eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣چه میجویی؟ آرامش؟ آرامش نه در بالِش پَر است ونه در قرص های آرامبخش آرامش را درلابه لای نگاه پرمعنای شـــهــــدا بجوی !!!! سردار شهید حاج اسماعیل دقایقی نگاهی از جنس عــــشــــق ...❤️ @defae_moghadas2
❣ عکس شهیدی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود؟ 🔹️ مقام معظم رهبری فرمودند:« شما به چهره این شهید نگاه کنید،چقدر معصوم و زیباست ، الله اکبر من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.» 🔹️حضرت آقا نگاه عمیقی به عکس شهید انداخت و پرسید: چه نکته ای در این عکس مظلومیت شهید را بیشتر می کند؟ گفتم: « این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده است.» با این حرف، حضرت آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و باحالتی زیبا فرمود: الله اکبر ، عجب ، سبحان الله ، سبحان الله راوی: مسعود ده نمکی 🔹️ در گلزار شهدا لنگرود نمایشگاه عکسی از شهدا برپا بود و یک مادر شهید با خیره به يك عكس فریاد می‌زند: " این هادی من است، این هادی من است، من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی من است." 🔹️ شهید بزرگوار هادی ثنایی مقدم در دی ماه سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسید... @defae_moghadas2
❣ تیر به کف دستش خورده و انگشتان دست راستش حرکت نداشت. سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، به طور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک ایران بود، جبهه ها خالی از نیرو شده بود. حضرت امام فرمان دادند که مردم جبهه را پر کنند. حسین سر از پا نمی شناخت.بلافاصله آماده شد تا به جبهه برود.لباس پوشید، پوتین را به پا کرد، اما چون انگشتانش حس نداشت، نمی توانست بند پوتین را ببندد. صدای مادرش زد تا بند پوتین را برایش ببندد. تا مادر بیاید چند دقیقه طول کشید. ناگهان حسین با ناراحتی پایش را چند بار به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مانده... حرف امام عقب افتاد... 🌷 ایت الله نجابت علاقه ای خاص به حاج حسین داشت. زمانی که به حج مشرف شد حاج حسین را هم با خود برد. آقا نقل می کرد در سفر حج می خواستیم نماز جماعت بخوانیم, برای اینکه چه کسی جلو بایستد استخاره کردم, برای همه بد آمد. آخر برای حاج حسین استخاره گرفتم, خوب آمد به ایشان اقتدا کردیم.که شکر خدا به همه حال خوبی دست داد... آقا این خاطره را نقل می کرد و می گفت:حاج حسین از اولیا است! بعد از شهادت حاج حسین, آقا به منزل آمدند و فرمودند:مدتی پیش در عالم خواب دیدم در باغی هستم که دو نهر یکی از شیر و دیگری از عسل جاری است. همه شهیدان دور شهید دستغیب نشسته بودند. در همین هنگام حاج حسین وارد شد و همه شهدا به احترام ایشان ایستادند. .. از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خواب را یادداشت کردم که بعد دیدم منطبق با ساعت و تاریخ شهادت حاج حسین است... @defae_moghadas2
❣مسلم تازه از خط برگشته بود. یکی از برادران بسیجی همراه ما پوتین نداشت. پدرم، شیخ شنبه به مسلم گفت: آقای شیر افکن این برادر بسیجی ما پوتین ندارد. مسلم خندید و گفت: آشیخ شنبه، پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟ سریع پوتینش را در آورد و به بسیجی داد، دستی از محبت به سرش کشید و صورت او را بوسید. بسیجی با خوشحالی فراوان پوتین را پوشید و رفت. 🌷عملیات کربلای 5 به مراحل نفس گیر خود رسیده بود. طولانی شدن زمان عملیات رمق بیشتر بچه را گرفته بود هر کدام از بچه ها که مجروح می شدند، مسلم سراغ او می رفت و می گفت: راحت شدید، برید مرخصی برای استراحت! در ادامه عملیات در منطقه نهر جاسم ترکشی به ساق پای راست مسلم نشست و باعث شد پایش بشکند. درد امانش را بریده بود، اما با خنده با لهجه کازرونی خودش گفت: آخیش راحت شدم من هم به مرخصی و استراحت می روم! 🌷بعد از جنگ با اینکه عوارض شیمیایی او را از پا انداخته بود، با این حال در منطقه مانده بود، کار ها را سرو سامان می داد و از همه دلجویی می کرد. سرفه هایش قطع شدنی نبود، انقدر سرفه می کرد که خون از گلویش می جوشید. به شوخی به مسلم می گفتم دیگر به پایان عمرت نزدیک شده ای بهتر است هر چه داری به دیگران ببخشی. همین کار را هم می کرد، حقوقش را صرف دوستان می کرد و برایشان هدیه می خرید. بعد هم که برای گذراندن دوره دافوس به تهران رفت، اما بیشتر از چند جلسه در کلاس حاضر نشد. می گفت: دیگر عمری باقی نیست که صرف آموزش کنم، دیگران بروند. برگشت و شهید شد. @defae_moghadas2
❣پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود. یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. نگاهش دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟ ● گفتم: مادر نرو سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو هیئت و مسجد... ● در روضه ضجه می زدی و می گفتی: کاش کربلا بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم. ● بفرما الان وقت عمل شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون ؛ مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا راضی ام کرد. @defae_moghadas2
وقتی همسر شهید چمران فکر کرد مصطفی به او ظلم کرده ✍در بخشی از کتاب «چمران به روایت همسر شهید»، می‌خوانیم: از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یکدفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم؟ شش ماه اینطور بود تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: «مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هر چه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم». 🔸بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد»- یکی از دوستان دکتر- از خانه خودش برای من یک تشک، چند بشقاب و ... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها فکر می‌کنم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر کردم، می‌دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. @defae_moghadas2
❣ “این خودروها، شاهدان خاموش فداکاری و ایثار مردانی هستند که جان خود را برای پیشرفت و امنیت کشور فدا کردند. هر بار که به این خودروها نگاه می‌کنیم، یادآور می‌شویم که راه شهدای هسته‌ای همچنان ادامه دارد و خون پاکشان، چراغ راه آینده ماست. 🌹🇮🇷” 📍 "خودروهای شهدای هسته ای" در موزه ملّی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس @defae_moghadas2
شهید سعید ابوالاحرار تازه از جبهه برگشته بود، برای اعزام مجدد به بسیج آمده بود. در آن اعزام، مشکلی پیش آمد که نیروها مجبور شدند حدود 48 ساعت در بسیج بمانند تا هماهنگی‌های اعزام گروه آنها انجام شود. سعید خیلی کم با کسی صمیمی و اُخت می‌شد. اما در همین دو روزی که آنجا بود "کریم فولادفر " را پیدا کرد. اولین‌بار بود که همدیگر را می‌دیدند. اما سعید علاقه و محبت عجیبی نسبت به کریم پیدا کرد، به حدی که وقتی راه می‌رفتند، کنار هم شانه‌به‌شانه هم، حتی دست در گردن هم راه می‌رفتند. انگار با هم رفاقتی دیرین دارند. اُنس عجیبی بین این دو ایجاد شده بود، یک حالت دلدادگی که برای من که چندین سال بود با سعید آشنا بودم خیلی عجیب و ندیده بود. فقط می‌دانستم سعید یک پله بالاتر از ما را می‌دید و خوب و سریع افرادی را که هم سنخ خودش بودند را پیدا می‌کرد. این راز برای من بود، تا زمانی که شنیدم هر دو با هم با یک خمپاره شهید شده‌اند و قبرهایشان شانه‌به‌شانه هم، چسبیده هم برای ابد قرار گرفت. @defae_moghadas2
❣چیزی که از شخصیت سعید من را مجذوب خودش کرد، محاسبه و مراقبه شدیدی بود که سعید داشت. خیلی مراقب نفسش بود و از آن حساب می‌کشید. خیلی کم سخن می‌گفت، اما از زیر زبانش بیرون کشیدم که دفتر محاسبه نفس دارد. بعد از شهادتش با خودم عهد کردم "دفتر نفس" سعید را پیدا کنم. این جستجو شش ماه طول کشید. دست آخر رسیدم به مدرسه امام صادق(ع) قم. خادم مدرسه را راضی کردم تا اجازه بدهد وسایل زیر شیروانی که سعید به جای حجره آنجا زندگی می کرد را جستجو کنم. یک دفترچه سبزرنگ پیدا کردم. خودش بود، دفتر محاسبه اعمال سعید. یک چیز ماورایی و غیرقابل‌تصور برای من که یک جوان بیست‌ساله چطور توانسته نفس خودش را این‌گونه مهار کند. سعید از دقیقه‌ به‌ دقیقه عمرش حسابرسی کرده و آن را نقد کرده بود. اگر جایی خطایی و گناهی از او سرزده بود حتی به‌اندازه ذره‌ای، خودش را بابت آن توبیخ و تنبیه کرده بود، کمترین تنبیهش روزه گرفتن به‌خاطر آن خطا، یا نخوردن یک وعده غذایی بود... @defae_moghadas2
امروز سال‌روز شهادت اسطوره موشکی ایران، شهید حسن طهرانی مقدم است؛ مقام عالی‌ش متعالی و ان‌شاء الله که شفیع ما جماعت وهم رزمانش باشه @defae_moghadas2
❣ بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشه ای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال می کرد او چشم نمی چرخواند، پرستار به همکارانش گفت نم یدانم این چرا به آن گوششه خیره شد. خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه! گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه! گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم. با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند. اشک در چشمان باقر حلقه زده بود. دست به سوی آسمان کشید و گفت: خدایا ما که در جبهه جنگ و آن همه عملیات توفیق و لیاقت شهادت نداشتیم، از این به بعد از ما راضی شو و نگذار در بین این آدم هایی که خدا را نمی شناسند و از حلال و حرام اسلام آگاه نیستند گرفتار شویم! سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کار های او را انجام دهند. ایشان علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود می گفت: من از نگاه به چهره شما لذت می برم و به یاد حضرت مسیح می افتم! روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمده ایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم. این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس نمی داد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح می داد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پروفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم! دو نفر از همراهان دکتر، خانم هایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند. این هم دعای مستجاب باقر بود که خدا اسباب راحتی و عزیزی اش را در کشوری غریب این گونه مهیا کرد. برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل می کرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه می گفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی! 🌷طی یکی از دوره های درمان حاج باقر در کشور انگلستان در معیت ایشان بودم. روزی یکی از پرستاران خانم که مصری الاصل و مسلمان بود برای تزریق سرم وارد اتاق حاج باقر شد. باقر چون شنیده بود ایشان مسلمان است و پوشش و حجاب برای زن مسلمان واجب، با انگلیسی دست و پا شکسته ای که بلد بود به ایشان فهماند که تا حجاب نداشته باشد نمی گذارد که به ایشان دست بزند. هر چه پرستار اصرار کرد فایده ای نداشت. پرستار رفت و مسئولین بخش پرستاری را واسطه کرد باز باقر نپذیرفت. با امور جانبازان تماس گرفتند، آنها هم نتوانستند باقر را راضی کنند که این پرستار به او سرم وصل کند. پرستار مسلمان به اجبار حوله ای دور سر خود پیچید، تا باقر اجازه داد او سرم و دارو هایش را به او وصل کند. از آن به بعد برنامه را جوری می ریختند که رسیدگی به باقر در شیفت این خانم پرستار نباشد! 🌷باقر مقید بود به نوشتن وصیت نامه. از ابتدای جنگ هر چند وقت یک وصیت می نوشت و وصیت قبل را امحاء می کرد. بار آخری هم که در بیمارستانی در انگلیس بستری بود تصمیم گرفت به نوشتن وصیت، اما توان و قدرت این کار را نداشت، علی رغم میل باطنی مرا مجبور کرد به انشاء وصیت. برادر وصیت می کرد و من از زبان او می نوشتم که این کار سه روز به طول انجامید. من همه عمر از او آموخته بودم اما آن سه روز درس انسانیت و زندگی جاویدان را برای من دیکته کرد. ↘️ هدیه به جانباز شهید باقر رشیدی صلوات 🌾🌷🌾🌷🌾 تولد: 1338 – روستای گازرگاه - نورآباد ممسنی سمت: فرمانده سپاه داراب، لار و ... شهادت: 21/8/1371 – مصدومیت های شیمیایی،کشور انگلستان @defae_moghadas2