حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸
#شهید_فرشاد_پورمقدم🕊🌹
با قرار گرفتن در مسیر نهضتِ «حضرت روح الله» نام خود را به #محمدرضا تغییر داد و از فعالین در این خیزش اسلامی بود.
« #شهید_محمدرضا_پورمقدم » از نیروهای نازنین و دوست داشتنی سپاه اهواز بود.
بعد ازسقوط هویزه ، محمدرضا از طریق آب به عقب باز میگردد و به دلیل تخصص مخابراتی که داشت، توسط سردار شمخانی در پادگان گلف اهواز مشغول به کار میشود. مدتی در مخابرات فعالیت کرد و توانسته بود با همکاری یکی از اعضای سپاه برخی از خیانتهای بنی صدر را در حادثه هویزه و شهید شدن دانشجویان پرده بردارد.
او تشنه #شهادت بود و به همین دلیل همیشه میگفت که برایم دعا کنید #شهید شوم.
@defae_moghadas2
🍃🌸🕊
🍃🌸
💠عکسی از شهید که به همراه «مقام معظم رهبری» (نماینده ی وقت امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه ی تهران) به جا مانده است، احتمالا در زمستان سال 1359 شمسی به ثبت رسیده است.
پس از شهادت #محمدرضا در 5 مهرماه 1360 ، حضرت «آقا» بر روی نسخه ای از آن عکس، چنین نگاشته است:👇👇👇
« بسمه تعالی »
خداوند در قیامت هم این حقیر را با این شهید عزیز شما محشور فرماید.
#سید_علی_خامنه_ای
@defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸🕊 #به_بهانه_سالگرد_عروجت_ای_شهید🌹 #شهید_محمد_جهان_آرا🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸🕊
قسمتی از وصیتنامه ی
#فرمانده_شهید_محمد_جهان_آرا
از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه به هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.
@defae_moghadas2
🍃🌸
4_493159028373849321.mp3
زمان:
حجم:
3.38M
🌹کلیپ صوتی کمتر شنیده شده ،صدای شهید #جهان_آرا و خاطرات دفاع مقدس وشهدا ، از زبان #مقام_معظّم_رهبری ازشهید محمّد جهان آرا و یارانش.
@defae_moghadas2
❣
🔻 من با تو هستم 5⃣1⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
ولیعهد خمینی!
دو، سه ماهی از ازدواجمان می گذشت که رفت و آمدش به جبهه بیشتر شد، معلوم بود قرار است عملیاتی انجام شود. بهمن ماه ۶۲ بود که خداحافظی کرد و رفت. نزدیک عملیات بود و نمی توانست بر گردد. با رفتنش، احساس بی کسی عجیبی به من دست داد. گویی که با رفتنش تمام دنیا را با خودش می برد. از وقتی که باردار شده بودم وابستگی ام به او بیشتر شده بود.
با اینکه خانواده ی خودم و شوهرم، همه دور و برم بودند؛ اما احساس می کردم با رفتن سید جمشید، انگار همه ی فک و فامیلم و همه ی دنیا را از من گرفته اند و در این دنیا هیچ کس را ندارم! تمام دنیا روی قلبم سنگینی می کرد. دیگر خانه را هم جارو نمی کردم... او که رفت تا دو روز غذا نخوردم. وقتی شنیدم که در آب سرد شنا می کنند، من هم دیگر بخاری اتاق را روشن نکردم.
بالاخره عملیات شروع شد. عملیات خیبر بود. با شنیدن مارش عملیات تپش قلب پیدا کردم. هرلحظه منتظر صدای زنگ با صدای ماشینی بودم که بیاید دم در و خدای نکرده به ما خبری بدهد.
این بار سفرش خیلی طولانی شده بود. بعضی وقت ها که دلم می گرفت، می رفتم کنار باغچه ی حیاط می نشستم و فکر می کردم و غصه میخوردم. به یاد یکی از دوستانم افتادم که طلبه بود. او بایک معلم ازدواج کرده بود و در قم زندگی می کردند. می گفتم خوش به حالش؛ الآن با خیال راحت در کنار شوهرش زندگی می کند. نه دلتنگی شوهرش را دارد و نه خبری از موشک و بمباران است. من هم با کسی ازدواج کرده ام که هیچ وقت خانه نیست و باید این همه سختی بکشم.
دو روز مانده بود به عید ولی خبری از سید جمشید نبود. این اولین عید بعد از ازدواجمان بود. خانواده ام هم منتظر بودند تا سید جمشید از جبهه برگردد و طبق رسم و رسوم، اولین عیدی را بیاورند. خیلی چشم انتظار بودم که بیاید ولی با پیام امام مبنی بر اینکه به خاطر عيد جبهه ها را خالی نکنید، دیگر از آمدنش ناامید شدم. روز عید در خانه ی سید جمشید بودم. من و پدر و مادرش و یکی از برادرهایش پای تلویزیون، منتظر تحویل سال نو بودیم. ساعت حدود دو بعدازظهر بود که سال تحویل شد. عید را به همدیگر تبریک گفتیم. طبق معمول، تلویزیون ابتدا سخنرانی و پیام امام و بعد هم پیام رئیس جمهور ورئيس مجلس را پخش کرد. بعد از تمام شدن پیام ها، این جمله آمد: تبریک یک رزمنده به ملت ایران... من بلافاصله گفتم: «چقدر خوب میشد اگه اون رزمنده، سید جمشید باشه..."
برادر شوهرم خندید و گفت: «الآن هر کی پای تلویزیونه می گه خوبه بچه ی من یا شوهر من باشه.»
تا این حرف را زد دیدیم تصویر سید جمشید روی صفحه ی تلویزیون ظاهر شد. سوار یک جیپ بود و می خواست پیام نوروزی بدهد.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣
❣
🔻 من با تو هستم 6⃣1⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
برادر شوهرم مرتب می گفت: «بابا کاش آرزو می کردی الآن خودش بیاد اینجا» با سروصدای ما پدر و مادرش که بعد از پیام امام از اتاق بیرون رفته بودند، آمدند داخل و با دیدن تصویر سید جمشید مرتب صفحه ی تلویزیون را می بوسیدند و گریه می کردند.
سید جمشید در بین صحبت هایش توصیه کرد که رزمندگان، جبهه ها را خالی نکنند. با شنیدن این توصیه با خودم گفتم هیچی، او هم آب پاکی را
ریخت روی دستمان. دیگر حالا حالاها نمی آید... عید هم بی عید
با دیدن تصویر سید جمشید، دلم بیشتر هوای او را کرده بود. یکی، دو ساعت بعد از تحویل سال همه رفتند شهید آباد ولی من اصلا حوصله نداشتم و تنها در خانه ماندم. وقتی برگشتند، غروب شده بود. من روی یک سکو وسط حیاط نشسته بودم. با خودم هم قهر بودم. وقت اذان بود و همه آماده شدند برای رفتن به مسجد. مادر شوهرم گفت: «میای مسجد؟ » با عصبانیت گفتم: «نه! حوصله ندارم. من همین جا میشینم تا بیاد..» چیزی نگفت. خداحافظی کردند و همگی رفتند مسجد از نماز که برگشتند هنوز همان طور روی سکو نشسته بودم. با اخم جواب سلام آنها را دادم. چیزی نگذشت که صدای زنگ در بلند شد، سه بار پشت سرهم. پدرش به من گفت: «بابا زودتر قهر می کردی..."
باورم نمی شد اما خودش بود. با لباس های خاکی و همان لبخند همیشگی که تمام دنیا را به من برمی گرداند. نزدیک تر که آمد، با لحن شوخ همیشگی گفت: «سلااام... خانوووم... خوبی؟ سلامتی؟ ما نبودیم خوش گذشت...
با آن قیافه ای که از چند ساعت قبل به خود گرفته بودم، خجالت می کشیدم که جلوی دیگران بخندم ولی احساس می کردم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم.
آن پیام نوروزی اش شده بود باب جدیدی برای شوخی دوستان و آشنایان. هر کس او را می دید سربه سرش می گذاشت. می گفتند: «حالا دیگه شده ای ولیعهد خمینی و بعد از او تو پیام میدی...به رزمنده ها توصیه می کنی جبهه ها رو خالی نکنن ولی هنوز حرفت تموم نشده خودت راه افتادی و اومدی خونه؟!.. »
او هم با شوخی می گفت: «بابا! این پیام چند روز پیش ضبط شده، مال امروز که نبوده. من اون موقع! گفته بودم جبهه رو خالی نکنید، نه حالا... "
در اتاقمان که نشستیم، از تنهایی ها و دلتنگی هایم برایش حرف زدم و گلایه کردم. حرف هایم را که گوش داد، اول حکایت هایی از ائمه برایم تعریف کرد و بعد هم گفت: «خدا منو ببخشه اگه در حق شما کوتاهی می کنم. ان شاء الله که بتونم روزی جبران کنم و اگه هم نشد که جبران کنم و شهید شدم این قول رو به شما میدم که نیمی از اجر جهاد و شهادتم برای شما باشه به خاطر این سختی هایی که تحمل می کنی و طوری رفتار می کنی که من بتونم وظیفه ام رو انجام بدم.» بعد با آهی که کشید، حکایت یکی از نیروهایش را برایم تعریف کرد. گفت: «یکی از رزمنده ها، تک پسر بود، دو تا خواهر هم داشت. پدرشان رو در بچگی از دست داده بودند. مادرش مدام به من سفارش می کرد که من همین یه پسر رو دارم. با بدبختی بزرگش کردم... اگه از دستم بره دیگه کسی رو ندارم. تو رو خدا نذار به جبهه بياد.. با اصرار مادرش، اون رو از حضور در جبهه منع کردم و از او خواستم که در سپاه شهر خدمت کنه. روزی که برای مأموریتی به تهران رفته بود، در مسیر برگشت، ماشینش از جاده خارج شد. افتاد توی دره و به رحمت خدا رفت در حالی که تازه ازدواج کرده بود و همسرش باردار بود. این قضیه برام خیلی تأسف بار و دردناک بود... "
بعد توضیح داد که: «این طور نیست که اگه کسی به جبهه نرفت، از مرگ در امان می مونه. اگه زمان مرگ ما برسه، جبهه یا هر جا که باشیم مرگ به سراغمون میاد.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣