🌹بسم رب الشهداء و الصدقين🌹
💞قرار عاشقی💞
👤عرض سلام و شب به خير خدمت رفقای عزيز👋🌺
باز هم قرار عاشقی و باز هم مهمانی از بهشت
زياد منتظرتون نذارم!
با هم بريم سراغ مهمون امشبمون که خیلی خاصه 👌👌
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣1⃣
3⃣❣
من در سال۴۱ تو شهر اهواز به دنیا اومدم 😍 درست در مرکز شهر.
یکی از الطاف الهی که خدا نصیبم کرد و همیشه شاکرشم اینه که یه خانواده مذهبی بهم عطاء نمود.💝💝💝 اصلا اینطور بگم، خانواده مون بخاطر برادرم که تو تلویزیون قرآن درس می داد تو اهواز معروف شدیم☺️.
❣
4⃣❣
همین که دست چپ و راستمو از هم تشخیص دادم خودمو تو مساجد و محافل دینی دیدم.😄 موقع اذان که می شد دبیرمون بهم می گفت شمشیری بلند شو اذان بگو! منم نامردی نميكردم همونجا سر کلاس و با صدای بلند یه اذان مشتی می گفتم😮.
سال آخر دبیرستانم مصادف شد با انقلاب و جنگ تحمیلی.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
5⃣❣
اصلاً نمی شد دیگه درس خوند.
اوضاع اهواز یه وضعی داشت. خودمم احساس تکلیف زیادی می کردم، خب دیگه همین، تحصیل رو ول کردم و به پاسداری انقلاب پرداختم.
اولش تو کمیته انقلاب فعالیت کردم و بعدا به دعوت سردار شمخانی 👮 به سپاه پاسداران رفتم و در قسمت عملیات مشغول شدم.
❣
6⃣❣
اون روزها پوشیدن لباس سپاه 👮 یه کیفی برام داشت که نگو. اصلاً حال آدمو عوض می کرد. 😍.
بین خودمون بمونه، یه جور احساس غرور می کردم و خداییش خیلی سعی می کردم تو این لباس آدم خوب تری بشم.
یه چیز بگم؟
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
❣
7⃣❣
اون روزا همه چی خدایی شده بود. 😔می دونم درکش براتون مشکله ولی....... هیچی ولش کن خودتون باید می بودید و می دیدید. 👐
یه روز گفتن تو اهواز می خواد یه گردان تشکیل بشه با اسم 🍂✨گردان نور✨ 🍂.
منم معطلش نکردم و خودمو رسوندم به محل اعزام. چه آدمایی اومده بودن،👌 همه شون نور بالا 🌟
❣
8⃣❣
اول بردنمون شوش.
اونجا شب که بلند می شدم می دیدم همه نماز شب می خونن، 😯 انگار نماز جماعت بود. 👥👥اصلا یه وضعی.
حالا ریا نباشه منم سعی می کردم از بقیه کم نیارم. بعضی چیزای دیگه رو هم بهتون نمی گم.😓 چون بین خودم و خودش بود.😉
اصرارم نکنید👐 که فایده نداره 😄
عملیات فتح المبین💥💥 انجام شد ولی من از اتوبوس بهشتیا جا موندم😞 ولی تلافیش رو تو عملیات بیت المقدس دراوردم.👼☺️
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
❣
9⃣❣
تو دب حردان بود که یه گلوله ناقابل کالیبر ۵۰ به زیر گلوم خورد و ما رو هم کنار دوستای شهیدمون پرواز داد.🌷🌷🌷
یه اتفاق جالبم همون لحظه شهادت و نصفه شبی تو خونه مون افتاد که شنیدنیه 👇👇
❣
🔟❣
همون لحظه که تیر خوردم، خودمو تو خونه و بالا سر مادرم دیدم. چقدر راحت خوابیده بود..... یه هویی رفتم تو خوابش.
مادرم خواب می دید که یه آقای خوش تیپ و نورانی اومده زیر گلومو بوسیده. 😘مادرم نصف شب بلند می شه می گه می دونم برا سیروس (روحالله) اتفاقی افتاده.😭🌷🌷🌷🌷
❣