❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣7️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
تو براي من مثل آن لنگه كفش حضرت علي ميماني. تو را با دنيا معامله نميكنم. هنوزقسط پولي كه از برادرم قرض گرفتهام، تمام نشده است.» شمع موتور را بست و سوار
شد. شروع به پا زدن كرد. چند بار ساسات را كشيد و بعد رها كرد. صدايي از اگزوزش بلند شد و بعد موتور زوزه كشان همراه با دودي غليظ روشن شد. بايد به يكي از ساختمانهاي سپاه در منطقه زيتون كارمندي ميرفت.
حركت كه كرد، ناله موتور بلند شد. دسته گاز را تا آخر پيچيد، بلكه سرعت را به پنجاه كيلومتر برساند، اما از ترس اين كه موتور او را جا بگذارد، از خير سرعت گذشت و آرام به راه ادامه داد: «امروز در كلاس حرفهاي زيادي
براي زدن دارم. اين بچهها كه سپاه خوزستان را تشكيل داده اند، در آينده نقش مهمي خواهند داشت. حركت مرموزي در خوزستان به چشم ميخورد. هنوز تكليف ضد انقلاب روشن نشده است. در پس تناقضات تيمسار مدني آتشي نهفته است.»پس از تشكيل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي در تهران، شاخه هاي اين نهاد در سراسر كشور تشكيل شد و بنيانگذارش همان كساني بودند كه دركميته هاي انقلاب و ديگر ارگانهاي انقلابي حضور داشتند. حسين با حضوردر شوراي فرماندهي سپاه خوزستان بخشهاي فرهنگي را تقويت كرده بود و اكنون اصرارداشت كه كلاسهاي ايدئولوژي را به هر نحو دنبال كند. اگر چه اكثر نيروها سر و كارشان با اسلحه بود، اما حسين سعي داشت گرايش مذهبي پاسداران را تقويت كند تا بتواند افراد را از درون بسازد.وارد كلاس كه شد، نفس نفس ميزد. چند نفر از بچه ها را خوب ميشناخت،
گندمكار، درفشان ،عباسي ،داغري، معمارزاده، آهنگران، بلالي و رضاپيرزاده. به بهانه اين كه نفسي تازه كند، چهره ها را از نظر گذراند. تعدادي از آنها را براي تدريس انتخاب كرده بود تا كلاسها را در سطح وسيعتري دنبال كند.
كيف چرمي را روي ميز قرار داد و دفتر يادداشت را بيرون آورد. بحث ولايت فقيه را براي اين كلاس انتخاب كرده بود. از دو ماه قبل كه شروع كرد،هر روز براي آنها جذابيت بيشتري پيدا ميكرد. در ابتداي كلاس يكي از او پرسيد:
- ما هنوز ارتباط بين امام و ولايت فقيه را روشن نكرده ايم. عشق به امام بيش
از اينهاست.
- مشكل ما هم همين است. اگر امام را به اعتبار ولايت فقيه دنبال نكنيد، تنها
شخصيتي را دوست ميداريد كه نميدانيد ريشه اش از كجاست. اگر اين شخصيت را از دست بدهيم، همه آن ارزشها هم در نظرتان از بين خواهد رفت. ما در تاريخ و مبارزه جوامع مختلف، شخصيتهاي زيادي را ميبينيم
كه رهبر خوبي براي مردمشان بودند، اما اين جريان تداوم پيدا نكرد. امام به اعتبار ولايت فقيه دوست داشتني تر و ماندني تر است. ولايت فقيه ما را به ائمه وصل خواهد كرد. اگر به قرآن و عترت وصل نباشيم، تئوريهاي جهان علم ما را خواهند بلعيد. چرا ماركسيستها در باتلاق دست و پا ميزنند؟ حتي آنها كه مسلمان هستند، اما مباني خود را از ايدئولوژي اينها گرفتهاند و درتبيين خود سرگردان شدهاند. آرامش امام در اين است كه وصل به خاندان عصمت و طهارت است.»
حسين در چنين مواقعي كه شروع به صحبت ميكرد، مسائلي را مطرح ميكرد كه براي خودش هم تازگي داشت. براي همين به اين كلاسها عشق ميورزيد. كلاس آن روز در پاسخ به همان سؤال خلاصه شد.چند نفر از افرادي كه در كلاس حاضر ميشدند، به دل حسين نشسته بودند.نميدانست در وجود گندمكار چه جذابيتي وجود دارد كه او را اسير خود كرده است. صداي دلنشين آهنگران رادوست داشت.وقتي آهنگران درمسجد نوحه
ميخواند، مردم را به وجد ميآورد. حسين در صدد بود از او بيشتر استفاده كند. از كلاس بيرون زد و رفت طرف دانشگاه.از مقابل دانشگاه كه ميگذشت، تجمع دانشجويان توجهش را جلب كرد.از دور آرم بزرگ سازمان مجاهدين و عكس تعدادي از رهبرانشان را ديد كه به ديوار چسبانده بودند. حسين وارد دانشگاه شد. در ساختمان يكي از دانشكده ها
سخنراني يكي از رهبران سازمان را اعلام كرده بودند. حسين جواني را پشت ميكروفن ديد كه با شور و حال عجيبي حرف ميزد. او همه چيز را به باد انتقاد گرفته بود. انگار خود را قيم مردم ميدانست. حسين ياد روزهايي افتاد كه با آن دو نفر در زندان به سر ميبرد. صدايي آشنا توجهش را جلب كرد. حميد
بود. حميد در جريان همه ماجراهاي زندان بود، اما چرا حسين او را در اين جا ميديد.
- شما اينجا چه ميكنيد، حميد؟
- اينها پايشان را از گليمشان درازتر كرده اند. مدتي است كه كارهايشان رادنبال مي كنم. احساس خطر ميكنم. جز منافع سازمان خودشان به هيچ چيز فكرنميكنند.
و سپس در حالي كه جواد زرگران را نشان ميداد، گفت: «روزگاري من وتو و او در يك جبهه بوديم، اما حالا از هم فاصله گرفته ايم.»
- آنها از همان وقتي كه زير شكنجه زبان باز كردند، از ما فاصله گرفتند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۷۹
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ از آخر مجلس شهدا را چیدند
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- آنها از همان وقتي كه زير شكنجه زبان باز كردند، از ما فاصله گرفتند. اگراعترافات اين دو نفر نبود، شايد شما اين همه در زندان نبودي. اگر ميدانستم پس از انقلاب به سازماني ميپيوندد كه منافق است، هرگز آنها را نميبخشيدم.اگر اكنون شما پشت ميكروفن بروي و به دانشجويان بگويي كه آنها چه
پرونده اي نزد ساواك دارند، شايد ماهيت اين افراد براي دانشجويان روشن شود.
- ما بيش از حد به آنها ميدان داده ايم. شايد مجبور شويم در برابرشان بايستيم.
- من آينده اين سازمان را بسيار خطرناك ميبينم. چرا كريم صالحي با آن همه ضعف اكنون سخنگوي آنها شده است؟
حسين به دقت به چهره كريم صالحي و جواد زرگران كه پشت ميكروفن ايستاده بودند، خيره شد، طوري كه چشمشان به او افتاد. انگار كريم زودتر از جواد او را شناخته بود. چهرهاش سرخ شد و در شرمندگي فرو رفت. اشاره اي به جواد كرد و او نيز به سخنان خود پايان داد. حسين جلو رفت. بي مقدمه
پرخاشي به آن دو كرد و گفت:«از جان مردم چه ميخواهيد؟ اين آزادي از سرشما هم زياد است. تمام شكنجه هاي دوستان قديمت را كه با اعترافات شما شكل گرفت، فراموش كرده ايد كه امروز كاسه داغتر از آش شده ايد؟هنوز بوي گند و كثافات سياستهاي رهبرانتان به مشام انقلاب ميرسد. شما براي رهبران
سازمان طعمه اي بيش نيستيد. اين اسمي كه مردم براي شما انتخاب كرده اند،ً كاملا در خور شأن شماست. «سازمان منافقين خلق» حسين نام سازمان راشمرده گفت و سپس آنجا را ترك كرد.
تا دادگاه انقلاب فاصله اي نداشت. شايد توقفش در دانشگاه بي ارتباط با اين
موضوع نبود. بايد به سراغ مردي ميرفت كه با شكنجه هايش بسياري مثل جواد زرگران و كريم صالحي را به زانو در آورده بود و آنها را به مسيري خطرناك انداخته بود. حسين در چشمان جواد و كريم نفاقي ميديد كه حس ميكرد ديگر قادر به رام كردن آن نيست.
حسين وارد دادگاه شد. جمعيتي را ديد كه به دادخواهي آمده بودند. رئيس دادگاه حسين را كه ديد، او را به جايگاه شهود فرا خواند. حسين جلو رفت. در مقابل خود معبّّر را ديد. ديگر آن معبري نبود كه در ساواك يكه تازي ميكرد.
معبّر او را كه ديد، سرش را پايين انداخت. اعتراف كرده بود كه حسين را بيش از ديگران شكنجه كرده است. حسين نگاهش را از چهره كريه او دزديد و گفت: «سر راه كه ميآمدم، كريم و جواد را ديدم كه براي دانشجويان معركه گرفته بودند.»
معبّر سرش را بلند كرد. با شنيدن اسم جواد و كريم جا خورد. معبّر خيلي خوب آن دو را ميشناخت.
- تا قبل از پيروزي انقلاب كريم خبرچين شما بود. چنان از او ضرب شستي
گرفته بودي كه جرأت نميكرد قدمي بدون اجازه شما بردارد. حالا برو ببين
چطور از مردم طلبكار است!
حسين كمي تأمل كرد و سپس با توپ و تشر فرياد زد:
- مسبب انحراف اين جوانان شما هستيد. اين ايدئولوژي چپ نما فقط يك نقاب
است تا زير آن غرور خود را حفظ كنند. آنها ماجراجويي بيش نبودند و
نيستند. اكنون آنچه كه شما به دنبالش بوديد و به خاطر اين اطلاعات روزهاي
متوالي شكنجه ام نموديد، در اختيار شما قرار ميدهم. بله. سيرك مصريها
كه بهانه اي بود براي ترويج فحشا در خوزستان را، ما منفجر كرده بوديم. من،
محسن و جواد زرگران. اما يك موضوع از ديد جواد مخفي مانده بود و شما هيچ وقت به آن پي نبرديد. از وقتي جواد و كريم را اسير خود كرديد، ديگر
هيچ اطلاعاتي به آنها نداديم. نامه اي براي مسئول سيرك نوشته بوديم و
آنها را عليه اسرائيل تحريك كرديم. آن مرد مصري تحت تأثير اين نامه قرار
گرفت و آن را دراختيار شما قرار نداد. شما حدس ميزديد كه جريان سيرك
بي ارتباط با جريانات سياسي آن زمان نيست، اماهيچگاه از اين موضوع سر در
نياورديد. زيرا من و محسن زير شكنجه هاي شما لب باز نكرده بوديم.
معبّر به دقت به حرفهاي حسين گوش ميداد. افرادي كه در دادگاه حاضر بودند، سراپا گوش بودند. رئيس دادگاه تحت تأثير حرفهاي حسين سرش را پايين انداخته بود. انگار اداره دادگاه را به عهده حسين گذاشته بود. حسين
مجدداً شروع كرد.
- اگر من به جاي رئيس دادگاه بودم، آزادت ميكردم تا نوچه هاي خودت را
از كوچه پس كوچه هاي انقلاب جمع كني. آنها با چهره نفاق وارد شده اند.
هنوز درد ضربه هاي كفش نوك تيزت را به ساق پايم احساس ميكنم. اما من
نيامده ام كه انتقام بگيرم. حتي همان وقتي كه با شلاق به جانم افتاده بودي،
دلم برايت ميسوخت كه چگونه قلب پاكت را سياه كرده اي. تو ابزاري بيش نبودي. حتي اگر يك بار به خود ميآمدي،دربرابر مقاومت من متوجه تعريف درست انسانيت ميشدي. اگر خشمي در چهره ام ميديدي، ناشي از جهلت
بودكه هيچوقت متوجه آن نميشدي. شايد اگر نفس انقلاب به مشام تو نرسد،
راحتتر باشي. به همين خاطر است كه مرگ بهترين پيشنهاد براي شماست.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۰
می گفت:
من با شهدا راه میروم غذا میخورم و
میخوابم و با این آسایشی که برای من ،
شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم
گذاشت پرچم یا مهدی ادرکنی ، وآن
ناله های رزمنده گان در نمازهای شب
و هنگام شب عملیات زمین بماند.
حاج عباس میگفت: جسمم را به
خاک و روحم را به خدا و راهم را به
آیندگان میسپارم.
او جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب میکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشکر عاشـورا بود و چه زمانی که بعد از بازنشستگی نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت.
#شهید_حاج_عباس_عبدالهی🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
تصميم گرفت او را ياد آخرين باري كه در پادگان شكنجه اش ميكرد،
بياندازد. آن روز ّمعبر وحشيانه به جان حسين افتاده بود تا از راز نارنجكهايي كه با خود حمل ميكرد، سر در بياورد. انگار فضاي دادگاه شده بود شبيه زندان.حسیُن صدايش را بلند كرد.
حالا نوبت حسين بود كه از او بازجويي كنند. ت
- آخرين ملاقاتم يادت هست، ّمعبر؟ آن همه شكنجه ام كرده بودي كه از ماجراي
آن نارنجكها سر دربياوري. ما قصد داشتيم با آن نارنجكها تانكهاي مقابل
منزل تيمسار شمس تبريزي را منهدم كنيم تا بلكه جو خفقان شكسته شود.
شما با شوك الكتريكي و شلاق افتاده بودي به جانم، اما من ابتكار عمل را
بدست گرفته بودم. پرخاشگري من آنقدر شما را تحت تاثير قرار داده بود كه
ً اصلا فراموش كرده بودي براي چه شكنجه ام ميكني. شده بودي يك خرس تير خورده، درسته؟ آخرين جمله ام را جدي نگرفته بودي. يادت هست؟
ميخواهي دوباره تكرار كنم؟ «حالا وقت آن رسيده كه براي نجات خودت
چاره اي كني. صداي پاي آزادي را نميشنوي؟» اشتباه بزرگ شما ناديده گرفتن
اراده مردم بود. من همان روز پرونده شما را بسته بودم. شما ديگر در نظرم
جايگاهي نداشتيد. خودت هم ميداني كه ماجراي ما چگونه تمام شد. دراين
صورت، در اين دادگاه حرف جديدي ندارم.
سخنان حسين به يك خطابه تبديل شده بود. حاضرين در دادگاه سخت
تحت تاثير قرار گرفته بودند. بيشتر ازهمه ّمعبر بود كه ميدانست حسين چه
گفته است. حسين آن اطلاعات كليدي كه ساواك و ّمعبر به دنبال آن بودند را
تا آن لحظه به كسي نگفته بود.
حسين از جايگاهي كه ايستاده بود، خارج شد و روي صندلي نشست. رئيس
دادگاه كه سخت تحت تأثير حرفهاي حسين قرار گرفته بود، دستور داد ّمعبر
را به زندان منتقل نمايند تا ساير شاكياني كه توسط او شكنجه شده بودند، به دادگاه احضار شوند. سه مأمور، سرواني را وارد دادگاه كردند. سروان چشمش
كه به حسين افتاد، پايش سست شد. مأمور بازويش راگرفت و او را تا جايگاه
همراهي كرد. رئيس دادگاه حسين را صدا زد كه در جايگاه ويژه قرار گيرد.
هنوز حالش جا نيامده بود، اما وقتي شروع كرد، آن قدر ملايم و آرام حرف
ميزد كه ً اصلا به حسين چند دقيقه قبل شباهتي نداشت. نگاهي به سروان
انداخت و گفت:«شما چطور به خود اجازه داديد مكان مقدسي چون ورزشگاه
باستاني را به شكنجه گاه تبديل كنيد؟ با اين وجود در همان زمان كه لگدهاي
شما فرياد مرا بلند ميكرد و درفضاي زورخانه ميپيچيد، ميدانستم كه شرارت
شما به عمد نيست.» و سپس نامه اي را از جيب بيرون آورد و به رئيس دادگاه
داد. به سروان گفت:«من در همان زورخانه هم از تو شكايتي نداشتم. به حرمت
ورزشكاران باستاني كه كارشان را با نام مولايشان شروع ميكنند، از شكايت
خود منصرف ميشوم. آنگاه كه در خلوت وجدان خود اين نامه را خواندي،
تصميم به تغيير رويه زندگي بگير. ما در آينده به ارتش قدرتمندي نيازمنديم كه
اگر صلاحيت خود را نشان بدهي، ميتواني در اين ارتش خدمت كني.»
و بعد حسين جايگاه را ترك كرد و از سالن خارج شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۱
روزی شعار کُلِ جهان می شود علی
طبق حدیث امام زمان می شود علی
وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی
باور کنید کُلِ اذان می شود علی
آدم اگر که فرض شود دین برای آن
تن می شود پیمبر و جان می شود علی
اسعدالله ایامکم🌹🌹🌹
#عید_غدیر_خم_مبارک
#تا_ابد_با_غدیر_میمانیم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
«حادثهی غدیر جزو حوادث تردیدناپذیر است، حالا در جزئیاتش بعضی سعی کردند تردیدهایی ایجاد کنند، لکن اصل این واقعه که رسول مکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در این حادثه امیرالمؤمنین را با این عنوان «مَن کُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلیٌّ مَولَاه» معرفی کرد، در این هیچ تردید نیست.»
#امام_خامنه_ای
۱۴۰۰/۰۵/۰۶
#عید_غدیر_مبارک
#من_غدیری_ام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين كلافه بود. پيش نويس قانون اساسي را چند بار مرور كرده بود.
«چطور ولايت فقيه را در قانون اساسي منظور نكردند. يعني اين موضوع يك
تشريفات است؟ نه!» تظاهرات آن روز خيابانهاي اصلي، تمام شهر اهواز راتحت شعاع خود قرار داده بود. مردم نسبت به ناآراميهاي خوزستان اظهار نارضايتي ميكردند، تا جايي كه دست به تظاهرات زدند. حسين در دل تظاهرات در انديشه فكري جديد بود. به جواني كه ميكروفون در دستش بود،
رسيد. ميكروفون را گرفت و با صداي بلند و رسا گفت: «اصل ولايت فقيه،در قانون اساسي، منظور بايد گردد.» ابتدا باعكس العمل و تعجب مردم مواجه شد. دوباره با همان جديت تكرار كرد. اين بار چند نفر تكرار كردند و سپس فرياد رساي مردم بود كه از ولايت فقيه پشتيباني ميكردند. حسين تصميم گرفته بود با انعكاس اين شعار در مطبوعات، توجه اعضاء مجلس خبرگان را
به اين موضوع جلب كند. تظاهرات به خيابان بيست و چهار متري كه رسيد،قطعنامه اي خواندند و جمعيت پراكنده شدند.
حسين رفت طرف منزل. سراسيمه وارد حياط شد. مستقيم رفت زير زمين.
وارد كه شد، بوي تند فضاي نمناك زد تو ذوقش. مادر هر چه كه بكارش نميآمد، ريخته بود تو اين زير زمين و آنجا حالت متروكه به خود گرفته بود. نور ضعيفي از پنجره كوچك ميتابيد، اما كفاف نميكرد. حسين چراغ مهتابي را روشن كرد و رفت سه كنج زير زمين. كمي وسايل آنجا را جا به جا كرد
تا توانست محلي براي مطالعه درست كند. يك حصير كوچك پهن كرده بود و دور تا دورش پر شده بود از كاغذهاي سفيد و سياه و بيش از بيست جلد كتاب. اين چند روز كه آنجا را براي كار انتخاب كرده بود، باهيچ كس ملاقات
نميكرد. تنها به خاطر همين تظاهرات بود كه چند ساعتي آنجا را ترك كرده بود. رفت سراغ موضوع قبلي. دو كتاب ولايت فقيه امام خميني و آيت الله نائيني را جلو كشيد. جدولي تهيه كرده بود كه وجوه اشتراك اين دو نفر روي كاربردهاي ولايت فقيه در حكومت اسلامي را نشان ميداد. در يك برگه ديگرحدود وظايف ولايت فقيه را نوشته بود. او داشت نقش ولايت فقيه را از نگاه
اين دو كتاب تدوين ميكرد. هر از چند گاهي اين مباحث را با پيش نويس قانون اساسي كه دولت موقت تهيه كرده بود و تحويل مجلس خبرگان داده بود، مطابقت ميداد كه تضادي با ديگر اصول قانون اساسي نداشته باشد. حسين روي دو موضوع خيلي تاكيد داشت. يكي اختيارات نيروهاي مسلح و ديگري هماهنگي قواي سه گانه در مسير منافع ملي، در عين استقلال اين سه قوه.
صدايي آمد. در با صدايي خشك باز شد. مادر بود با سيني چاي. حسين باز هم با چهره نگران مادر رو به رو شد.
- مادر، من كه گفتم. اگر چيزي لازم داشتم، خودم ميآيم بالا. چرا باور نميكنيد.
- مادرجان، چند روزه كه خودتو حبس كردي تو اين زير زمين نمور و گرم. نه غذاي درست و حسابي خوردي و نه استراحت كردي، جز اين كه سرت به اين كتابها بود. داري چكار ميكني. اين طوري تلف ميشوي.
حسين حس پاسخ دادن به مادر نداشت. انگار كلافه بود. از اين كه بعضي وقتها خانواده او را درك نميكردند و بعضي از كارهايش را جدي نميگرفتند،رنج ميبرد. «يعني با مشاهده اين كتابها نگراني مرا درك نمي كنند؟ شايد
ميخواهد مادري كند. كاش ميتوانستم حساب مهر مادري را از اين مسائل جدا كنم. اين سيني چاي بهانه اي است كه از كارم سر در بياورد تا بلكه از نگرانيش كاسته شود. چرا نگاه مظلومانه اش را با خشونت پاسخ دادم. اين نگاه مادر مرا تا عمق غفلت هاي جواني ام ميبرد.»
حسين، حسين جان. چرا اين طوري نگاه ميكني. من فقط يك سوال كردم.
مادر سيني را زمين گذاشت تا باز هم او را تنها بگذارد.
- مادر
ناباورانه برگشت. اينبار چهره اش شكفت، طوري كه حسين هم فهميده بود.
- نميخواهي كنارم بنشيني. من دل خوشي از تنهايي ندارم. اين كاري كه دست
گرفتم، مجبورم تمامش كنم.
مادربه خود اجازه داد كنارش بنشيند. اكنون آن زير زمين متروكه در نظرش
به قصري ميماند. حسين را از ميان اشك هايي كه جاري شده بود، در يك رويا مشاهده ميكرد. مادر بي پروا مقابل حسين اشك ميريخت. ترجيح داد با سكوت حرف هايش را به فرزند منتقل كند. نگراني،دلهره و ... آينده حسين درنظرش قابل پيش بيني نبود. طوفاني در زندگي او ميديد كه تمامي نداشت.
- مادر، ميدانم چه ميكنم و به كجا ميروم. چرا نگراني؟
مادر باگوشه چادر اشكش را پاك كرد و گفت:«لااقل بگذار بعضي وقتها من هم مادري كنم. مرا از اين لذت محروم نكن، پسرم. خوشبختي تو درآينده اي بسيار دور دست گره خورده. حسين آرام سر بر بالين مادر گذاشت.هنگامي كه مادر موي سرش را نوازش ميداد، به آرامشي وصف ناپذير مي رسيد. حس مادري در آن لحظه در نظرش چقدر جذاب و لذتبخش بود.حسين چشمان خود را بست. حالا حس ميكرد دست پدر است كه نوازشش ميكند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۲
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سكوت آن زير زمين مخروبه با جملات شمرده مادر شكسته شد.
- روزگاري اين زيرزمين محل مطالعه پدرت بود. آنروزها اينجا سر و وضع خوبي داشت. هواي خنك زير زمين و جذابيت پدرت همه را به اينجا ميكشاند. اين چند روز كه ميآمدي زير زمين، تكرار خاطره ها حال و هوايم
را عوض كرد. هم خوشحال ميشدم، هم دلم ميگرفت. هر بار كه آمدم با توحرف بزنم، راه ندادي. رمز و راز زندگي بيش از آن است كه تو فكر ميكني.حسين برخاست. رو درروي مادر نشست. آرام گفت :«به شما حق ميدهم.
اين رفتارهاي مرا به حساب جواني ام بگذار.» روزنامه را گذاشت جلو مادر وادامه داد. «سرنوشت آينده كشور در گرو قانون اساسي است. هنوز قبول نكرده اند كه ولايت فقيه نقش كليدي در قانون اساسي دارد.»
- شما كه چند بار با حاج آقا جزايري صحبت كردي. ديگر وظيفه اي نداري ،پسرم.
حسين دست نوشته هاي خود را جلو كشيد، گفت:«اين بار با دست پر خدمت ايشان ميروم. من فردا به تهران ميروم. اگر شده به التماسش بيافتم،كاري خواهم كرد كه اين موضوع در مجلس خبرگان مطرح شود.» مادر سرحرف را عوض كرد. «امروز خورشت بادمجان درست كردم.»
- شما ميدانيد كه از اين غذا خيلي خوشم ميآيد. اين چند روز كه تو زير زمين مشغول بودم، لحظه اي از من غافل نبوديد. بوي خورشت تا زير زمين قد كشيده. من هميشه خودم را مديون شما ميدانم.
- پس برو يك دوش بگير، بلكه سر حال شوي.
حسين اين بار مقاومت نكرد و پذيرفت. با هم از زير زمين بيرون رفتند. وسط حياط ايستاد و از ته دل نفس كشيد. رفت كه دوش بگيرد. خواهرش تمام اين مدت كنار سكو نشسته بود و چهار چشمي او را ميپاييد. حسين كه رفت
حمام، دويد زير زمين. نميدانست از كجا شروع كند. او هميشه دوست داشت كمك حسين باشد، ولي ازكارش كم تر سر درمي آورد. دست نوشته ها را يكي يكي خواند. كتابها را ورق زد و طوري كنار هم مرتب شان كرد. ملافه اي كه ديروز برايش آورده بود تا روي حصير پهن كند،هنوز دست نخورده بود. ملافه را كه پهن كرد، كمي ريخت و قيافه آن جا عوض شد. حسين وارد شد. خواهر
خودش را كناركشيد.
- چكارميكني.
- داشتم اينجا را مرتب ميكردم كه بهتر كار كني.
حسين خنده اش گرفت. گفت:«چون ازاينها سر درنميآوري، فكر ميكني نامرتب است. هر كدام از اين كتابها و دست نوشته ها آن طور كه من تحقيق ميكنم، مرتب شده اند. اگر جاي هر كدام عوض شود، كلي بايد بگردم تا
پيدايشان كنم. مثل حالا كه كتابها را جا به جا كردي.» حسين باز هم خنده اش گرفت، طوريكه خواهرش هم با او همراه شد. دوتايي زدند زير خنده. خندهاي از ته دل، طوري كه مادر از بالا با قهقهه آن دو ميخنديد. براي لحظه اي خواهرشك كرد. فكر كرد شايد حسين او را به مسخره گرفته. اين چند روز كه خودش را تو زير زمين حبس كرده بود، كسي جرات وارد شدن نداشت. خواهر نشست
كنار دستش و گفت: «با اين وضع فكر كنم كارت را زياد كردم. بگذار كاغذها
را به همان وضع اوليه برگردانم.»
- لازم نكرده. بهتر است دست به كار شوم.
ليوان چاي را سر كشيد و اشاره كرد كه خواهر آن جا را ترك كند. دوباره رفت تو دنيايي كه باعشق آن را دنبال ميكرد، طوري كه پس از چند ساعت با صداي اذان صبح از كار دست كشيد. براي چندمين بار موضوعي كه در نظرش مهم به نظر ميرسيد، با خود مرور كرد. «چرا امام كتاب ولايت فقيه را پس از تبعيد به عراق نوشت؟ »
▪️
حسين از ترمينال يك سره رفت ميدان پاستور. اين سومين بار بود كه وارد
مجلس خبرگان ميشد. سالن اصلي مجلس شلوغ بود. اعضاء مجلس سالن را
ترك كرده بودند. حسين چشم به در دوخته، منتظر بود تا حاج آقا جزايري از
سالن خارج شود. حاج آقا را كه ديد، دويد. حاج آقا با گشاده رويي در آغوشش
گرفت.
- اينجا چه ميكني، حسين آقا.
- من نگرانم حاج آقا.
- نگران چي؟
- براي ولايت فقيه فكري كرديد؟
- هنوز مجلس به اتفاق آراء به نتيجه اي نرسيده است. بعضيها به شدت مخالف
اين موضوع هستند.
- مخالف باشند. شما اصرار كنيد. استدلال بياوريد. خدمت امام برويد. نميدانم
هر كاري كه از شما بر ميآيد، انجام دهيد.
لحن صحبت حسين كه عوض شد، حاج آقا دستش را گرفت و رفتند تو
اتاقي كه محل استراحت او بود. حسين رو در روي حاج آقا نشست. ساك
مشكي رنگش را جلو كشيد و پوشه اي بيرون آورد. دست نوشته ها را به سرعت
مرتب كرد و گذاشت جلو.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۳
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگز نرود یاد تو گر خون رود از دل....
#شبهای_جمعه
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#داغ_بی_پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1