eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
طنز جبهه ها ❣️ « به احترام پدرم » نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش می‌كردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌كند. رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشك سلام می‌كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می‌كنی؟ یكبار سلام می‌كنند.» گفتم: «راستش به پدرم سلام می‌كنم.» پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌كنی؟ كو پدرت؟» اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را می‌كنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌كنم!» پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...» مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 5️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ لحظه اي تأمل كرد و سپس به آن جوان كه برادرش بود، گفت: « حالا نميشود برنامه را عقب بيندازيم تا اين سر و صداها تمام شود؟» يك افسر از پادگان بيرون آمد. يدالله اسلحه را به طرف او گرفت. برادرش عقب عقب رفت و با دلهره گفت: «من ميروم يك جفت كفش برايت تهيه كنم.» يداالله به افسر اشاره كرد كه از پادگان خارج شود. افسر كه چهره اي برافروخته داشت، گفت: «ما خودمان تصميم گرفته ايم تسليم شويم، وگرنه با چند اسلحه كه نميتوانستيد پادگان را از چنگ ما بيرون بياوريد.» - به اين اسلحه ها نگاه نكن. موج جمعيت است كه پايه هاي رژيم را سست كرده است. يداالله اين جمله را خيلي جدي گفت، طوري كه افسر به خود آمد و سرش را پايين انداخت. يدالله در چهره او ميخواند كه قصد شرارت ندارد. - انقلاب از آن همه ملت است. ما چكاره ايم كه بخواهيم در برابر شما مقاومت كنيم؟ شماهم ميتوانيد دراين انقلاب سهيم باشيد. افسر تحت تأثير قرار گرفت. نيم نگاهي به او انداخت و قبل از اين كه از يدالله فاصله بگيرد، گفت: «بهتر است كنار ديوار موضع بگيريد كه به همه جا تسلط داشته باشيد.» يدالله نگاهي به موقعيت خود انداخت و در دل افسر را تحسين كرد. با ورود تعدادي مسلح، تسلط به آن قسمت از پادگان بهتر شد. يدالله آنجا را ترك كرد. كفشي را كه برادرش آورده بود، پوشيد و با تاكسي به سوي منزل برادرش كه همه اقوام در انتظارش بودند، حركت كرد. مقابل مدرسه علميه بهبهاني شلوغ بود. هر كه را دستگير ميكردند به آنجا منتقل ميكردند. چند فرمانده ارشد ارتش را به منزلي در كيان پارس برده بودند. يداالله وارد منزل برادرش كه شد، صداي شادي بلند شد:« شاه داماد وارد شد.» وقتي او را با آن وضع آشفته ديدند، متوجه موقعيت او شدند. اين حالت برايشان غير عادي نبود، چون همسرش موقعيت يدالله را براي آنها توضيح داده بود. يدالله به خود آمد.« شايد اين اولين ازدواج پس از پيروزي انقلاب باشد.» و بعد به همسرش گفت: «دست خودم نبود. پادگان سقوط كرد. مراكز حساس شهر در دست نظاميان است.» و بعد هر دو در ميان سر و صداي ميهمانان غرق شدند و حماسه انقلاب را براي ساعتي فراموش كردند. شب هنگام حسين در خيابان اصلي شهر درحاليكه اسلحه اي حمل ميكرد، قدم ميزد. تب و تاب انقلاب بر شهر مستولي شده بود. بوق ممتد اتومبيلها به گوش ميرسيد. مردم تمايلي به ترك خيابانها نداشتند. از بلندگوي مسجد صداي راديو انقلاب به گوش ميرسيد. راديو تلويزيون تهران سقوط كرده بود. اينك پيام انقلاب را پخش ميكرد. سقوط پادگانهاي مهم تهران يكي پس از ديگري اتفاق ميافتاد. اسامي دستگير شدگان بيشمار بود. حسين كنار مسجد نشست و به راديو گوش داد. انگار ديگر تمايلي به قدم زدن در خيابان نداشت. فكرش جايي ديگر بود:« بعد چه خواهد شد؟تهديدها مرا نگران ميكنند. ما با كدام نيروي انساني قادر به حفظ انقلاب خواهيم بود؟ گمانم بايد با اسلحه وداع كنم. تداوم انقلاب تلاشي طاقت‌ فرسا ميطلبد. بعضيها امشب پيروزي را در چنگ خود ميبينند، اما چرا من چنين احساسي ندارم» برخاست و به سوي منزل رفت. در خانه را مادر گشود.حسين. تبريك، مادر. به آرزويت رسيدي. حسين نتوانست شريك شادي مادر شود، طوري كه مادر پس از لحظه اي متوجه موضوع شد. خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد سكوت كند. پيشاني حسين را كه ميبوسيد ،گفت:«پس كي خستگي از تنت بيرون خواهد رفت؟» حسين وارد اتاق شد. ترجيح داد شب را نيز با كتابهاي خود سر كند. هر چه سعي كرد، نتوانست مرز بين شادي و غم را در وجود خود تعيين كند. انگار آن گمشده اش را در ايستگاه پيروزي انقلاب هم نيافته و بايد مسير زندگي را همچنان كنجكاو دنبال كند. شايد آرامش در زندگي معنا و مفهومي نداشته باشد، اما لحظاتي از زندگي پدر را كه به ياد ميآورد، از اين فكر منصرف ميشد. مادر با استكان چاي وارد شد. - اگر زندگي را اين گونه دنبال كني، هميشه سرگردان خواهي بود. پدرت در چنين شرايطي با توسل آرام ميشد. آدم هميشه يك قدم با آرمانهايش فاصله دارد. اگر در فكر طي كردن قدم آخر باشي، فقط هنگام مرگ متوجه اشتباه خود خواهي شد. مطمئن باش هيچوقت به نهايتي كه فقط از آن باريتعالي است، نميرسي. نميخواهم تو را از تلاش باز بدارم، اما نميتوانم ببينم كه يكي از بهترين فرزندانم در شب جشن انقلاب اين طور نگران سر بر بالين بگذرد. عزيزم، چرا چند آيه قرآن نميخواني؟ مادر اشك حسين را كه ديد، آرام گرفت. در آن سكوت، مغلوب چهره حسين شده بود. اين بار نتوانست بفهمد كه فرزندش به چه ميانديشد. حسين اشك شادياش را پاك كرد و آهي كشيد. جرقه اي او را منقلب كرده بود. جرقه اي كه از دل حرفهاي آتشين مادر بيرون زده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۵
❣️ 🔺 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من است. امشب چيزي را به من آموخت كه ماهها در زندان فكر مرا به خود مشغول كرده بود، اما چرا امشب اين مطلب را با من در ميان گذاشت؟ شايد درك مرز ميان غم و شادي فقط در چنين شبي مسير است. او زماني يكي از بهترين اندوخته هاي پدر را به من هديه كرد كه به شدت نيازمند آن بودم. اگر نميتوانستم شادي مردم ايران را درك كنم، ً حتما در آينده پشيمان مي شدم. اكنون احساس ميكنم با اميدي كه مادر در دلم انداخت، بهتر ميتوانم آينده انقلاب را دنبال كنم.» سرش را كه بلند كرد، مادر را نديد. مادر تنهايش گذاشته بود تا او به توسل روي آورد. ▪️ - اگر اين كانون فعال شود، ميتوانيم تعداد كلاس ها را زياد كنيم. - اما ما هنوز پاسخگوي كساني كه ثبت نام كرده اند، نيستيم. اينجا مركز فعاليتهاي فرهنگي اهواز شده. اشتياق جوانان هر روزبيشتر ميشود. حسين پاسخي براي عادل نداشت. از چهار ماه قبل كه كانون نشر فرهنگ اسلامي را تشكيل داده بودند، تصور چنين استقبالي را نميكردند. بلند شد و در سالن كوچك شروع كرد به قدم زدن. تخته بزرگي به ديوار نصب كرده بودند و بيش از پنجاه صندلي كف سالن چيده بودند تا شاگردها روي زمين ننشينند. ميكروفن و چهاربلندگو در چهار طرف سالن به آنها كمك ميكرد كه راحتتر كلاس را اداره كنند. حسين وارد اتاقي شد كه محل مطالعه بود. اكثر كتابهاي خود را به آنجا منتقل كرده بود. حتي شبها فرصت رفتن به منزل را نداشت. چهار دفتر در كنار نهج‌البلاغه به چشم ميخورد كه هر كدام سر فصل جداگانه اي داشتند. حسين دوران حكومت حضرت علي را براي شاگردان تبيين ميكرد و از طرفي، طريقه حكومت امام را نيز جداگانه درس ميداد. عادل و چند نفر ديگر كه در كانون فعاليت ميكردند، مباحث ديگري را دنبال ميكردند. عادل كه از سالهاي گذشته در امور فرهنگي تجربه داشت، پس از پيروزي انقلاب مصمم شد كه تمام همت خود را در كادرسازي و رشد نيروهاي جوان صرف كند. وارد اتاق حسين كه شد، جزوه خود را بيرون آورد و گفت:« ما نميتوانيم به گفته ديگران اكتفا كنيم. بحث ولايت فقيه هنوز جاي كار دارد. اينها اين موضوع را خيلي مهم جلوه نميدهند. بعضيها به شوراي رهبري معتقد هستند و بعضي هم آن را قابل اجرا نميدانند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ☀️سردار رشید اسلام شهید محمد اسماعیل عسگری: ملت باید برای دفاع از اسلام همیشه آماده باشد. ☀️طلبه شهید سید باقر علمی : خدایا! از سر تقصیرات ما درگذر. ☀️سردار رشید اسلام شهید رفعت اله علیمردانی : در هر مقامی که هستید پیرو ولایت فقیه باشید. ☀️سردار رشید اسلام شهید ایرج عیوضی: خدا را، خدا را هرگز فراموش نکنید. ☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان مصطفی قاسمی: به یکدیگر محبت کنید. ☀️سردار رشید اسلام شهید حمید قزوینی : حرف حق را بپذیرید اگر چه تلخ باشد. ☀️امیر لشگر اسلام شهید علی قلیچ خانی: با خدا باشید پیروزی با ماست. ☀️سردار رشید اسلام شهید عبدالحسین قنبری: اگر کوتاهی کنیم، نمی توانیم جواب خون شهدا را بدهیم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من ا
❣️ 🔺 7️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ عادل لبخند زد و گفت:«ولايت فقيه يعني امام خميني. پس تكليف ساير علماء چه ميشود.» و ادامه داد :« من اين جمله را از زبان چند نفر شنيده ام. هفته گذشته بني صدر در سخنراني خود ولايت فقيه را بسيار سبك شمرده بود. ميگفت بعضيها با بحث ولايت فقيه قصد دارند حكومت را براي عبا و قباي خود تضمين كنند.» - اگر ابعاد اين بحث روشن نشود، تفسيرهاي ديگري نيز خواهند كرد. يكي هم ولايت فقيه را برگشت سلطنت قلمداد كرده، اما آنچه در كتاب امام ميخوانيم با اين تفاسير متفاوت است. بايد پيشنهادمان را به مجلس خبرگان بدهيم. حسين فكرش را به چند مسئله فرهنگي معطوف كرده بود و هر روز ارتباطش با سپاه و ديگر ارگانها كم تر ميشد. اين كانون همه زندگي او شده بود. به اتفاق عادل رفتند سر كلاس. حسين سر كلاس جملهاي از حضرت علي(ع) قرائت كرد و گفت:« اين كلام امام آخرين بحث جلسه گذشته بود، اما تصور ميكنم هنوز جاي بحث دارد.» «نشانه يكي از پرهيزكاران آن است كه تو ميبيني در امر دين توانا است و در نرمي و خوشخويي دورانديش و درايمان با يقين و در (طلب) علم حريص و در بردباري دانا و در توانگري ميانه رو و در بندگي و عبادت فروتن است. در فقر و نيازمندي آراسته جلوه ميكند (تا كسي به تنگدستي او آگاه نشود) و در سختي شكيبا و حلال را جويا و در هدايت رستگاري دلشاد و از طمع و آز دور است. با كارهاي شايسته اي كه به جا ميآورد، ترسان است. در شب همت او صرف سپاسگزاري است و در بامداد اراده اش ذكر و ياد خدا ميباشد. شب را بسر ميبرد، در حالي كه از غفلت خويش هراسان است و روز از احسان و مهرباني خدا شادمان است - چرا ادامه نميدهيد، مگر نه اين كه اين گفتار برجسته بايد سرمشق ما بشود؟ حسين به خود آمد. كمي تأمل كرد و سپس نهج البلاغه را بست و گفت:«ما در كجاي كار قرار داريم كه بتوانيم چنين ادعايي كنيم؟ بهتر است برگرديم به اول خطبه. اين خطبه هزار راز و رمز دارد كه اگر متوجه آنها شويم، شايد چون همام بيهوش شويم. ما كه سرمست دنياهستيم، چگونه ميتوانيم به خود بياييم. ما گرفتار خودمان هستيم.»و سپس به سرعت نهج البلاغه را باز كرد و ابتداي خطبه را با شور و هيجان خواند : - خداوند سبحان هنگام آفرينش خلق از طاعت و بندگيشان بي نياز و از معصيت و نافرماني آنها ايمن بود، زيرا معصيت گناهكاران او را زيان ندارد و طاعت فرمانبرداران سودي به او نميرساند. پس روزي و وسايل آسايش را بين آنها قسمت فرمود و هر كس را در دنيا در مرتبه اي كه سزاوار آن است، قرار داد. كتاب را بست و ادامه داد: «بنابر اين ما بايد جايگاه خود را در اين انقلاب پيدا كنيم. در غير اين صورت در خسران خواهيم بود.» روي صندلي نشست و سرش را كه به شدت درد ميكرد، در دستانش گرفت. كلاسهاي پي در پي كه گاه مجبور ميشد در هواي گرم بيش از پانزده ساعت براي آنها وقت بگذارد، خسته اش كرده بود. آهسته گفت:« براي امروزهمين بحث كفايت ميكند. مرا ببخشيد كه كلاس را ترك مي كنم.»به سرعت به اتاق خود رفت. روي زمين دراز كشيد و به سقف خيره شد:«چرا حضرت درادامه اين آيه قرآن را گوشزد فرمود؟ من كه نتوانستم آن آيه را براي كلاس بخوانم؟ حضرت به چه كساني ميگويند از روي تكبر بر زمين راه مرو كه تو هرگز نميتواني زمين را بشكافي و هرگز از جهت بلندي به كوهها نميرسي. من چگونه ميتوانم شاهد فاصله كلامم بااعمالم باشم؟» حسين مركز فرهنگي را ترك كرد تا خود را به كلاسهاي «مركز گسترش فرهنگ و علوم اسلامي» كه يكي ديگر از كانونهاي فعاليت حسين و دوستانش بود، برساند. اين مركز مختص خواهران بود.وارد ساختمان كه شد، با چهره خسته جمالپور و مجدزاده رو به رو شد. جمالپور دانشجوي جواني بود كه به فلسفه و علوم انساني تسلط داشت و بسياري از بحثهاي اين كانون به عهده او بود. مطالعات زياد و رفتار پسنديده اش توجه حسين را جلب ميكرد. مجدزاده در دروس اخلاق مردي وارسته بود كه كلاسش تأثير به سزايي در شاگردان گذاشته بود. حسين براي الگوسازي دختران جوان شرايطي را در آن مركز فراهم آورده بودكه اغلب والدين با خرسندي دختران خودرا به اين مركز مي فرستادند.مسئوليت پذيري درتحقيق، اين دختران جوان راعلاقه مند كرده بود و از كلاسها استقبال خوبي كرده بودند. حسين كه شتابان به سوي كلاس ميرفت، به مجدزاده گفت: «هنوز بعضي از كارهاي اردوي تابستاني روي زمين مانده. بارئيس دانشكده كشاورزي صحبت كردم. آنها قبول كردند كه دانشكده كشاورزي ملاثاني را دراختيار ما قرار دهند. مدت اقامت در اردو را ده شبانه روز تعيين كنيد. اگر دانش آموزان از والدين خود فاصله بگيرند، بيشتر زير بارمسئوليت ميروند. آموزشهاي نظامي براي آنها جذاب است، مشروط بر اين كه كلاسهاي ايدئولوژي را تقويت كنيم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۷
❣بوسه ای برای تاریخ پاییز سال ۱۳۶۰ شهر سوسنگرد قبل از علمیات آزاد سازی شهر بستان (طریق القدس) در این علمیات ابراهیم فرجوانی به شهادت رسید تا چند روز از پیکر پاکش خبری نبود بعد از چندین روز شهدا را آوردند. شهیدی بی سر در میان آنها بود که مادرش از روی نشانه های بدن و لباس هایش او را شناخت. قدی بلند داشت و ورزیده. سِمت او آرپی جی زن بود و ظاهراً در نبرد تن به تانک به شهادت رسیده بود. روز دفن، مادر که خود شیرزنی در پشتیبانی جبهه بود بالای سر او آمد و بعد از زدن بوسه به رگهای بریده، فرزند را دفن نمود و حسرت حتی قطره اشکی را به دل دشمن گذاشت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1