eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 دلنوشته‌ای برای دوست شهیدم هر چند وقت یکبار بساط یه جلسه میدانی به پا میکردیم. معمولا بعد از نماز مغرب و عشا با هم از مسجد بیرون آمده و بر روی جداول سیمانی میدان نزدیک مسجد می نشستیم و باب گفتگو آغاز می‌کردیم. یه روز بهش گفتم حاجی دقت کردی ؟ هیچ مون بهم نمی‌خوره! تو صبوری و من عجول تو ساکتی و من حراف تو اهل احتیاطی و من اهل جسارت تو اهل مدارایی و من ناسازگار تو اهل برنامه ای و من یهویی تو خندانی و من عبوس تو با حیایی و من دریده تو خود خوری می‌کنی من بروز میدم تو حال عبادت داری من ندارم تو کندی و من چابک و تیز تو خوشگلی و من بی نصیب تو اهل خیری و من شر اینقدر تو و من را برایش ردیف کردم تا خودمون خنده مون گرفت آخرش بهش گفتم دقت کردی سی و دو سال هست که با همیم !! گفت چیه ؟ دل ت رو زدم؟ قصد جدایی داری‌؟😁 گفتم نه، برام سوال شده واقعا میخوام جواب ش رو بدونم. یه مکثی توام با لبخند های خاص خودش کرد و گفت چون دوستی مون خدایی است در یه جایی این دوستی شکل پیدا کرد که همه چی بوی خدا را داشت بعد از اون آلوده به منیت نشد هنوز هم با دیدن هم به یاد خدا می افتیم خدای جبهه 😭 خواستم بگم این راز و رمز با هم بودن من و شماست همدیکه رو گم نکنیم مگر اینکه دل تون را زده باشم😁 مقاومت، حاج سعید سیاح طاهری کاظم فرامرزی @defae_moghadas2
🔻 همسر شهید: فرزند دوممان تازه به دنيا آمده بود، من در خانه پدرم بودم امير به ديدنمان آمد و گفت:«بيا به خانه خودمان برويم» به خانه که رسيديم تصميم گرفت به جبهه برگردد وقتي مجدداً از جبهه بازگشت، به او اعتراض کردم که چرا مرا تنها گذاشتي گفت:«در جبهه رزمنده‌اي را ديدم که فرزند يک ماهه خود را نديده بود لذا با ديدن فرزندمان از خودم شرم کردم که نزد تو و بچه بمانم اين را گفت و بار ديگر به جبهه بازگشت. شهيد امير عطاپور @defae_moghadas2
❣ ان شاءالله بتوانیم در این راه موفق باشیم و نشر دهنده فرهنگ شهدا در جامعه.
نهم بهمن ماه سالروز شهادت سرداربزرگ ایران و بهبهان ... فرمانده قرارگاه کربلا ... دکتر مجید بقایی ... درود بر شرف و غیرت ... انسانهای پاک و بی ریا ... که برای وطن خالصانه جنگیدند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 حکایت آن استخاره در پی عقب نشینی رزمندگان اسلام در پایان جنگ از جزیره مجنون، تنها جاده ارتباطی داخل هور (جاده 13 کیلومتری سید الشهداء علیه السلام ) تخریب شد. این جاده که به طور مستقیم به جزیره مجنون وصل می شد، یک بازوی فرعی به نام جاده قمر داشت. تعداد زیادی از شهدا روی جاده قمر باقی مانده بودند. در سال 1374 بنده با دو تن از دوستان با قایق به شناسایی آن منطقه پرداختیم. حدود 5/2 کیلومتر از آن جاده به کُلی قطع شده بود. در آن شناسایی، به نقطه ای در روی جاده قمر رسیدیم که پیکرهای شهدا و سنگرهای فرو ریخته شده بر روی جاده کاملاً مشخّص بود. برای انتقال شهدا حتما می بایست بیل مکانیکی و لودر می بردیم تا سنگرها را زیر و رو کنیم و عملیات انتقال صورت بگیرد و این کار به ترمیم جاده نیاز داشت؛ لذا تصمیم گرفتیم آن را درست کنیم. البته رفقا تردیدهایی ایجاد کردند. برای آنکه یک اطمینان و سکینه قلبی ایجاد شود، گفتم: خیلی خوب، ما با خداوند متعال مشورت می کنیم. با قرآن استخاره کردم که جاده را با وضعیتی که دارد ترمیم کنیم یا نه؟ آیه 77 سوره شریفه طه آمد. «وَ لَقَدْ أَوْحَیْنا إِلی مُوسی أَنْ أَسْرِ بِعِبادی فَاضْرِبْ لَهُمْ طَریقاً فِی الْبَحْرِ یَبَساً لا تَخافُ دَرَکاً وَ لا تَخْشی»؛ «و ما به موسی وحی فرستادیم که بندگانم را با خود ببر و برای آنها راهی خشک در دریا بگشا که نه بیم خواهی داشت و نه خواهی ترسید.» با این آیه، دغدغه خاطر ما و دوستان بر طرف شد و در پی آن، جاده را ظرف یک ماه ترمیم کردم. سپس دستگاههای مهندسی را به آنجا بردیم و در همان آغاز کار به پیکر مطهر 90 شهید دست یافتیم. مجله مبلغان ش۹۲ @defae_moghadas2
❣ ایشان ، سید مهرداد مجدزاده طباطبایی هستند. مردی که در انقلاب او را پیدا کردیم و در والفجر مقدماتی به خدا سپردیم. مردی که با عِلمش آگاهی داد و با عَمَلش عبرت شد. اهل فلسفه بود و اهل دل... و دنیایی عشق... امروز همراه باشیم با خاطرات این شهید وادی معنا
🍂 🔻 عالمِ عامل 🔅 شهید سید مهرداد مجدزاده چند ماه قبل از عملیات والفجر مقدماتی وارد گردان شد و یک راست آمد در دسته یاسر و چادر ما در گروهان نجف اشرف. او را از دوران انقلاب می شناختم و در سخنرانی هایش حضور پیدا می کردم هر چند چیز زیادی از صحبتهای سطح بالایش نمی فهمیدم ولی همین شناخت کافی بود که از حضورش در کنارمان و در چادرمان احساس غرور بکنم که آدم مهمی بین ماست. رفت و آمد افرادی با ماشینهای شرکت نفت و رد و بدل کردن اوراقی که گاهی امضاء ایشان زیر آنها قرار می گرفت نشانگر کارهای مهم او در پشت جبهه بود و اصرار امام جمعه و مسئولین برای بازگرداندن او که کارگر نمی افتاد چرا که او تصمیم خود را گرفته بود. توجهی به احترام و نگاه های ما نمی کرد و خود را همانند یک فرد عادی بین بچه ها گم کرده بود، کمتر با بچه ها قاطی می شد و احساس می کردم در حال و هوای دیگری به سر می برد و با شناخت و معرفت خاصی پا به جبهه گذاشته است و این احساس را داشتم که در کلاسی بالاتر از معمول ما بسر می برد. از هر فرصتی برای مطالعه استفاده می کرد و معمولا در ساک همراهش چندین کتاب بود که در هیاهوی چادرها با آرامش مطالعه می کرد، لحظه ای متوجه او شدم که با چه سرعتی از اوراق کتاب می گذرد. طاقت نیاوردم و از او پرسیدم چطور می توانی به این سرعت کتاب بخوانی و معمولا چند روزه این کتاب را تمام می کنی؟ پاسخ داد بیشتر مطالب کتاب را می دانم که چه می خواهد بگوید لذا به سرعت از این مطالب می گذرم تا به مطلب جدیدی برسم. زمینه را مساعد دیدم تا بیشتر با او هم کلام شوم و باز پرسیدم دلیل معروفیت بعضی اعداد مانند چهل، هفت و ... چیست؟ که بلافاصله با یک نمی دانم بحث را تمام کرد تا دامنه صحبت همه گیر نشود و باز کلاس استادی و شاگردی برپا نشود. فشار زیادی از طرف فرماندهان بخاطر نوع ماموریت به گروهان ما وارد می شد. از رزم شبانه و بیدار باش با تیر و سر و صدا گرفته تا پیاده رویهای بیست کیلومتری و پشتک و واروهای بی سابقه که افراد را بریده بود. در یکی از این شبها ساعت 3 نیمه شب باز همه را به خط کردند و بعد از چند بشین و پاشو از مجدزاده دعوت کردند تا یک بحث اخلاقی و اعتقادی راه بیندازد. در دل، مصیبت گرفته بودیم که حالا با این وضعیت خواب آلودگی سخنرانی هم باید گوش کنیم که متوجه شدیم از صحبت کردن امتناع کرد و بی اثر بودن صحبت در این وضعیت را گوشزد نمود و شاید به شکلی به آن همه فشار به نیروها اعتراض کرده بود و در خاطر ندارم که در طول ماموریتش تا شهادت صحبت کرده باشد و کلاسی تشکیل داده باشد و شاید با خودش قرار گذاشته بود که دیگر صحبت و نصیحت کردن کافیست و اینجا میدان عمل است. و حال که سالها از شهادتش می گذرد تازه می فهمم که با چه دیدگاه والایی قدم در این راه گذشت و چقدر آگاهانه و با شناخت راه را انتخاب کرد. هرگز چهره آن مرد آرام با کلاهی به رنگ کرم و جورابهای ساقه بلند و کفش های کتانیش، با نمازهای طولانی و معنویش از ذهنم پاک نمی شود. @defae_moghadas2