❣شهید حسین نجفی قدسی
در سال ۱۳۶۰ در سن ۴۵ سالگی عازم جبهه های نبرد شد در دو عملیات فتح المبین وبیت المقدس شرکت داشت یکماه قبل از آزادسازی خرمشهر در اثر اصابت ترکشهای خمپاره به صورتش تمام استخوانهای فک وگونه وحدقه چشم فرو ریخت همچنین ماهیچه دست !😭
،تا مدتها در بیمارستان شیراز قابل شناسائی نبود.🤦♀
درمان درتهران وشیراز ادامه داشت وبرای عمل پیوند استخوان سه سال در کشور آلمان تحت مداوا بود بیش از ۴۰ عمل جراحی روی صورتش انجام شد ولی حتی نتوانستند فک ودندان مصنوعی برایش بسازند تمام عملهای پیوند ناموفق بود😭،بعد از این فراق طولانی به وطن برگشت و۱۹ سال از عمرش را با دردهای طاقت فرسا که شب و روز همراهش بودند سپری کرد.✨
وسرانجام در سن ۶۲ سالگی به مقام شهادت رسید.🌹🌼
✅از نقاط برجسته این شهید صبر ومقاومت فوق العاده او بود هیچکس از او گله وشکایت وناله نشنید،عاشق امام وانقلاب بود.😍
در ایام رحلت امام راحل رحمه الله علیه سه روز وسه شب پای تلویزیون گریه میکردو خواب وخوراک نداشت .💐
🔹وقتی دنده هایش را برای عمل پیوند برداشتند،بیاد مظلومیت بانوی دوعالم ودرد پهلوی ایشان اشک میریخت ومیگفت چطور یک بانوی ۱۸ ساله توانست این درد کشنده راتحمل کند
🌹«السلام علیک یا فاطمه الزهرا» 🌹
مزار :قطعه روبروی در غربی خیمه گلستان شهدا ،از سمت راست ،ردیف دوم مزاردوم
@defae_moghadas2
❣
❣ شهید امیر بامری زاده
بامری زاده، امیر، فرزند غلامحسین ،در چهارم شهریور ۱۳۴۰ در ماهشهرزاده شد. دوران کودکیش در ماهشهر سپری شد. او فقط نوشتن و خواندن میدانست. در سال ۱۳۵۹ برای گذراندن خدمت سربازی و ارتش رفت و پس از گذراندن آموزش نظامی، ابتدا به لشکر ۸۱ کرمانشاه و سپس به منطقه عملیاتی بازی دراز اعزام گردید .امیر دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ در بازی دراز، به اسارت نیروهای عراقی درامد و به اردوگاه موصل عراق انتقال یافت. هنگامی که با مریزاده در اردوگاه اسارت بود و زندانبانان عراقی قصد شکنجه یکی از اسرای ایرانی را داشتند ،او و دیگر آزادگان در حمایت از اسیر ایرانی در برابر شکنجه گران عراقی ایستادگی کردند و این مقاومت موجب درگیری میان اسرا و دژخیمان بعثی عراقی، و به شهادت رسیدن امیر بامری زاده در اثر اصابت گلوله شد .پیکر مطهر شهید در اردوگاه موصل به خاک سپرده شد و اسیران به هنگام تدفین مشخصات او را بر کاغذی نوشتند و درون یک بطری به همراه او در گورش قرار دادند. بعد از سرنگونی رژیم بعث و تحقیق و تفحص پیکر مطهر شهدا ،پیکر شهید امیر بامری زاده را در سال ۱۳۸۱ یافتند و پس از شناسایی و انتقال به ایران، او را در گلزار شهدای ماهشهر به خاک سپردند (سن شهید: ۲۰ سال)
📚منبع کتاب: سرافرازان ابدی- جلد ۱ چاپ دوم -صفحه ۳۸_۳۷
📝مولفان: عادل شیرالی_ نرگس شامحمدی
@defae_moghadas2
❣
❣بصیرت و دشمن شناسی،مهمترین عامل حرکت شهید دریاقلی سورانی
شهید سرافراز دریاقلی سورانی یک اوراقچی ساده در آبادان بود که نهم آبان سال 1359 در حمله عراق به ایران، متوجه نفوذ غافلگیرانه عراقی ها از مسیر رودخانه بهمنشیر شد و مسافت 9 کیلومتری را از گورستانِ اتومبیل های فرسوده در کوی ذوالفقاری تا نیروهای خودی در آبادان با دوچرخه و پیاده پیمود و مردم و نیروهای نظامی را از حمله عراقی ها آگاه کرد.
این قهرمان ملی هم در کشاکش این ماجرا در تاریخ ۲۸ آبان ماه ۱۳۵۹ در سن ۲۴ سالگی و پس از ساعت ها مقاومت، بر اثر ترکش خمپاره مجروح و در راه انتقال به بیمارستان، در قطار به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
شهیددریاقلی_سورانی
@defae_moghadas2
❣
❣آن روز، مدرسه که تعطیل شد دواندوان به سمت خانه میآمدم. نزدیکیهای خانه دیدم حمید و برادرم علیرضا باهم مشغول صحبت هستند. نزدیکشان که شدم سلام کردم، حمید با لبخندی که بر لب داشت دستانم را فشرد و گفت: سید عازم جبهه هستم دعایم کن!
گفتم: خوش به حالتان کاش من هم میتوانستم برم جبهه!
گفت: نگران نباش قسمت شما هم میشه!
بعد از خداحافظی به خانه آمدم. پدرم در حال گوش دادن اخبار از رادیو بود و مادرم سفره نهار را آماده میکرد. بعد از مدتی کوتاه علیرضا وارد خانه شد. نامهای سربسته در دستش بود. غمی فراگیر چهره علیرضا را در برگرفته بود. همه متوجه ناراحتی علیرضا شدند.
مشغول خوردن نهار شدیم اما علیرضا ناراحت و نگران لب به غذا نمیزد. مادرم که نگران حال او شده بود پرسید: چرا ناراحتی؟
علیرضا که بغض گلویش را گرفته بود رو به پدرم کرد و گفت: این چه برخوردی بود که با رفیقم حمید کردی او عازم جبهه بود!
نامهای که کنارش بود را بلند کرد و گفت: این هم وصیتنامهاش هست که به من سپرد!
ظاهراً پدرم هم درراه آن دو را دیده بود و چیزی به حمید گفته بود. پدرم گفت: من که چیز بدی نگفتم، بعد هم نمیدانستم عازم جبهه است.
بیاختیار اشک از چشمان علیرضا جاری شد. از سر سفره بلند شد و به اتاق رفت. همه از گریه و نگرانی علیرضا ناراحت شدیم. مادرم سفره را جمع کرد. پدرم هم برای خواب به اتاقش رفت.
ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که صدای درب خانه بلند شد. کسی محکم درب خانه را میکوبید. مادرم سراسیمه در را باز کرد. خانم میانسالی باحالتی نگران سراغ علیرضا را میگرفت. مادرم که نگران شده بود با تعجب پرسید: علیرضای ما کار اشتباهی کرده؟
زن گفت: نه، من مادر حمید هستم، میخواست به جبهه برود مانع رفتنش شدم، از دستم دلخور شد، از خانه بیرون رفت و برنگشت. پرسان پرسان متوجه شدم دوست پسر شما هست، آمدم ببینم از او خبر دارد یا نه!
علیرضا که متوجه سروصدا شده بود، سراسیمه به پشت در آمد و بعد از سلام به مادرم گفت: این مادر رفیقم حمید است که به جبهه رفت!
مادر حمید تا این را شنید، بلند شروع به گریه کرد. مادرم او را داخل آورد و دلداری داد. پدرم هم که در حال استراحت بود، از صدای گریه مادر حمید، از خواب بلند شد، از اتاقش بیرون آمد و با نگرانی سؤال کرد اتفاقی افتاده؟
مادرم رو به پدرم گفت: این مادر رفیق علیرضا هست که رفت جبهه!
پدرم رو به مادر حمید کرد و گفت: نگران پسرت نباش!
مادرم گفت: چرا نگران نباشم؟
پدرم با تبسمی که بر لب داشت گفت: الآن خوابی عجیب دیدم، خواب مدینه و خانه جدم حضرت علی(ع) و درب سوخته خانهاش را دیدم. وارد خانه جدم شدم. مادرم حضرت زهرا(س) را دیدم. به سمتش رفتم و دوزانو روبروی مادرم نشستم. مادرم به من فرمودند: به پسرت علیرضا بگو نگران رفیقش حمید نباشد، او پیش ما است!
مادر حمید تا خواب پدرم را شنید گریهاش بیشتر شد. رو به پدرم گفت: من مانع رفتنش شدم، حتی یک سیلی به او زدم، اما حمید دست مرا بوسید و رفت!
مادر حمید از اشک آرام نمیشد، گریهاش همه را به گریه انداخته بود. با هقهق رو به علیرضا گفت: نمیدانی از کجا اعزام میشوند، من را برسان شاید او را دیدم!
علیرضا بهاتفاق مادر حمید به مقر صاحبالزمان(عج) رفتند. خوشبختانه هنوز نیروها اعزام نشده بودند. مادر حمید پسرش را دیده، صورتش را بوسیده و از او خداحافظی کرده بود. علیرضا هم خیلی خوشحال بود که حمید قبل از اعزام رضایت مادرش را گرفته بود.
چندهفتهای از این ماجرا نگذشته بود که پدرم آسمانی شد و داغش بر دلمان نشست. هفتمین روز درگذشت پدرم بود که خبر آزادسازی خرمشهر را رادیو اعلام کرد، چند روز بعد هم پیکر پاک "شهید حمیدرضا صالحی جوان" را به شیراز آوردند. همانطور که پدرم در خوابدیده بود، او مهمان حضرت فاطمه زهرا(س) شده بود.
راوی سید حمید اسد زاده
🌹🌷🌹
هدیه به شهید حمید صالحی جوان صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣داستانک
اعزام
شناسنامهاش را که دیدند گفتند ۱۴ ساله اعزام نمیکنیم. لبخند معناداری زد و صبح فردا با شناسنامه ۱۶ سالگیاش اعزام شد.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣داستانک
دلیل آمدن
گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟
گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینهاش بنشیند.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣غیرت
گفتند:
آخه نوجوان و جنگ؟
گفتم:
در مکتب حسینی اگر پای غیرت در میان باشد شش ماهه هم به میدان میآید!
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣مقام
گفتند:
در جبهه کسی برای بدست آوردن مقام فرماندهی تلاش نمیکرد؟
گفتم:
چرا!! اما برای نپذیرفتن، چون فرماندهی را نه مقام بلکه مسئولیت میدانستند.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣شهادت
گفتند:
اگر به دنبال شهادتی، شرط شهید شدن شهید بودن است!
گفت:
تمام تلاشم را کردهام تا یار پسندد!!!
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣