می گفت:
من با شهدا راه میروم غذا میخورم و
میخوابم و با این آسایشی که برای من ،
شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم
گذاشت پرچم یا مهدی ادرکنی ، وآن
ناله های رزمنده گان در نمازهای شب
و هنگام شب عملیات زمین بماند.
حاج عباس میگفت: جسمم را به
خاک و روحم را به خدا و راهم را به
آیندگان میسپارم.
او جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب میکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشکر عاشـورا بود و چه زمانی که بعد از بازنشستگی نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت.
#شهید_حاج_عباس_عبدالهی🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
تصميم گرفت او را ياد آخرين باري كه در پادگان شكنجه اش ميكرد،
بياندازد. آن روز ّمعبر وحشيانه به جان حسين افتاده بود تا از راز نارنجكهايي كه با خود حمل ميكرد، سر در بياورد. انگار فضاي دادگاه شده بود شبيه زندان.حسیُن صدايش را بلند كرد.
حالا نوبت حسين بود كه از او بازجويي كنند. ت
- آخرين ملاقاتم يادت هست، ّمعبر؟ آن همه شكنجه ام كرده بودي كه از ماجراي
آن نارنجكها سر دربياوري. ما قصد داشتيم با آن نارنجكها تانكهاي مقابل
منزل تيمسار شمس تبريزي را منهدم كنيم تا بلكه جو خفقان شكسته شود.
شما با شوك الكتريكي و شلاق افتاده بودي به جانم، اما من ابتكار عمل را
بدست گرفته بودم. پرخاشگري من آنقدر شما را تحت تاثير قرار داده بود كه
ً اصلا فراموش كرده بودي براي چه شكنجه ام ميكني. شده بودي يك خرس تير خورده، درسته؟ آخرين جمله ام را جدي نگرفته بودي. يادت هست؟
ميخواهي دوباره تكرار كنم؟ «حالا وقت آن رسيده كه براي نجات خودت
چاره اي كني. صداي پاي آزادي را نميشنوي؟» اشتباه بزرگ شما ناديده گرفتن
اراده مردم بود. من همان روز پرونده شما را بسته بودم. شما ديگر در نظرم
جايگاهي نداشتيد. خودت هم ميداني كه ماجراي ما چگونه تمام شد. دراين
صورت، در اين دادگاه حرف جديدي ندارم.
سخنان حسين به يك خطابه تبديل شده بود. حاضرين در دادگاه سخت
تحت تاثير قرار گرفته بودند. بيشتر ازهمه ّمعبر بود كه ميدانست حسين چه
گفته است. حسين آن اطلاعات كليدي كه ساواك و ّمعبر به دنبال آن بودند را
تا آن لحظه به كسي نگفته بود.
حسين از جايگاهي كه ايستاده بود، خارج شد و روي صندلي نشست. رئيس
دادگاه كه سخت تحت تأثير حرفهاي حسين قرار گرفته بود، دستور داد ّمعبر
را به زندان منتقل نمايند تا ساير شاكياني كه توسط او شكنجه شده بودند، به دادگاه احضار شوند. سه مأمور، سرواني را وارد دادگاه كردند. سروان چشمش
كه به حسين افتاد، پايش سست شد. مأمور بازويش راگرفت و او را تا جايگاه
همراهي كرد. رئيس دادگاه حسين را صدا زد كه در جايگاه ويژه قرار گيرد.
هنوز حالش جا نيامده بود، اما وقتي شروع كرد، آن قدر ملايم و آرام حرف
ميزد كه ً اصلا به حسين چند دقيقه قبل شباهتي نداشت. نگاهي به سروان
انداخت و گفت:«شما چطور به خود اجازه داديد مكان مقدسي چون ورزشگاه
باستاني را به شكنجه گاه تبديل كنيد؟ با اين وجود در همان زمان كه لگدهاي
شما فرياد مرا بلند ميكرد و درفضاي زورخانه ميپيچيد، ميدانستم كه شرارت
شما به عمد نيست.» و سپس نامه اي را از جيب بيرون آورد و به رئيس دادگاه
داد. به سروان گفت:«من در همان زورخانه هم از تو شكايتي نداشتم. به حرمت
ورزشكاران باستاني كه كارشان را با نام مولايشان شروع ميكنند، از شكايت
خود منصرف ميشوم. آنگاه كه در خلوت وجدان خود اين نامه را خواندي،
تصميم به تغيير رويه زندگي بگير. ما در آينده به ارتش قدرتمندي نيازمنديم كه
اگر صلاحيت خود را نشان بدهي، ميتواني در اين ارتش خدمت كني.»
و بعد حسين جايگاه را ترك كرد و از سالن خارج شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۱
روزی شعار کُلِ جهان می شود علی
طبق حدیث امام زمان می شود علی
وقتی که اشهدش بشود مرز شیعگی
باور کنید کُلِ اذان می شود علی
آدم اگر که فرض شود دین برای آن
تن می شود پیمبر و جان می شود علی
اسعدالله ایامکم🌹🌹🌹
#عید_غدیر_خم_مبارک
#تا_ابد_با_غدیر_میمانیم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
«حادثهی غدیر جزو حوادث تردیدناپذیر است، حالا در جزئیاتش بعضی سعی کردند تردیدهایی ایجاد کنند، لکن اصل این واقعه که رسول مکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در این حادثه امیرالمؤمنین را با این عنوان «مَن کُنتُ مَولَاهُ فَهَذَا عَلیٌّ مَولَاه» معرفی کرد، در این هیچ تردید نیست.»
#امام_خامنه_ای
۱۴۰۰/۰۵/۰۶
#عید_غدیر_مبارک
#من_غدیری_ام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين كلافه بود. پيش نويس قانون اساسي را چند بار مرور كرده بود.
«چطور ولايت فقيه را در قانون اساسي منظور نكردند. يعني اين موضوع يك
تشريفات است؟ نه!» تظاهرات آن روز خيابانهاي اصلي، تمام شهر اهواز راتحت شعاع خود قرار داده بود. مردم نسبت به ناآراميهاي خوزستان اظهار نارضايتي ميكردند، تا جايي كه دست به تظاهرات زدند. حسين در دل تظاهرات در انديشه فكري جديد بود. به جواني كه ميكروفون در دستش بود،
رسيد. ميكروفون را گرفت و با صداي بلند و رسا گفت: «اصل ولايت فقيه،در قانون اساسي، منظور بايد گردد.» ابتدا باعكس العمل و تعجب مردم مواجه شد. دوباره با همان جديت تكرار كرد. اين بار چند نفر تكرار كردند و سپس فرياد رساي مردم بود كه از ولايت فقيه پشتيباني ميكردند. حسين تصميم گرفته بود با انعكاس اين شعار در مطبوعات، توجه اعضاء مجلس خبرگان را
به اين موضوع جلب كند. تظاهرات به خيابان بيست و چهار متري كه رسيد،قطعنامه اي خواندند و جمعيت پراكنده شدند.
حسين رفت طرف منزل. سراسيمه وارد حياط شد. مستقيم رفت زير زمين.
وارد كه شد، بوي تند فضاي نمناك زد تو ذوقش. مادر هر چه كه بكارش نميآمد، ريخته بود تو اين زير زمين و آنجا حالت متروكه به خود گرفته بود. نور ضعيفي از پنجره كوچك ميتابيد، اما كفاف نميكرد. حسين چراغ مهتابي را روشن كرد و رفت سه كنج زير زمين. كمي وسايل آنجا را جا به جا كرد
تا توانست محلي براي مطالعه درست كند. يك حصير كوچك پهن كرده بود و دور تا دورش پر شده بود از كاغذهاي سفيد و سياه و بيش از بيست جلد كتاب. اين چند روز كه آنجا را براي كار انتخاب كرده بود، باهيچ كس ملاقات
نميكرد. تنها به خاطر همين تظاهرات بود كه چند ساعتي آنجا را ترك كرده بود. رفت سراغ موضوع قبلي. دو كتاب ولايت فقيه امام خميني و آيت الله نائيني را جلو كشيد. جدولي تهيه كرده بود كه وجوه اشتراك اين دو نفر روي كاربردهاي ولايت فقيه در حكومت اسلامي را نشان ميداد. در يك برگه ديگرحدود وظايف ولايت فقيه را نوشته بود. او داشت نقش ولايت فقيه را از نگاه
اين دو كتاب تدوين ميكرد. هر از چند گاهي اين مباحث را با پيش نويس قانون اساسي كه دولت موقت تهيه كرده بود و تحويل مجلس خبرگان داده بود، مطابقت ميداد كه تضادي با ديگر اصول قانون اساسي نداشته باشد. حسين روي دو موضوع خيلي تاكيد داشت. يكي اختيارات نيروهاي مسلح و ديگري هماهنگي قواي سه گانه در مسير منافع ملي، در عين استقلال اين سه قوه.
صدايي آمد. در با صدايي خشك باز شد. مادر بود با سيني چاي. حسين باز هم با چهره نگران مادر رو به رو شد.
- مادر، من كه گفتم. اگر چيزي لازم داشتم، خودم ميآيم بالا. چرا باور نميكنيد.
- مادرجان، چند روزه كه خودتو حبس كردي تو اين زير زمين نمور و گرم. نه غذاي درست و حسابي خوردي و نه استراحت كردي، جز اين كه سرت به اين كتابها بود. داري چكار ميكني. اين طوري تلف ميشوي.
حسين حس پاسخ دادن به مادر نداشت. انگار كلافه بود. از اين كه بعضي وقتها خانواده او را درك نميكردند و بعضي از كارهايش را جدي نميگرفتند،رنج ميبرد. «يعني با مشاهده اين كتابها نگراني مرا درك نمي كنند؟ شايد
ميخواهد مادري كند. كاش ميتوانستم حساب مهر مادري را از اين مسائل جدا كنم. اين سيني چاي بهانه اي است كه از كارم سر در بياورد تا بلكه از نگرانيش كاسته شود. چرا نگاه مظلومانه اش را با خشونت پاسخ دادم. اين نگاه مادر مرا تا عمق غفلت هاي جواني ام ميبرد.»
حسين، حسين جان. چرا اين طوري نگاه ميكني. من فقط يك سوال كردم.
مادر سيني را زمين گذاشت تا باز هم او را تنها بگذارد.
- مادر
ناباورانه برگشت. اينبار چهره اش شكفت، طوري كه حسين هم فهميده بود.
- نميخواهي كنارم بنشيني. من دل خوشي از تنهايي ندارم. اين كاري كه دست
گرفتم، مجبورم تمامش كنم.
مادربه خود اجازه داد كنارش بنشيند. اكنون آن زير زمين متروكه در نظرش
به قصري ميماند. حسين را از ميان اشك هايي كه جاري شده بود، در يك رويا مشاهده ميكرد. مادر بي پروا مقابل حسين اشك ميريخت. ترجيح داد با سكوت حرف هايش را به فرزند منتقل كند. نگراني،دلهره و ... آينده حسين درنظرش قابل پيش بيني نبود. طوفاني در زندگي او ميديد كه تمامي نداشت.
- مادر، ميدانم چه ميكنم و به كجا ميروم. چرا نگراني؟
مادر باگوشه چادر اشكش را پاك كرد و گفت:«لااقل بگذار بعضي وقتها من هم مادري كنم. مرا از اين لذت محروم نكن، پسرم. خوشبختي تو درآينده اي بسيار دور دست گره خورده. حسين آرام سر بر بالين مادر گذاشت.هنگامي كه مادر موي سرش را نوازش ميداد، به آرامشي وصف ناپذير مي رسيد. حس مادري در آن لحظه در نظرش چقدر جذاب و لذتبخش بود.حسين چشمان خود را بست. حالا حس ميكرد دست پدر است كه نوازشش ميكند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۲
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سكوت آن زير زمين مخروبه با جملات شمرده مادر شكسته شد.
- روزگاري اين زيرزمين محل مطالعه پدرت بود. آنروزها اينجا سر و وضع خوبي داشت. هواي خنك زير زمين و جذابيت پدرت همه را به اينجا ميكشاند. اين چند روز كه ميآمدي زير زمين، تكرار خاطره ها حال و هوايم
را عوض كرد. هم خوشحال ميشدم، هم دلم ميگرفت. هر بار كه آمدم با توحرف بزنم، راه ندادي. رمز و راز زندگي بيش از آن است كه تو فكر ميكني.حسين برخاست. رو درروي مادر نشست. آرام گفت :«به شما حق ميدهم.
اين رفتارهاي مرا به حساب جواني ام بگذار.» روزنامه را گذاشت جلو مادر وادامه داد. «سرنوشت آينده كشور در گرو قانون اساسي است. هنوز قبول نكرده اند كه ولايت فقيه نقش كليدي در قانون اساسي دارد.»
- شما كه چند بار با حاج آقا جزايري صحبت كردي. ديگر وظيفه اي نداري ،پسرم.
حسين دست نوشته هاي خود را جلو كشيد، گفت:«اين بار با دست پر خدمت ايشان ميروم. من فردا به تهران ميروم. اگر شده به التماسش بيافتم،كاري خواهم كرد كه اين موضوع در مجلس خبرگان مطرح شود.» مادر سرحرف را عوض كرد. «امروز خورشت بادمجان درست كردم.»
- شما ميدانيد كه از اين غذا خيلي خوشم ميآيد. اين چند روز كه تو زير زمين مشغول بودم، لحظه اي از من غافل نبوديد. بوي خورشت تا زير زمين قد كشيده. من هميشه خودم را مديون شما ميدانم.
- پس برو يك دوش بگير، بلكه سر حال شوي.
حسين اين بار مقاومت نكرد و پذيرفت. با هم از زير زمين بيرون رفتند. وسط حياط ايستاد و از ته دل نفس كشيد. رفت كه دوش بگيرد. خواهرش تمام اين مدت كنار سكو نشسته بود و چهار چشمي او را ميپاييد. حسين كه رفت
حمام، دويد زير زمين. نميدانست از كجا شروع كند. او هميشه دوست داشت كمك حسين باشد، ولي ازكارش كم تر سر درمي آورد. دست نوشته ها را يكي يكي خواند. كتابها را ورق زد و طوري كنار هم مرتب شان كرد. ملافه اي كه ديروز برايش آورده بود تا روي حصير پهن كند،هنوز دست نخورده بود. ملافه را كه پهن كرد، كمي ريخت و قيافه آن جا عوض شد. حسين وارد شد. خواهر
خودش را كناركشيد.
- چكارميكني.
- داشتم اينجا را مرتب ميكردم كه بهتر كار كني.
حسين خنده اش گرفت. گفت:«چون ازاينها سر درنميآوري، فكر ميكني نامرتب است. هر كدام از اين كتابها و دست نوشته ها آن طور كه من تحقيق ميكنم، مرتب شده اند. اگر جاي هر كدام عوض شود، كلي بايد بگردم تا
پيدايشان كنم. مثل حالا كه كتابها را جا به جا كردي.» حسين باز هم خنده اش گرفت، طوريكه خواهرش هم با او همراه شد. دوتايي زدند زير خنده. خندهاي از ته دل، طوري كه مادر از بالا با قهقهه آن دو ميخنديد. براي لحظه اي خواهرشك كرد. فكر كرد شايد حسين او را به مسخره گرفته. اين چند روز كه خودش را تو زير زمين حبس كرده بود، كسي جرات وارد شدن نداشت. خواهر نشست
كنار دستش و گفت: «با اين وضع فكر كنم كارت را زياد كردم. بگذار كاغذها
را به همان وضع اوليه برگردانم.»
- لازم نكرده. بهتر است دست به كار شوم.
ليوان چاي را سر كشيد و اشاره كرد كه خواهر آن جا را ترك كند. دوباره رفت تو دنيايي كه باعشق آن را دنبال ميكرد، طوري كه پس از چند ساعت با صداي اذان صبح از كار دست كشيد. براي چندمين بار موضوعي كه در نظرش مهم به نظر ميرسيد، با خود مرور كرد. «چرا امام كتاب ولايت فقيه را پس از تبعيد به عراق نوشت؟ »
▪️
حسين از ترمينال يك سره رفت ميدان پاستور. اين سومين بار بود كه وارد
مجلس خبرگان ميشد. سالن اصلي مجلس شلوغ بود. اعضاء مجلس سالن را
ترك كرده بودند. حسين چشم به در دوخته، منتظر بود تا حاج آقا جزايري از
سالن خارج شود. حاج آقا را كه ديد، دويد. حاج آقا با گشاده رويي در آغوشش
گرفت.
- اينجا چه ميكني، حسين آقا.
- من نگرانم حاج آقا.
- نگران چي؟
- براي ولايت فقيه فكري كرديد؟
- هنوز مجلس به اتفاق آراء به نتيجه اي نرسيده است. بعضيها به شدت مخالف
اين موضوع هستند.
- مخالف باشند. شما اصرار كنيد. استدلال بياوريد. خدمت امام برويد. نميدانم
هر كاري كه از شما بر ميآيد، انجام دهيد.
لحن صحبت حسين كه عوض شد، حاج آقا دستش را گرفت و رفتند تو
اتاقي كه محل استراحت او بود. حسين رو در روي حاج آقا نشست. ساك
مشكي رنگش را جلو كشيد و پوشه اي بيرون آورد. دست نوشته ها را به سرعت
مرتب كرد و گذاشت جلو.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۳
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرگز نرود یاد تو گر خون رود از دل....
#شبهای_جمعه
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#داغ_بی_پایان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
سلام عملیات کربلای ۵ لشکرعاشورا بودیم.
بامحمود درویشی رفتیم اهواز کاری داشتیم .
رفتیم سراغ مصطفی رشید پور ببینیمش چند روزی بود ازعملیات کربلای ۴ با سختی زیاد و شنا کردن از جزیره عراقی برگشته بود.
همونجاییکه اسماعیل فرجوانی و بچه های غواص اهواز شهید شده بودن و مسعود حیدری هم ازمنطقه آغاجاری همونجا شهید شد وجا موند.
مصطفی خیلی خسته بود، به ما گفت کجابودین کجا میخواین برین.گفتمش بابچه های آغاجری امیدیه ومنطقه وفرماندهی علی شیخ رباط رفتیم لشکر عاشورا.
تا این خبر رو شنید ازجاش پرید وخیلی هیجانزده وباشورو شوق عجیبی گفت من باشما میام.
هرچی بهش گفتم نه نتونستم جلوشو بگیرم.
گفت بااینکه خیلی دوست دارم وبرام عزیزی اما من باید بیام .
اومد وتوعملیات هم بامن تو یه قایق بودیم.که اون داستانش یه چیز دیگه س.شاید بعدا بگم.
صبح فردای عملیات خیلی خسته بودیم دنبال یه جایی برای استراحت میگشتیم مصطفی یه سنگر عراقی نشون داد که کاملا بسته بود و سقف داشت و در کوچکی داشت .
رفتیم توسنگر چند دقیقه ای دراز کش شدیم، یه مرتبه با صدای غرش یه تانکی از جا پریدیم تانک لبه جاده بود از ترس اینکه نیوفته تو آب اومد رو یوار جلوی سنگر غافلگیر شدیم وترس تمام وجودمونو گرفته بود هیچ راه فراری نبود باریختن دیوار سنگر تمام سنگر خراب شد روسر مادونفر.
بالاخره تانک رد شد و ما از زیرآوار بیرون آمدیم.
چند دقیقه ای گیج بودیم نیروهامون گفتن یه تانک غنیمتی بود داشت میرفت عقب برای تعمیرات و برگشتن به خط.
عبدالله رفیعی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ببينيد، من حتي روي محورهايي كه بايد به قانون اساسي اضافه شود، كار
كرده ام. به شما گفته بودم كه مرجع من چه كتابهايي است. شكي نداشته باشيد كه مجلس به آن راي خواهد داد.
حاج آقا در برابر شور و حرارت حسين كسر آورده بود. نگاهش كه ميكرد،
دلش نميآمد حرفش را قطع كند. «اين جوان چه عطشي دارد. او هيچ وقت آرام
و قرار ندارد. حرفهايي كه ميزند، بيشتر از شور جواني اش سرچشمه ميگيرد.
خبر ندارد كه اعضاء مجلس چه تحليلي روي ولايت فقيه دارند. ما هنوز روي
مباحثي مثل حدود آزادي، حقوق زن و امثالهم به نتيجه نرسيده ايم ...»
حسين تندتند كاغذها را نشانش ميداد و استدلال ميكرد كه چرا آنها را مطرح ميكند.
- حاج آقا. آيا هنوز ترديد داريد؟
- چطور به شما بگويم، من شك دارم كه ... .
- شك به چي؟ به ولايت، به امام؟ تمام زحمات امام از 15 خرداد سال 42
تاكنون بر باد خواهد رفت. شما متوجه هستيد؟
صداي حسين بلند و بلندتر شد. حالا ديگر به التماس افتاده بود، طوري كه با صداي بلند گريه ميكرد. حاج آقا تاكنون حسين را در چنين وضع آشفته اي نديده بود. گريه و التماسش قطع نميشد. انگار حاجآقا جزايري به شدت تحت تاثير رفتارش قرارگرفته بود. دستي به سرش كشيد و پوشه را از او گرفت. سر فصلهايي كه حسين تهيه كرده بود، نشان ميداد همه جوانب را در نظر گرفته است. احساس كرد ميتواند اين مباحث را با چند نفر ازاعضاءمجلس خبرگان كه موافق بحث ولايت فقيه بودند، در ميان بگذارد. ناگهان پيشنهادي به نظرش رسيد. «حسين گفته بود، اين مسئله را با امام در ميان بگذارم. چطور است با خودش خدمت حضرت امام بروم. من امروز با امام ملاقات دارم. بهتر است اين
موضوع را هم مطرح كنم.» لبخند حاج آقا جزايري حسين را كمي آرام كرد.
- بلند شو برويم.
- كجا؟
- بعداً متوجه خواهي شد.
از مجلس كه بيرون آمدند، حاج آقا به راننده اشاره كرد كه مقصدش بيت امام در قم است. حسين از شادي در پوست نميگنجيد. او در كنار حاج آقا جزايري به فرزندي شبيه بود كه با اصرار به خواسته خود رسيده باشد.
محل اقامت امام خيلي شلوغ نبود. دو تايي رفتند تو اتاقي كه امام نشسته بود.
حسين با مشاهده امام منقلب شد. آرامشي وصف ناپذير در چهره امام مشاهده
ميكرد. اولين بار بود كه از نزديك با امام ملاقات ميكرد. دو زانو مقابل امام
نشست و گوش داد. حاج آقا جزايري بلافاصله شروع كرد.
- بعضي از اعضاء مجلس پيشنهاد دادند كه موضوع ولايت فقيه در قانون اساسي
گنجانده شود، ولي در پيشنويس نيامده است.
امام خيلي آرام پاسخ دادند .
- پيش نويس كه سند نيست. شما آزاد هستيد نظرتان را بدهيد. بهتر است اين موضوع توسط شخصي پيشنهاد داده شود. بگذاريد تصميم نهايي را مجلس خبرگان بگيرد.
حاج آقا جزايري با خشنودي گفت :«من هم عضو مجلس هستم»
- پس بهتر است خودتان مطرح كنيد.
حسين با دقت حرفهاي امام را دنبال ميكرد. طوري كه توانست نظر امام را جويا شود. دلش قرص شد. در آن لحظه نيز نكات مهم كتاب ولايت فقيه در ذهنش مرور ميشد. انگار در چهره امام نيز همان نكات را دريافته بود. خواست حرفي بزند، اما انگار زبانش بند آمده بود. شايد با مشاهده موافقت امام با اين
موضوع، ديگر انگيزه اي براي گفتن نداشت. امام در يك نگاه حسين را از نظر گذراند. انگار خستگي اين دو ماه تلاش از تنش خارج شده بود. وقت ملاقات چه با سرعت تمام شده بود. بايد آنجا را ترك ميكردند. از بيت امام كه خارج شدند، حسين دست نوشتهها را تحويل حاج آقا داد و از او جدا شد.
حاج آقا جزايري مستقيم رفت مجلس خبرگان و سراغ آيت ا... بهشتي و چند نفر ديگر راگرفت. موضوع ملاقات با امام را با آنها در ميان گذاشت. آيت ا... بهشتي پيشنهاد كميسيون ويژه اي را براي اين موضوع داد و بقيه هم قبول كردند. افرادي بايد در اين كميسيون شركت ميكردند كه ً قبلا روي اين مسئله كار كرده بودند. حاج آقا جزايري پيشنهادات حسين را به كميسيون سپرده بود.
طولي نكشيد كه اين كميسيون با استقبال زيادي مواجه شد، حتي افرادي كه مخالف ولايت فقيه بودند. حضوربني صدر دراين كميسيون چند نفر ازاعضاء مجلس را كنجكاو كرده بود و هر از چند گاه سري به كميسيون ميزدند تا بلكه از موضوع سر در بياورند. وقتي چند اصل قانون اساسي به امر ولايت فقيه اختصاص يافت، مجلس علني خبرگان، با چالش جدي روبرو شد. با وجود مخالفت تعدادي از اعضاء ، مجلس به آن راي داد.«چرا امام كتاب ولايت فقيه را پس از تبعيد به عراق نوشت؟آيا ايشان پس از قيام پانزده خرداد سال 1342 ،يقين داشتند كه روزي حكومت اسلامي در ايران برقرار خواهد شد؟ شايد بيش از حد به اين موضوع فكر ميكنم.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۴