❣
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
يك روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچهها برای خريد به بيرون رفتيم .
به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد.
رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟
همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت: چيزی شده؟ آره ،خودش بود!
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری ميكرد.
گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود .
مرتب به ملائك التماس ميكرد. حتی من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابلهای فشار قوی برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود .
آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟!
دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده .
من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت. گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس ميكرد تا كاری برايش انجام دهند.
چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود .
لابهلای صحبتها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد. ظاهرًا اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها ميكرده. همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود .
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟
گفت: بله، خودم بالا سرش بودم.
اما خانوادهاش چيز ديگهای گفتند.
پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام .
نمیدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم .
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی ،بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ نتیجـه ڪــار جهــــادی
چند ساعت بعد از اینکه زلزله بم رخ داد ، شهید احمد کاظمی با من تماس گرفت و گفت می خواهیم با سردار قاسم سلیمانی برای کمک رسانی به بم برویم.
از من خواست تا به سرلشکر صفوی اطلاع دهم . آن زمان من رئیس دفتر سرلشکر صفوی بودم .
صبح موضوع را به سرلشکر صفوی اطلاع دادم و ایشان هم به سرعت به بم رفت .
وقتی رسید دید شهید کاظمی یک سر برانکاردی را گرفته و سر دیگرش در دست حاج قاسم است و در حال جا به جا کردن مجروحین هستند .
در اربعین شهادت شهید کاظمی او را در خواب دیدم و احوالش را پرسیدم ؛
گفت خوبم و ادامه داد که ماجرای بم را به خاطر داری؟ کاری که آنجا انجام دادیم اینجا نتیجه داد ... »
این حرف را شهید کاظمی ای زد که در عرصه نبرد هشت ساله و در فتح خرمشهر و در عرصه های نظامی اثرگذار بود، با این وجود حرفی از آن نمی زند و به خدمت جهادی اشاره می کند ...
🕊 #سردار_شهید_حاج_احمد_کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه -
به نقل از سردار نصرالله فتحیان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 4⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
يكی دو هفته بعد از بهبودی، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ برای من و پدرت هست و بهزودی به ما ملحق ميشود .
در يكی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد.
يكي از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم .
يكباره ياد صحنههايی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.
ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و بهخاطر رضايت من ،ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.
اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است. اما دوست داشتم حسينيهای كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتم: فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد؟
گفت: بله ،خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بیسر و صدا كار خير میكرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا ميشود .
گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟!
گفت: نميدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود. حتماً خبر دارد .
الان هم داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟
اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسی خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را میبينی كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايی میكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش میكنيم به مسجد، تا فضابرای نماز بيشتر شود.
من بدون اينكه چيزی بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نمازسری به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب ، از حقم گذشتم و حسينيه را به بانی اصلیاش بخشيدم .
شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلی از مواردی كه برای من پيش آمده، باوركردنی نبود.
بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: بهخاطر دعاهای همسرت و دختری كه تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد .
اما جدای از اين موارد، تنها چيزی كه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناكی میشنيدم كه خيلی دلهرهآور و ترسناك بود.
اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نمیافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد .
لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهای جمعه راهی مزار دوستان و آشنايان ميشدم .
اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهای اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی كه شما برای صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاری جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زمانی كه مشغول بندگی خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت علیهم السلام هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅مدافعان حرم
ديگر يقين داشتم كه ماجرای شهادت همكاران من واقعی است .در روزگاری كه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ برای همين چيزی نگفتم. اما هر روز كه برخی همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم. هيجان عجيبی در ملاقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ...
من يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی ميرفت میديدم.
اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگی در راه است!؟
چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوايل مهرماه ۱۳۹۴ بود كه در اداره اعلام شد: كسانی كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند.
جنبوجوشی در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم ،همگی ثبت نام كردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلی، راهی سوريه شوم.
آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهرحلب كامل شد.
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه بامدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقهای به حضور در دنيا نداشتم.
مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلی كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم .
به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلی مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمیشد و... اما با ياری خدا تمام كارها حل شد.
ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعنی خيلی مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبری نبود.
يكی دو شب قبل از عمليات، رفقای صميمی بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و...
خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من برای يكی دو نفر، خيلی سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر برای كسی حرفی نزنم .
جوادمحمدی، سيد يحيیبراتی، سجادمرادی، برادر كاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكی از اتاقهای مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی.
من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند .خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكی از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم .
جراحت من سطحی بوداما درست در تيررس دشمن افتاده بودم .
هيچ حركتی نميتوانستم انجام دهم. كسیهم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوی تك تيرانداز تكفيری به شهادت برسم.
در اين شرايط بحرانی، عبدالمهدی كاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلی از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو بايد بمانی و بگويی كه در آن سوی هستی چه ديدهای.
چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تكتك آنها كردم .
گفتم چند نفری از شما فردا شهيد میشويد...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 6⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅مدافعان حرم
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم .
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم.
جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم .
در آخر گفت: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد میخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربيها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند .
جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبينی، پسفردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال میكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا میرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالاً با تمام اين افراد همگی با هم شهيد میشويم.
نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند .
او كارها را پيگيری ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند .
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد میشوند .
از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه بهخاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم .
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.
هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر ،خط شكن محور باشی.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو .
زود باش.
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه میكنند .
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكی از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم .
تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟!
او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کردهاند.
برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم ، همگی پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلاً ديده بودم .
جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 7⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود .
من تا نزديكی شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!
به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مياندازد .
روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهايی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم .هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.
اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويی ايمان من آزمايش شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی. با اينكه در مقابل عشوههای آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم.
در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد .يكی از آنهاعلیخادم بود. علی پسر ساده و دوستداشتنی سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود .
در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی بهزودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!
يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود. او در ايران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايی كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!
من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد. ساعتی با هم صحبت كرديم. او خداحافظی كرد و گفت: قراراست برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود.
رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتی در آن منطقه به گونهای است كه دوستان پاسدار، برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. فرداي آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.
مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد. خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد .
يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣