eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠 @hemasehjonob2 🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤 💠مصاحبه با مادر شهید 🌷محمد حسین ناجی از شهرستان دزفول ز من مپرس که در دل چه آرزو داري که سوخت عشق رگ و ريشه تمنا را! ✳️«هو مِنَ البکّائين » وقتي کسي آن همه رقيق القلب باشد که به شنيدن زمزمه کلماتي از خمس عشر اختيار از کف داده و اشکهايش بي‌محابا جاري شوند ؛ و با ديدن شعله‌هاي آتشي که تو گويي هم الان است که بسوزد ؛ و به کلمات غوغايي ِ کميل از عالم منفک شود و بي‌اختيار اوج بگيرد ؛ بي‌اختيار آدمي را ياد مرد بزرگي به نام "جواد آقای ملکی تبریزی" مي‌اندازد که شبها افتان و خيزان به آسمان مي‌نگريست و سير آفاق و انفس مي‌کرد . به اذعان همه کسانی که محمد حسین ناجی را می شناختند ؛ او هم از بکایین بود و سری شوریده داشت و دلی شیدا ... اینک توجه شما را به حرفهای مادر محمدحسین درباره فرزندش جلب می کنم تا ببینید که او از چه سنینی تزکیه نفس را سرلوحه خود قرار داده بود ! بدینسان پی می برید چگونه شاگرداني در مکتب سيدخميني پرورش مي‌يافتند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند . ⚜⚜⚜⚜✳️⚜⚜⚜⚜ 🎤 مادر ِ حسين ..لطفا درباره تاريخ تولد حسين و کودکي‌هايش مختصری توضیح بدهید . حسين در سال ۱۳۳۷ به دنيا آمد. از همان اولش خانواده ما مقيد به دين و ديانت بود. پدرش روحاني و روحاني زاده بود. حسين در شرايطي چشم به جهان گشود که پدر زحمتکش او با اجاره نشيني و دشواريهاي امرار معاش مواجه بود و حسين نان حلال چنين پدري را خورد و قد کشيد. اسمش محمد حسین بود اما به مرور زمان با نام حسین مشهور شد . در سن ۳ سالگي به بيماري تشنج مبتلا شد که در اثر آن تا سر حد مرگ رفت. ليکن اراده خدا بر اين بود که حيات اين کودک ادامه يابد تا بعد‌ها يکي از مجاهدان مبارز و عاشقان امام خميني رضوان الله عليه باشد . 🍀پایان قسمت اول @defae_moghadas2 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤 💠🎤مصاحبه با مادر شهید 🌷 محمد حسین ناجی از شهرستان دزفول ⚜⚜⚜⚜✳️⚜⚜⚜⚜ 🎤 چرا دوست نداشت به مدرسه برود ? دليلش چه بود؟ در سن هفت سالگي او را به دبستان دولتي رازي دزفول فرستادیم . کلاس سوم ابتدايي که رسيد از همان روزهاي آغازين سال تحصيلي، از رفتن به مدرسه رويگردان شد و رغبتي به آن نشان نمي‌داد. کم کم کار به جايي رسيد که او را با دعوا به مدرسه مي‌بردم و گاهي در اثر سماجت بيش از حد حسين مجبور مي‌شدم او را به مستخدم مدرسه بسپارم که از مدرسه خارج نشود . دو سه ماهي اين وضعيت او ادامه يافت. روزي حسين را با محبت نزد خويش فرا خواندم و از او پرسيدم: حسين جان چرا به مدرسه نمي‌روي؟ چرا فرار مي‌کني و براي مدرسه رفتن اين همه مرا اذيت مي‌کني؟ مگر دوست نداري درس بخواني و با سواد شوي؟ اما جواب کودک نه ساله مرا مبهوت بینشش کرد . او در جوابم گفت: مادر جان ! خانم معلم بي‌حجاب سر کلاسمان مي‌آيد . از او بدم مي‌آيد و تحمل ديدن اين خانم بي‌حجاب را ندارم. اصلا انتظار چنين پاسخي را از او نداشتم . بلا فاصله او را از مدرسه روزانه ترک دادم و از آن زمان به بعد بود که حسين با وجود سن کم در يک مغازه ميوه فروشي که از دوستان پدرش بود مشغول به کار شد . در اين مدت به لحاظ اينکه صاحب مغازه ميوه فروشي، حسين را شاگردي امين و دست پاک مي‌شناخت او را در کمال اعتماد قبول کرده و گاهي نيز علاوه بر مغازه، کليد خانه و زندگي خويش را هم به او مي‌سپرد. 🍀پایان قسمت دوم @defaae_moghadas2 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
آنکه می رود نمی فهمد! اما آنکه بدرقه می کند خوب می داند کاسه آب معجزه نمی کند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 🔴 فرمانده ما باش اسماعیل مربی آموزش بسیج قرارگاه کربلا بود و به همین خاطر به او و دیگر نیروهای ستاد اجازه شرکت در عملیاتها را نمی دادند. روزی آقای احمدپور مسئول لجستیک اعلام کرد که به تعدادی نیرو برای همراهی با کامیون های مهمات نیاز دارد . افراد داوطلب باید مهمات را به محور تپه های الله اکبر می ریاندند. اسماعیل از فرصت👌 استفاده کرده و با تعدادی از نیروها به این ماموریت رفت. ابراهیم ، برادرکوچک حاج اسماعیل به تازگی شهید 🌷شده بود و بچه ها نتوانسته بودند پیکر او را به عقب منتقل کنند . ما می خواستیم خبر شهادت را به خانواده اش بدهیم. وقتی پیگیری کردیم متوجه شدیم اسماعیل بعد از تخلیه مهمات برنگشته است😢. @defae_moghadas2 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 👇👇 مدتی گذشت تا خبر رسید که حاجی فرمانده گروهی از بچه های اعضامی از تهران را بعهده گرفته است. بعد از مدتی که او را دیدم، از او پرسیم : چطور شد که فرمانده شدی؟🤔 گفت : کامیون مهمات را که به منطقه رساندم، برای سرکشی به منطقه رفتم. چون لباس فرم سپاه تنم بود، تعدادی از بسیجی های تهرانی دورم را گرفته و گفتند : برادر! فرمانده ما شهید شده ...شما بیا و فرمانده ماباش !🙏 منم پذیرفتم و در کنار آنها ماندم تا اینکه پیک، خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم را برایم آورد.🌹 آری...از آن موقع اسماعیل دیگر به بسیج برنگشت و با شهیدان حسن لطفی و عظیم دزفولی و شهید زنده عبدالزهرا داغری از بسیج جدا شدند و در محورهای سوسنگرد به طور گمنام خدمت می کردند. رحیم راسخ گردان بلالی حماسه جنوب ، شهدا @defae_moghadas2 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 ⚡️ادامه داستان واقعی 👇 📚 : ۴۶ تماس بی پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ... در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ... - با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ... این رو گفت و بی معطلی رفت ... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ... - از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا