eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
سلام علیکم دوستان عزیزی که مایل به خواندن کتاب سفر سرخ از اولین قسمت هستند ، روی عکس ریپلای شده کلیک کنن👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔺 5️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گندمكار را ديد كه از سوسنگرد ميآمد. حرفهايي كه به حسين مي زد، بوي پيروزي مي داد. - عراقيها تا نزديك بستان عقب نشستند. چشمش كه به جسد غيور اصلي افتاد، جا خورد. كنار حسين نشست و چون او به چهره شهيد خيره شد. حسين بي اعتنا به او گفت:« چرا غيوراصلي با اين شتاب رفت؟» - نميتوانم در اين مورد حرفي بزنم، اما ما را از سردرگمي نجات داد و تكليفمان را روشن كرد. قصد دارم در سپاه هويزه بمانم و نيروها را در چند منطقه مستقر كنم. حسين گفت:«ايجاد جبهه در منطقه، تحرك عراقيها را كند خواهد كرد.» و بعد پاي پياده به سوي سوسنگرد حركت كرد. (5) اتوبوسها از اهواز كه خارج شدند، ولوله اي در نيروها ايجاد شد. تنگ غروب بود. همه به صندلي تكيه داده بودند. صدايي آمد. از كجا بود؟ صدا نزديك تر شد. همه از جا بر خاستند. يكي سرش را از پنجره اتوبوس بيرون آورد. - هواپيما... عراقيها آمدند... انفجاري مهيب همه را بر جا ميخكوب كرد. راننده دنده معكوس زد تا سرعت بگيرد. يكي كنار جاده ايستاده بود و اتوبوس را مثل ساير اتوبوسها به سوي جاده فرعي هدايت ميكرد. راننده پيچيد. بي توجه به دست اندازها به سمت نخلها رفت. - آن جنگل پناه است. اگر برگردند، ما را خواهند زد. تازه راننده به خود آمده بود. آن صداي انفجار و آن ترسي كه بر وجودش غلبه كرده بود، او را به فكر فرو برد. «من اينجا چه ميكنم؟ چرا آمدي؟ اگر نميآمدي چه ميشد؟ خودت وسوسه شدي كه بيايي؟ فكر اين سروصداها را نميكردي؟» يكي از بيرون فرياد زد: - پياده شويد. پياده شويد. راننده ايستاد. او حسين را نميشناخت. ازجنب و جوش او به خود آمد و پياده شد. اين بار دو هواپيما بالاي سر اتوبوسها حاضر شدند. بمبها را كه ريختند، افراد پراكنده شدند. هر كس كانالي، جوي آبي و حتي چاله اي به عمق يك سرپناه مييافت و زمينگير ميشد. صداي بلند حسين هنوز به گوش ميرسيد. - متفرق شويد. پناه بگيريد. راننده فكر كرد:«چرا خود پناه نميگيرد؟ چرا آرام و قرار ندارد؟» حسين كه ميدويد، چند نفر از كانال بيرون آمدند و به سوي محل انفجار دويدند. حسين به سوي يك اتومبيل ميدويد. اول استاندار را ديد و بعد آقاي خامنه اي كه خونسرد بدون توجه به انفجارها، ميانديشيد. استاندار سراسيمه زير پل كوچكي پناه گرفت. بلالي خشمگين به آنجارسيد. - چرا توقف كرده ايد؟ زدند كه زدند. جنگ است ديگر! تجربه چند ماه جنگ در كردستان بلالي را ورزيده كرده بود. از سه روز گذشته كه طرح اين عمليات تصويب شد، استاندار شب و روزش را گذاشت تا در محل استقرار گرداني از لشكر پنج عراق در دب حردان وارد عمل شوند. برد خمپاره انداز عراقيها از دب حردان، راحت مناطقي از شهر اهواز را زير آتش ميگرفت. ستاد جنگهاي نامنظم دكتر چمران در نقاطي از جنگلهاي اطراف اهواز وارد عمل شده بودند، اما نيروهايي كه با اتوبوسها به آنجا آمده بودند، قصد عقب راندن عراقيها را داشتند كه آن بمباران نظام آنها را به هم زد. - نيروها را جمع كنيد. نگذاريد پراكنده شوند. هوا كه تاريك شود، خبري از هواپيماها نخواهد بود.آقاي خامنه اي خيلي آرام حرف ميزد. كلامش بچه ها را اميدوار ميكرد. حسين به كمك بلالي شتافت. - نگذاريد نيروها خيلي پراكنده شوند. آنها را به سوي كانالهاي آب هدايت كنيد. بلالي به نفس افتاده بود. به حسين كه رسيد، اعتراضش را شروع كرد. - ما از اين محور به جايي نميرسيم. بگذار از غرب كرخه كور حمله كنيم. من آن منطقه را خوب ميشناسم. اگر از آب عبور كنيم، وارد كانال بزرگي ميشويم. از آن سمت به تانكهاي عراقي مسلط خواهيم شد. مگر اين كه در سه روز گذشته عراقيها تغيير مكان داده باشند. حسين تغيير مسير داد. به سويي رفت كه آقاي خامنه اي و دكتر چمران مستقر بودند. - با من بيا، محمد. نبايد فرصت را از دست بدهيم. محمد بلالي پشت سر حسين مي دويد. به آنجا كه رسيدند، حسين نفسي تازه كرد و طرح بلالي را در ميان گذاشت. آقاي خامنه اي، استاندار و دكتر چمران سراپاگوش بودند. - پس تكليف اين همه نيرو چه خواهد شد؟ - عراقيها پي به عمليات ما برده اند. اگر از رو به رو به آنها حمله ور شويم، تلفات زيادي از ما ميگيرند. اين نيروهايي هم كه در دشت پراكنده شده اند، روحيه خوبي ندارند. ايشان با پنج گروه چهارده نفره ازعهده همه كارها برخواهد آمد. شما در همين نقطه منتظر بمانيد. نيمه شب آتشبازي شروع خواهد شد. - شما به ايشان اطمينان داريد؟ - او اين منطقه را مثل كف دست ميشناسد. سپس رو به بلالي گفت:«افرادي را كه ميشناسي، براي شبيخون امشب سازمان بده.» استاندار كمي آرام گرفت. هنوز نميدانست در برابر وضع آشفته اي كه به او تحميل شده، چه اقدامي انجام دهد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۵
❣بسم رب الشهدا والصدیقین. سردار رشید اسلام تخریبچی شهید غلامرضا کشتکار مادر شهید «غلامرضا کشتکار» می‌گوید: پسرم با اینکه در واحد تخریب بود، می گفت «من راننده هستم و به رزمنده ها سر می‌زنم» در صورتی که در یکی از سخت‌ترین واحد های تخصصی جبهه فعالیت می‌کرد. آخرین بار در ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۷ عازم جبهه‎های حق علیه باطل شد و در گردان تخریب ناو تیپ ۱۳ امیرالمؤمنین‎(علیه‌السلام) که در منطقه مارد (کیلومتر ۴۵جاده اهواز به خرمشهر) مستقر بود، مشغول ستیزه با متجاوزان شد و در آخرین مرحله حملات دشمن به خاک کشور جمهوری اسلامی و دستیابی به جزیره‎ی مجنون در مسیر جاده‎ی اهواز-خرمشهر با دیگر همرزمانش، «احمد اسدی»، «محمّد حسین کریمی» و «علی خمشایا» که عازم منطقه نبرد بودند، مورد هدف موشک بالگردهای متجاوزان قرار گرفتند و در تاریخ ۴ تیرماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید. هدیه به روح شهدای تخریب صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 6️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با استقرار نيروهاي مردمي در دل جنگلهاي غرب اهواز، احساس آرامش ميكرد.«چرا بني صدر اصرار دارد خوزستان منطقه جنگي اعلام شود؟ با اين كار هر گونه تحركي از ما سلب ميشود.» بلالي با پنج تيم آنجا را ترك كرد. نيروها را كه از آن منطقه دور كرد، از اول حميديه، كنار رودخانه كرخه كور را گرفت و پيش رفت. بلالي متوجه شده بود كه يك سياهي آنها را تعقيب ميكند، اما نتوانست او را بشناسد. بي اعتنا به راه خود ادامه داد. به روستاي سيد يوسف رسيدند. هيچ صدايي نميآمد. مردم روستا را تخليه كرده بودند. چند گلوله خمپاره كه بر سر روستا هوار شد،اغلب خانه هاي گلي به كلي منهدم شد. اين روستا براي بلالي هنگام شناسايي پناهگاه خوبي به حساب ميآمد. شبها كه آنجا ميخوابيد، سكوت و تاريكي در دلش وحشت ميانداخت، اما اكنون كه نزديك به پنجاه نفر او را همراهي ميكردند، وضع فرق ميكرد. او از بچگي عادت كرده بود كه بر ترس غلبه كند. شبها در تاريكي قدم ميزد و حتي به قبرستان ميرفت تا به خود بقبولاند كه نترس است. عصر بعد از بمباران كه اين طرح را با حسين در ميان گذاشته بود، معني شجاعت و ترس در نظرش عوض شده بود. حسين بر عكس ديگران امنيت را نه ماندن در كانال، كه در حمله جستجو ميكرد. حالا كه بلالي در پانصد متري تانكهاي دشمن بودند، بيشتر احساس امنيت ميكرد و منظور حسين را دريافته بود.«كاش حسين بود و ميتوانستيم باهم حرف بزنيم.» بلالي جلوتر از بقيه حركت ميكرد. روستا را كه پشت سرگذاشت، اشاره كرد نيروها بي سر و صدا حركت كنند. صدايي از بيسيم توجهش را جلب كرد. «ما آماده ايم، محمد» بلالي گفت:«پس منتظر باشيد.» داغري با اتومبيل جيپي كه تفنگ 106 ميليمتري حمل ميكرد، در غرب رودخانه مستقر شده بود تا پس ازدرگيري، شكار تانكها را شروع كند. داغري سه نفر را با خود برده بود و پشت تلي از خاك كنار رودخانه آماده نبرد بود. بلالي به محلي رسيد كه بايد از رودخانه ميگذشت. دكل كوچك آهني سرجايش بود. او اين دكل را كه طول و عرضش يك متر و نيم بود، هنگام شناسايي براي عبور از رود آنجا گذاشته بود. يك سيم بكسل در عرض رود از دو طرف به درخت خرما وصل شده بود. بلالي سوار دكل شد و چهار نفر اول را سوار كرد. سيم را كشيد. دكل از عرض رود عبور كرد. حساب كرد كه ميبايستي ده بار اين كار را تكرار كند. بار دوم كه برگشت، يكي را ديد كه نيروها را تا لب آب هدايت كرده است. به ساحل كه رسيد، حسين پريد روي دكل و بلافاصله چهار نفر را سوار كرد. - بهتر است شما استراحت كنيد. تو بودي كه ما را تعقيب ميكردي، حسين؟ پس خنده بچه ها به اين خاطر بود. - اين طوري راحت ترم. حالا مثل ساير نيروها در اختيار شما هستم. و سيم بكسل را گرفت و دكل را به حركت در آورد. بلالي كنار ساحل نشست و به آن سياهي متحرك خيره شد. كانال بزرگي از رودخانه منشعب ميشد كه كشاورزان آب را از آن مسير به زمينهاي كشاورزي هدايت ميكردند. بلالي نيروها را از آن كانال به سمت تانكها هدايت كرد. حسين خشاب اسلحه خود را بازديد كرد و پشت سر يكي از گروهها به راه افتاد. از دل اين كانال چند كانال كوچك منشعب ميشد كه تا صد متري تانكهاي عراقي ادامه مييافت. هر گروه يكي از كانالها را گرفت و رفت. شب از نيمه گذشته بود كه گروهها به موازات هم رو در روي گرداني ازلشكر پنج عراق موضع گرفتند. حسين از بلالي فاصله داشت. در گوشه اي از كانال تكيه به تفنگش داده بود تا فرمانده دستور حمله را صادر كند. صداي پراكنده گلوله به گوش ميرسيد. انگار عراقيها پس از بمباران عصر، خيالشان آسوده شده بود. اولين موشك آرپيجي كه شليك شد، افراد از كانال بيرون زدند و آتش سنگيني روي عراقيها ريختند. با شليك تفنگ 106 از غرب رودخانه، يكي از تانكها به آتش كشيده شد. داغري خوب هدفگيري كرده بود. حالا ديگر بچه ها از صد متري به تانكها شليك ميكردند. يك تير بارچي عراقي مانع عبور نيروها از كانال شده بود. نور تيربار يكي را به خود آورد و شليك كرد. تيربار كه خاموش شد، فرياد “الله اكبر” بلند شد. فرياد حسين بود.نيروها جان گرفتند و دنبال تانكها حركت كردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۶
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زینب ای دختر کبرای علی ماه صفر ۱۳۶۴ حسینیه ثارالله تهران 🔻بانوای حاج صادق آهنگران https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما کجای این دلدادگی ایستاده ایم؟ چقدر خود را به سردار دلهامان شبیه کرده ایم؟ سخنان یکی از دوستان ... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣نامه شهید محسن حججی به خدا: ‌خدایا؛ نمی دانم مرا بخشیده ای یا نه هر بار که به گذشته ام فکر می کنم؛ تک تک گناها و اشتباهات گذشته ام جلوی ذهنم مرور می شود و هر بار سرافکنده تر از قبل در درگاهت می شوم... خدایا! اعتراف میکنم گذشته ی خوبی نداشته ام بنده ی خوبی برایت نبوده ام، خیلی ها مرا به چشم گناهکار می شناسند. خدایا!توبیش از همه بر من اگاهی. خوب و بدم را می دانی و از گذشته ام با خبری. خدایا!تو حُر را بخشیدی، رسول ترک را خریدی، مرا هم قبول کن. خدایا! این رو سیاه پر گناه را هم به خیل شهدای درگاهت راه بده تا عالمیان به رحمتت پی ببرند. ‌ ‌https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد شاید این باغچه ده قرن به استقبالت فرش گسترده و در دست گلایل دارد تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز می خرم از پسرک هر چه تفال دارد یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 7️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چند نارنجك پرتاب كردند تا زنجير يكي از تانكها از كار افتاد. يكي در تاريكي دنبال تانك كرد و پريد روي آن. دريچه آن را باز كرد و نارنجك را پرت كرد داخل آن. صداي انفجار بلند شد. حسين رفت سراغ تانك ديگري كه در حال فرار بود. شعله هاي آتش از دور به چشم ميخورد. شايد اين منظره براي آقاي خامنه اي و دكتر چمران كه از دو كيلومتري به تماشاي آن نبرد ايستاده بودند، همراه با فرياد االله اكبر حسين و يارانش گواراترين لحظه جنگ بود. نزديك بيست تانك درآتش ميسوختند. نيروهاي باقيمانده عراقي از جبهه دب حردان عقب نشستند. ديگر خبري از آنها نبود. دمدماي صبح بود كه حسين، بلالي را خسته و كوفته پيدا كرده بود. كنارش نشست و گفت:«ما ديگر به اهواز بر نخواهيم گشت. اگر در اين منطقه خط پدافندي تشكيل دهيم،ديگر لزومي ندارد كه هر شب عمليات شبيخون را تكرار كنيم. اين جبهه هاي جديد، عراق را وادار به پدافند خواهد كرد. شما نيروها را سامان بدهيد تا من برايتان امكانات فراهم كنم.» بلالي شادمان سر تكان داد. نگاهش به سپيده خورشيد بودكه داشت تاريكي را ميشكافت و بالا ميآمد. - چقدرزيباست، حسين - چي؟ - فجر حسين در نگاه بلالي فجري ديگر يافته بود. اشك كه از چشمانش بيرون زد، زيبايي آن فجر به اوج خود رسيده بود.عباس وارد اردوگاه شد. حسين را ديد كه به دويدن نيروهاي داوطلب خيره شده است. جواناني كه نفس نفس ميزدند، دور اردوگاه را كه مسافت آن پانصد متر بود، براي دهمين بار دويدند. هنوز بيست دورديگر باقي مانده بود تا حسين رهايشان كند. وقتي او به اردوگاه ميآمد، همه به وجد ميآمدند. عباس به او نزديكتر شد. حواسش جاي ديگر بود.«از كجا شروع كنم. سه روز قبل كه با هم رفته بوديم سوسنگرد،گندمكار اوضاع هويزه را بر وفق مراد توصيف كرده بود. همين يك ماهي كه فرمانده سپاه هويزه شد، آنجا را سر و سامان بخشيد. حسين خودش گفته بود كه هويزه عميقترين پايگاه ما در دل جبهه دشمن است. اگر آنجا را حفظ كنيم، سوسنگرد و حميديه امنيت خواهند داشت. هنوز مردم هويزه محل زندگي خود را ترك نكرده اند.»دور بعدي را هم دويدند. حسين جلو دارشان شد و سرعت آنها را بيشتر كرد. عباس با او همراه شد. همانطور كه ميدويد، حرفش را هم ميزد:«بايد به سوسنگرد برويم. عراقيها شهر را دور زده، جاده حميديه را در روستاي گل بهار قطع كرده اند.» - دو روز قبل كه خبري نبود. - از ظهر تاسوعا اين اتفاق افتاد. حسين پايش سست شد. اين خبر انگيزه دويدن را از او گرفته بود. از همه عقب ماند و بعد ايستاد. عباس نيز ايستاد. روي زمين كه نشستند، نفس نفس ميزدند. در اين اردوگاه كه از يك ماه گذشته راه افتاده بود، چند گروه را آموزش داده بودند. هر قدر امكانات بيشتر ميشد، تعداد نيروهاي آموزشي نيز افزوده ميشد. دلش تو سوسنگرد بود.«چرا گندمكار را رها كردم و آمدم. از نوع تحركات عراق بايد حدس ميزدم.» به سرعت سوار اتومبيل شدند و اردوگاه را ترك كردند. در طول راه ساكت و آرام بودند. انگار جرأت نداشتند در مورد موضوعي كه هول و ولا در دلشان انداخته بود،حرف بزنند. حميديه را كه ردكردند، صداي تيراندازي به گوششان رسيد. گلوله هاي تانك و خمپاره بطور متوالي منفجر ميشدند. چند آمبولانس به سرعت از سمت سوسنگرد ميآمدند و اتومبيلها راه را برايشان باز ميكردند. روستاي گل بهار در آتش ميسوخت. چند تانك عراقي در حال عقب نشيني بودند. چند كاميون درآتش ميسوختند. - مثل اين كه عقب نشسته اند. اين اتومبيلها از سوسنگرد ميآيند. منظورش چند اتومبيل بود كه با چراغ روشن به سوي حميديه ميرفتند.چند رزمنده از پشت خاكريز كوچك كنار جاده به سمت عراقيها شليك ميكردند. تركش گلوله هاي خمپارهاي كه در اطراف جاده منفجر ميشد، آنها را تهديد ميكرد و جرأت بيرون آمدن نداشتند. حسين كنجكاو اطراف جاده را نظاره ميكرد و هم چنان به سوي سوسنگرد ميراند. چند گلوله خمپاره در اطراف اتومبيل منفجر شد، اما حسين اعتنايي نكرد. از دور ميديد كه شهر زير آتش است. انگار عراقيها پس از عقب نشيني، ديوانه وار شهر را به گلوله بسته بودند. حسين وارد شهر شد. كسي جرأت نميكرد وارد خيابان شود. هر كس در گوشه اي پناه گرفته بود. مقابل ساختمان سپاه شلوغ بود. يك گروه داشتند ميدويدند تا خود را كنار رودخانه برسانند. عراقيها از غرب سوسنگرد شهر را گلوله باران ميكردند. تا آمدند از سوسنگرد خارج شوند، بيست گلوله خمپاره در اطرافشان به زمين نشست. بيرون شهر به سمت هويزه، ساكت و آرام بود. عراقيها هنوز دست روي هويزه نگذاشته بودند. اگر سوسنگرد را تصرف ميكردند، هويزه بدون دردسر در چنگ شان بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۷
سال ۱۳۶۶ به دلیل رشادتهای بی شمار به درجه سرتیپی مفتخر شد و در همان سال نامش برای سفر حج نوشته شد. همه چیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود اما ناگهان در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرف نظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد گفت: «مکه من این مرز و بوم است. مکه من آب­های گرم خلیج فارس و کشتی­هایی هستند که باید سالم از آن عبور کنند، تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل می­‌توانم خودم را راضی کنم». خانواده را فرستاد اما خودش نرفت. در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت گفت: «ان‌شاء الله خودم را تا عید قربان به شما می‌رسانم». در پانزدهم مردادماه 1366 روز عید قربان با یک هواپیمای دو کابینه"اف -۵" در تبریز به اتفاق سرهنگ خلبان علی‌محمد نادری(خلبان کابین جلو) عهده­ دار انجام آخرین مأموریت پروازی خود شد. پس از بمباران مواضع دشمن و انجام ماموریت خود را برای رسیدن به عید قربان آماده کرد. باید به سرعت برای میهمانی و عید قربانی کردن نفس بر می‌گشت. هواپیما غرش‌کنان همچون صاعقه هوا را می‌شکافت و پیش می‌رفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک»، حاجی  خود را به مسلخ عشق رساند. عباس سال‌ها بود که نفس خود را قربانی کرده، حال نوبت به جان دادن است و رسیدن به محبوب. صدا در کابین طنین‌انداز است عباس جان، حاجی، اما صدایی نمی‌آید. هواپیما مورد اصابت گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله حنجره شهید بابائی را پاره کرده است و وی در روز عید قربان، در سن ۳۷ سالگی ذبیح‌الله شد. 🕊🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا