قسمت دوم ...
گردان عمار در عملیات خیبر
اتوبوس ها یکی یکی از دوکوهه خارج شدند . بذله گویی با طعم جنگ و جبهه فضای اتوبوس را پر کرد . گاهی خنده بود ، گاه نوحه خوانی . زمان در گذر و ما به دنبال تقدیرات . چشم ها خسته و پلکها آرام آرام پایین آمد . هوای سرد داخل اتوبوس رفیقان را رفیق تر کرد . سر بر شانه هم به خواب رفتیم . بعد مسافت را نفهمیدیم ، اما صدای فرمانده گروهان را به خوبی فهمیدیم که می گفت : بچه ها رسیدیم کسی خواب نمونه . چشم باز کردم ، اتوبوس ها کنار جاده خاکی ایستاده بودند . همراه بچه ها پیاده شدم . سرمای هوا تن و بدنم را مور مور کرد . همه در حال پیاده شدن و نظم گرفتن بودند . دسته به دسته و گروهان به گروهان با سر قدمهای بلند به سمتی هدایت شدیم . هنوز آسمان غرق در تاریکی بود ؛ ستاره ها مثل مونجوق می درخشید و گردان عمار در مسیری نام مشخص آرام آرام از جاده خاکی و اتوبوس ها دور می شد . دستور رسید تا تعیین تکلیف اتراق کنیم . تدارکات به هر نفر یک تخته پتوی سیاه سربازی داد . پتوها توان گرم کردن بدن نحیف و استخوانی بچه ها را نداشت . برای در امان ماندن از سوزِ سرما هر دو سه نفر کنار هم کِز کرده ، دو پتو را روی هم انداختیم تا کمی گرم شویم . خواب از چشمها پر زده بود . هنوز نمی دانستیم قرار است کجا عملیات کنیم . هر کسی حدث و گمانی می زد اما هیچ کدام درست نبود . در این بین یک نفر که در تاریکی فقط صدایش می آمد ، به بچه ها نهیب زد : برادرا توجه کنند ، دو نفر زیر یه پتو از نظر شرعی ایراد داره . و ما به نهیب او فقط خندیدیم . سرما با کسی شوخی نداشت . زمین سرد ، پتو کم ، و دشت باز در اسفند ماه سال ۶۲ . این گردان مثل هر دفعه قرار است تا به دستور ، بزند به خط دشمن . معلوم نیست این چشمها تا به کی دنیا را ببیند . اذان داده شد . وضو گرفتیم و لرزیدیم و نماز خواندیم . دوباره رفتیم زیر پتو و سعی کردیم کمی بخوابیم . خورشید به زور از مشرق سرک کشید بر دشتِ پر از بسیجی های به خواب رفته . تدارکات نان و پنیری مهیا کرده ، در بین بچه ها توزیع کرد . جای چای داغِ شیرین خالی بود . پتوها جمع شد . بچه ها گُله به گُله نشستند به خوردن نان و پنیر و گفت و شنود . هنوز از منطقه عملیاتی بی خبر بودیم . آفتاب خودش را در دشت پهن کرد و تنِ سرما زده ما را گرم کرد .
پایان قسمت دوم
@defae_moghadas2
❣
14.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع مقدس ، هویت ایران است
@defae_moghadas2
❣
✍ #بخشی_از_وصیتنامه_شهید
« این چند کلمه ای که بر روی #کاغذ پیاده می کنم
به عنوان وصیت نامه #بنده_حقیر خداوند است
أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ الله
أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله
أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً أمِیرَ المُؤمِنینَ وَلِیُّ الله
.
دنیا جای ماندن نیست
بلکه پلی است که باید از آن گذر کرد و به سرای #ابدیت پیوست
خوشا آنانکه از این ره توشهای برداشتند و به جوار رحمت حق پیوستند
نه مثل من که تمام عمرم را به بیهودگی گذراندم
و جز #معصیت توشهای برنگرفتم
ولی میروم تا با ریختن خونم، #گناهانم ریخته شود
و مورد #قبول و #عفو و #بخشش_خداوند قرار بگیرم
.
خانواده #شهدا را تنها نگذارید
و به دیدن #مجروحین و #معلولین بروید
به زیارت #اهل_قبور بروید
که واقعاً انسان را از گناه دور
به یاد #خدا و #قیامت میاندازد
.
از شما میخواهم قدر این انقلاب و جنگ را بدانید
قدر این #امام را بدانید، چون امام بود که انقلاب را رهبری کرد
و انقلاب و جنگ بود که ما را مرد عمل کرد
ناراحت نباشید که چرا فقط یک پسرمان را در راه خدا دادیم
#انشاءالله خداوند #صبر بدهد تا بتواند فرزندان دیگر خود را
برای جنگ با #اسرائیل و دشمنان دیگر اسلام اهدا کنید
.
شیوهٔ مکتب ما، شعله برافروختن است
عاشقی جمله سراپای، خود سوختن است
عشق آمد و از هستی خود بیخبرم کرد
دیوانه بودم، عشق تو دیوانه ترم کرد
#حسین {ع} جان
.
میطلبم از خدا صبر و رضا را
سینه سپر میکنیم تیر بلا را
تا که زیارت کنم #کرب_و_بلا را
میدهد این آرزو، ذوق حیاتم
#حسین {ع} جان »
🌷 #بسیجی_عارف، #شهید_حسین_آزمایش🌷
@defae_moghadas2
❣
❣یادش بخیر، مردی و مردانگی به سن نبود، غیرت میخواست و جوانمردی!!
الحق که بزرگمردان ایران غیرت و مردانگی را خوب به نمایش گذاشتند.
@defae_moghadas2
❣
❣دنیا بداند که ما کودکان هم تا جان در بدن داریم پای آرمانهای شهیدان میایستیم.
جاده شهید صفوی، محل یادمان شهدای شیمیایی گردان فجر بهبهان
@defae_moghadas2
❣
❣در محضر نورانی شهدا باشیم
🌷 پاسدارشهید محمدعلی گنجی زاده
♦️ فرمانده دلاور تیپ ویژه شهدا*
🌷 تولد ۱۹ اسفند ۱۳۴۰ زواره استان اصفهان
🌷 شهادت ۳۰ شهریور ۱۳۶۱ سردشت
🌷 سن موقع شهادت ۲۱ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از #وصیتنامه این شهید عزیز
✅ به تمامی ملت خصوصاًمسئولین امرتذکر میدهم که همیشه درجهت اسلام وقرآن باشیدوسعی کنیددر کارهایتان نیت خود را خالص نموده وهرگزفراموش نکنیدکه تاخودرانسازیم وتغییرندهیم جامعهای ساخته نمیشود.
✅ از دوچیز همیشه بترسید یکی ازشیطان برونی که شامل همه وسوسهها و انحرافات فکری و عملی و فسادها میباشدودیگری شیطان درونی که ازهمه مخوفتراست وآن نفس اماره است که جامعه ای رابه تباهی میکشاندوانسان رادرعذاب میگذارد
🤲 شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و این شهید فاتحه با صلوات
@defae_moghadas2
❣
قسمت سوم
گردان عمار در عملیات خیبر - گروهان شهید باهنر
با بچه ها حرف می زدیم و از محل عملیات پرس و جو ، ولی همچنان محل عملیات نامعلوم بود .
تسلیحات گردان مهماتها را آورد و بنا به دستور ، گروهان به گروهان و دسته به دسته ، مهمات را تحویل گرفتند . فشنگ تیربار ، آر پی جی و خرج موشکها تحویل شد . خشابها پر ، جیب خشابها را دوباره وارسی ؛ عیب و ایرادها را برطرف کردیم . ظهر شد و نماز خواندیم. ناهار توزیع شد ، مثل گذشته برنج داخل مشمع بود . قاشق های روحی از جیبها بیرون آمد و با هم خوردیم . بازار حلالیت طلبی داغ شد . دل کندن از رفیق و همرزم سخت بود . خورشید آرام و پیوسته در حال خداحافظی از وسط آسمان بود . من و چند نفر از بچه ها همراه با فرمانده دسته آقا مجید یونسی که لباس فرم سپاه به تن داشت گرداگرد هم نشستیم و لوله اسلحه ها را پاک کردیم . معاون دسته ، که با بچه های تیم دو همراه بود آمد کنار ما ایستاد . همینکه با فرمانده دسته شروع کرد به صحبت ، صدای رگباری بلند شد . برادر یونسی ناله ای زد و افتاد روی زمین . چشمانش رو به سفیدی رفت . در آنی پنج شش گلوله از فاصله یکی دو متری بر بدن آقا مجید نشسته بود . بهت زده به معاون دسته نگاه کردیم ؛ رنک به رو نداشت . داد زدیم امدادگر ، امدادگر . امدادگر آمد بالای سر فرمانده دسته . از چند جای بدنش خونریزی داشت . لباس سبز سپاه با رنگ خون در هم آمیخت . برانکارد آوردند و جلوی چشمان نیروهای دسته اش او را بردند . گیج و منگ به معاون دسته نگاه می کردیم و او مات زده به اسلحه اش نگاه می کرد . چه اتفاقی افتاده ؟ لبهای معاون دسته به سفیدی می زد . جان در بدن نداشت . روحیه ما به آنی سقوط کرد . چه طور این اتفاق افتاد ؟ معاون دسته به لکنت افتاد . به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت : فشنگها را در خشاب پر کردم و جا زدم . اما نفهمیدم چه جوری مسلح کردم . به خدا نفهمیدم چرا ضامن نبود . به جای ضامن روی رگبار بود . به خدا اصلا نمیدانستم اسلحه مسلح و روی رگباره . بی هوا دستم رفت رو ماشه . آقا ملا آمده بود کنار ما و دست معاون دسته رو کشید و برد . اعصاب همه به هم ریخت . انگار قسمت گروهان باهنر این بود که قبل از عملیات اولین شهید را تقدیم کند . یقین داشتیم فرمانده دسته شهید شده است . مگر می شود با فاصله یکی دو متری ، پنج ، شش گلوله به تن و بدن بخورد ، ولی زنده بماند ! می گفتیم شهادتش حتمی است . دلمان سوخت .
عصر شد ، دلها در شور و شوق ، رفتن نزدیک و ماندن در این دشت به آخر رسید.
پایان قسمت سوم
@defae_moghadas2
❣
✅ #روزی_که_تیپ_سیدالشهداء_علیه_السلام تشکیل شد
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد
15 فروردین 1361
و 23 شهریور 1361
🔹سردار شهید محسن وزوایی
🔹و سردار شهید حاج علیرضا موحد دانش
به عنوان فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) منصوب شد
با عنایت به اسناد ، همزمان با عملیات الی بیت المقدس در فروردین ماه سال 1361 سردار شهید محسن وزوایی طی حکمی که به امضاء شهید حاج داوود کریمی رسیده به فرماندهی تیپ سیدالشهداء(ع) منصوب شد ولی به دلیل همزمانی عملیات بیت المقدس مراحل اجرایی تشکیل تیپ به بعد از عملیات موکول شد و #شهید_محسن_وزوایی در عملیات به شهادت رسید و بعد هم اعزام تیپ محمد رسول الله (ص) به سوریه پیش آمد و بعد هم اسارت حاج احمد متوسلیان اتفاق افتاد و بعد از برگشت رزمندگان تهرانی از سوریه عملیات رمضان در تیر و مرداد سال 1361 انجام شد و شرایط تشکیل تیپ سیدالشهداء(ع) فراهم نشد تا اینکه در 23 شهریور سال 1361 طی حکمی که به امضاء فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سردار محسن رضایی رسید #شهید_حاج_علیرضا_موحد_دانش به عنوان دومین فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) منصوب شد . و اینگونه یگان دوم #استان_تهران در سال های دفاع مقدس پا به میدان حماسه گذاشت و تا امروز ادامه دارد.
@defae_moghadas2
❣
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کمیاب ترین تصاویر از شهید برونسی!
@defae_moghadas2
❣
به بهانه هفته دفاع مقدس
1️⃣ قسمت اول
نسل امروز :
چه خبره هرسال یه هفته رو گذاشتین بنام هفته دفاع مقدس و هی مراسم میگیرین؟ آخه مگه جنگ هم مقدس میشه؟ جنگ که غیر از خرابی و خونریزی چیزی نداره. دیگه چه مقدسی آخه؟
رزمنده دیروز :
صبر کن تند نرو! ببینم چقدر در باره دفاع مقدس تحقیق کردی؟ میتونم بگم هیچ. اما بذار من چندتا از قداستاش رو بهت بگم شاید متوجه مقدس بودن دفاع ما شدی.
نسل امروز :
بفرما ببینم کجاش مقدس بوده؟
رزمنده دیروز :
بگو بدونم وقتی یه فرماندهای در زیر بمباران شیمیایی که گاز شیمیایی کل منطقه رو پوشانده، ماسک ضد شیمیایی خودش رو از روی صورتش برمیداره و روی صورت یه بسیجی که فرصت نکرده ماسکش رو بزنه قرار میده و حتی چفیه مرطوبی که بهجای ماسک استفاده میکرده رو به بسیجی دیگه میده و خودش در اثر استنشاق گاز شیمیایی به شهادت میرسه، کارش رو نمیشه کار مقدسی خواند؟
نسل امروز :
راستش این فداکاری عین قداسته. باید خاک تربت این فرمانده رو سرمه چشمان کرد. میشه اسم این فرمانده را به ما هم بگین تا بشناسیم؟
رزمنده دیروز :
بله حتماً، این فرمانده شهید داوود دانایی جانشین گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج بود که در اثر بمباران شیمیایی به شهادت رسید.
بگذار از کار یه بسیجی سیزده ساله بهت بگم ببینم نظرت راجع به قداست کارش چیه؟
نسل امروز :
بگو گوش میکنم.
رزمنده دیروز :
یه نوجوان سیزده ساله از شهر خودش به تنهایی فرسنگها راه رو طی میکنه. خودش رو به رییس جهمور وقت که آن موقع امام خامنهای بوده میرسونه تا از فرمانده سپاه شهرش بخاطر اعزام نکردنش به جبهه شکایت کنه و مجوز اعزامش رو از او بگیره. بالاخره هم موفق میشه و مجوزش رو میگیره. بگو ببینم این کارش چقدر با ارزشه و در باره این نوجوان چی فکر میکنی؟
نسل امروز :
باید برای کار مقدسی که این نوجوان انجام داده تندیسش رو درست کرد و به عنوان اسطوره غیرت و مردانگی در میدان شهر نصب کرد تا نسلها از او درس غیرت بگیرند. راستی اسم این نوجوان چی بود و سرنوشتش چی شد؟
رزمنده دیروز :
این نوجوان شهید مرحمت بالازاده از شهر اردبیل بود که خودش رو به دفتر رییس جمهور میرسونه و با گریه و اشک به حضرت آقا میگه: آقاجان به مداحان و روحانیون بگویید دیگه روضه حضرت قاسم نخونند. حضرت آقا میپرسه چرا پسرم؟ میگه چون حضرت قاسم سیزده سالش بود که امام حسین بهش اجازه داده بره میدون جنگ. اما فرمانده سپاه اردبیل من رو اعزام نمیکنه. میگه سیزده سالهها رو اعزام نمیکنیم. پس اگه اینطوریه بگویید روضه حضرت قاسم رو نخونند. و بالاخره مجوز اعزامش رو از دست حضرت آقا میگیره. برمیگرده شهرش و به جبهه اعزام میشه. بعداز سه سال حضور در جبهه در ۲۱ اسفند سال ۶۳ در عملیات بدر به شهادت میرسه.
ببینم کافیه یا چند مورد دیگه برات بگم؟
نسل امروز :
بازم بگو تا بهتر متوجه بشم.
رزمنده دیروز :
باشه پس گوش کن تا یکی دو مورد دیگه رو بهت بگم.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣