❣
🔻 من با تو هستم 0⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
❣ "صدای قلب دخترم"
روزها سپری می شد و کم کم زمان تولد فرزندمان فرا می رسید. یک شب سید جمشید تا دیر وقت به منزل نیامد. من خسته شدم و رفتم پشت بام و رختخواب انداختم و خوابیدم. چون کولر نداشتیم، پشت بام می خوابیدیم. پدر و مادرش هم در حیاط می خوابیدند. وقتی سید جمشید از پله های پشت بام بالا می آمد. یک دفعه آتش چند موشک را دید. سریع خودش را به من رساند و دستم را گرفت. گرمایی روی دستم احساس کردم. دستم را فشرد و گفت: «نترسی هان!... نترس...» و بعد با صدای چند انفجار مهیب و لرزش زمین از خواب پریدم ولی دستم محکم در دست سید جمشید بود و آرامم می کرد.
بعد از مدتی که آرام شدم، با شوخی و خنده گفت: «پدر آمرزیده! آخه تنهایی اومدی خوابیدی این بالا، اگه با صدای موشک هول میشدی و می افتادی پایین، هم خودت رو به کشتن میدادی هم می افتادی روی پدر و مادرم که تو حياط خوابیدن..."
آن شب خواب از سرمان پرید و تا صبح باهم حرف زدیم. پرسیدم: «کجا بودی که این قدر دیر اومدی؟»
گفت: «با چند تا از بچه ها جلسه ای داشتیم، بعد از جلسه هم حرف رزمنده هایی شد که شهید شدن و بچه هاشون بی سرپرست ماندن. حرف این شد که اگه ان شاء الله روزی جنگ تموم شد این بچه ها رو چیکار کنیم؟ گفتیم اگه ما زنده بودیم هر کدوم از ما سرپرستی چند نفر رو به عهده بگیریم.»
حرفش را قطع کردم و به شوخی گفتم: «خوبه؟ خوبه!... دستتون درد نکنه؛ یعنی هر کدامتون چند تا زن بگیرید؟!»
گفت: «تو چرا فکرت منحرفه و زود فکر این طوری می کنی؟ منظورم این بود که مراقب بچه ها باشیم، دل تنگی نکشن. خدای نکرده به راه ناصواب نرن..."
بحث را ادامه دادم و گفتم: «حالا اگه شما شهید شدید و ما هم مردیم، سفارش می کنید که اونجا ما هم کنارتون باشیم؟»
خندید و گفت: «ببخشیدا ما برای فرار از دست شما داریم میریم که شهید بشیم، اگه اونجا هم بیاید پیش ما، پس ما کجا فرار کنیم؟!»
بعد گفت: «اتفاقا مدتی پیش، بحث حورالعین شد. به بچه ها گفتم این جور هم که فکر می کنید نیست هان! همان زنهای خودمون رو دوباره صاف وصوف و روتوش می کنن و به جای حورالعین به ما قالب می کنن! بعد به مجردها گفتم حالا شما مجرد بمونید شاید حورالعین به شما دادن!» خلاصه آن شب تا وقت نماز صبح باهم گفتیم و خندیدیم.
پزشکی سفارش کرده بود که بیشتر مراقب باشم و پیاده روی کنم یک شب منزل دایی ام مهمان بودیم. منزلشان نزدیک بیمارستان یازهرا بود. طبق سفارش دکتر تا آنجا پیاده رفتیم. بعد از مهمانی در راه برگشت جلوی بیمارستان که رسیدیم، سید جمشید گفت: «بیا بریم بیمارستان.» آن موقع آنجا زایشگاه بود.
پرسیدم: «برای چی؟ من که مشکلی ندارم!» گفت: «خب، بریم یه سری بزنیم.» کمی ترسیدم و گفتم: «یعنی چه؟ من نمیام. آخه برا چی الآن بریم؟!»
گفت: «یادته قبلا گفته بودی یه دستگاهی هست که صدای قلب بچه رو میشه گوش داد؟ حالا بریم داخل، ببینیم اینجا هم این دستگاه رو دارن یا نه؟ خیلی دوست دارم صدای قلبش رو بشنوم.»
گفتم: «آخه این جور جاها، زنانه است.» بالاخره دستم را گرفت و رفتیم داخل. پرسید: «پس چرا دست هات یخ کرده؟»
گفتم: «این طور که حرف زدی ترسیدم. آخه هنوز وقتش نشده داری منو می بری زایشگاه.
گفت:" نگران نباش و باهم رفتیم داخل. اتفاقا مطب، خلوت بود و غیر از ماکسی در آنجا نبود.
خانم ماما پرسید: «ناراحتی؟ درد داری؟»
گفتم: «نه والله! همین طوری باشوهرم اومدم... دوست داره صدای قلب بچه رو بشنوه.» ماما خنده اش گرفته بود و گفت:" باشه. چون فعلا کسی نیست بگو بیاد داخل."
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣
#خاطره
#ده_عنوان_کتاب_جیبی
#حاج_اسماعیل_فرجوانی
#فرمانده_گردان_کربلا
#سالروز_شکست_حصر_آبادان
فقط 15 روز در حصر آبادان به همراه 14 نفر از بچه های اصفهان در محاصره بودند و در حالیکه نیمهجان بودند توسط نیروهای خودی نجات پیدا کردند. بعد از این که از بیمارستان مرخص شد و آمد خانه صدایش بالا نمی آمد در آن شرایط گفت: 《مامان من زن می خوام.》 تعجب کردم. اما اسماعیل می گفت: 《مادر من از گناه میترسم.》 رفتیم اصفهان و از دختر دایی اش خواستگاری کردیم. برادرم به اسماعیل گفت: 《از مال دنیا چه داری؟》 اسماعیل یک تکه پولکی از جیبش درآورد و گفت: 《دایی جان من از مال دنیا هیچ ندارم به جز همین پولکی که آوردم دهنتان را شیرین کنید. اما قول می دم تا جایی که بتونم تلاش کنم دخترتون رو خوشبخت کنم. البته ما سرباز اسلامیم. معلوم نیست 2 روز دیگه زندهام یا نه. اگه می پذیرید بسم ا... و گرنه بدون رو در بایستی بگید!》 برادرم خندهای کرد و گفت:《قبوله.》
@defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍃❤️🍃
خدایا
شروع سخن نامِ توست
وجودم به هر
لحظه آرامِ توست
دل از نام و
یادت بگیرد قرار
خوشم چونکه
باشی مرا درکنار
الـــهی به امیـــدتو
یاحی و یا قیوم..
🍃❤️🍃
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
💫ایام جنگ که بچه ها شور و نشاطشان بیشتر بود ،جلسات محرم که در مسجد جمع میشدند تا پاسی از شب به عزاداری و سینه زنی مشغول بودند.
پایان مراسم که بچه ها دور هم جمع می شدند به یکباره شهید علیرضا نیله چی می آمد و روی سینه آنها میزد.
اگر طرف خودش را به عقب می کشید می گفت این خیلی با اخلاص و سنگین سینه زده و اگر هم عادی بود میگفت این خوب سینه نزده و بچه ها می خندیدند.
✨ راوی : برادر جانباز محمد جواد شالباف
حماسه جنوب -شهدا
@defae_moghadas2
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅
#به_بهانه_شهادتت🌹
#سردار_شهید_علی_غیور_اصلی 🕊🌹
در چهارم بهمن ماه سال 1330
مصادف با شب #اربعین حسینی
در مشهد مقدس دیده به جهان گشود.
💠علی آرام و خوش چهره ،با ادب ومهربان ،درس خوان و فعال ،مقیدبه انجام فرائض دینی،زیرک وبا هوش و درحین اعتمادبه نفس بالا ،بسیارمتواضع ومتین بود.
و درتمام دوران زندگیش بسیاربه مذهب واعتقادات دینی اش اهمیت می داد واطرافیانش رابه نمازاول وقت توصیه می کرد.
⤵⤵
حماسه جنوب،شهدا🚩
#به_بهانه_شهادتت🌹 #سردار_شهید_علی_غیور_اصلی 🕊🌹 در چهارم بهمن ماه سال 1330 مصادف با شب #اربعین حسین
🍃🌸
💠 بعد از تشکیل سپاه ، مسئولیت تربیت نیروهای آموزشی سپاه اهواز را به عهده گرفت و از دوره سوم تا یازدهم عهده دار این مهم بود.
شهید غیور اصلی از یکسال قبل از شروع تهاجم عراق، آمادگی رزمی نیروهای عراقی را رصد نموده و اعتقاد به آغاز قریب الوقوع جنگ داشت و در همین راستا نسبت به تربیت نیروهای کارآمد با تمام توان مبادرت ورزید. در این مدت بیش از دویست نفر نیروی رزمی که بعدها اکثرا جزء سرداران پرافتخار دفاع مقدس شدند را تربیت نمود.
⤵⤵