eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 : نباید فقط برای این دنیا کار کنیم زندگی در روستا با چهار تا بچه خیلی سخت بود. هم ناصر کار می‌کرد و هم من و روی هم ماهانه حدود 500 هزار تومان درآمد ماهیانه داشتیم. ولی چون لقمه حلال می‌خوردیم هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. یک شب همسر یکی از همسایه‌هایمان درد زایمان به سراغش آمد. دیدم همسرم آمد و به من گفت: مادر علی آن 200 تومانی که امروز بهت دادم هست؟ گفتم برای چه می‌خواهی؟ گفت لازمش دارم.  من پول را آوردم به همسرم دادم و گفتم بفرما خرجش نکرده‌ام. ساعت حدود یک نیمه‌شب بود. من هم اصلا  نمی‌پرسیدم پول را برای کجا و چه چیزی می‌خواهی؟ ناصر نه سیگاری بود نه اهل چیز دیگر. خیلی آدم خوب و پاکی بود. وقتی ناصر برگشت دیدم قرآن را بوسید و گفت خدایا شکرت. من هم گفتم حتما پول را برای کار خیری داده است. بعد از یک هفته که این خانم همسایه زایمان کرد من به دیدنش رفتم. دیدم همسرش آقا سید به من خیلی احترام می‌گذاشت. من خیلی با آنها رفت و آمد نداشتم و بیرون از خانه  نمی‌رفتم. به من گفت خانم شریفی دست شما درد نکند. ما برای آقا ناصر واقعا دعا کردیم. اگر کمک ایشان نبود خانم من می‌مرد.  گفتم چی شده آقا سید؟ گفت امروز بازار ماهی فروشی خیلی بد بود. شب که آمدم خانمم درد زایمان گرفت و یک ریال در جیب من نبود. سراغ دو سه تا خانواده رفتم و روم نشد به سراغ ناصر بیایم. به خودم گفتم ناصر خودش عیال‌وار است. تا اینکه خود ناصر پیش من آمد و گفت این پول را بگیر و حلال  نمی‌کنم اگر به کسی بگویی. این هدیه‌ای از طرف من به خانم و بچه ات هست. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃   دو سه ماهی گذشت. من به ناصر حرفی نزدم که چرا این پول را دادی. تا اینکه یک روز در عین اینکه خوشحال بودم ناصر به همسایه کمک کرده ولی از اینکه می‌دانست خودمان نیاز داریم و به دیگری داده کمی ناراحت شدم. ناصر که مرا گرفته دید خودش آمد و به من گفت بیا تا برایت تعریف کنم. می‌دانم که خانم هستی، خودت  کار می‌کنی، زحمت می‌کشی و توقع داری اما بگذار یک چیزی بهت بگویم. ما نباید فقط برای این دنیا خود کار کنیم. درست است من به این آقا سید کمک کردم ولی من یک وسیله هستم که به او پول داده‌ام. اگر نمی‌دادم مطمئناً خانم یا بچه‌اش از بین می‌رفت. می‌گفت باید برای آخرتمان جمع کنیم چون دنیا به چیزی  نمی‌ارزد. گفتم بله ولی بچه‌هایمان دراولویت هستند. گفت نگو بچه‌هایم در اولویت هستند. مگر یادت نیست که حضرت علی (ع) و خانواده‌اش سه روز روزه گرفتند و با اینکه خودشان نیاز داشتند؛ غذای خود را به گرسنه‌ها می‌دادند. گفتم ناصر با اینکه تا دوم راهنمایی درس خوانده‌ای، خوش به حالت.  واقعا راست می‌گویند که شعور به تحصیلات نیست. من با اینکه فوق دیپلم هستم مثل شما فکر  نمی‌کنم. از آن به بعد مثل ناصر شدم و به خودم گفتم امتحانش رایگان است؛ بگذار حرف‌های ناصر را که به من می‌گوید امتحان کنم. وقتی در آشپزخانه چیزی درست می‌کردم حتی اگر غذای خودمانی هم بود مقداری هم به همسایه می‌دادم و خدا هم بیشتر به ما می‌بخشید. من این را کاملا در زندگی خود لمس و تجربه کردم. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂 جواب خدا را چه بدهیم؟ پسر بزرگم علیرضا وقتی یک سالش بود دچار عفونت روده و حالش خیلی بد شد. پزشکش گفت باید شیر خشک بچه را عوض کنیم و بدون قند باشد. تمام اهواز را گشتیم ولی آن شیر را پیدا نکردیم. من یک انگشتر داشتم که برای خرج بچه فروختیم. ناصر با دوستش در تهران تماس گرفت اسم شیر را گفت و او هم دوتا از آن شیر برای ما فرستاد.  یک نوزاد دختری بود که ناقص به دنیا آمده بود و پدر و مادرش که با هم اختلاف داشتند بچه را در بیمارستان ابوذر گذاشتند و گفتند ما این بچه را  نمی‌خواهیم.  ناصر اول به من گفت مادر علی بچه را ببریم خودمان بزرگ کنیم؟ گفتم نه. از یک طرف بچه ناقص است که من حوصله مشکلاتش را ندارم و از طرف دیگر ما بزرگش کنیم و بعد بیایند بگویند بچه ماست.   ناصر گفت شیر خشکی که برای بچه آورده‌اند کجاست؟ نشانش دادم. پرستار بیمارستان تمام اتاق‌ها را می‌گشت و می‌گفت یک قاشق شیر برای این نوزاد می‌خواهم که دو شب هست شیر نخورده است. بیماری آن نوزاد مثل بیماری بچه من بود. شهید رفت از داروخانه بیمارستان یک شیشه خرید و دو قاشق شیر برای آن نوزاد و یک قاشق برای بچه خودمان می‌گذاشت. من ناصر را نگاه می‌کردم ولی به رویش  نمی‌آوردم. به ناصر گفتم شیشه خریدی برای چه کسی می‌بری؟ گفت این نوزاد که پدر و مادرش رهایش کرده‌اند. فردا جواب خدا را چه بدهیم که از ما می‌پرسد مگر شما ناظر نبودید؟ مگر شما این آیه قرآن را فراموش کرده‌ای که می‌گوید که فردا از شما حساب می‌شود؟ این بچه چه گناهی کرده است؟ @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  به من گفت راضی هستی یکی از قوطی‌ها را برایش ببرم؟ گفتم ناصر اگر این شیر تمام شود چه کنیم؟ گفت تو از حالا فردا را پیش‌بینی می‌کنی؟ تا یک لحظه دیگر هزار بار خدا را شکر کن و قوطی شیر را به پرستار داد و گفت خانم این برای همین بچه که رهایش کرده اند و به من گفت مادر علی برایش دعا کن خانواده‌اش بیایند. خدا شاهد است که بعد از یک ساعت خانواده‌اش با هم به تفاهم رسیدند و آمدند و بچه را به همراه شیر بردند. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃  خیلی خاطرات خوبی از شهید دارم. ناصر یک دوست صمیمی داشت که برادر صدایش می‌کرد. این دوست ناصر ما را برای مراسم ازدواج برادرش دعوت کرد. ما برای مراسم نتوانسیتم برویم. بعد از یک هفته از ازدواجشان به خانه‌شان رفتیم. در مسیرمان بین راه یک مراسم عروسی بود. یک ماشین پراید که دو نفر سرنشین داشت با سرعت زیاد آمد و به تیر چراغ برق برخورد کرد.   ما که در مسیر آنها بودیم ایستادیم. برای راننده اتفاقی نیفتاده بود اما آن جوانی که همراهش بود با شیشه ماشین برخورد کرده و شیشه داخل سرش رفته بود. جمعیت جمع شده بودند، با تلفن همراه خود فیلم می‌گرفتند و به کسی اجازه  نمی‌دادند به آن جوان نزدیک شوند و به یکدیگر می‌گفتند اگر بمیرد شما مقصر هستید.   در این میان ناصر به جمعیت گفت من این جوان را نجات می‌دهم بگذار اعدامم کنند. به طرف ماشین رفت و شیشه ماشین را شکست و به تنهایی آن جوان را از ماشین خارج کرد. جمعیت برای ناصر صلوات فرستادند. آمبولانس اورژانس از راه رسید و آن جوان را به بیمارستان انتقال داد. ناصر گفت من این کار را برای خدا انجام دادم.   بعد از یک هفته از آن ماجرا، شهید برای پرس و جوی اینکه آیا آن جوان زنده مانده یا نه، به آنجا رفته بود. وقتی برگشت از ناصر پرسیدم چی شد؟ گفت خدا را شکر حال آن جوان خوب شده و وقتی دیدم که سالم است خیلی خوشحال شدم. خانواده او از من خیلی تشکر کردند. همیشه من می‌گویم خوش به حال ناصر.   @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃 و قراری که بعد از شهادتش فاش شد علیرضا از پدرش خاطراتی دارد و همیشه می‌گوید من می‌خواهم مثل پدرم شوم. موقعی که پدرش می‌خواست به سوریه برود علیرضا خیلی ناراحت بود. یک روز علیرضا به من گفت مامان یک چیزی بگویم؟ گفتم بگو. گفت نه  نمی‌گویم. گفتم هر جور راحتی. ولی معلوم بود یک مسئله‌ای او را اذیت می‌کند. بعد از شهادت پدرش، یک روز علیرضا گریه کرد و آمد در بغل من. گفت مادر می‌خواهم مرا حلال کنی.   گفتم پسرم چه کار کرده‌ای که من تو را حلال کنم؟ گفت مادر حقیقتش را بخواهی، همان روزی که شما در اداره جلسه داشتی و بنیامین را هم با خودت برده بودی، دوقلوها خواب بودند و بابا مرا صدا زد. به من گفت علیرضا می‌خواهم مثل یک مرد به من قولی بدهی. گفتم بابا چه قولی؟ بابا تلویزیون را روشن کرد. جنگ در سوریه را نشان می‌داد. به من گفت علیرضا می‌دانی اینها چه کسانی هستند؟ گفتم بله اینها داعشی‌ها هستند.   گفته بود می‌دانی اینها ظلم می‌کنند و مردم بی‌گناه را می‌کشند؟ گفتم بله. گفت من لیاقت نداشتم در زمان جنگ باشم و سربازی هم نرفتم که به کشورو مردمم خدمت کنم. (چون فرزند شهید بود معاف شده بود.)گفته بود می‌خواهم بروم در سوریه از مردم دفاع کنم تا افتخاری برای آقا امام زمان(عج) و امام خامنه‌ای باشم. بعد از شهادتم به مادرت بگو. ناصر به علیرضا گفته بود باید به من قولی بدهی. علیرضا گفت بغض گلوی من را گرفته بود و گفتم بابا واقعا می‌خواهی بروی؟ من خیلی کوچک هستم و به شما نیاز دارم. مرا تنها می‌گذاری شاید مادر نتواند پشت من باشد.  گفت نه هم حضرت زینب(س) به مادرت کمک می‌کند و هم من خودم می‌آیم پیش مادرت و کمکش می‌کنم.   علیرضا گفت پدرم مرا بوسید و گفت هیچ‌وقت مادر و خواهرهایت را رها نکن باید به من قول بدهی تا من بروم. من به پدرم قول دادم و او پیشانی مرا بوسید. علیرضا به من گفت مادر حالا از کاری که من کرده‌ام و از این حرف من ناراحتی؟ گفتم نه مادر. اتفاقا پدرت بهترین راه را انتحاب کرد. شما باید به پدرت افتخار کنی. @defae_moghadas2 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃