❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 9⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 با نامحرم
خيلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتی يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار ميگيرند، نفر سوم آنها شيطان است. يا در جايی ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاری، شيطان به سراغ فكر انسان ميرود و ...خيلی از رفقای مذهبی را ديدهام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسههای شيطان شده و در زندگی دچار مشكلات شدند.
اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. اينجا بود كه كلام حضرت زهرا (سلام الله علیه) را درك کردم كه ميفرمودند: «بهترين )حالت( برای زنان اين است )که بدون ضرورت( مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند .»
شكر خدا از دوره جوانی اوقات بيكاری نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتدای جوانی شرايط ازدواج برای من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت .
در سالهای اولی که موبايل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پيامك میفرستادم. بيشتر پيامهای من شوخی و لطيفه و... بود . آن زمان تلگرام و شبكههای اجتماعی نبود. لذا از پيامك بيشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جُك میفرستادند .
در اين ميان يك نفر با شمارهای ناآشنا برای من لطيفههای عاشقانه میفرستاد. من هم در جواب برای او جُك میفرستادم. نميدانستم اين شخص كيست. يكی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
اما بيشتر مطالب ارسالی او لطيفههای عاشقانه بود. برای همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشی را برداشت و بدون اينكه حرفی بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است!
بلافاصله گوشی را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامی برايش نفرستادم و پيامهايش را جواب ندادم.
يادم هست با جوان پشت ميز خيلی صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها برای من مثال ميزد. همينطور كه برخی اعمال روزانه مرا نشان ميداد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خيلی در رشد معنوی انسانها مشكلساز است. مگر نخواندهای كه خداوند در آيه ۳۰ سوره نور ميفرمايد: «به مؤمنان بگو: چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.»
بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نميکردی، گناه سنگينی در نامه اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنيا میدادی.
جوان پشت ميز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت ديد جملهای بيان كرد كه خيلی برايم عجيب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشيد و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی كه شما داشته باشيد ، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد ».
خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامههای تداركاتی اين اردو باشی.
اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيری میكنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن .
من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو ميرفتم و غذا را میكشيدم و روی ميز میچيدم و با هيچكس حرفی نميزدم.
شب اول، يكی از دخترانی كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتی احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم.
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگری گفت و خنديد و حرف هايی زد که... من هيچ عكسالعملی نشان ندادم .
هربار كه به اين اردوگاه میآمدم، با برخورد شيطانی اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشی نشان ندادم.
در بررسی اعمال، وقتی به اين اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار میشدی، به جز آبرو، كار و حتی خانوادهات را از دست میدادی!
يكی از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلی با هم رفيق بوديم و شوخی میكرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخی به من گفت: تو بايد بروی با مادر فلانی ازدواج كنی تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج كنيد فلانی هم پسرت ميشود! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا میكردم و... هر زمان به منزل دوستم ميرفتيم و مادر اين بنده خدا را میديديم ، ناخودآگاه میخنديديم.
در آن وادی وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت.
همان شهيدی كه ما در مورد همسرش شوخی میكرديم.
ايشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور شوخی كنيد؟
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 0⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 باغ بهشت
از ديگر اتفاقاتی كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخی بستگان و آشنايان كه قبلاً از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكی از آنها عموی خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد. سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنين كودكی يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر ديگر كاری كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آنها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آنها گرفتارند .
چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. حالا اين باغ را به جای باغی كه در دنيا از دست دادم به من دادهاند تا با ياری خدا در قيامت به باغ اصلی برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت:
اين باغ دو در دارد كه يكی از آنها برای پدر شماست كه به زودی باز ميشود. در نزديكی باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سر سبزی آن مثال زدنی بود. اين باغ متعلق به يكی از بستگان ما بود. او بهخاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود.
همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد!
اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه ميكرد. من از اين ماجرا شگفتزده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!
او هم گفت: پسرم، همه اينها از بلايی است كه پسرم بر سر من ميآورد. او نميگذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد.
اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار ميكرد. بعد پرسيدم:
حالا چه ميشود؟ چه كار بايد بكنيد؟
گفت: مدتی طول ميكشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطی كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجرای او و زمين وقفی و پسرناخلفش بودم، برای همين بحث را ادامه ندادم...
آنجا ميتوانستيم به هركجا كه ميخواهيم سر بزنيم، يعنی همين كه اراده ميكرديم، بدون لحظهای درنگ، به مقصد ميرسيديم!
پسر عمهام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايی شدم . مشكلی كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست. يعنی نميدانيم زيباييهای آنجا را چگونه توصيف كنيم؟!
كسی كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزی جنگلها را نديده و هيچ تصوير و فيلمی از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم ، نميتواند تصور درستی در ذهن خود ايجاد كند.
حكايت ما با بقيه مردم همينگونه است. اما بايد طوری بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روی چمنهايی عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا، همه نوع ميوهایی را درخودداشتند. ميوههايی زيبا و درخشان.
من بر روی چمنها دراز كشيدم. گويی يك تخت نرم و راحت شبيه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش ميرسيد. اصلاً نميشود آنجا را توصيف كرد. به بالای سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرمای اينجا چه مزهای دارد؟
يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكی از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم شيرينی آن خرما را با چيزی در اين دنيا مثال بزنم.
در اينجا اگر چيزی خيلی شيرين باشد، باعث دلزدگی ميشود. اما آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمنها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانهها ،زمين گلآلود است و بايد مراقب باشيم تا پای ما كثيف نشود.
اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! به آب نگاه كردم ،آنقدر زلال بود كه تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم.
اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمهام بروم.
ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيبای سفيد و بزرگ نمايان بود. با تمام قصرهای دنيا متفاوت بود .
چيزی شبيه قصرهای يخی كه در كارتونهای بچگی ميديديم ،تمام ديوارهای قصر نورانی بود. متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روی آب عبور كنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زيبای پسر عمهام شدم.
وقتی با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگی اهل بيت علیم السلام هستيم. ما ميتوانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی ميتوانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برويم.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 1⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 جانبازی در ركاب مولا
سال ۱۳۸۸ توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه باشم. ما مُحرِم شديم و وارد مسجدالحرام شديم. بعد از اتمام اعمال ،به محل قرار آمدم. روحانی كاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را برای طواف ببريد.
خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانمهای جوان كاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پايين انداختم .
يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر ديگرش را در اختيار آنها قرار دادم. گفتم: من در طی طواف نبايد برگردم. حرم الهی هم بهخاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين حوله را بگيريد و دنبال من بياييد .
يكی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار كاروان برگشتم. در كل اين مدت ، اصلاً به آنها نگاه نكردم و حرفی نزدم .
وظيفهای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا اين كار را انجام دادم. در روزهايی كه در مكه مستقر بوديم، خيليها مرتب به بازار میرفتند و... اما من به جای اينگونه كارها، چندين بار برای طواف اقدام كردم. ابتدا به نيت رهبر معظم انقلاب و سپس به نيابت شهدا، مشغول شدم و از فرصتها برای كسب معنويات استفاده كردم .در آن لحظاتی كه اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت ميز به اين موارد اشاره كرد و گفت: بهخاطر طواف خالصانهای كه همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طوافهايی كه به نيابت از ديگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت ميشود...
اوايل ماه شعبان بود كه راهی مدينه شديم. يك روز صبح در حالی كه مشغول زيارت بقيع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربين يک پسر بچه را که ميخواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم.
بعد به انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زيارت عاشورا بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم. همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپچپ به من نگاه ميكرد. يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی گفتی!؟ لعن میكنی؟
گفتم: نهخير. دستم رو ول كن. اما او همينطور داد ميزد و با سر و صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. در همين حال يكدفعه به من نگاه كرد و حرف زشتی را به مولا اميرالمؤمنين علیه السلام زد.
من ديگر سكوت را جايز ندانستم. تا اين حرف زشت از دهان او خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. يكباره كشيده محكمی به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ريختند و شروع به زدن كردند. يكی از مأمورين ضربه محکمی به كتف من زد كه درد آن تا ماهها اذيتم میكرد. چند نفر از زائرين جلو آمدند و مرا از زير دست آنها خارج كردند و سريع فرار كردم.
اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگيری در قبرستان بقيع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. برای همين ثواب جانبازی در ركاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است!¹
_______
1. البته اين ماجرا نبايد دستاويزی برای برخورد با مأمورين دولت سعودی گردد.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ السلام علیک
یا اولیاء الله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت2⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅شهيد و شهادت
در اين سفر كوتاه به قيامت ،نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد .
علت آن هم چند ماجرا بود:
يكی از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند .
او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدی شدن ما هم خيلی تأثير داشت.
اين مرد خدا ، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه ای شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد.
من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم.
ايشان به خاطر اعمال خوبی كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگی کرد و به مقام شهدا دست يافت.
اما سؤالی كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود .
ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جای ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!
تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و ...
اما چرا؟!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبی و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد .
من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅شهید و شهادت
اما مهمترين مطلبی كه از شهدا ديدم، مربوط به يكی از همسايگان ما بود .
خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شبها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم .
آخر شب وقتی به سمت منزل می آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم.
از همان بچگی شيطنت داشتم. با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم!
يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نميشد.
يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد .
چسب را از روی زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.
او شنيده بود كه من، قبلاً از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكنی!
هرچی اصرار كردم كه من نبودم و... بی فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
آن شب همسايه ما عروسی داشت. توی خيابان و جلوی منزل ما شلوغ بود .
پدرم وقتی اين مطلب را شنيد خيلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا كتك زد.
اين جوان بسيجی كه در اينجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پايانی دفاع مقدس به شهادت رسيد .
اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.
او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضی شوی.
بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند .
خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طی شد .
جوان پشت ميز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟
اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسی كرد. خيلی از ديدنش خوشحال شدم .
گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوری از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصير نبودی.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣