#راه_شهدا❣️
با وجودی که تازه مجروح شده بود ولی اصرار داشت هرچه زودتر باید برگردد خط !
با عجله رفت و فراموش کرده بود مدارک شناسایی خود را بردارد .
شب وقتی به نگهبانی می رسد ، سرباز که جدیدا آمده و او را نمی شناسد ، به او بدون مدارک اجازه ورود نمی دهد ، و حاج حسن تا صبح پشت درب ورودی روی زمین می خوابد .
صبح وقتی بقیه متوجه می شوند و می خواهند با سرباز برخورد کنند ، نه تنها اجازه نمی دهد بلکه دستور می دهد سرباز وظیفه شناس را یک هفته مرخصی تشویقی بفرستند....
#سردارشهیدمحمدحسن_کسایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣7️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
مقابل دكه روزنامه فروشي ايستاد و تيتر صفحه اول روزنامه ها را
خواند. «مذاكرات نمايندگان مجلس شوراي ملي. سخنان شريف امامي، نخست وزير در جمع نمايندگان براي جلوگيري از تعطيل شدن مجلس.» حسين روزنامه
را خريد و دنباله مذاكرات مجلس را به دقت خواند. عكس دانشي نماينده مردم
آبادان را كه ديد، سخنان اين روحاني نما را دنبال كرد. خطابش به امام بود كه
طي پيامي از نمايندگان خواسته بود، مجلس را تعطيل نكنند. «ما اجازه نميدهيم
مجلس تعطيل شود. تصميم گيرنده ما هستيم كه قصد داريم اين سنگر را حفظ
كنيم. به اين ياوه گوييها و حركتهاي خرابكاران در خيابانها به زودي پاسخ
داده خواهد شد.» اين قسمت از روزنامه براي حسين جالب بود. با دقت چهره آن روحاني نما را از نظر گذراند.
«حق با معزالدين است. اگر اين كثافت ها را از مجلس حذف كنيم، بقيه
حسابكار خودشان را خواهند كرد. انتخاب معزالدين درست بود.» روزنامه را
تا كرد و به راه افتاد. به ميدان بهارستان كه رسيد، در ضلع جنوب شرقي زير
تابلو ايستگاه اتوبوس منتظر ماند. گاه به ساعت نگاه ميكرد. «پس چرا دير كرد؟»
با شنيدن صداي بوق به طرف اتومبيل تويوتايي كه معزالدين پشت فرمان بود،
دويد. سوار كه شد، روزنامه را نشانش داد و گفت: «خيلي مغرور است، رجز
خواني او به ثبات مجلس كمك ميكند.»
- اين روحاني آبروي لباس ما را هم برده است.
- شما كه مدتي است بدون لباس روحانيت زندگي ميكنيد.
- من آرزوي پوشيدن اين لباس را دارم، اما مجبورم كه جانب احتياط را رعايت
كنم.
- شما بايد صف خود را از افرادي مثل دانشي جدا كنيد.
- فردا همين كار را خواهيم كرد. امروز آخرين شناسايي خواهد بود. مسير برگشت ايشان به مجلس بهترين فرصت است. با يك تصادف ساختگي
خيابان را ميبنديم و ترتيبش را ميدهيم.
- انعكاس مذاكرات ديروز او در مطبوعات به نفع ما شد.
- البته اگر اطلاعيه ما در مطبوعات چاپ شود.
- اين حركت در بين نمايندگان رعب و وحشت به وجود خواهد آورد.
- بسياري از آنها ترسو و عافيت طلب هستند و از حضور در مجلس پرهيز
خواهند كرد. حال كه امام تعطيل شدن مجلس را مطرح كرده، بايد تحقق پيدا
كند. امام قصد دارد مراكز اصلي رژيم را سست كند. اعتصاب شركت نفت
اقتصاد رژيم را فلج ميكند. با تعطيل شدن مجلس، مناسبات قوانين كشوري
متزلزل خواهد شد.
معزالدين تيز بيني حسين در پيگيري روند انقلاب را در دل ميستود.
چشم به در اصلي مجلس شوراي ملي دوخته بودند تا خروج دانشي را ببينند.
سر در بزرگ مجلس كه دو طرفش دو مجسمه شير قرار گرفته بود، با معماري
قديمي طراحي شده بود. چند نگهبان با اونيفورم شيك مقابل در خبردار ايستاده
بودند. حضور چند خودرو نظامي همراه با سربازاني كه در آن حوالي قدم
ميزدند، باعث شده بود كه عابرين از مقابل مجلس عبور نكنند. آنها از فاصله پنجاه متري در ورودي مجلس را زير نظر داشتند. سومين روز بود كه دانشي را
تعقيب ميكردند. اتومبيلي كه براي آن دو آشنا بود، از محوطه مجلس بيرون
آمد و بلافاصله حركت كرد. مردي با لباس روحاني كه سنش بيش از چهل را
نشان ميداد،عقب اتومبيل نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود. راننده در
مسير هميشگي به سوي شمال شهر ميرفت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۷۰
#اسعدالله_ایامکم❣️
عید اضحی ، عید بندگی و عبودیت بر شما عزیزان همراه و همه ی مسلمین عالم مبارک باد🌹🌹🌹
تیم خادمان حماسه جنوب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣7️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
فكر كنم اينجا مناسب باشد.
حسين خياباني را نشان دادكه باريك بود و راه فرار نداشت. تعقيب اتومبيل را رها كردند و محوطه را با دقت از نظر گذراندند. تنگ غروب آنجا را ترك كردند و وارد منزلي شدند كه از قبل برايشان فراهم شده بود.
فردا صبح پشت منزل دانشي كمين كردند. معزالدين از طريق افرادي كه ميشناخت، راننده اي را براي آن روز انتخاب كرد كه همراهيشان كند. راننده پشت منزل دانشي منتظر دستور بود. دانشي قبل از ساعت هشت از خانه بيرون زد. مسير هميشگي را انتخاب كرد. به فاصله بيست متر يك اتومبيل تعقيبش مي كرد.
- فاصله را كمتر كن.
راننده حواسش به حسين بود.
- حالا از او سبقت بگير.
حسين بادقت چهره دانشي را از نظر گذراند و مطمئن شد. اسلحه را بيرون آورد. يك اسلحه هم دست معزالدين بود. راننده از اتومبيل دانشي سبقت گرفت، در حالي كه او را از آينه ميپاييد.
- سرعت خودت را كم كن. نگذار از تو سبقت بگيرد. در خيابان بعدي با او
تصادف كن، طوري كه بتواني بعد از عمليات به سرعت فرار كني.
راننده زير چشمي به حسين نگاه ميكرد. اولين بار بود كه از نزديك اسلحه
ميديد. فعاليت او در مسجد محل، در حد پخش اعلاميه بود. خيلي علاقمند
بود كه در مبارزه مسلحانه شركت كند، اما حالا كه بايد خود را براي يك
درگيري آماده ميكرد، هول برش داشته بود. انگشت حسين را ديد كه روي ماشه كلت قرار دارد. كمي آرام شد. به خيابان مورد نظر رسيدند. راننده ابتدا
سرعت اتومبيل را كم كرد. در يك لحظه در عرض خيابان ايستاد، طوري كه
راننده دانشي از بغل به اتومبيل او زد. معزالدين گفت: «حالا وقتش است!»
- اما من مسلط نيستم.
- پس پياده شو. من بايد پشت فرمان بنشينم.
حسين خواست در را باز كند، اما هر چه فشار آورد، در باز نشد. نگران در
راهل داد. نگاهش به دانشي افتادكه از اتومبيل پياده شده بود. از همانجا شليك
كرد. دانشي افتاد روي زمين. معزالدين از اتومبيل پياده شد و بالا سرش ايستاد.
سينه اش را نشانه رفت. دانشي در خون ميغلتيد. راننده بلافاصله اتومبيل را به
حركت درآورد و آنجا را ترك كردند. حسين از پشت شيشه متوجه جمعيتي شد كه در محل حادثه جمع شده و مانع تردد اتومبيلها شده بودند. راننده به سرعت ميراند، طوري كه سر چهار راه مجبور شد چراغ قرمز را رد كند.
ب همحل استقرار خود كه رسيدند، حسين بلافاصله كاغذ و قلم آورد. اطلاعيه را نوشتند. حسين گفت: «چطوراست خودمان به كيهان و اطلاعات زنگ بزنيم
و اطلاعيه را برايشان بخوانيم.»
- اگر بپذيرند، بسيارعالي خواهد بود.
حسين تلفن را جلو كشيد و شماره گرفت:
- روزنامه اطلاعات؟
- بفرماييد.
- امروز دانشي نماينده مردم آبادان به دليل سرپيچي از فرمان امام و توهين به
لباس روحانيت، مورد هجوم شاخه ابوذر سازمان موحدين قرارگرفت ،مايليم
اطلاعيه را جهت درج در روزنامه براي شما بخوانيم.
شخصي كه پشت تلفن صحبت ميكرد، به لكنت افتاد، مكثي طولاني كرد و
سپس گفت: «بفرماييد. مينويسم.»
«بسم الله القاسم الجبارين. هركس بخواهد در روند انقلاب اسلامي و انجام فرامين امام خميني سد راه حزب الله شود، بايد هلاك شود. امروز دانشي كه يك روحاني دغل و خود فروخته بود و نقش عروسك را در مجلس شوراي ملي بازي ميكرد، مورد خشم و غضب فرزندان امام خميني قرار گرفت. اين
حركت ما هشداري است به كليه نمايندگان مجلس شوراي ملي كه در صورت
تعطيل نكردن مجلس آنها نيز دچار چنين سرنوشتي خواهند شد، زيرا رهبرمان
فرمودند: «مجلس بايد تعطيل شود.»
نصر من االله و فتح قريب«سازمان موحدين»
حسين تلفن را قطع كرد. بلافاصله گوشي را به معزالدين داد و گفت: «بهتر
است شما با كيهان صحبت كنيد.»
شب هنگام مهياي ترك تهران شدند. باورشان نميشد همان روز هر دو
روزنامه اطلاعيه آنها را چاپ كرده باشند. حسين با خرسندي روزنامه را
ميخواند و اطلاعيه خود را با روزنامه روز گذشته كه سخنان دانشي را چاپ
كرده بود، مقايسه ميكرد.
(1 - دانشي از اين ترور جان سالم به در برد، اما پس از پيروزي انقلاب اسلامي در دادگاه انقلاب محكوم به اعدام شد و حكم در
موردش جاري گشت.)
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۷۱
خاطرات شیرین جانبازی
لباسشویی دستی ویژه جانبازان!
ده پونزده سال پیشا، یه سر رفتم بنیاد جانبازان. همین که از در وارد شدم، دیدم روی تابلوی اعلانات، یه کاغذ چسبوندن که دورش شلوغه!
جلو که رفتم دیدم روی کاغذ نوشته:
"برادران جانباز که در خواست خرید لباسشویی دستی به مبلغ 200 تومان دارند، به خدمات رفاهی مراجعه کنند!"
منم مثل بقیه جاخوردم!
لباسشویی دستی؟ اونم فقط 200 تومان یعنی همین دوهزار ریال خودمان. دویست تا تک تومنی؟!
دویدم توی صف وایسادم که عقب نمونم.
هرکسی چیزی می گفت:
-حتما دویست تومن رو میدیم، ثبت نام می کنند و بعدا بقیه پولش رو باید بدیم!
-ای بابا شما چقدر بدبین هستید، حالا گوش شیطون کر، یه بار بنیاد جانبنزان (لقبی که جانبازان به روسای بنزسوار بنیاد داده بودند) خواست بهمون لطف کنه ها!
-آخه مگه شوخیه؟ لباسشویی الان فکر کنم حداقل صد هزار تومن باشه، اون وقت اینا به ما بدن فقط دویست تومن؟!
دریچه کوچک اتاق تدارکات که باز شد، خودم را فرو کردم لای جمعیت.
دوتا اسکناس صد تومنی توی مشتم عرق کرده بود.
چه ذوقی داشتم!
با خودم گفتم الان یه وانت میگیرم و لباسشویی رو می برم خونه و حاج خانم رو غافلگیر می کنم.
اصلا اینا از کجا فهمیدن که ما یه لباسشویی سطلی دارم که اونم هر روز خرابه؟!
دیدم نفرات جلویی می خندند و می روند؛ با خودم گفتم حتما اینا وضعشون توپه و از این مدل لباسشویی ها خوششون نمیاد.
هر مدلی که باشه می خرمش.
جلوی دریچه که قرار گرفتم، کارت جانبازی را همراه دویست تومن گذاشتم جلوی رئیس. اونم توی لیست دنبال اسمم گشت، پیدا کرد و خط زد. به اونی که داخل بود گفت:
- یه لباسشویی دستی هم به ایشون بده.
وای همین الان تحویل میدن؟! آخه من یه نفری چه جوری اینو از دوطبقه پله که آسانسور هم نداره، ببرم پایین؟! خوبه از بچه ها بخوام بهم کمک کنند. آخه اونا هم حالشون از من بدتره.
در اتاق باز شد، جوانی درحالی که لگن پلاستیکی قرمز رنگی در دست داشت، بیرون آمد.
با تعجب نگاهش کردم. لگن؟ اینجا؟ مگه اینجا سرکوچه است که میخواد رخت بشوره؟!
وقتی گفت: برادر داودآبادی؟
گفتم: بله. منم. بفرمایید.
لگن پلاستیکی قرمز را داد دستم و گفت که زیر برگه رسید را امضا کنم.
پایین ورق نوشته بودند:
"اینجانب حمید داودآبادی جانباز 35 درصد دفاع مقدس، یک فقره لباسشویی دستی از بنیاد جانبازان تحویل گرفتم!"
#جانباز_دفاع_مقدس
#حمید_داودآبادی
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣7️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
شب هنگام حسين در خيابان اصلي شهر درحاليكه اسلحه اي حمل ميكرد،
قدم ميزد. تب و تاب انقلاب بر شهر مستولي شده بود. بوق ممتد اتومبيلها
به گوش ميرسيد. مردم تمايلي به ترك خيابانها نداشتند. از بلندگوي مسجد
صداي راديو انقلاب به گوش ميرسيد. راديو تلويزيون تهران سقوط كرده بود.
اينك پيام انقلاب را پخش ميكرد. سقوط پادگانهاي مهم تهران يكي پس از
ديگري اتفاق ميافتاد. اسامي دستگير شدگان بيشمار بود. حسين كنار مسجد
نشست و به راديو گوش داد. انگار ديگر تمايلي به قدم زدن در خيابان نداشت.
فكرش جايي ديگر بود:« بعد چه خواهد شد؟تهديدها مرا نگران ميكنند. ما با
كدام نيروي انساني قادر به حفظ انقلاب خواهيم بود؟ گمانم بايد با اسلحه وداع
كنم. تداوم انقلاب تلاشي طاقت فرسا ميطلبد. بعضيها امشب پيروزي را در
چنگ خود ميبينند، اما چرا من چنين احساسي ندارم»
برخاست و به سوي منزل رفت. در خانه را مادر گشود.حسين. تبريك، مادر. به آرزويت رسيدي.
حسين نتوانست شريك شادي مادر شود، طوري كه مادر پس از لحظه اي
متوجه موضوع شد. خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد سكوت كند. پيشاني
حسين را كه ميبوسيد ،گفت:«پس كي خستگي از تنت بيرون خواهد رفت؟»
حسين وارد اتاق شد. ترجيح داد شب را نيز با كتابهاي خود سر كند. هر
چه سعي كرد، نتوانست مرز بين شادي و غم را در وجود خود تعيين كند. انگار
آن گمشده اش را در ايستگاه پيروزي انقلاب هم نيافته و بايد مسير زندگي را
همچنان كنجكاو دنبال كند. شايد آرامش در زندگي معنا و مفهومي نداشته
باشد، اما لحظاتي از زندگي پدر را كه به ياد ميآورد، از اين فكر منصرف
ميشد. مادر با استكان چاي وارد شد.
- اگر زندگي را اين گونه دنبال كني، هميشه سرگردان خواهي بود. پدرت در
چنين شرايطي با توسل آرام ميشد. آدم هميشه يك قدم با آرمانهايش فاصله
دارد. اگر در فكر طي كردن قدم آخر باشي، فقط هنگام مرگ متوجه اشتباه
خود خواهي شد. مطمئن باش هيچوقت به نهايتي كه فقط از آن باريتعالي
است، نميرسي. نميخواهم تو را از تلاش باز بدارم، اما نميتوانم ببينم كه
يكي از بهترين فرزندانم در شب جشن انقلاب اين طور نگران سر بر بالين
بگذرد. عزيزم، چرا چند آيه قرآن نميخواني؟
مادر اشك حسين را كه ديد، آرام گرفت. در آن سكوت، مغلوب چهره
حسين شده بود. اين بار نتوانست بفهمد كه فرزندش به چه ميانديشد. حسين
اشك شادياش را پاك كرد و آهي كشيد. جرقه اي او را منقلب كرده بود.
جرقه اي كه از دل حرفهاي آتشين مادر بيرون زده بود.«هنوز هم مادر معلم من است. امشب چيزي را به من آموخت كه ماهها در
زندان فكر مرا به خود مشغول كرده بود، اما چرا امشب اين مطلب را با من در
ميان گذاشت؟ شايد درك مرز ميان غم و شادي فقط در چنين شبي مسير است.
او زماني يكي از بهترين اندوخته هاي پدر را به من هديه كرد كه به شدت
نيازمند آن بودم. اگر نميتوانستم شادي مردم ايران را درك كنم، ً حتما در آينده
پشيمان مي شدم. اكنون احساس ميكنم با اميدي كه مادر در دلم انداخت، بهتر
ميتوانم آينده انقلاب را دنبال كنم.»
سرش را كه بلند كرد، مادر را نديد. مادر تنهايش گذاشته بود تا او به توسل
روي آورد.
- اگر اين كانون فعال شود، ميتوانيم تعداد كلاس ها را زياد كنيم.
- اما ما هنوز پاسخگوي كساني كه ثبت نام كرده اند، نيستيم. اينجا مركز
فعاليتهاي فرهنگي اهواز شده. اشتياق جوانان هر روزبيشتر ميشود.
حسين پاسخي براي عادل نداشت. از چهار ماه قبل كه كانون نشر فرهنگ
اسلامي را تشكيل داده بودند، تصور چنين استقبالي را نميكردند. بلند شد و
در سالن كوچك شروع كرد به قدم زدن. تخته بزرگي به ديوار نصب كرده
بودند و بيش از پنجاه صندلي كف سالن چيده بودند تا شاگردها روي زمين
ننشينند. ميكروفن و چهاربلندگو در چهار طرف سالن به آنها كمك ميكرد كه
راحتتر كلاس را اداره كنند.
حسين وارد اتاقي شد كه محل مطالعه بود. اكثر كتابهاي خود را به آنجا منتقل كرده بود. حتي شبها فرصت رفتن به منزل را نداشت. چهار دفتر در
كنار نهجالبلاغه به چشم ميخورد كه هر كدام سر فصل جداگانه اي داشتند.
حسين دوران حكومت حضرت علي را براي شاگردان تبيين ميكرد و از طرفي،
طريقه حكومت امام را نيز جداگانه درس ميداد. عادل و چند نفر ديگر كه در
كانون فعاليت ميكردند، مباحث ديگري را دنبال ميكردند.
عادل كه از سالهاي گذشته در امور فرهنگي تجربه داشت، پس از پيروزي
انقلاب مصمم شد كه تمام همت خود را در كادرسازي و رشد نيروهاي جوان
صرف كند. وارد اتاق حسين كه شد، جزوه خود را بيرون آورد و گفت:« ما
نميتوانيم به گفته ديگران اكتفا كنيم. بحث ولايت فقيه هنوز جاي كار دارد.
اينها اين موضوع را خيلي مهم جلوه نميدهند. بعضيها به شوراي رهبري
معتقد هستند و بعضي هم آن را قابل اجرا نميدانند.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۷۲
❣این دست نوشته در پشت عکس فوق توسط سردار شهید محسن حسینی مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۴۳ بیت المقدس نوشته شده متن گویا است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣موزیک ویدئو زیبای دفاع مقدس
با نوای
حاج صادق آهنگران
#کلیپ
#نماهنگ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣نوستالوژی دهه ۶۰
کجایید ای شهیدان خدایی
🎤#شهرام_ناظری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 2️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ شب هنگام حسين در خيابان ا
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣7️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
چهره ها به نظرش آشنا ميآمد. به سوي
علي كه با اسلحه كلاشينكف شليك ميكرد، رفت. حسين به دقت دور تا دور
ساختمان را برانداز كرد. «اگر به همين صورت درگيري ادامه يابد، ميتوانيم از
قسمت مجاور وارد ساختمان شويم.» و بعد يدالله و مالكي را صدا زد.
- مقاومت آنها ناشي از فشار فرمانده است. بايد وارد ساختمان شويم.
حسين اشاره كرد كه از پشت ديوار پشت سرش حركت كنند. يداالله از
سمت چپ ميرفت. پنجره اي را نشان كرده بود تا بلكه از آن طريق وارد شود.
مالكي ترجيح داد از سمت ديگر حركت كند. نگاهي به افراد مسلح انقلابي كه
همچنان شليك ميكردند، انداخت و با يك خيز خود را زير ديوار رساند. مالكي
از پنجره اي به داخل پريد. كسي در راهرو نبود. صداي تيراندازي از طبقه بالا
ميآمد. رگباري رو به بالا گرفت. صداي شليك كمتر شد. يداالله و حسين را
ديد كه از روبه رو وارد ميشدند. چشم كه چرخاند، چند مسلح ديگر را ديد كه
وارد ساختمان ميشدند. چند نفر به در اصلي هجوم آوردند. سه نفر به سراغ
نظامياني رفتند كه هنوز مقاومت ميكردند. چشمشان كه به افراد مسلح افتاد،
سلاح خود را زمين گذاشتند و دستشان را بالا بردند. سرگردي كه رئيس اداره
آگاهي بود، جلو آمد. چشمش به علي افتاد. او علي را سه روز گذشته دستگير
كرده بود، اما علي به هر نحو توانسته بود از دستش بگريزد. اكنون كه سرگرد او
را ميديد، با خودگفت: «حدس ميزدم او يك كاره اي باشد» و بعد علي دستش را گرفت و او را از ساختمان خارج كرد.
حسين اسلحه خانه را پيدا كرد و مالكي را صدا زد. وارد اسلحه خانه كه
شدند، با انبوهي از اسلحه سبك و سنگين و مهمات مواجه شدند. حسين دستي
به اسلحه ها كشيد و گفت:« اينها نبايد به دست هر كس بيفتند. حفاظت ازاينها
را خودمان به عهده ميگيريم. نظم شهر در اين شرايط بسيار مهم است.»
مالكي پنجره اي كه به بيرون راه داشت را، باز كرد و يدالله را صدا زد.
- اتومبيل را بياور كنار پنجره تا اسلحه هارا تخليه كنيم.
يدالله به سمت حاج خسرو كه هنوز پشت ساختمان بود، دويد. با اشاره
او حاج خسرو وارد محوطه شد و كنار پنجره ايستاد. طولي نكشيد كه اتومبيل
پر از اسلحه شد. حسين به حاج خسرو گفت:«اينها امانت هستند، همه را در
همان خانه اي كه مخفي گاه ما بود، نگهداري كنيد تا تكليف روشن شود.»
- اما آنجا كه اعتبار ندارد!
- خب، نگهبان بگذاريد. آن منزل كه سالها پناه مبارزان بود، حالا بشود مركز
جمع آوري اسلحه.
حاج خسرو خواست حسين را در آغوش بگيرد. انگار پيكره انقلاب را در
وجود او ميديد. اشك شادي را پاك كرد. پشت فرمان نشست كه حركت كند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۷۳