❣
🔻سه دقیقه در قیامت 0⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅يازهرا سلام الله علیه
وقتی صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را بر ميگرداند .
اما وقتی به عمل خوبی میرسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود .تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بود. من در دنيا ارادت ويژهای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم.
ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها به حساب میآمديم. حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود .
نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم! برای يک شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم: در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند .
از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. میخواستم از خجالت آب شوم...
خيلی ناراحت بودم. بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود. چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.
برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها قسم ميداد كه من بمانم.
نگاهم به سمت ديگری رفت. داخل يك خانه در محله خود ما ، دو كودك يتيم، خدا را قسم ميدادند كه من برگردم. آنها به خدا میگفتند: خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم .
اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينههای اين دو كودك يتيم را ميدادم و سعی ميكردم براي آنها پدری كنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم.
به جوانی كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالی است. نمیشود كاری كنی كه من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواهی كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حقالناس را جبران کنم. يا كارهای خطای گذشته را اصلاح كنم.
جوابش منفی بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواه كه مرا شفاعت كنند .
لحظاتی بعد، جوان پشت ميز نگاهی به من كرد و گفت: بهخاطر اشكهای اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا سلام الله علیها شما را شفاعت نمود تا برگرديد.
به محض اينكه به من گفته شد: «برگرد» يكباره ديدم كه زير پای من خالی شد! تلويزيونهای سياه و سفيد قديمی وقتی خاموش ميشد ،حالت خاصی داشت، چند لحظه طول میكشيد تا تصوير محو شود .
مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رهاشدم ...
ادامه دارد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 1⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅برگشت
کمتر از لحظهای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيدهام و تيم پزشكی مشغول زدن شوك برقی به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافتهام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور، دوباره به اين دنيای فانی برگشتهام.
پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبی شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار ، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده و پس از ساعتی، كمكم اثر بيهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.
حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زيبا دور شوم .
من در اين ساعات، تمام خاطراتی كه از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختی را طی كردم. من بهشت برزخی را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم.
من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.
همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره يكی از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ میديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند .
يكباره از ديدن چهره باطنی آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم .
احساس میكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و...
به غذايی كه برايم میآوردند نگاه نمیكردم. میترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمیدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها میكرد!
بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار میشنيدم .
دو سه نفری كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار میكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نمیدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نمیكنم.
دكتر جراحی كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمی بود . پزشكی بسيار باتقوا . به گونهای كه صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد.
وقتی عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسانها را به صورت باطنی میبينم و برخی صداها را میشنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم.
بالای سرم ايستاده بود و میگفت: چشمانت را باز كن. فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم .
با اصرارهای ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سؤالات ديگر .
جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلاً چشمانم را ببندم .
دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح ميدانی.
چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگی دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری كردند تا آماده عمل جراحی شود.
من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكی را بر روی تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشی بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.
او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتی با هم دوست بودند، به يكی از مناطق تفريحی رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود .
حالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگی اش را در لحظهای ديدم.
ساعتی بعد دكتر او هم بالای سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشی ديگر، بالای تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روی بدن او میكشد!
اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواری اينگونه باطن پليدی پيدا كرده بود. میخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت.
چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسی كه پشت خط بود میگفت: من چيكار كنم، دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نق
دی بياوری و به من بدهی تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟!
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش میكنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالی ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيری میكنم .
همان موقع يكی از دوستان، با برادرم تماس گرفت و میخواست برای ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتی كردم كه گفتنی نيست .
به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد.
من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد میشدم، اما حالا ...
اين شخصی كه میخواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقی داشت .
او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسيار آلوده داشت .
اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلودهتر خواهند داشت!
علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند! من حتی علت اين موضوع را فهمیدم .
اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود.
آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمیتوانستم اينگونه ادامه دهم .
با اين وضعيت، حتی با برخی نزديكان خودم نمیتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم!
خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت .
اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال ديده بودم، مرور كنم.
تنهايی را دوست داشتم. در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايی بود .
آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل میشد .
آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتی برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود .
حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست .
من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟!
از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آنها شدم. چندتايی را اسم بردم .
گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالی كه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم كمی بهتر شد مرخص شدم .اما فكرم بهشدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
ادامه دارد
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ روزهایمان برای دیدنتان کوتاه بود، خدا کند شب یلدا به شما برسیم..
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
يك روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچهها برای خريد به بيرون رفتيم .
به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد.
رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟
همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت: چيزی شده؟ آره ،خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری ميكرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود .
مرتب به ملائك التماس ميكرد. حتی من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابلهای فشار قوی برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود .
آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟!
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده .
من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاری برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود .
لابهلای صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد. ظاهرًا اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود .
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟
گفت: بله، خودم بالا سرش بودم.
اما خانوادهاش چيز ديگهای گفتند.
پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام .
نمیدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم .
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی ،بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ نتیجـه ڪــار جهــــادی
چند ساعت بعد از اینکه زلزله بم رخ داد ، شهید احمد کاظمی با من تماس گرفت و گفت می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای کمک رسانی به بم برویم.
از من خواست تا به سرلشکر صفوی اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سرلشکر صفوی بودم .
صبح موضوع را به سرلشکر صفوی اطلاع دادم و ایشان هم به سرعت به بم رفت .
وقتی رسید دید شهید کاظمی یک سر برانکاردی را گرفته و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند .
در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در خواب دیدم و احوالش را پرسیدم ؛
گفت خوبم و ادامه داد که ماجرای بم را به خاطر داری؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد ... »
این حرف را شهید کاظمی ای زد که در عرصه نبرد هشت ساله و در فتح خرمشهر و در عرصه های نظامی اثرگذار بود، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به خدمت جهادی اشاره می کند ...
🕊 #سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه -
به نقل از سردار نصرالله فتحیان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣