eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
〰💠〰💠〰💠 🍁دورکعت عشق🍁 تنها چیزی را که به هیچ کس نمی داد جا نماز کوچک اش بود، حتی به من که نزدیک ترین دوست او بودم و هر چه از او می خواستم به من می بخشید چندین بار از او خواستم جا نمازش را به من بدهد و نداد. شب عملیات والفجر 8 بود، وقت خداحافظی و آخرین دیدارها ، وقتی با او خداحافظی می کردم، جا نمازش را در کف دستم گذاشت و گفت مواظب اش باش. بعد از عملیات وقتی می خواستم با آن نماز بخوانم، دیدم پشت آن اسامی تعداد زیادی از حضرات معصومین(ع)، شهدا و بچه های بسیجی نوشته شده و در زیرهمه آنها با خط خودش آمده است: "الهی لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا" اوبسیجی مخلص " منصور بصیری فر" بود که در ادامه ی آن عملیات همراه با برادرش "عبدالرضا" تا رضوان الهی پرواز کرد. ارسالی از بنیاد شهید انقلاب اسلامی🇮🇷 انديمشك حماسه جنوب - شهدا @defae_moghadas2 〰💠〰💠〰💠
‌ شهیدان هوایی دگر داشتند ز غیرت دلی شعله ور داشتند شهیدان که دل را به دریا زدند عجب پشت پایی به دنیا زدند 📸شهدای مدافع حرم (شهادت ١٢بهمن٩۶)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلایل_شهید_برای_حضور_در_جبهہ « همسرم داوطلبانہ بہ جبهہ دفاع از حرم رفت و می‌گفت : اگر قرار باشد بالای منبر مردم را بہ جهاد دعوت ڪنم ، شایستہ است پیش از همہ آنها خودم قدم در میدان بگذارم .» وقتی بهش گفتم : « ما تازه ازدواج ڪردیم و فرزند ما ڪوچڪہ ؛ اگر می‌شود چند سال دیگر برو .» « ایشان گفتند : فڪر ڪن الان امام حسین (ع) بہ ما نیاز دارد ، من می‌توانم بگویم امام حسین (ع) الان صبر ڪنید چون من اول زندگی‌ام هستم ، چند سال دیگر می‌آیم .» « اصلاً شاید چند سال دیگر بہ من نیاز نداشتہ باشند .» « امام حسین (ع) هم بچہ ڪوچڪ داشت و شما می‌خواهید فردا بہ حضرت فاطمہ (س) بگویید بہ وظیفه‌ام عمل نڪردم چون بچه‌ام ڪوچڪ بود !» حجت_الاسلام_شهید_مصطفی_خلیلی سالروز_شهادتشان ولادت : ۶۷/۶/۱۸ ، خوزستان شهادت : ۹۴/۱۱/۱۲ ، سوریہ 🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊۱۳ شهید مدافع حرم که در روز ۱۲ بهمن ماه به فیض عظیم شهادت نائل آمدند او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌸 ✍همیشه بفکر #امام و پشتیبان #ولایت_فقیه باشید ، و قدر #انقلاب را بدانید که این انقلاب نوری است که از تاریکی محض تابیده ، و قرآن ، تاریکی را محو گردانید و خود را نشان داد . و خواهران مهربانم!! همیشه بیاد زهرا(س) باشید و مثل حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) رفتار کنید و همیشه با #حجاب بیرون بیائید. #شهید_شهرام_صفایی🕊🌹 شهادت 17 سالگی #کربلای5 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 «این که تیر یا ترکش به تو و من اصابت کند و بمیریم که #شهادت نیست! دشمن هم با تیر و ترکش می میرد. شهادت آن زمان شهادت است و زیبا است که به #تکلیف عمل کرده باشیم و مزد و اجر آن را خداوند تعیین کند . و آن موقع است که شهادت، شهادت است «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» است.» #شهید_علی_حسینی_کاهکش🕊🌹 #شهدای_مدافع_حرم #سالگرد_شهادت❣ @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 ⚡️ادامه داستان واقعی 👇 📚 : آمدی جانم به قربانت ... شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا