eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 5️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ لحظه اي تأمل كرد و سپس به آن جوان كه برادرش بود، گفت: « حالا نميشود برنامه را عقب بيندازيم تا اين سر و صداها تمام شود؟» يك افسر از پادگان بيرون آمد. يدالله اسلحه را به طرف او گرفت. برادرش عقب عقب رفت و با دلهره گفت: «من ميروم يك جفت كفش برايت تهيه كنم.» يداالله به افسر اشاره كرد كه از پادگان خارج شود. افسر كه چهره اي برافروخته داشت، گفت: «ما خودمان تصميم گرفته ايم تسليم شويم، وگرنه با چند اسلحه كه نميتوانستيد پادگان را از چنگ ما بيرون بياوريد.» - به اين اسلحه ها نگاه نكن. موج جمعيت است كه پايه هاي رژيم را سست كرده است. يداالله اين جمله را خيلي جدي گفت، طوري كه افسر به خود آمد و سرش را پايين انداخت. يدالله در چهره او ميخواند كه قصد شرارت ندارد. - انقلاب از آن همه ملت است. ما چكاره ايم كه بخواهيم در برابر شما مقاومت كنيم؟ شماهم ميتوانيد دراين انقلاب سهيم باشيد. افسر تحت تأثير قرار گرفت. نيم نگاهي به او انداخت و قبل از اين كه از يدالله فاصله بگيرد، گفت: «بهتر است كنار ديوار موضع بگيريد كه به همه جا تسلط داشته باشيد.» يدالله نگاهي به موقعيت خود انداخت و در دل افسر را تحسين كرد. با ورود تعدادي مسلح، تسلط به آن قسمت از پادگان بهتر شد. يدالله آنجا را ترك كرد. كفشي را كه برادرش آورده بود، پوشيد و با تاكسي به سوي منزل برادرش كه همه اقوام در انتظارش بودند، حركت كرد. مقابل مدرسه علميه بهبهاني شلوغ بود. هر كه را دستگير ميكردند به آنجا منتقل ميكردند. چند فرمانده ارشد ارتش را به منزلي در كيان پارس برده بودند. يداالله وارد منزل برادرش كه شد، صداي شادي بلند شد:« شاه داماد وارد شد.» وقتي او را با آن وضع آشفته ديدند، متوجه موقعيت او شدند. اين حالت برايشان غير عادي نبود، چون همسرش موقعيت يدالله را براي آنها توضيح داده بود. يدالله به خود آمد.« شايد اين اولين ازدواج پس از پيروزي انقلاب باشد.» و بعد به همسرش گفت: «دست خودم نبود. پادگان سقوط كرد. مراكز حساس شهر در دست نظاميان است.» و بعد هر دو در ميان سر و صداي ميهمانان غرق شدند و حماسه انقلاب را براي ساعتي فراموش كردند. شب هنگام حسين در خيابان اصلي شهر درحاليكه اسلحه اي حمل ميكرد، قدم ميزد. تب و تاب انقلاب بر شهر مستولي شده بود. بوق ممتد اتومبيلها به گوش ميرسيد. مردم تمايلي به ترك خيابانها نداشتند. از بلندگوي مسجد صداي راديو انقلاب به گوش ميرسيد. راديو تلويزيون تهران سقوط كرده بود. اينك پيام انقلاب را پخش ميكرد. سقوط پادگانهاي مهم تهران يكي پس از ديگري اتفاق ميافتاد. اسامي دستگير شدگان بيشمار بود. حسين كنار مسجد نشست و به راديو گوش داد. انگار ديگر تمايلي به قدم زدن در خيابان نداشت. فكرش جايي ديگر بود:« بعد چه خواهد شد؟تهديدها مرا نگران ميكنند. ما با كدام نيروي انساني قادر به حفظ انقلاب خواهيم بود؟ گمانم بايد با اسلحه وداع كنم. تداوم انقلاب تلاشي طاقت‌ فرسا ميطلبد. بعضيها امشب پيروزي را در چنگ خود ميبينند، اما چرا من چنين احساسي ندارم» برخاست و به سوي منزل رفت. در خانه را مادر گشود.حسين. تبريك، مادر. به آرزويت رسيدي. حسين نتوانست شريك شادي مادر شود، طوري كه مادر پس از لحظه اي متوجه موضوع شد. خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد سكوت كند. پيشاني حسين را كه ميبوسيد ،گفت:«پس كي خستگي از تنت بيرون خواهد رفت؟» حسين وارد اتاق شد. ترجيح داد شب را نيز با كتابهاي خود سر كند. هر چه سعي كرد، نتوانست مرز بين شادي و غم را در وجود خود تعيين كند. انگار آن گمشده اش را در ايستگاه پيروزي انقلاب هم نيافته و بايد مسير زندگي را همچنان كنجكاو دنبال كند. شايد آرامش در زندگي معنا و مفهومي نداشته باشد، اما لحظاتي از زندگي پدر را كه به ياد ميآورد، از اين فكر منصرف ميشد. مادر با استكان چاي وارد شد. - اگر زندگي را اين گونه دنبال كني، هميشه سرگردان خواهي بود. پدرت در چنين شرايطي با توسل آرام ميشد. آدم هميشه يك قدم با آرمانهايش فاصله دارد. اگر در فكر طي كردن قدم آخر باشي، فقط هنگام مرگ متوجه اشتباه خود خواهي شد. مطمئن باش هيچوقت به نهايتي كه فقط از آن باريتعالي است، نميرسي. نميخواهم تو را از تلاش باز بدارم، اما نميتوانم ببينم كه يكي از بهترين فرزندانم در شب جشن انقلاب اين طور نگران سر بر بالين بگذرد. عزيزم، چرا چند آيه قرآن نميخواني؟ مادر اشك حسين را كه ديد، آرام گرفت. در آن سكوت، مغلوب چهره حسين شده بود. اين بار نتوانست بفهمد كه فرزندش به چه ميانديشد. حسين اشك شادياش را پاك كرد و آهي كشيد. جرقه اي او را منقلب كرده بود. جرقه اي كه از دل حرفهاي آتشين مادر بيرون زده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۵
❣️ 🔺 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من است. امشب چيزي را به من آموخت كه ماهها در زندان فكر مرا به خود مشغول كرده بود، اما چرا امشب اين مطلب را با من در ميان گذاشت؟ شايد درك مرز ميان غم و شادي فقط در چنين شبي مسير است. او زماني يكي از بهترين اندوخته هاي پدر را به من هديه كرد كه به شدت نيازمند آن بودم. اگر نميتوانستم شادي مردم ايران را درك كنم، ً حتما در آينده پشيمان مي شدم. اكنون احساس ميكنم با اميدي كه مادر در دلم انداخت، بهتر ميتوانم آينده انقلاب را دنبال كنم.» سرش را كه بلند كرد، مادر را نديد. مادر تنهايش گذاشته بود تا او به توسل روي آورد. ▪️ - اگر اين كانون فعال شود، ميتوانيم تعداد كلاس ها را زياد كنيم. - اما ما هنوز پاسخگوي كساني كه ثبت نام كرده اند، نيستيم. اينجا مركز فعاليتهاي فرهنگي اهواز شده. اشتياق جوانان هر روزبيشتر ميشود. حسين پاسخي براي عادل نداشت. از چهار ماه قبل كه كانون نشر فرهنگ اسلامي را تشكيل داده بودند، تصور چنين استقبالي را نميكردند. بلند شد و در سالن كوچك شروع كرد به قدم زدن. تخته بزرگي به ديوار نصب كرده بودند و بيش از پنجاه صندلي كف سالن چيده بودند تا شاگردها روي زمين ننشينند. ميكروفن و چهاربلندگو در چهار طرف سالن به آنها كمك ميكرد كه راحتتر كلاس را اداره كنند. حسين وارد اتاقي شد كه محل مطالعه بود. اكثر كتابهاي خود را به آنجا منتقل كرده بود. حتي شبها فرصت رفتن به منزل را نداشت. چهار دفتر در كنار نهج‌البلاغه به چشم ميخورد كه هر كدام سر فصل جداگانه اي داشتند. حسين دوران حكومت حضرت علي را براي شاگردان تبيين ميكرد و از طرفي، طريقه حكومت امام را نيز جداگانه درس ميداد. عادل و چند نفر ديگر كه در كانون فعاليت ميكردند، مباحث ديگري را دنبال ميكردند. عادل كه از سالهاي گذشته در امور فرهنگي تجربه داشت، پس از پيروزي انقلاب مصمم شد كه تمام همت خود را در كادرسازي و رشد نيروهاي جوان صرف كند. وارد اتاق حسين كه شد، جزوه خود را بيرون آورد و گفت:« ما نميتوانيم به گفته ديگران اكتفا كنيم. بحث ولايت فقيه هنوز جاي كار دارد. اينها اين موضوع را خيلي مهم جلوه نميدهند. بعضيها به شوراي رهبري معتقد هستند و بعضي هم آن را قابل اجرا نميدانند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ☀️سردار رشید اسلام شهید محمد اسماعیل عسگری: ملت باید برای دفاع از اسلام همیشه آماده باشد. ☀️طلبه شهید سید باقر علمی : خدایا! از سر تقصیرات ما درگذر. ☀️سردار رشید اسلام شهید رفعت اله علیمردانی : در هر مقامی که هستید پیرو ولایت فقیه باشید. ☀️سردار رشید اسلام شهید ایرج عیوضی: خدا را، خدا را هرگز فراموش نکنید. ☀️امیر لشگر اسلام شهید خلبان مصطفی قاسمی: به یکدیگر محبت کنید. ☀️سردار رشید اسلام شهید حمید قزوینی : حرف حق را بپذیرید اگر چه تلخ باشد. ☀️امیر لشگر اسلام شهید علی قلیچ خانی: با خدا باشید پیروزی با ماست. ☀️سردار رشید اسلام شهید عبدالحسین قنبری: اگر کوتاهی کنیم، نمی توانیم جواب خون شهدا را بدهیم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من ا
❣️ 🔺 7️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ عادل لبخند زد و گفت:«ولايت فقيه يعني امام خميني. پس تكليف ساير علماء چه ميشود.» و ادامه داد :« من اين جمله را از زبان چند نفر شنيده ام. هفته گذشته بني صدر در سخنراني خود ولايت فقيه را بسيار سبك شمرده بود. ميگفت بعضيها با بحث ولايت فقيه قصد دارند حكومت را براي عبا و قباي خود تضمين كنند.» - اگر ابعاد اين بحث روشن نشود، تفسيرهاي ديگري نيز خواهند كرد. يكي هم ولايت فقيه را برگشت سلطنت قلمداد كرده، اما آنچه در كتاب امام ميخوانيم با اين تفاسير متفاوت است. بايد پيشنهادمان را به مجلس خبرگان بدهيم. حسين فكرش را به چند مسئله فرهنگي معطوف كرده بود و هر روز ارتباطش با سپاه و ديگر ارگانها كم تر ميشد. اين كانون همه زندگي او شده بود. به اتفاق عادل رفتند سر كلاس. حسين سر كلاس جملهاي از حضرت علي(ع) قرائت كرد و گفت:« اين كلام امام آخرين بحث جلسه گذشته بود، اما تصور ميكنم هنوز جاي بحث دارد.» «نشانه يكي از پرهيزكاران آن است كه تو ميبيني در امر دين توانا است و در نرمي و خوشخويي دورانديش و درايمان با يقين و در (طلب) علم حريص و در بردباري دانا و در توانگري ميانه رو و در بندگي و عبادت فروتن است. در فقر و نيازمندي آراسته جلوه ميكند (تا كسي به تنگدستي او آگاه نشود) و در سختي شكيبا و حلال را جويا و در هدايت رستگاري دلشاد و از طمع و آز دور است. با كارهاي شايسته اي كه به جا ميآورد، ترسان است. در شب همت او صرف سپاسگزاري است و در بامداد اراده اش ذكر و ياد خدا ميباشد. شب را بسر ميبرد، در حالي كه از غفلت خويش هراسان است و روز از احسان و مهرباني خدا شادمان است - چرا ادامه نميدهيد، مگر نه اين كه اين گفتار برجسته بايد سرمشق ما بشود؟ حسين به خود آمد. كمي تأمل كرد و سپس نهج البلاغه را بست و گفت:«ما در كجاي كار قرار داريم كه بتوانيم چنين ادعايي كنيم؟ بهتر است برگرديم به اول خطبه. اين خطبه هزار راز و رمز دارد كه اگر متوجه آنها شويم، شايد چون همام بيهوش شويم. ما كه سرمست دنياهستيم، چگونه ميتوانيم به خود بياييم. ما گرفتار خودمان هستيم.»و سپس به سرعت نهج البلاغه را باز كرد و ابتداي خطبه را با شور و هيجان خواند : - خداوند سبحان هنگام آفرينش خلق از طاعت و بندگيشان بي نياز و از معصيت و نافرماني آنها ايمن بود، زيرا معصيت گناهكاران او را زيان ندارد و طاعت فرمانبرداران سودي به او نميرساند. پس روزي و وسايل آسايش را بين آنها قسمت فرمود و هر كس را در دنيا در مرتبه اي كه سزاوار آن است، قرار داد. كتاب را بست و ادامه داد: «بنابر اين ما بايد جايگاه خود را در اين انقلاب پيدا كنيم. در غير اين صورت در خسران خواهيم بود.» روي صندلي نشست و سرش را كه به شدت درد ميكرد، در دستانش گرفت. كلاسهاي پي در پي كه گاه مجبور ميشد در هواي گرم بيش از پانزده ساعت براي آنها وقت بگذارد، خسته اش كرده بود. آهسته گفت:« براي امروزهمين بحث كفايت ميكند. مرا ببخشيد كه كلاس را ترك مي كنم.»به سرعت به اتاق خود رفت. روي زمين دراز كشيد و به سقف خيره شد:«چرا حضرت درادامه اين آيه قرآن را گوشزد فرمود؟ من كه نتوانستم آن آيه را براي كلاس بخوانم؟ حضرت به چه كساني ميگويند از روي تكبر بر زمين راه مرو كه تو هرگز نميتواني زمين را بشكافي و هرگز از جهت بلندي به كوهها نميرسي. من چگونه ميتوانم شاهد فاصله كلامم بااعمالم باشم؟» حسين مركز فرهنگي را ترك كرد تا خود را به كلاسهاي «مركز گسترش فرهنگ و علوم اسلامي» كه يكي ديگر از كانونهاي فعاليت حسين و دوستانش بود، برساند. اين مركز مختص خواهران بود.وارد ساختمان كه شد، با چهره خسته جمالپور و مجدزاده رو به رو شد. جمالپور دانشجوي جواني بود كه به فلسفه و علوم انساني تسلط داشت و بسياري از بحثهاي اين كانون به عهده او بود. مطالعات زياد و رفتار پسنديده اش توجه حسين را جلب ميكرد. مجدزاده در دروس اخلاق مردي وارسته بود كه كلاسش تأثير به سزايي در شاگردان گذاشته بود. حسين براي الگوسازي دختران جوان شرايطي را در آن مركز فراهم آورده بودكه اغلب والدين با خرسندي دختران خودرا به اين مركز مي فرستادند.مسئوليت پذيري درتحقيق، اين دختران جوان راعلاقه مند كرده بود و از كلاسها استقبال خوبي كرده بودند. حسين كه شتابان به سوي كلاس ميرفت، به مجدزاده گفت: «هنوز بعضي از كارهاي اردوي تابستاني روي زمين مانده. بارئيس دانشكده كشاورزي صحبت كردم. آنها قبول كردند كه دانشكده كشاورزي ملاثاني را دراختيار ما قرار دهند. مدت اقامت در اردو را ده شبانه روز تعيين كنيد. اگر دانش آموزان از والدين خود فاصله بگيرند، بيشتر زير بارمسئوليت ميروند. آموزشهاي نظامي براي آنها جذاب است، مشروط بر اين كه كلاسهاي ايدئولوژي را تقويت كنيم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۷
❣بوسه ای برای تاریخ پاییز سال ۱۳۶۰ شهر سوسنگرد قبل از علمیات آزاد سازی شهر بستان (طریق القدس) در این علمیات ابراهیم فرجوانی به شهادت رسید تا چند روز از پیکر پاکش خبری نبود بعد از چندین روز شهدا را آوردند. شهیدی بی سر در میان آنها بود که مادرش از روی نشانه های بدن و لباس هایش او را شناخت. قدی بلند داشت و ورزیده. سِمت او آرپی جی زن بود و ظاهراً در نبرد تن به تانک به شهادت رسیده بود. روز دفن، مادر که خود شیرزنی در پشتیبانی جبهه بود بالای سر او آمد و بعد از زدن بوسه به رگهای بریده، فرزند را دفن نمود و حسرت حتی قطره اشکی را به دل دشمن گذاشت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 8️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - اما خواهران را كه نميتوان ده شبانه روز آنجا نگه داشت. - چند اتوبوس از سپاه خواهيم گرفت تا شب به منزل برگردند. من هم با شما هم عقيده ام، اما مانعي ندارد كه برادرها را نگه داريم. حسين پيش از آن كه وارد كلاس شود، گفت:« نزديك افطار جايي نرويد.» - مهمانيم؟ - اگر قسمت باشد. وارد كلاس شد. قرار بود آن روز خواهران موضوعي از نهج البلاغه را پس ازفيش برداري تحويل دهند. حسين بي مقدمه گفت: «يكي فيشهارا جمع آوري كند.» خواهري كه جلو نشسته بود، بلند شد. حسين زير چشمي نگاه كرد ببيند چه كساني فيش تحويل ميدهند. تعدادي دست خالي بودند. اخمهايش درهم رفت. كنار پنجره ايستاد و به بيرون نگاه كرد. تمايلي نداشت فيشهاي ناقص را تحويل بگيرد.«چرا ما در برابر يادگيري فرمايشات امام علي اين قدركوتاهي ميكنيم؟ اگر قرار باشد اينها اشتياقي به كلاس نداشته باشند، چه لزومي دارد كه وقت خود را تلف كنم؟» چند بار در عرض كلاس قدم زد. شاگردان هم متوجه عصبانيت او شده بودند. كسي جرأت حرف زدن نداشت. باورشان نميشد بي توجهي به انجام تكليف تا اين حد او راعصباني كند. ناگهان كلاس را ترك كرد، جمالپور در دفتر نشسته بود. قيافه حسين را كه ديد، سراسيمه بازويش را گرفت و گفت: «چي شده؟» حسين به كف اتاق خيره شد. «خدايا اگر تو رحمت خود را از ما بگيري، ما چه خواهيم كرد؟ شايد علي نزد شاگردان من اسطوره اي بيش نيست.من ازآنها مشق شب نخواستم كه بي اعتنا از كنارش ميگذرند.» ناگهان صداي گريه اش بلند شد. جمالپور دفتر را ترك كرد و او را تنها گذاشت. تعدادي از خواهران كلاس در راهرو ايستاده بودند و به دفتر چشم دوخته بودند. جمالپور اشاره كرد كه كلاس را ترك كنند. هنگامي كه آنها از كنار دفتر ميگذشتند، از لاي در باز شده، چهره غمبار حسين را زير چشمي ميديدند. نزديك اذان صداي قرآن از بلندگو پخش شد. حسين برخاست و آبي به صورت زد. مجدزاده از كلاس بيرون آمد. گفت: «ما منتظريم حسين آقا. افطار نزديك است.» حسين گفت: «حالا ما يك تعارف كرديم، شما هم كه ولكن نيستيد. راه بيفتيد که اگر دير برسيم، خبري از افطار نيست.» مجدزاده دنبالش حركت كرد. وسط حياط دست جمالپور را گرفت و گفت: «كاخ علم الهدي تدارك ضيافت افطار ديده است. ً لطفا عجله كنيد.» وقتي به منزل حسين رسيدند، مادر سفره را پهن كرده بود. با گشاده رويي مهمانها را به نشستن دعوت كرد. سه استكان آب جوش جلوشان گذاشت. حسين عادت داشت براي افطار تعدادي از دوستان خود را دعوت كند. بعد از افطار، حسين پرونده اردوي تابستاني دانش آموزان را وسط كشيد و تا پاسي از شب نشستند تا توانستند آن را كامل كنند. جمالپور و مجدزاده كه رفتند، حسين به پشت بام رفت و در خلوت به مناجات پرداخت. دعاي كميل را حفظ بود. چه زيبا آن را زمزمه ميكرد. مناجات براي او در تنهايي لذت ديگري داشت، طوري كه گاه تا دم دمه هاي صبح ادامه ميداد.نيمه شب كه برادرش علي از مسجد برگشت، صداي او را شنيد. براي مدتي پاي مناجاتش نشست، اما به خود اجازه نداد به پشت بام برود.▪️ حسين با كاري كه در ساختمان استانداري ميكرد، خيلي همدلي نداشت. كميته اي تشكيل داده بودند تا سران وابسته به رژيم را دستگير كنند و نظم مناطق حساس شهر را تأمين نمايند. او در اين كميته اسلحه خانه را تحويل گرفته بود و در موارد بسياري براي دستگيري عوامل ساواك وارد عمل ميشد. آن روز كه از كميته خارج ميشد، بسياري از دوستانش از او دلخور بودند و چون گذشته از اين همه غيبت او گلايه داشتند. سوار موتور گازي شد. اين موتور را دو هزار تومان خريده بود تا به موقع سر كلاسهايي كه در نقاط مختلف شهر تشكيل ميشدند، حاضر شود. گرماي تابستان در اهواز بيداد ميكرد. باد گرم كلافه اش كرده بود: «اين بار بايد تكليف خود را با اين مرد روشن كنم. چگونه ميتوانم از آن همه ظلم او بگذرم؟ او روي شكنجه روحي من عناد داشت، اما چرا پايان اين ماجرا را به عهده من گذاشته‌اند.» صداي بوق اتومبيلي او را به خود آورد. شيشه ها را بالا كشيده بودند و باد خنك كولر به چهره مسافرينش ميوزيد. آرم شركت نفت را كه ديد، ياد روزهاي اعتصاب شركت نفت افتاد: «اينها چه آرام گرفته‌اند. گمان كرده اندانقلاب را تصاحب كرده اند.» صداي نابهنجار موتور و بعد ريپ زدنش شروع شد و كم كم متوقف شد. حسين آن را روي جك گذاشت و با آچار شمع افتاد به جانش:«تو يكي ديگر سر به سرم نگذار. هر وقت ميبيني از افراط بعضي انقلابيها در دل گريه ميكنم، ادا در آوردن تو گل ميكند. كه چي؟ نه، من بااين سختيها سر فرود نميآورم. شايد دلت ميخواهد يكي از اتومبيلهاي سپاه را تحويل بگيرم و بعد هم تو را تحويل زباله داني تاريخ بدهم! نه، بهتر است ادا در نياوري و با همان سرعت لاكپشتي همراهم شوي. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۸