❣نامه شهید محسن حججی به خدا:
خدایا؛
نمی دانم مرا بخشیده ای یا نه
هر بار که به گذشته ام فکر می کنم؛
تک تک گناها و اشتباهات گذشته ام
جلوی ذهنم مرور می شود
و هر بار سرافکنده تر از قبل
در درگاهت می شوم...
خدایا!
اعتراف میکنم گذشته ی خوبی نداشته ام
بنده ی خوبی برایت نبوده ام،
خیلی ها مرا به چشم گناهکار می شناسند.
خدایا!توبیش از همه بر من اگاهی.
خوب و بدم را می دانی و
از گذشته ام با خبری.
خدایا!تو حُر را بخشیدی،
رسول ترک را خریدی،
مرا هم قبول کن.
خدایا!
این رو سیاه پر گناه را هم
به خیل شهدای درگاهت راه بده
تا عالمیان به رحمتت پی ببرند.
#داداش_محسن
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد
#سیدحمیدرضا_برقعی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣9️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
چند نارنجك پرتاب كردند تا زنجير يكي از تانكها از كار افتاد. يكي در تاريكي دنبال تانك كرد و پريد روي آن. دريچه
آن را باز كرد و نارنجك را پرت كرد داخل آن. صداي انفجار بلند شد. حسين
رفت سراغ تانك ديگري كه در حال فرار بود.
شعله هاي آتش از دور به چشم ميخورد. شايد اين منظره براي آقاي
خامنه اي و دكتر چمران كه از دو كيلومتري به تماشاي آن نبرد ايستاده بودند،
همراه با فرياد االله اكبر حسين و يارانش گواراترين لحظه جنگ بود. نزديك
بيست تانك درآتش ميسوختند. نيروهاي باقيمانده عراقي از جبهه دب حردان
عقب نشستند. ديگر خبري از آنها نبود.
دمدماي صبح بود كه حسين، بلالي را خسته و كوفته پيدا كرده بود. كنارش
نشست و گفت:«ما ديگر به اهواز بر نخواهيم گشت. اگر در اين منطقه خط
پدافندي تشكيل دهيم،ديگر لزومي ندارد كه هر شب عمليات شبيخون را تكرار
كنيم. اين جبهه هاي جديد، عراق را وادار به پدافند خواهد كرد. شما نيروها را
سامان بدهيد تا من برايتان امكانات فراهم كنم.»
بلالي شادمان سر تكان داد. نگاهش به سپيده خورشيد بودكه داشت تاريكي
را ميشكافت و بالا ميآمد.
- چقدرزيباست، حسين
- چي؟
- فجر
حسين در نگاه بلالي فجري ديگر يافته بود. اشك كه از چشمانش بيرون زد،
زيبايي آن فجر به اوج خود رسيده بود.عباس وارد اردوگاه شد. حسين را ديد كه به دويدن نيروهاي داوطلب خيره
شده است. جواناني كه نفس نفس ميزدند، دور اردوگاه را كه مسافت آن پانصد
متر بود، براي دهمين بار دويدند. هنوز بيست دورديگر باقي مانده بود تا حسين
رهايشان كند. وقتي او به اردوگاه ميآمد، همه به وجد ميآمدند. عباس به او
نزديكتر شد. حواسش جاي ديگر بود.«از كجا شروع كنم. سه روز قبل كه با
هم رفته بوديم سوسنگرد،گندمكار اوضاع هويزه را بر وفق مراد توصيف كرده
بود. همين يك ماهي كه فرمانده سپاه هويزه شد، آنجا را سر و سامان بخشيد.
حسين خودش گفته بود كه هويزه عميقترين پايگاه ما در دل جبهه دشمن
است. اگر آنجا را حفظ كنيم، سوسنگرد و حميديه امنيت خواهند داشت. هنوز
مردم هويزه محل زندگي خود را ترك نكرده اند.»دور بعدي را هم دويدند. حسين جلو دارشان شد و سرعت آنها را بيشتر
كرد. عباس با او همراه شد. همانطور كه ميدويد، حرفش را هم ميزد:«بايد
به سوسنگرد برويم. عراقيها شهر را دور زده، جاده حميديه را در روستاي گل
بهار قطع كرده اند.»
- دو روز قبل كه خبري نبود.
- از ظهر تاسوعا اين اتفاق افتاد.
حسين پايش سست شد. اين خبر انگيزه دويدن را از او گرفته بود. از همه
عقب ماند و بعد ايستاد. عباس نيز ايستاد. روي زمين كه نشستند، نفس نفس
ميزدند. در اين اردوگاه كه از يك ماه گذشته راه افتاده بود، چند گروه را
آموزش داده بودند. هر قدر امكانات بيشتر ميشد، تعداد نيروهاي آموزشي
نيز افزوده ميشد. دلش تو سوسنگرد بود.«چرا گندمكار را رها كردم و آمدم.
از نوع تحركات عراق بايد حدس ميزدم.» به سرعت سوار اتومبيل شدند و
اردوگاه را ترك كردند. در طول راه ساكت و آرام بودند. انگار جرأت نداشتند
در مورد موضوعي كه هول و ولا در دلشان انداخته بود،حرف بزنند. حميديه
را كه ردكردند، صداي تيراندازي به گوششان رسيد. گلوله هاي تانك و خمپاره
بطور متوالي منفجر ميشدند. چند آمبولانس به سرعت از سمت سوسنگرد
ميآمدند و اتومبيلها راه را برايشان باز ميكردند. روستاي گل بهار در آتش
ميسوخت. چند تانك عراقي در حال عقب نشيني بودند. چند كاميون درآتش
ميسوختند.
- مثل اين كه عقب نشسته اند. اين اتومبيلها از سوسنگرد ميآيند.
منظورش چند اتومبيل بود كه با چراغ روشن به سوي حميديه ميرفتند.چند رزمنده از پشت خاكريز كوچك كنار جاده به سمت عراقيها شليك
ميكردند. تركش گلوله هاي خمپارهاي كه در اطراف جاده منفجر ميشد، آنها
را تهديد ميكرد و جرأت بيرون آمدن نداشتند. حسين كنجكاو اطراف جاده
را نظاره ميكرد و هم چنان به سوي سوسنگرد ميراند. چند گلوله خمپاره در
اطراف اتومبيل منفجر شد، اما حسين اعتنايي نكرد. از دور ميديد كه شهر زير
آتش است. انگار عراقيها پس از عقب نشيني، ديوانه وار شهر را به گلوله بسته
بودند. حسين وارد شهر شد. كسي جرأت نميكرد وارد خيابان شود. هر كس
در گوشه اي پناه گرفته بود. مقابل ساختمان سپاه شلوغ بود. يك گروه داشتند
ميدويدند تا خود را كنار رودخانه برسانند. عراقيها از غرب سوسنگرد شهر
را گلوله باران ميكردند.
تا آمدند از سوسنگرد خارج شوند، بيست گلوله خمپاره در اطرافشان به
زمين نشست. بيرون شهر به سمت هويزه، ساكت و آرام بود. عراقيها هنوز
دست روي هويزه نگذاشته بودند. اگر سوسنگرد را تصرف ميكردند، هويزه
بدون دردسر در چنگ شان بود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۹۷
سال ۱۳۶۶ به دلیل رشادتهای بی شمار به درجه سرتیپی مفتخر شد و در همان سال نامش برای سفر حج نوشته شد. همه چیز برای زیارت خانه خدا مهیا بود اما ناگهان در آخرین لحظات و در فرودگاه، از رفتن به حج صرف نظر کرد. وقتی با اصرار اطرافیان مواجه شد گفت: «مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی هستند که باید سالم از آن عبور کنند، تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم». خانواده را فرستاد اما خودش نرفت. در تماس تلفنی که همسرش از مکه با او داشت گفت: «انشاء الله خودم را تا عید قربان به شما میرسانم».
در پانزدهم مردادماه 1366 روز عید قربان با یک هواپیمای دو کابینه"اف -۵" در تبریز به اتفاق سرهنگ خلبان علیمحمد نادری(خلبان کابین جلو) عهده دار انجام آخرین مأموریت پروازی خود شد. پس از بمباران مواضع دشمن و انجام ماموریت خود را برای رسیدن به عید قربان آماده کرد. باید به سرعت برای میهمانی و عید قربانی کردن نفس بر میگشت.
هواپیما غرشکنان همچون صاعقه هوا را میشکافت و پیش میرفت. ناگهان صدای اصابت گلوله فضا را متحول کرد. «لبیک اللهم لبیک»، حاجی خود را به مسلخ عشق رساند. عباس سالها بود که نفس خود را قربانی کرده، حال نوبت به جان دادن است و رسیدن به محبوب. صدا در کابین طنینانداز است عباس جان، حاجی، اما صدایی نمیآید. هواپیما مورد اصابت گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفته و گلوله حنجره شهید بابائی را پاره کرده است و وی در روز عید قربان، در سن ۳۷ سالگی ذبیحالله شد.
#شهید_عباس_بابایی🕊🇮🇷
#سالگرد_شهادت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
جُمعه
شعرے بلند است
از نبودن هاے تـو
و بغض هاے انتظار من
کہ از صبح تا غروب
سروده میشود
#جمعه_ای_دیگر_به_سر_شد_نیامدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين وارد هويزه كه شد، مستقيم رفت طرف سپاه. مدرسه اي كه گندمكار
براي سپاه تدارك ديده بود، در مركز شهر واقع شده بود. وارد مدرسه شد. قيافه ها
را كه ديد، تعجب كرد.«چرا اين طور نگاه ميكنند. آنها كه مرا ميشناسند.»
يونس و نيسي كه از نيروهاي بومي سپاه بودند، جلو آمدند. حسين اشكشان
را كه ديد،متوجه موضوع شد. آنطرف،كنار ديوار چند نفر داشتند ميگريستند.
صداي هق هق شان در آمد.
- يعني گندمكارهم رفت؟
مخاطبش عباس بود، اما پاسخي نشنيد. يونس جلو آمد. گفت:«تازه داشتيم
سر وسامان ميگرفتيم. مردم به او عادت كرده بودند.» نيسي خشمگين گفت:«اگر
اينجا را رها كنند، معلوم نيست چه بر سر مردم خواهد آمد. صدام آنها را
تهديد كرده كه اگر با عراقيها همكاري نكنيد، شهر را روي سرتان خراب
ميكنم. اين مردم ميخواهند وفادار بمانند. حتي جوانان اين منطقه درخواست
اسلحه كرده اند كه با عراقيها بجنگند.»
حسين روي سكوي جلو ايوان مدرسه نشست. رفت تو فكر. «پس چرا من
نه! اينها چگونه عمل كرده اند كه از من پيشي گرفته اند؟ مگر شرايط ملاقات
با خدا چيست؟من كه با تمام وجود خدا را صدا ميزنم تا دستم را بگيرد.» باز
هم صداي نگران كننده نيسي بود كه ميآمد.
- عراقيها در روستاهاي شط علي جولان ميدهند. انگار مردم منطقه را برده
خود ميدانند. زندگي مردم فلج شده. آسيابها گندم و سوخت ندارند. امكان
رفت و آمد در غرب هويزه از ما گرفته شده.
حسين برخاست. دستش را با بخار دهان گرم كرد. حكيم و قدوسي را ديد
كه كنج ديوار كز كرده و به او خيره شده اند. قدوسي را صدا زد و گفت:«بيا
برويم اهواز تا تكليف سپاه هويزه را روشن كنيم.»
- تكليفش روشن است. هويزه كسي را ميخواهد كه نفس گرم گندمكار را
داشته باشد.
جواني با اتومبيل وارد محوطه شد. جولا بود. چشمش كه به حسين افتاد،
غبار لباسش را تكان داد و گفت:«چرا فكري نميكنيد؟» حسين در حالي كه به
طرف اتومبيل ميرفت،گفت:«سوار شو.»
حسين خود پشت فرمان نشست و جولا كنارش. از شهر خارج شد. آرام
ميراند. انگار فكرش در دنيايي ديگر سير ميكرد:«آن خطبه ها و پندهاي
نهج البلاغه ميداني ميطلبد كه به آن عمل كنم. آيا ميتوانم آن چه را كه آموخته ام،
در هويزه پياده كنم؟ آيا من به دنبال مدينه فاضله خود هستم؟ با سر و سامان
بخشيدن به هويزه ميتوانم با گندمكار همراه شوم. بايد شناسايي پيرزاده براي
شبيخون تمام شود. اين جا كه عمق جبهه است، روحيه اي پولادين ميخواهد.
شايد بسياري از ضعفهاي درونيم در اين منطقه حل شود. از طرفي، اگر هويزه
را زنده نگه داريم، روحيه مردم براي مقاومت بالا خواهد رفت.»
چشم حسين به چند نفر افتاد كه كنار جاده ايستاده بودند. يك زن و سه
بچه كه پيرمردي آنها را همراهي ميكرد. چند متر جلوتر ايستاد و دنده عقب
گرفت:
- چرا ايستادي؟
- ببين كجا ميروند؟
جولا با تعجب به حسين نگاه كرد. گفت:«ولي ما كار داريم.»
- چه كاري بهتر از اين؟ مثل اين كه فراموش كرده اي ما براي چه با عراقيها
ميجنگيم. همه تلاش ما ايجاد امنيت براي اينهاست.
جولا پياده شد و به زبان عربي پرسيد:«كجا ميروي پدر؟»
_نعمه
- بياييد بالا. ميرسانمتان.
حسين در را باز كرد و به جولا گفت:«برو پشت فرمان تا اينها سوار شوند.»
جولا پشت فرمان نشست. حسين اول پير مرد و بعد زن و سه كودك را سوار
كرد.
(1 - نعمه روستايي در اطراف سوسنگرد است)
در را كه بست، خود پشت وانت نشست و به جولا اشاره كرد كه حركت
كند. باد سردي ميوزيد. زيپ كاپشن را تا آخر بالا كشيد. چند بار جولا را ديد
كه از پشت شيشه به او نگاه ميكند. حسين پشت شيشه چمباتمه زد تا از شر باد
خلاص شود. دستش كه به كف وانت خورد، گرماي اگزوز را لمس كرد. طاقباز دراز كشيد. كمي گرم شد. احساس كرد ميتواند آرام بگيرد. چشم به آسمان
دوخت و به هواي ابري خيره شد. گاه ميديد كه پير مرد به عقب بر ميگردد،
اما او دنياي زيباي خود را يافته بود و همه چيز فراموشش شده بود.
به مسجد جزايري كه رسيدند، بيدار شد. وقتي جولا خانواده عرب را به
روستايشان رساند، حسين به خوابي عميق فرو رفته بود و او نيز ترجيح داد
حسين را بيدار نكند. مسجد غلغله بود. صداي گرم آهنگران حسين را آرام كرد.
شهادت گندمكار و پيرزاده همه را به مسجد كشانده بود. در و ديوار مسجد با حسين
حرف ميزدند. برادرش حسن را ديد كه با نيسي به سويش ميآيند. اكثر
همكاران گندمكار از هويزه آمده بودند. گوشه مسجد نشست و با آهنگ صداي
آهنگران سينه زد. طولي نكشيد كه فكرش رفت جاي ديگر. «چند روزي است
كه اطلاعي از آنها ندارم. اين جنگ نبايد بين من و آنها فاصله بيندازد. آنها
چشم انتظارم هستند. خودم آنها را متوقع كرده ام. اگر چاره داشتند كه چشم
به دستان من نميدوختند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۹۸
آنجا ڪہ تویی
راهگذر نیست مرا
جز دورے تو
غمی دگر نیست مرا
خواهم ڪہ بہ
جانب تو پرواز ڪنم
اما چه ڪنم
ڪہ بال و پر نیست مرا
#شهیداصغرگندمکار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اگر از کمندِ عشقت بروم، کجا گریزم؟
که خلاص ، بی تو بند است و
حیات بی تو زندان...
صبحم بنام تو 🌷
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه ، اَلسلاٰمُ عَلَیکُم وَ رَحْمَةُ اللّه🌻
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣بسم رب الشهدا والصدیقین.
سردار رشید اسلام تخریبچی نوجوان شهید عبدالعظیم خلیل زاده
شهید عبدالعظیم خلیل زاده فرزند رمضان سوم فروردین ۱۳۴۹ در شهر نقنه از توابع شهرستان بروجن در استان چهارمحال و بختیاری به دنیا آمد . عبدالعظیم دانش آموز اول راهنمایی بود و فقط ۱۲ سال سن داشت که با شروع جنگ تحمیلی سنگر مدرسه را ترک کرد و از طرف بسیج عازم جبهه های حق علیه باطل شد . هرچند به خاطر سن کم و جثه کوچکش در اولین اعزامش شدیدا مخالفت می کردند ، اما با روح بلند و اراده قوی که داشت مسئولین اعزام به جبهه را متقاعد می کند و عازم مناطق جنگی میشود . وی با اولین حضورش در جبهه وارد گردان تخریب میشود با تلاشها و خدمات زیادی که از خود نشان می دهد مورد توجه فرماندهان قرار می گیرد .
برای آخرین بار که عازم جبهه های غرب کشور میشود در عملیات والفجر 4 در حالی که پیشاپیش رزمندگان مشغول بازگشایی محور عملیاتی و خنثی کردن مین ها بودند ، به شدت مجروح میشود و به اسارت نیروهای عراقی درآمد . به خاطر مجروحیت او را در بیمارستان الرشید عراق بستری کردند ، اما با توجه به شدت جراحات وارده و از طرفی شکنجه های بعثیون عراقی ؛ هفتم آذرماه ۱۳۶۲ در همان بیمارستان به شهادت رسید . پیکر او را در همان مکان دفن می کنند تا اینکه بعد از بیست سال پیکر شهید را به ایران انتقال و طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا زادگاهش به خاک می سپارند . روحش شاد و یادش گرامی
هدیه به روح شهدای تخریب صلوات.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ حسين وارد هويزه كه شد، مس
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣9️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
تا فردا كه با فرمانده سپاه، تكليف هويزه را روشن خواهم كرد. فرصت خوبي است براي سرزدن به آنها.» حسين برخاست. به جولا كه كنارش نشسته بود، اشاره كرد تا با او همراه شود. از ميان جمعيت راه باز كرد و از مسجد خارج شد. جولا اتومبيل را از پارك بيرون آورد و حركت كردند.
_برو حصيرآباد.
جولا نگاهي به او انداخت، اما ترجيح داد حرفي نزند. حسين حواسش به مغازه ها بود.
- كنار اين كبابي نگهدار.
جولا گفت:«ما را باش كه فكر ميكرديم طبق معمول در حال نقشه كشيدن است، نگو نقشه براي شكمش بود. مهمانيم حسين آقا؟»
- تو هميشه مهمان مني.
خواست پياده شود كه رو كرد به جولا و گفت:« بهتر است همين جا منتظرم
باشي.»
- اما كباب با نوشابه لذت دارد.
حسين اعتنايي نكرد و وارد كبابي شد. پولي كه تو جيب داشت، شمرد. به
كبابي گفت: « ً لطفا ده پرس كباب.» چشمش از پشت شيشه به جولا افتاد كه
دلش براي كباب ضعف رفته بود. كبابها را بغل كرد و از مغازه خارج شد.
سوار شد و گفت:«حركت كن.»
- چرا اين همه!
- اگر زيادت است، پس بدهم.
- نه. نه. نعمت خدا را كه پس نميزنند.
حسين او را به سوي كوچه پس كوچه هاي حصيرآباد هدايت كرد. كوچه هايي كه دوران انقلاب را به يادش ميآورد و مردمي كه در خانه هايشان را به روي مبارزان باز ميگذاشتند تا در صورت حمله ارتشيها به آنها پناه ببرند. هنوز فقر و بدبختي بر آن محله حاكم بود. اشاره كرد كه جولا توقف كند. يكي از بسته هاي كباب را گرفت و پياده شد. جولا هنوز از كارش سر در نياورده بود.
حسين در خانه اي رنگ و رو رفته را زد. پسر بچه اي زير نور ضعيف پيدايش
شد. از لبخندش مشخص بود كه حسين را خوب ميشناسد. حسين بوسه اي
بر پيشاني اش زد و بسته كباب را به او داد. چند كلمه بيشتر بين آن دو رد و
بدل نشد. حسين برگشت، در حالي كه پسرك برايش دست تكان ميداد. جولا
سرش را پايين انداخته بود. آن حرفهاي خوشمزه را از ياد برده بود و حواسش
به حسين بود كه جلو كدام خانه توقف كند. قطره اشكش را پاك كرد و به فكر
فرو رفت. وقتي لبخند شيرين بچه هايي را كه در خانه خود را به روي حسين
باز ميكردند، ميديد، زندگي در نظرش معني ديگري نقش مي بست.
(2)
نفربر عراقي به راحتي از روي جاده شط علي عبوركرد. حسين نيم خيز شد.
كنار دستش قدوسي و حكيم نشسته بودند. چند متر آن طرفتر نيسي، يونس
و سيد رحيم به كانال تكيه داده بودند. حسين از ده روز قبل كه مسئوليت سپاه
هويزه را پذيرفت،مصمم بوداولين ضربات را به دشمن وارد سازد تا جاي خالي
چند روز گذشته گندمكار و پيرزاده را پر كند. پيرزاده براي شناسايي مناطقي
كه دست دشمن بود، تلاش زيادي كرده بود. او قصد داشت با مين گذاري
جاده ها، منطقه را براي عراقيها ناامن كند. حسين داشت كارهاي عملياتي او
را پي ميگرفت. اكنون در بيست كيلومتري هويزه در قلب دشمن، آماده انجام
عملياتي بود كه ميتوانست تردد عراقيها را مختل كند. حسين در دل سياهي شب در انتظار كسي بود. چراغ يك اتومبيل عراقي در جاده توجه اش را جلب
كرد. اتومبيل نزديكتر شد.
- راحت تو منطقه تردد ميكنند.
حسين اين جمله را با خشم به قدوسي گفت. فردي كه در انتظارش بودند،
دير كرده بود. قدوسي كه احساس خطر ميكرد، گفت:«نبايد به او اطمينان
ميكرديم.»
- وقتي او را در هويزه ديدم، احساس كردم صفت مثبتي در وجودش هست
كه هنوز از آن استفاده نشده است. بوعذار مردي است كه بايد در ميدان عمل
امتحان خود را پس بدهد. اگر قصد خيانت داشت، بعد از اولين ملاقات با
من ديگر به سراغم نميآمد. او دليلي براي دروغ گفتن ندارد. انسانهايي كه
طبع بلند دارند، حتي نزد دشمن هم سربلند ميكنند و ازكسي واهمه ندارند.
او با پذيرفتن سلاح كلاش از من، وفاداري خود را اعلام كرد.
حتي نيروهاي بومي منطقه نيز نميتوانستند از اطمينان حسين به فردي كه
بيشتر عمرش را در مناطق مرزي به قاچاق كالا گذرانده بود، سر در بياورند.
حسين در چهره بوعذار صداقتي را يافته بود كه مي توانست به آن تكيه كند.
در نظر بوعذار قاچاق كالا در نقاط مرزي نه تنها عمل زشتي نبود، بلكه آن را
حق مسلم خود ميپنداشت. بوعذار منطقه را مثل كف دست بلد بود و حتي
ميتوانست در تاريكي نيروها را تا قلب مواضع دشمن هدايت كند. بيابان گردي
او زبانزد عام و خاص بود. از روزي كه با حسين همراه شد،همه را به وحشت
انداخت كه عاقبت اين كار چه خواهد شد. حسين آن شب مأموريتي را به او
محول كرده بود تا صداقت او را به ديگران ثابت كند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۹۹