حرفم عوض نخواهد شد. من ً اصلا قصد ترور تيمسار را نداشتم. - شما تيم فوتبال داريد، - نه؟ سرهنگ لبخند زد و بلافاصله گفت: «خوب شد. حالا بگو ببينم در دبيرستان با صادق چه رابطه اي داشتي؟ - او را نميشناسم. - در يك دبيرستان و در يك سال تحصيلي، چطور او را نميشناسي؟ با اشاره سرهنگ، سرگردي جلو آمد. دو استوار حسين را به تخت بستند. دستگاه شوك الكتريكي را كه آماده كردند، سرهنگ بالاي سرش حاضر شد. چشم در چشم او دوخت تا در لحظه اي كه به بدنش شوك وارد ميشود، شاهد چهره متلاطمش باشد. حسين نيز به او نگاه ميكرد. خاطره اي تلخ در نظرش مجسم شد. پنجمين بار بود كه بايد شوك را تحمل ميكرد. ناگهان لرزه به اندامش افتاد. مثل گوسفندي كه سر بريده باشند، پرپر ميزد. سرگرد زمان اتصال برق را بيشتر كرد، طوري كه در اثر دست و پا زدن، طناب دست حسين پاره شد و فرياد زد. سرهنگ سرش را عقب كشيد. جيغ حسين در گوشش طنين افكند. چهره آن پنج نفري كه شاهد دست و پا زدنش بودند، برافروخته شد. با رعشه اي كه تمام بدنش را ميگرفت، اختيارش را از دست ميداد. جز فرياد و تحمل درد كاري ازدستش ساخته نبود. دستگاه را از كارانداختند، اما او همچنان فرياد ميزد. سرگرد از تخت فاصله گرفت. فرياد حسين آهنگي منظم به خود گرفت. سرهنگ ميفهميد كه او حضرت علي را به كمك ميطلبد، اما در آن لحظه اسير غرورش شده بود و ننگش ميآمد كه تسليم آن جوان شود. گويي وجدانش هم از او متنفر شده بود. سراغ كابل رفت. به سرگرد اشاره كرد كه كف پاي حسين را بالا بگيرد. ضربات سنگين شلاق را به كف پا و بدنش فرود آورد. به نفس نفس كه افتاد، روي صندلي نشست. حسين از هوش رفته بود. بدن خون آلودش روي تخت، خشم سرهنگ را بر ميافروخت. - اگر او بيگناه بود تا حالا حرفهايي به هم ميبافت و تحويل ما ميداد. ببريدش زور خانه لشكر. بازجويي صادق را هم ادامه بدهيد. به هر قيمت شده، بايد رابطه اين دو نفر روشن شود. خشمگين اتاق را ترك كرد. يك سرگرد ضد اطلاعات وارد شد. اين سرگرد از وقتي كه قسمتي ازپادگان لشكر را به زندانيان سياسي اختصاص داده بودند، از لباس شخصي استفاده ميكرد و جز بازجويي كاري ديگر انجام نميداد. هيكل درشت او همراه با چشمان از حدقه درآمده اش به او هيبتي زشت داده بود. دستور داد يك سطل آب روي حسين بريزند. چشمان حسين باز شد. - از اين جا ببريدش. دو گروهبان حسين را كشان كشان از اتاق خارج كردند. او را پشت يك خودرو انداخته، از آنجا خارج كردند. راننده خيابانهاي خلوت را به سرعت پشت سر گذاشت و مقابل يكي از درهاي ورودي پادگان لشكر 92 زرهي ايستاد. چند بار بوق زد تا سربازي در را باز كرد. به سوي محوطه بزرگ زمين تنيس رفت. پس از انتقال زندانيان سياسي به آن جا، بازيها را تعطيل كرده بودند. در كنارش ساختمان منشوري شكل بود كه چند سرباز دور آن نگهباني ميدادند. از سالن ورزشهاي باستاني به دقت حفاظت ميشد. حسين را دست بسته وارد آن محوطه كردند و در اتاقي كوچك حبسش كردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 4️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «ما بيست نفر مأموريت داشتيم هر كدام در نقطه اي از شهر عكس شاه را كه به صورت سگ درآورده بوديم، در نقاط مشخصي در معرض ديد مردم بچسبانيم. شاه نزد مردم ذليل و مستأصل شده است. پايه و اساس رژيم شاهنشاهي سست شده است. شاه جز فرار راهي ديگر ندارد. بيشترين فعاليت ما در دبيرستانهاست. سر گروه ما حميد است. همان كسي كه در راهپيمايي عاشوراي سال 53 دستگيرش كرديد. حسن علم الهدي هم از همين گروه است. نام سعيد درفشان، اصغر گندمكار هم كه شما به دنبال آنها هستيد، در ليست نوشته شده است. فعاليت ما شبها در زمان منع عبور و مرور شروع ميشود و تا سحر ادامه دارد. هر كداممان مأمور يك منطقه هستيم كه اعلاميه هاي امام را توزيع كنيم. نميدانم چرا از ميان اين بيست نفر روي حسن علم الهدي دست گذاشتند. اگر در خيابان سعدي كشيك بدهيد، او را دستگير خواهيد كرد...» سروان محكم خواباند زير گوشش و با صندلي كه دستانش را از پشت به آن بسته بودند، بلندش كرد. صادق به هوش كه آمد، چشمانش سياهي ميرفت. نگران و مضطرب شد. «يعني من اين حرفها را اقرار كردم، يا اين كه در ذهنم مرور ميكردم؟اگر اين اطلاعات را بدهم،ديگر رهايم خواهند كرد؟ شايد پس از اين كه يك نفر از اين بيست نفر را لو بدهم، تازه در اول خط قرار گيرم و مجبور شوم تمام فعاليت دوستانم را به اين حرامزاده‌ها بگويم.» مشت و لگد پياپي سروان، قدرت فكر كردن را از او گرفته بود: «خدايا تا كي بايد شكنجه شوم؟ يعني ممكن است در بيهوشي حرف زده باشم؟» اين بار سروان او را پرت كرد، طوري كه با صندلي نقش زمين شد. سروان دوباره به جانش افتاد. - تو بيهوشي پرت و پلا ميگويي، اما يك كلمه حرف حساب نميزني. صادق متوجه شد كه چيزي نگفته است. نفسي كشيد و خود را براي شوك الكتريكي آماده كرد.از شدت درد ناشي از شوك دست و پايش به سرعت بالا و پايين ميرفت. شبي را به ياد آورد كه با دوستانش دعاي توسل ميخواندند. او حتي اعتنايي به سؤالات مكرر سروان كه بالاي سرش حاضر شده بود، نميكرد. سروان خسته كه شد، رهايش كرد. - من ميروم زورخانه. يك ساعت بعد بياوريدش آنجا تا او را با علم الهدي رو در رو كنم. صادق نام علم الهدي را كه شنيد، لرزه بر اندامش افتاد. «يعني حسن را گرفته اند؟» سروان از آنجا كه خارج شد،درمحوطه پادگان نفسي كشيد. ازهواي آلوده و نمناك سلول حالش به هم مي خورد. بين آن همه زندانيان سياسي، اين دو نفر كلافه اش كرده بودند. وارد زورخانه كه شد، حسين را ديد كه وسط سالن روي زمين افتاده بود. يكي از زنجيرهاي ورزشكاران باستاني هم كنارش بود. دراثر ضربه اي كه با آن زنجير به سرش زده بودند، خون از سرش جاري بود. قسمتي از پيراهنش پاره شده بود و خطي قرمز روي سينه اش ديده ميشد. بدنش نسبت به اولين روزي كه دستگير شده بود، نحيف و لاغر به نظر ميرسيد. قسمت وسط زورخانه كه محل مانور ورزشهاي باستاني است، در گودي قرار داشت. دور تا دورش به عرض يك متر عقب نشيني داشت. در اين جا وسايل شكنجه به صورت نامنظم به چشم ميخورد. سروان در جايگاهي كه شير خدا مينشيند، قرار گرفت. مشتي بر طبل بزرگي كه مقابلش بود، كوبيد و زنگ مخصوص زورخانه را به صدا درآورد. - يكي و دوتا و سه تا و چهارتا... چند بار زنگ را به صدا درآورد تا حسين به هوش آمد. دستش را از پشت بسته بودند. سرش را بلند كرد. سالن دور سرش ميچرخيد. صداي سروان بلند شد. - بلند شو. تو كه اين همه ادعا ميكني، بلند شو و بچرخ. نشان بده كه قهرماني. صداي قهقهه سروان در سالن پيچيد. انگار بيش از حسين، او بود كه از آن جنگ رواني عذاب ميكشيد كه نميتوانست جلو خنده كريه خود را بگيرد. اين بار كه زنگ را به صدا درآورد، پريد وسط گود و سر حسين را بلند كرد. آن قدر موي سرش را كشيد تا فريادش در سالن پيچيد. سرش را رها كرد و با مشت و لگد و بعد با كابل افتاد به جانش. - تو ديگر چه جانوري هستي؟ از تو نارنجك گرفتهاند. نامت در ليست خرابكاران ديده شده،كله شقي ات همه را كلافه كرده است، آن وقت ميگويي من بيگناهم؟ پوتين اش راروي گلويش گذاشت و آن را فشرد. رهايش كه كرد، با صداي بلند گفت: «بياوريدش.» استوار، صادق را انداخت وسط گود. صادق خود را جمع و جور كرد. چشمش كه به حسين افتاد، او را شناخت.« ولي اين كه حسن نيست. من فقط ميدانم او در مبارزات مسلحانه با موحدين است. پل گريم را اينها اعدام كرده اند. يعني او را با برادرش اشتباه گرفته اند؟ بهتر است من همچنان اظهار بي اطلاعي كنم.» صداي سروان او را به خود آورد. - او را ميشناسي؟ - نه؟ - چطور نميشناسي! اسمش را تو جيب تو پيدا كرده اند. هر دو اقرار ميكنيد كه در يك دبيرستان درس ميخوانيد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۴
‍ ‍ ‍ 🍂 شوخی با مرگ آموزش آبی خاکی را به پایان می بردیم که حاج اسماعیل فرجوانی با خنده وارد چادر شد و گفت، " گاومون زایید"😅 شصتمان خبردار شد که ماموریت سختی در پیش داریم. و بعد ادامه داد "جایی خواهیم رفت که جنازه هامون هم برنگرده ". و چندین سال طول کشید تا جنازه سردار به همراه یارانش بر دوش مردم تشییع شد و پیش بینی او محقق شد.😭 شاه حسینی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
❣️ 🔺 5️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين متوجه موضوع شد. «بايد طوري موضوع را به صادق بفهمانم.» كمي بلند شد و با صداي گرفته گفت: «من كه گفتم او را نميشناسم. من حسن علم الهدي دانش آموز دبيرستان سعدي هستم.» صادق كمي آرام گرفت. سروان به استوار كه قدي بلند داشت، اشاره كرد و او نيز بالاي سر حسين حاضر شد. سرش را بلند كرد تا سروان را ببيند. در قسمت زيرين جايگاه ويژه جمله اي توجه حسين را جلب كرد. «از علي آموز اخلاص عمل» حسين به خود آمد. چشمانش سو گرفت. - به چي خيره شدي؟ استوار دستپاچه گفت: «قربان به آن تابلو» استوار براي آن كه سروان را آرام كند، افتاد به جان حسين. فرياد حسين در فضاي سالن طنين ميانداخت، طوري كه حتي صادق به وحشت افتاد. لحظه اي بعد استوار به سراغ او رفت. براي مدتي وحشيانه او را به باد كتك گرفت. سروان سالن زورخانه را ترك كرد و به دنبالش اكيپ ويژه شكنجه از آنجا بيرون آمدند. پس از چند روز شكنجه، حسين و صادق را به سلول انفرادي منتقل كردند. حسين تا آخرين لحظه ايكه قصد محاكمه او را داشتند، حرفي نزد، اما بازجويان او را به جرم حمل نارنجك، درگيري مسلحانه و حمله به منزل تيمسار شمس تبريزي تهديد به اعدام ميكردند. حسين صداي آزادي مردم را در آن سلول نمناك ميشنيد و بي توجه به حكمي كه دادگاه برايش صادر كرده بود، در انتظار دوستان خود بود تا او را از بند آزاد كنند. صحنه هاي پيروزي چون باد از نظرش ميگذشتند.حسين به سلول عمومي منتقل شد. پس از بيست روز مجدداً دوستانش را ديد. همه آن شكنجه ها و فشارهاي رواني مدام در نظرش مجسم ميشد. انگارازهمه چيز سير شده بود. براي لحظه اي مردي را رو در روي خود ديد كه ً اصلا تصور نميكرد. «خداي من، اين مرد اينجا چه ميكند؟ آيا او هم مرا به ياد مي آورد؟ بهتر است خونسردي خود را حفظ كنم.» از سه روز گذشته كه رفتار مأموران عوض شده، به خاطر حضور اين ساواكي درپادگان لشكر بود. حسين چهره كريه ّمعبر را شناخته بود و او نيز كه اكنون به طرفش ميآمد، ميدانست با چه كسي طرف است. - تو بايد حسين باشي، درست است حسن آقاي علم الهدي؟ - اشتباه گرفته ايد. - خوب نقش بازي كرده اي. پرونده هاراكه بررسي ميكردم، ياد سال 54 افتادم. فقط تو بودي كه يك كلام حرف نزدي. آزادت هم كه كردم،دم به تله ندادي. درست مثل اين دوبار كه به زندان افتادي و هنوز هم بازجوهايت را به بازي گرفته اي. اما ديگر بازي تمام شد. سه روز است پرونده ات را تحويل من داده اند. - متوجه منظورتان نميشوم. - تو ّمعبر را خوب ميشناسي. مگر اين كه مردم به دادت برسند. در غير اين صورت تو را تا پاي جوخه اعدام خواهم برد. در چشمانت ميخوانم كه جرمت سنگينتر از آن است كه ما فكر ميكنيم. درست است؟ - نه. شمابه جاي اينكه فكري به حال خشم مردم كنيد، براي ماجرم ميتراشيد. اين نشان دهنده ضعف شما است - اشتباه ميكني. اعليحضرت بر ميگردد. حسين رنگش پريد يك هو پرسيد «پس درسته كه شاه رفته؟» ّمعبـر متوجه حالت حسين شد. با تنفر گفت: «اين خبر براي شما خوشحال كننده است؟» - مسلم است. - با خوني كه راه خواهيم انداخت، اين شادي زود گذر در نطفه خفه خواهد شد. انگار ّمعبر كلافه بود. از نگاهش شرارت ميباريد. دست حسين را گرفت و هلش داد بيرون. بعد اشاره كرد كه مجدداً او را به اتاق شكنجه منتقل كنند. اين بار حسين كمي جا خورد. ترس از اين داشت كه نتواند جان سالم به در ببرد. همين طوركه دستش را به تخت ميبستند، فكرش رفت جاي ديگر. «اين ّمعبر بيشتر از آنكه بخواهد از من حرف بكشد، ميخواهد انتقام چند ساله را بگيرد. خيلي دوست دارد مرا به زانو در آورد. اين كينه او ميتواند فرصتي باشد كه از دادن اطلاعات طفره بروم. بايد كاري كنم كه جدال او با من به يك كينه شخصي تبديل شود. بهتر است ذهنش را به جاي گرفتن اطلاعات از من، متوجه همين موضوع كنم.» - حرف ميزني يا نه. چند سال ساواك اهواز را به مسخره گرفتي، اما حالا من مانده ام و تو. كسي هم نيست كه به فريادت برسد. شهر آنقدر شلوغ شد كه حتي ميتوانم جنازه ات را قاطي كشته هاي خياباني كنم و از شرت خلاص شوم. ّمعبر رفت سراغ دستگاه شوك. سيم را به برق زد و دو ميله فلزي را آرام به حسين نزديك كرد، طوري كه دلهره در آن لحظه حسين را نيمه جان كرد. چندمين بار بود كه شوك الكتريكي را تجربه ميكرد. ّمعبر ميله را به بدنش چسباند و مدتي نگه داشت. حسين بال، بال ميزد. استوار پريد جلو و دستگاه را از دست ّمعبر قاپيد. گفت:«قربان، اين طوري هلاك ميشود.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۵
❣️ در بين خطراتي كه ما را تهديد مي كنند هيچ خطري بالاتر از اين نفس نيست كه گاه انسان را به انحراف مي كشاند و خود انسان متوجه نمي شود.
❣️ 🔺 6️⃣6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ّمعبر دوباره رفت سراغ شلاق. حسين زير ضربات متوالي شلاق به خود ميپيچيد. فريادش تا انتهاي سالن رد كشيده بود و همه زندانيان را متوجه خود كرده بود. انگار ّمعبر هم از پا افتاده بود. شلاق را انداخت كنار و با لگد افتاد به جانش. كفش نوك تيزش چنان به شكمش فرود مي آمد كه گويي در شكمش فرو رفته است. حسين لحظه اي سر بلند كرد. خون جلو چشم ّمعبر را گرفته بود. صورتش سرخ شده بود. براي لحظه اي نگاه حسين در نگاهش قفل شد. «من امروز تو را به زانو در خواهم آورد. تو نخواهي توانست از من حرف بكشي.آن نارنجكهايي كه از من بدست آورديد را روي سرت خراب خواهم كرد.خودت را براي يك جنگ رواني آماده كن، ّمعبر.» ناگهان چهره حسين در هم شد. در يك چشم بهم زدن تفي به صورت ّمعبر پرتاب كرد و فرياد زد. - احمق. بي شرف. تو بي شعوري. فكر كردي با بچه طرفي. تو احمقي ّمعبر، احمق. صداي حسين بلندتر شد، طوري كه فريادش تا انتهاي سالن رد كشيد. حالا ديگر ّمعبر مثل يك خرس تير خورده افتاد به جان حسين. هم لگد ميزد، هم پاسخش را ميداد. - پدر سوخته. بي شعور خودتي. حالا پرخاش هم ميكني. صداي ّمعبر بلندتر از حسين بود. انگار خودشان هم نميفهميدند كه با صداي بلند به همديگر پرخاش ميكنند.- تو احمقي ّمعبر، احمق. اگر جرات داري، دستم را باز كن تا بفهمي كه چقدرضعيفي. تو يك پست فطرتي.حسين كمي نفس گرفت و بعد فرياد زد «بي شعور» خشم تمام وجود ّمعبر را گرفته بود، طوري كه خودش هم نميدانست چه ميكند. اختيار از دستش خارج شده بود و در برابر پرخاشگري حسين هر عكس العملي را از خود نشان مي داد. براي لحظه اي فرياد حسين در گلو خفه شد. چشم به ّمعبر دوخت و با دقت به او خيره شد. «درست شد، بدبخت. حالا فقط به فكر انتقام ازمن هستي. ً اصلا يادت رفته كه ازمن اعتراف بگيري. ديگر كاغذ و قلمي دركارنيست. فقط فحش ميدهي و لگد ميزني. اين همان كاري است كه من به دنبالش بودم. دلت خوش باشد كه مرا شكنجه ميكني. همين كه اصل موضوع را فراموش كرده اي، كفايت ميكند. آن قدر اين جنگ رواني را ادامه ميدهم كه مثل نعش روي زمين ولو شوي.» حسين نفس تازه كرد. دوباره با صداي بلند فرياد زد: - بدبخت. برو بيرون ببين چند هزار حسين فرياد «مرگ بر شاه» سر ميدهند. ديگر آن اطلاعاتي كه از من ميخواهي ارزشي ندارد، احمق. تو هيچ وقت نتوانستي ما را درك كني. حسين كمي سكوت كرد. خواست توجه ّمعبر را بيشتر به خودش جلب كند. - كله ِ خراب بي شعور. من چه حسن باشم، چه حسين، فرزند آيت ا... علم الهدي هستم. هيچ وقت ميزان وفاداري اين خانواده را به آيت ا... خميني درك نخواهي كرد. حالا وقت آن رسيده كه براي نجات خودت چاره اي كني. صداي آزادي را نمي شنوي؟ انگار ّمعبر ديوانه شده بود. بعضي وقتها هم هذيان ميگفت. هي شلاق ميزد و هي لگد بارانش ميكرد. استواري كه او را همراهي ميكرد، پا جلو گذاشت. تا به حال ّمعبر را به اين حال و روز نديده بود. انگار ميفهميد كه حسين ته دل خوشحال است. او در چهره حسين ميخواند كه ابتكار عمل را از ِمعبر گرفته است. دستش را گرفت و به زور روي صندلي نشاندش. - قربان شما حال و روز خوبي نداريد. كمي آرام بگيريد. ّمعبر از حال رفت. سرش به بغل افتاد. نفس نفس ميزد. خون از پيشاني حسين جاري شد. عرق از سر و صورتش بيرون زده بود. انگار هنوز آماده بود كه در برابر مشت و لگد مقاومت كند. احساس پيروزي در چهره اش نقش بست، اما نتوانست خودرا آرام نشان دهد. انگارمنتظر عكس العمل بعدي ّمعبر بود. چشمش به كاغذ و قلم روي تخت افتاد. سفيد بود. روي كاغذ نوشته شده بود، «حسن علم الهدي» ّمعبر روي حسن را خط كشيده و اسم حسين را نوشته بود. اين جمله حسين را خوشحال ميكرد. ّمعبر حتي ناي حرف زدن نداشت. آن قدر فرياد زده بود كه گلويش گرفته بود، درست مثل حسين. انگار خودش هم فهميده بود كه چرا حسين با صداي بلند فحاشي ميكند و خشم او را بر انگيخته. وقتي متوجه اين موضوع شد كه ديگر كاري از دستش ساخته نبود. صداي همهمه از بيرون اتاق شكنجه ميآمد. صدا بيشتر و بيشتر شد. يك گروهبان وارد اتاق شد. پازمين كوبيد. گفت: «قربان، تيمساردستوردادند اينجا را ترك كنيد.» ّمعبر به خود آمد. نگاهي به گروهبان انداخت. عرق صورتش را پاك كرد. - چرا؟ چي شده مگه؟ من هنوز با اين بي شرف كار دارم . - ولي قربان، مردم كنترل شهر را به دست گرفته اند. وضعيت خوبي نداريم. تيمسار دستور دادند اين زندانيها را رها كنيد. ممكن است مردم به اينجا حمله كنند. - نه، ً اصلا. ّمعبر بازهم فريادزد. انگارنميخواست حرفهاي آن گروهبان را باوركند. يك بار ديگر نگاهش در نگاه حسين قفل شد. جرات نداشت به شكست خود اعتراف كند. حسين آزادي را حتي در چشمان ّمعبر ميديد كه از زندان اين انسانهادر حال رهايي است ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۶۶